eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
📚✒️ 👨✈️ 📖 _البته همش من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو میکنه😭 آدما باید باشن و از این امتحان ✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا داره بندش هی بزنه😍من مطمئنم🙏 که کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون... دستی به کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه واردشد پشت سرش 👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم. به قول هنوز کاملا 😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم بابا و مامان پذیرایی شدن وسلام دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم پیشم نشست و با شروع کرد به از من بابا گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟ شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته اون،از صدای الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔 به منم بگید چی شده؟😐بابا با خاصی گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی شدی؟همه چی خوبه حسامم که بر میگرده🚖 دیگه چی از این مامان اومد کنارم نشست. سرخ بودعصبانی شدم😡 با گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد شدم دستمو کشیدم رو شکمم و اروم گفتم: ببین 👶 من میخوام باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣 لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون اش رفتم و گفتم: ولی من که تا اینجا کردم یه چند ساعت دیگه ام که ات اومد صبر میکنم کردم ❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد با شدت میخواست بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ❖ سلام ، من مسجدم🕌 صبرکنید سریع خودمو میرسونم نه دخترم وایستا اونجا خودم میام دنبالت،گوشیو قطع کردم جلوی در ده دقیقه ای وایستادم با اومدن بابا👴 سوار ماشین شدم . پر از اضطراب و نگرانی بود با مهربونی گفتم : سلام پدرجون 😍 ببخشید معطل شدید، ❖ سلام گلم نه عزیزم ، امشب خونه ی مایید گفتم بیام دنبالت با تردید😐 پرسیدم : چرا حسام نیومد؟ خندیدو گفت : اینهمه اومد،یبارم گفتیم ما بیایم دنبال عروسمون 😊 لبخندی زدمو گفتم : فکر کردم اتفاقی براش افتاده اخه تا الان نه بهم زنگ زد نه خونه اومد ❖ بابا درحالیکه داشت تو کوچه می پیچید گفت: اره بابا راستش از دستت بود . می گفت چرا سر ظهر بدون اینکه بهش بگی از 🕊 رفتی ؟ غروب خواست بیاد دنبالت ولی حالش حسابی بد شدتب و لرز شدید کرده 🤒 ❖ با دلهره گفتم : پدرجون چرا زودتر بهم نگفتید؟ من تو معراج حالم خیلی بد شد ،نفهمیدم چجوری ازاونجا رفتم تو جمعیت هیشکیو پیدا نکردم حسام حالش خیلی بده؟🤔 سرشو تکون داد و گفت : عروس گلم این حسامی ک من میشناسم تا وقتی که نشه حالش خیلی بده ، انگار دنیا میده الانم که داغ رفیق رو قلبش نشسته😔 خدا میدونه این دوتا جوون مثه برادر بودن برای هم جلوی در خونشون ماشینو نگه داشت،سریع پیاده شدم و زنگ زدم محمد درو باز کرد با عجله رفتم تو بین اتاقک های توی حیاط یکیشون روشن بود از پله ها بالا رفتم جلوی در نگاهم به رعنا👵 خورد. ❖ حسام روی پاش دراز کشیده بود و بسته بود مامان رعنا سرشو نوازش می کرد وقربون صدقش میرفت همونحا جلوی در سست شد😭 و نشستم متوجه حضورم نشدن مامان رعنا مثل اینکه با یه پسر بچه حرف بزنه گفت : دیگه نمی ذارم بری ؟ چرا اینقد خودتو اذیت میکنی هان؟ از لای در نگاشون کردم حسام چشماشو ب باز کرد ، ب مامانش نگاه کرد و با صدای گرفته ای شروع کرد به خوندن : بیار مادر ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• خوابم برد وقتی بیدار شدم خواستم شام درست کنم که شد ، رفتم مسجد و بعدشم پدرجون اومد دنبالم مشغول بازی با انگشتم بودم سرمو بالا آوردم دوباره مثل همیشه داشت نگام می کرد از همون نگاه هایی ک تو دلم اب میکردن بی اختیار گفتم : ببخشید غلط کردمو واسه همین وقتا گذاشتن چیزی نگفت ،ادامه دادم بعدشم تو از نقطه من خبر داری وقتی باهات میزنم نگام نمی کنی حق ندارم قهر کنم؟ چرا چشمای ازم میگیری؟نگاهش به دستم بود دستمو گرفت و آورد بالا با دیدن سوختگی ، خفیفی رو چهرش نشست و گفت : دستت چی شده؟ ❥• هیچی ، خورد به ماهیتابه به اون یکی دستم اشاره کرد و گفت : این یکی چی؟ اینم با بریدم دیگه نبود سر خودت بیاری؟ دست یا شه یا اصلا مهم نیس التیام پیدا می کنه بشکنه درست بشو نیست ،توی معراج دلم شکست خودمو با یه بچه بدون تو تصور کردم زدمو گفتم : تو دیر یا زود میشی با آدما که نمیشه جنگید. ❥• فقط نگاهم کرد یه دنیا حرف داشت،لبخندی زد و گفت : کوفته بخوریم ؟لبخندی زدمو گفتم باشه کمکش کردم دو تا بالشت گذاشتم پشتش تکیه داد باهم کوفته خوردیم خیلی بود ظرفا رو گذاشتم تو مجمه گفتم و با هر سختی بود برش داشتم تا جلوی در سلانه سلانه رفتم بالا نمیومد گذاشتمش زمین همون جا نشستم پتو ها رو کنار زد و بلند شد با عجله اومد سمتم پیشم زد و گفت : خوبی؟ ❥• سرمو به نشونه ی تکون دادم ، مجمه رو برداشت و از اتاق رفت چند دقیقه بعد برگشت گرفت و بلندم کرد کنار خودش یه پتو برای من انداخت یه هم گذاشت با نگاش کردم حالش خوب نبود ولی اینطور داشت برام رخت خواب پهن می کرد با گفت: خانومم بیایکم استراحت کن! درو بستم روسریمو دراوردم و موهای بافته مو باز کردم رفتم توی جام و دراز کشیدم به پهلوم خوابیدم تا بتونم ببینم صورتامون نزدیک هم بود. ❥• شب چشماشو نثار نگاهم کرد دستشو کشید رو گونم غنج می رفت از نگاهاش مثل کسی که بعد از سال ها به رسیده نگاش می کردم عشقی که بود هیچ وقت از شدتش کم نمی شد با صدای گفت : ؟ اروم جوابشو داد : ؟... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
از هیجان و اسٺـࢪس دسٺم سـࢪد شده بود. مامان هم ݒـࢪ از اشکایے بود ڪه قبلا خیلے ندیده بودم.😢 عاقد: برای بار دوم عرض مۍ کنم خانم بندھ وڪیلم؟🤔 پرݩیا: عروس رفته بیارہ.🌷 حــسّ عجیبے داشــٺــم ام گرفتہ ݕود😭 این رۆ از قطڕھ که افٺـاد روے قـࢪآن مٺوجہ شدم💧............💧 رماݩ زیـبـاے ٺـازھ شرو؏ شدہ میخواے از اوّلݜ بخونے؟ پـس بـزݩ روے لینـڪ زیـــࢪ ۆ وارد کاناݪ بشو👇 امٺحاݩ ڪݩ ضࢪر نمیكنے😉 @ourgod