#رمانریحانه
#پارت۴۵
مامان:محمد هادی درست جواب بده..
–چرا باهاش دعوا کردی؟
محمدهادی:اون نامرد پیش من از ریحانه خواستگاری کرد.
شهاب با عصبانیت گفت:اون بی خود کرده! زنگ میزدی میومدم با هم میزدیم اون نامرد رو.....
محمدهادی:داداش من که گوشی نداشتم.
مامان:تو نباید خودت رو دخالت می دادی...
من شوکه شده بودم .
محمد هادی:من یهو عصبی شدم ....
شهاب:هر چی زدی حقش بود نامرد.
بابا:ریحانه اون تورو از کجا می شناسه....
–باباجان مدرسه من و محمد هادی نزدیک همه..
مامان:تو باید می گفتی زنگ بزنه به خونه با من حرف بزنه....
محمدهادی:شما می خواستید بزارید اون آدم کثیف بیاد خواستگاری؟؟؟؟!!!!
مامان:حالا میومد می دیدمش تو که شناختی ازش نداری.
–اون یه نانرده،من ازش بدم میاد.
پدرم یه نفس عمیق کشید.
مامان:محمد هادی تو باید بیشتر مراقب باشی،زیاد دوروبرش آفتابی نشو.
اصلا فکر نمی کردم محمد هادی اینقدر غیرتی باشه.
بابا:خداروشکر که به خیر گذشت.
بابام رفت بالا .
محمد هادی روی مبل دراز کشیده بود و بی حال بود.
–محمد هادی برو توی اتاقت استراحت کن .
داداش شهاب کمک محمد هادی کرد و اونو به اتاق برد.
منم رفتم اتاقم.
روی تخت دراز کشیدم .
داشتم به جریان هایی که امروز برام پیش اومد بود فکر می کردم که یک دفعه صدای مامان اومد که(بیاین شام)
اصلا نفهمیدم چطوری چند ساعت گذشت.
بلند شدم .
رفتم در اتاق محمد هادی.
در زدم و وارد شدم.
محمد هادی می خوای کمک کنم بیای پایین.
محمد هادی:ممنون.
دستش رو گرفتم .
آروم از پله رفتیم پایین .
همه غذاشون تموم شده بود.
–مامان جان شما استراحت کن من کار ها انجام میدم
مامان:مرسی.
میز رو جمع کردم و ظرف هارو هم شستم و آشپزخونه رو هم مرتب کردم بعد رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .
ادامه دارد.......
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمان ریحانه
#پارت ۴۶
صبح که بیدار شدم رفتم و دست و صورتم رو شستم.
داشتم میرفتم آشپزخانه که محمد هادی از اتاقش اومد بیرون.
-سلام داداش صبح بخیر،بهتری؟!
محمد هادی:سلام ممنون خوبم.
-خداروشکر،کمک میخوای؟
محمد هادی:نه.
بعد از صبحانه رفتم داخل اتاقم و آماده شدم که با کوثر بریم کلاس قرآن.
یک مانتویی نخی خردلی پوشیدم با شلوار لی .
یک روسری با گل های زرد و نارنجی سرم کردم.
چادرم رو هم پوشیدم.
وسایلم رو ریختم توی کیفم کفشم رو پوشیدم رفتم پایین.
فقط مامانم توی پذیرایی داشت مطالعه می کرد.
–من رفتم.
مامان:خدا حافظ.
رفتم خونه کوثر اینا زنگ رو زدم .
کوثر سریع اومد پایین.
کوثر:سلام.
–سلام،بریم.
کوثر:وایسا داداشم گفت میرسونه مارو.
–نه کوثر همین الان بگو بهش که ما خودمون میریم.
کوثر:حالا نمی شه با داداشم بریم.
–من می خوام خودم برم.حالا تو خودت می دونی می تونی با داداشت بری.
کوثر:باشه بزار الان میگم نمی خواد.
کوثر زنگ زد و به داداشش گفت که ما خودمون میریم.
بعد حرکت کردیم سمت خیابون.
