من و آقای شش سال اول طلبگی را در یک مدرسه درس خوانده ایم. البته غیر از سلام و علیک در راه پله ها و ایوان حجره ها، مراوده دیگری با ایشان نداشتم اما به حال هم دیگر را به اسم می شناختیم. به یاد دارم که در مدرسه او به ادبیات داستانی علاقه داشت و جزء حلقه بچه هایی بود که قصه نویسی کار می کردند. شاید کارهای آن روزهایش است که باعث شده خواندن صفحه او یک داستان بلند و جذاب و مفید باشد. اما این پست را به عنوان یک نقد مشفقانه و از سر می نویسم؛ برای ارتقای جنبش اعتراضی _اشرافیت. انگار روند قصه اجتماعی او در ماجرای ماجرای محیط زیست خوزستان بهتر و مفیدتر و سر راست تر بود. انگار آن جنبش به مرور با سفرهای آقای صدرالساداتی مثل یک داستان واقعی جزئیات خود را پیدا کرد و از یک به یک جنبش دارای هدف خاصِ اثباتی تبدیل شد که مبارزه با برخی گونه های گیاهی و انتقال آب کارون در نقطه کانونی آن نشتسته بودند. اما این اتفاق در مورد نیفتاد و من نگران این هستم که اصلا این داستان مسیرش را گم کند و به مقصد نرسد. میترسم نه به اشرافیت به یک حقد و کینه تبدیل شود یعنی ندانیم با قدرت تخریب ان دقیقا چه چیزهایی را می خواهیم تخریب کنیم و کدام قطعه از پازل عدالت خواهی و اصلاحات اجتماعی است که امروز به آن احتیاج مبرم دارد. انگار جزئیات و سیر و روند داستان صدرالساداتی در ، با عذرخواهی و شیطنت در مناظره از دست در رفت و به حاشیه های فقر و غنا معطوف شد، نه به اصل آن. وقتی به هدف صحیحی رسیده است که به جای به گفتمان و تبدیل شود و بتواند کم کم از یک ناراحتی و خصومت به یک فکر شسته و رفته که اندازه و جایگاهش در طول داستان دائما مشخص تر و شفاتر می شود تبدیل می شد. سالهاست که در این کشور دیگر اشرافیت بد نیست و هرکس دستش به آن برسد، دریغ نمی کند! اما داستان صدرالساداتی به و خانواده آنها تبدیل شد و کامنتها و خیلی از پست های هم حکایت از همین برداشت داشت. انگار اینکار بد نیست، بلکه برای مسئولین و خانواده شان بد است! اشرافیت مطلقا خطاست و انسانها را خراب می کند. قبول زندگی در ترازی بالاتر از مردم، هر کسی را خراب می کند. من منتظر آن آدرسهایی بودم که آقای صدرالساداتی از مقالات علمی برای نقد سدسازی و جنگ های افرا و انتقال آب پیدا می کرد و برای خواندن معرفی می کرد. یعنی مردم! علم می گوید آب را انتقال ندهید، اینجا هم علم می گوید که اشرافیت یک جامعه است. به همین دلیل هم از یک جا به بعد بعضی ها فکر کردند که ماجرا است و البته اگر هدف سید مهدی افشاگری به عنوان یک مبارزه منفی بوده باشد، همه آن نقدهایی که آقای یا یا و... گفتند، وارد باشد! دعواهای افشاگری یک هستند، هستند، برای سرگرمی و خوب هستند! به همین زشتی و سخیفی! چون افشاگری مثل بمب است، اگر دست انسان بی هدف بیافتد همه دلسوزان نگران می شوند که او با این بمب می خواهد چه کند؟ وقتی ماجرای پسر سفیر با او خاتمه یافت، یعنی ما تصویری روشنی از فوائد بمبی که در دست گرفتیم نداریم. وقتی پسر سفیر عذرخواهی کرد، تازه اول گفتگوی آرام بود. تازه آنجایی بود که باید می نشستیم و از او می خواستیم که در یک فضای آرام خودش و فکرش را توضیح دهد. از او می پرسیدیم که حالا که دیگر با هم دشمن نیستیم، کمی بیشتر از حرفهای نزده ات بگو تا ما تو را بیشتر بشناسیم. آرام آرام تعریف کن چطور زندگی شما شد و هدفتان توسعه مذهب برای لاکچری ها شد؟! بگوید که چرا پسر سفیر انقلاب مستضعفین یک را به عنوان همسر انتخاب می کند؟ در مرحله بعد هم باید با همان مقاله هایی که پیدا می کردیم، کمک می کردیم که مخاطب بفهمد که چرا پسر سفیر راه را اشتباه رفته است؟ اما به نظرم این اتفاق نیفتاد! جنبش باید بتواند وقتی به سرانجام رسید، مثل یک رمان پر حادثه، یکسری تصویر جدید، یکسری ها و یکسری ها را در ما بکارد که مشخص باشند، که آشفته نباشند، که اثباتی باشند، که نفی محض نباشند، که کور نباشند، که بینا باشند، که بدرد گمشده در بیابانهای بی آب و علف دنیای جدید بخورند. امیدوارم که سید مهدی همانطور که برای کشتی ناخدای خوبی بود، ناخدای خوبی برای کشتی باشد. @teghtesadi