📝خاطره ای از همرزم ، ناصر قزوینی: من و حسین، اولین بار، همدیگر را در اردوگاهی به نام سپنتا دیدیم. هر دو عضو واحد اطلاعات بودیم. در مدت آموزشی، با روحیه ی حسین آشنا شدم. کوچک تر از من و به قدری تودل برو و صمیمی بود که از معاشرت باش لذت می بردم. هروقت فرصتی پیش می آمد، بهش سر می زدم. قبل از عملیات والفجر ۸ رفتم سنگرشان. آنجا نبود. بچه ها گفتند «توی پست نگهبانیه.». تا پست رفتم. سلاح دستش بود و با خودش حرف میزد. می خواستم بدانم چه می گوید. سعی کردم آرام قدم بردارم تا متوجه صدای پاهام نشود. نزدیکش شدم. با حالت عرفانی خاصی، با خودش خلوت کرده بود و «استغفرالله» میگفت. دلم نیامد تکان بخورم و حتی نفس بکشم تا خلوتش به هم نخورد. صفحه 58 🆔@sn_shop 🌷اللهم عجل لولیک الفرج 🌷