یک تاکسی گرفتیم و تا کلاس قرآن رفتیم.
وارد کلاس شدیم.
کلاس طبقه بالای مسجد بود.
چند تا از بچه ها نشسته بودن و منتظر استاد بودن.
–سلام.
کوثر:سلام بچه ها.
سوده:سلام.
معصومه:سلام کوثر،سلام ریحانه.
هستی:سلام.
نشستیم کنار شون.
بعد چند دقیقه استاد اومد.
کلاس که تموم شد با کوثر برگشتیم خونه.
در رو باز کردم.
محمد هادی توی خونه تنها بود.
–سلام.
محمد هادی:سلام.
–مامان نیست؟
محمد هادی:رفته خونه محبوبه خانم.
–آهان.
رفتم و لباس هام عوض کردم و اومدم کنار محمد هادی نشستم.
ادامه دارد.........
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمانریحانه
#پارت ۴۷
–چقدر هوا گرم شده.
محمد هادی:آره.
پاشدم دوتا لیوان شربت درست کردم و آوردم .
–بفرمایید .
محمدهادی:ممنونم.
مامانم چند ساعت بعد اومد.
منم رفتم اتاقم.
یک کتاب شعر آوردم و شعر های اون رو برای خودم خوندم .
بعد از کشو آلبوم عکس های قدیم رو در آوردم .
همه ی عکس ها از بچگیم توی اون آلبوم بود.
عکس های اون روز هایی که حانیه هم پیشه ما بود.
خیلی دلم برای حانیه و نگار تنگ شده بود.
آلبوم رو ورق زدم چند تا عکس از نگار آوردم.
یک سال بود که از نزدیک ندیده بودنش.
یهو یک عکس از خاله سمیه که داداش شهاب بغلش بود به چشمم خورد.
اون عکس مال قبل از تولد من بود.
آلبوم بستم .
دراز کشیدم روی تخت.
چشام روی هم گذاشتم و خواب نبودم .
مادرم برای ناهار صدام زد(ریحانه بیا ناهار ).
رفتم پایین بابام و داداش شهاب و محمد هادی سر میز نشسته بودن مامان هم داشت غذا می کشید.
–سلام.
بابا:سلام دختر گلم .
شهاب:سلام آبجی .
محمد هادی:سلام.
مامانم غدآ رو گذاشت.
مامان:بفرمایید.
شروع کردیم .
بعد از غذا سفره رو جمع کردم .
ظرف هارو هم شستم مادرم هم میوه شست و باهم رفتیم داخل پذیرایی.
مامان :فردا خواستگار بیاد ،آقا محمد حسین. من صبح یک سری کار هارو انجام دادم یکمش مونده.
–مامان جان بعد از ظهر میام کمک باهم انجام بدیم.
رفتم اتاقم ساعت ۱۳:۳۰بود.
ساعت رو روی ساعت ۱۵کوک کردم و خوابیدم .
ساعت که زنگ زد سریع پاشدم.
یه آب به صورتم زدم و رفتم پایین.
–مامان جان کاری داری بگو انجام میدم.
مامان:حیاط رو جارو بزن
ادامه دارد......
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمانریحانه
#پارت ۴۸
(چهارشنبه، روز خواستگاری)
صبح از خواب پاشدم دست صورتم رو شستم و رفتم پایین مامانم داشت سفره رو می چید .
‐سلام
مامان:سلام صبح بخیر .
من دومین نفری بودم که بیدار شدم .
چند دقیقه بعد پدرم از پله ها پایین
شروع کردیم به خوردن بعد محمد هادی و داداش شهاب اومدن.
بابا من امروز سر کار نمی رم.
شهاب:من بعد از کارهای شرکت میرم خونه دوستم بعد از خواستگاری میام.
مامان:چرا شهاب جان؟
شهاب:خوب توی خواستگاری که پسر خاله عروس نمیاد.
مامان:شهاب جان تو پسر من و برادر بزرگ ریحانه هستی باید باشی.
–بله.
شهاب:ممنون،چشم.
محمد هادی با ناراحت گفت:منم میرم خونه دوستم سبحان .
