نمونه صفحه و گزیده ای از کتاب سیاحت غرب👇
و من مُردم. ناگهان دیدم ایستادهام و آن بیماریِ که داشتم، ندارم و تندرستم. خویشاوندان من در اطراف جنازه برای من گریه میکنند و دل من از گریه آنها آشوب است. به آنها میگویم: «من نمردهام، حتی بیماریم رفع شده است.»
هیچکس به حرف من گوش نمیکند. گویا من را نمیبینند و صدای من را هم نمیشنوند. فهمیدم که آنها از من دورند، اما من با دید آشنایی و دوستی به آن جنازه نگاه میکنم. بهخصوص پارچۀ کفن پهلوی چپ آن را که برهنه بود، چشمهای خود را به آنجا دوخته بودم.
بعد از غسل و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم با تشییعکنندگان بودم. در میان مردم بعضی از جانوران وحشی و درندگان گوناگون را میدیدم و از آنها وحشت داشتم، ولی دیگران وحشت نداشتند. آنها نیز نسبت به آنان اذیّتی نداشتند، گویا اهلی و با آنها مأنوس بودند.
@sn_shop