#رمانریحانه
#پارت ۴۳
مامان:چی شد ریحانه ؟
–ازش خبر نداشتن.
مامان دوباره ناراحت شد.
پدرم از خواب بیدار شد و از پله ها پایین اومد.
بابا :از محمد هادی خبری نشد؟
مامان:نه...
بابا اومد و روی مبل نشست همه توی پذیرایی بودن .
بلند شدم و یه سینی چایی ریختم .
–بفرمایید.
سکوت خونه رو گرفته بود یک دفعه محمد هادی از در وارد شد.
سر و صورتش خونی بود.
مامان:محمد هادی.....!!!
–محمد هادی دعوا کردی؟؟؟
َشهاب:چی شده؟؟
محمد هادی جواب نداد.
رفتم جلو .
–جواب منو بده،دعوا کردی؟
محمد هادی:آره.....
مامان:باکی دعوا کردی محمد هادی ؟
محمد هادی:با سهراب دعوام شد.
مامان خیلی عصبی بود.
مامان:سهراب کیع؟؟
–همون پسر لاته؟
محمد هادی:آره همون لاته....
مامان:ریحانه سهراب کیه؟
–سهراب یه پسر لاته که طرف مدرسه محمد هادی زندگی میکنه.
خون از سر محمد هادی چکید.
مامان:ریحانه برو وسایل پانسمان رو بیار زخم محمد هادی رو ببند.
رفتم وسایل و آوردم و زخم محمد هادی رو پانسمان کردم.
بابا:محمد هادی تو که دعوایی نبودی.....
–محمد هادی اصلا چرا با هاش دعوات شد؟اون اصلا هم سن و سال تو نیست.....
محمد هادی جواب نداد.
–چرا دعوا کردی باهاش؟
محمد هادی:این نامرد حقش بود،تا می خورد زدمش....
مامان:چشمم روشن.
بابا:مگه چه کار کرده بود؟
محمد هادی:یه غلطی......
ادامه دارد........
@barbaleshohada⬅️♥️