📚✒️ 👮 📖 ❖ سلام ، من مسجدم🕌 صبرکنید سریع خودمو میرسونم نه دخترم وایستا اونجا خودم میام دنبالت،گوشیو قطع کردم جلوی در ده دقیقه ای وایستادم با اومدن بابا👴 سوار ماشین شدم . پر از اضطراب و نگرانی بود با مهربونی گفتم : سلام پدرجون 😍 ببخشید معطل شدید، ❖ سلام گلم نه عزیزم ، امشب خونه ی مایید گفتم بیام دنبالت با تردید😐 پرسیدم : چرا حسام نیومد؟ خندیدو گفت : اینهمه اومد،یبارم گفتیم ما بیایم دنبال عروسمون 😊 لبخندی زدمو گفتم : فکر کردم اتفاقی براش افتاده اخه تا الان نه بهم زنگ زد نه خونه اومد ❖ بابا درحالیکه داشت تو کوچه می پیچید گفت: اره بابا راستش از دستت بود . می گفت چرا سر ظهر بدون اینکه بهش بگی از 🕊 رفتی ؟ غروب خواست بیاد دنبالت ولی حالش حسابی بد شدتب و لرز شدید کرده 🤒 ❖ با دلهره گفتم : پدرجون چرا زودتر بهم نگفتید؟ من تو معراج حالم خیلی بد شد ،نفهمیدم چجوری ازاونجا رفتم تو جمعیت هیشکیو پیدا نکردم حسام حالش خیلی بده؟🤔 سرشو تکون داد و گفت : عروس گلم این حسامی ک من میشناسم تا وقتی که نشه حالش خیلی بده ، انگار دنیا میده الانم که داغ رفیق رو قلبش نشسته😔 خدا میدونه این دوتا جوون مثه برادر بودن برای هم جلوی در خونشون ماشینو نگه داشت،سریع پیاده شدم و زنگ زدم محمد درو باز کرد با عجله رفتم تو بین اتاقک های توی حیاط یکیشون روشن بود از پله ها بالا رفتم جلوی در نگاهم به رعنا👵 خورد. ❖ حسام روی پاش دراز کشیده بود و بسته بود مامان رعنا سرشو نوازش می کرد وقربون صدقش میرفت همونحا جلوی در سست شد😭 و نشستم متوجه حضورم نشدن مامان رعنا مثل اینکه با یه پسر بچه حرف بزنه گفت : دیگه نمی ذارم بری ؟ چرا اینقد خودتو اذیت میکنی هان؟ از لای در نگاشون کردم حسام چشماشو ب باز کرد ، ب مامانش نگاه کرد و با صدای گرفته ای شروع کرد به خوندن : بیار مادر ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat