eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
431 ویدیو
62 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرالزمان، بسترِ اوج حملات شیاطین و متراکم شدن آنها در زمین است! یکی از سپرهای انسان برای حفظ خود و دیگران در حملات و فتنه‌ها و مصائب آخرالزمانی، کتاب صحیفه سجادیه است، که صحیفه سجادیه جامعه، مشتمل بر هفت صحیفه امام سجاد علیه السلام می‌باشد. در این ویدئو، مختصری از دستورالعمل استفاده از این سپر را از زبان می‌شنویم. 💰قیمت کتاب: ۶۰۰ هزار تومان با تخفیف: ۵۸۰هزار تومان همراه با هدیه متبرک (جلد سخت ، ۷۰۶ صفحه ) سفارش کتاب: @milad_m25 @sn_shop
@ostad_shojaeنهضت صحیفه‌خوانی.mp3
زمان: حجم: 10M
✘ نحوه‌ی بهره گرفتن از صحیفه سجادیه برای ایجاد معجزه در تمام ابعاد زندگی | @sn_shop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📦ارسال سفارشات شما کتاب جانی های عزیز امروز ۳۰تیرماه ۱۴۰۴.🚚 🆔@sn_shop
امروز مصادف است با سالگرد شهادت خطیب مبارز و منبری معروف، حجت الاسلام شیخ احمد کافی(ره) از نمایندگان امام راحل، که درحادثه‌ای ساختگی در ۳۰ تیر ۱۳۵۷ توسط رژیم شاه به شهادت رسید. مرتضی طاهری مداح اهلبیت: شیخ احمد کافی پول جمع می‌کرد عرق‌فروشی‌ها را می‌خرید و تبدیل به کتاب‌فروشی اسلامی می‌کرد. سینماها و مراکز فساد را با پول خیرین می‌خرید و آنجا را تبدیل به مسجد می‌کرد... حاج کافی وقتی می‌دید یک دختری مدرسه نمی‌رود با پدرش صحبت می‌کرد که چرا دخترت مدرسه نمی‌رود؟ پدر جواب می‌داد که وضعیت فرهنگی مدارس مناسب نیست و کلاس‌ها مختلط برگزار می‌شود. حاج کافی بالای منبر این مشکل را مطرح می‌کرد و برای ساخت یک مدرسه اسلامی پول جمع می‌کرد و مدرسه را هم می‌ساخت. 🆔@sn_shop
Khamenei.ir4_6048542450853615750.mp3
زمان: حجم: 6.58M
🎧 کلیپ صوتی | امام سجاد علیه‌السلام؛ قهرمان اهل بیت علیهم‌السلام ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: به تلخی و سختی و محنت دوران امام سجاد - یعنی سالهای اول امامت امام سجاد - در تمام دویست‌وپنجاه سال زندگی ائمه هیچ سالهای دیگری را ما نمی‌شناسیم. ۱۳۶۵/۷/۴ 🗓 سالروز شهادت امام سجاد علیه‌السلام 🖥 Farsi.Khamenei.ir
📦سفارشات امروز ۳۱تیرماه ۱۴۰۴ خدمتتان ارسال شد.🚚 📣بزرگواران و همراهان عزیز کتاب جان باخبر باشید که فردا چهارشنبه شهرقدس قم تعطیل است.پنجشنبه ها هم پست کار نمی‌کند؛ لذا سفارشاتی که از امروز ثبت می‌شود ان شالله شنبه صبح ارسال می شود📦🚚 🆔@sn_shop
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💊 داروی تمام پریشانی‌های آخرالزمانی ! (خوابهای پریشان/ سحر و جادو/ مشکلات و گره‌های کور مالی و خانوادگی و شغلی / جن‌زدگی/ شکست‌های پی‌درپی/ ناآرامی‌ها و شبهات فرزندان/ و ...)
همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی خانه‌شان و گفت: «این خانه که این‌طوری نبود. دو هفته است داریم خرده شیشه جارو می‌کنیم و دوده و خاک پاک می‌کنیم. یک پنجره سالم نمانده‌بود.» موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار باقری را با خاک یکسان کرده بود، به همه خانه‌های اطراف هم آسیب زده بود. زینبِ حاج قاسم گفت: «خانه ما که نزدیک‌تر بود. به جز شیشه ها دیوارها هم ترک برداشته و گچ‌شان ریخته.» پرسیدم: «مامان تنها بود؟ نترسید؟» با لبخند و شجاعتی که یحتمل از طریق خون دریافت کرده‌بود ماجرای آن شب را تعریف کرد. «آن شب همسرم نبود. من هم رفتم پیش مامان. شام خوردیم و قبل از خواب مثل همیشه دوری در اتاق بابا زدم. وسایل بابا را از همان موقع که شهید شده دست نزده‌بودیم. یادگاری‌های دیگرش را هم همانجا چیده‌ایم. همیشه رفتن توی اتاق بابا بهم آرامش می‌داد. کمی با بابا حرف زدم و خوابیدیم. اذان صبح شد و من سجاده‌ام را توی پذیرایی باز کردم. مامان توی اتاق نماز می‌خواند. هیچ‌کدام چراغ را روشن نکرده‌بودیم و نور کمی که همیشه از بیرون می‌آمد تنها روشنایی خانه بود. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد. بلند شدم و دویدم سمت حیاط. تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد می‌داد. چشمهایم به سیاهی که عادت کرد، دیدم کف حیاط سنگ و فلز و چیزهای دیگر ریخته. کفشهایم را پیدا کردم و دویدم سمت کوچه. اولین کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. سراسیمه گفت:‌ «آقا رشید رو زدن. خونه نمونین. فرار کنید.» دستم چسبید روی صورتم. «یعنی چی آقا رشید رو زده اند؟» چندقدمی رفتم سمت خانه آقا رشید. چیزی جز دود و سیاهی دیده نمی شد. محمدکاظمی آمد دنبالم. «مگه نمی گم فرار کنید. اینجا خیلی خطرناکه. ممکنه دوباره بزنه. مامان رو بردار فرار کن.» «وای مامان!» باعجله دویدم توی خانه. با کفش رفتم داخل پذیرایی همیشه تمیز مامان. بس که همه‌جا خرده شیشه بود. مامان با هیبتی که از گچ‌های دیوار سفید و ترسناک شده بود وسط خانه ایستاده‌بود. دویدم و بغلش کردم. «الهی قربونت بشم. چیزی نشده. باید بریم.» چادرمشکی‌هایمان را پیدا کردیم و کیف‌مان را برداشتیم و از خانه بیرون آمدیم. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم. شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان. خیالم که از مامان راحت شد برگشتم شهرک. فکرم مانده‌بود پیش وسایل بابا. آتش‌نشانی و نیروهای امدادی در همان فاصله رسیده بودند و مشغول ارزیابی بودند. محمدکاظمی داشت کمکشان می کرد و جای خانه ها را نشانشان می‌داد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من برافروخته شد و داد کشید: «چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه.» کلمه ها توی دهانم جمله نمی‌شدند: «وسایل بابام...اتاق بابام...» منتظر نماندم چیزی بگوید و رفتم سمت خانه‌مان. در اتاق بابا را موج انفجار باز کرده‌بود. چراغ گوشی‌ام را روشن کردم و روی کمد گذاشتم و به سرعت شروع کردم به جمع کردن وسایل و یادگاری‌هایش. دست‌هایم می لرزیدند ولی نمی‌دانم با چه نیرویی خرده‌شیشه‌ها را کنار می‌زدم و لباس‌ها و سررسیدهای بابا را می‌ریختم توی نایلون. یکهو صدای جنگنده آمد. محمدکاظمی گفته بود که دوباره برمی‌گردند. چشم‌هایم را بستم. یک لحظه خوشحال شدم که می‌روم پیش بابا و دوباره می‌بینمش. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد کرد که بقیه وسایل را بی‌خیال شدم و با همان نایلونی که دستم بود آمدم بیرون و از شهرک خارج شدم. بعدش فهمیدم که جنگنده‌ها همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم شهید کرده بود.» زینب ساکت شد. نه اشکی روی صورتش بود و نه دست هایش می لرزید. یک داستان تراژدی را حماسی تعریف کرده بود و ما هم رویمان نشده بود اشک و ناله بریزیم وسط. قصه ولی تازه توی ذهن من شکل می‌گرفت. زینب کسی بود که می‌توانست برود توی یک دادگاه بین المللی و از همه بدی‌های دنیا شکایت کند. بگوید من عاشق پدرم بودم و پدرم هم خاطر من را زیاد می‌خواست. ولی وقتی کودک بودم اشرار نگذاشتند کنار من باشد. وقتی نوجوان شدم داعش آمد و پدرم را سرگرم کرد و وقتی جوان شدم آمریکا او را از من گرفت و حالا که دارم به میانسالی می‌رسم اشقی اشقیا آمده و می‌خواهد یادگاری‌هایش را هم ازم بگیرد. دختری که حق داشته باشد از اشرار و داعش و آمریکا و اسرائیل انتقام بگیرد، باید هم قوی باشد و تراژدی را حماسه تعریف کند. زینب که رفت ریحانه دختر شهیدسلامی بلند شد و لباس و یادگاری‌های پدرش را نشان‌مان داد. یک تکه فلز هم بود که از کنار پیکر پدرشان آورده بودند. گفت:‌ این را بلند کنید. ببینید چقدر کینه و بغض توی همین قدر از چیزی که برای کشتن پدرم فرستاده‌اند، هست؟ فلز را بلند کردم. به اندازه دشمنی همه بدی ها با بابای ریحانه سنگین بود. به نظرم او هم می تواند به انتقام از همه بدیهای عالم فکر کند.
یخچالمان باید عوض می‌شد. چاره‌ای نداشتم. یخچال فریزر قبلی کفاف زندگی پنج‌نفرهٔ‌مان را نمی‌داد. یخچال خارجی درجه یکی داشتیم اما باید رد می‌کردم. ده سالی ازش کار کشیدم آخ نگفت. صدا؟ مطلقا! میوه‌ها را برایم آنقدر تر و تازه و سالم نگه می‌داشت، حظ می‌کردم. نزدیکانم می‌گفتند ببین این یخچال امتحانش را پس داده همین برند بگیر. داشتم وسوسه می‌شدم. من که داشتم کلی پول می‌دادم قدری دیگر اضافه می‌کردم و یک یخچال عمری می‌گرفتم.خیلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم «علاج در وطن است». من با همین خرید وسط معرکه‌ام. پاش ایستادم. وطنی خریدم. هم شماتت شدم هم تشویق. یخچالم صدا می‌دهد انگار موتور جت روش سوار کرده‌اند. از آن کیفیت اسم و رسم‌دارهم خبری نیست. داشتم پشیمان می‌شدم. دو هفته بعدش جنگ شد. اضطراب روزهای اول که فروکش کرد، هربار با نزدیکان حرف زدم گفتم: «خدا رو شکر بی‌آبرو نشدم. پولم رفت توی جیب خودمون. شماهام ایرانی بگیرید » وسط این جنگ، کاش خدا این خریدهای وطنی را از ما بخرد. چاووشی هنوز برایم می‌خواند:«مردم علاج در وطن است.» کتاب های خوب و خواندنی👇 https://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
سلام و عرض ادب خدمت همه ی عزیزان و همراهان کتاب جان طبق قرار هرساله و باتوجه به فرا رسیدن ایام اربعین مجموعه کتاب جان هم عازم این سفر نورانی است. لذا فروشگاه کتاب جان تا بعد از مراسم اربعین تعطیل میباشد و ثبت سفارشی تا آن زمان نداریم. اگر حرفی مطلبی یا حقی به گردنمان است که‌ ناخواسته از آن بی خبریم ممنون میشوم که به‌ ما اطلاع دهید👇👇 👤@Milad_m25 از همه ی بزرگواران حلالیت میطلبیم. ان شالله دعاگوی همه ی عزیزان در آن سرزمین هستیم. 🆔@sn_shop