مامان:محمد هادی اگه دلت خواست می تونی امروز باشی
محمد هادی:واقعا؟؟؟
مامان:بله اگه دوست داشته باشی .
محمد هادی:مرسی مامان گلم .
خونه مثل گل تمیز شده بود بعد صبحانه سفره رو جمع کردم و ظرف هارو هم شستم.
شهاب رفت شرکت.
پدرم داشت تلویزیون میدید.
منم گوشی دستم بود.
یک دفعه گوشیم زنگ خورد.
روی گوشی نوشته بود (نغمه)
جواب دادم.
—سلام عشقم.
+سلام ریحانه جون.خوبی عشقم؟
–خوبم تو خوبی ؟
+مرسی عزیزم فدات.
–شکر.
+یه سری به ما نزنی یه وقت.
–عه،تو چرا نمیای؟
+امروز پاشو بیا.
–امروز؟
+آره.
–نمی تونم.
+بهونه نیار.
–نمی تونم نغمه.
+پاشو بیا داداشت هم بیار با داداشم بازی کنن.
تا اومدم بگم نمی تونم قط کرد گوشی رو.
هرچی زنگ میزدم جواب نمی داد.
–مامان من می خوام برم بیرون.
مامان:وای خدا از دست تو، تا قبل از ساعت دو خونه باش.
–چشم،محمد هادی پاشو تو هم بیا.
محمد هادی:کجا؟
–خونه دوستم نغمه .
محمد هادی:آخ جون،همون که یه داداش هم داشت اسمش نیما بود؟
–آره.
ادامه دارد.......
@barbaleshohada⬅️♥️
#رمانریحانه
#پارت ۵۰
من چایی آوردم و پخش کردم.
بعد همه شروع کردن به صحبت و خاطره تعریف کردن.
بعد چند دقیقه مامان کوثر به مامان گفت:خوب ،سمیرا خانم اگه اجازه بدید محمد حسین و ریحانه خانم یکم با هم حرف بزنن.
مامان:بله......خوبه برن اتاق ریحانه.
مامان کوثر:خیلی هم عالی.
مامان:ریحانه جان آقا محمد حسین راهنمایی کن ....
با هم رفتیم بالا.
من در رو باز کردم.
–بفرمائید.
محمد حسین آقا:شما بفرمایید.
رفتم داخل.
روی تخت نشستم.
محمد حسین روی صندلی نشست.
چند دقیقه سکوت بود
محمد حسین آقا:چه اتاق قشنگی .....معلومه به رنگ بنفش علاقه دارید.
–مرسی......بله.
محمد حسین آقا:من می خوام ویژگی های همسر آینده ام رو بگم.....
می خوام همسرم همیشه و همه جا چادر سر کنن.اهل ارتباط با نامحرم نباشن و نماز و روزه هم که حتما باید داشته باشن.
–منم دوست دارم همسرم با حیا باشن و اهل نماز و روزه و هئت ......
خلاصه چند دقیقه صحبت کردیم.
از اتاق که خارج شدیم همین که داشتیم از پله ها پایین می رفتیم مامان کوثر گفت:به به عروس خانم آقا داماد......
اومدیم پایین.
نشستیم .
چند دقیقه بعد مامان کوثر گفت:خوب ما دیگه مرخص بشیم....
مامان:کجا؟؟؟؟؟من شام گذاشتم.
مامان کوثر:نه دیگه بریم،مزاحم نمیشم .
مامان:نه این چه حرفیه ......بمونید غذا ها می مونه.
مامان کوثر گفت:مرسی ممنون.
بعد هم نشست.
باز همه شروع کردن به خاطره گفتن.
مامان وکوثر و مامان کوثر ومن رفتیم توی حیاط.
مرد ها هم توی سالن بودن ....
مشغول صحبت شدیم.
یکم بعد رفتیم و میز رو چیدیم و بعد از شام کوثر اینا رفتن.
ادامه دارد.........
@barbaleshohada⬅️🖤
#رمان ریحانه
#پارت ۵۱
روی تختم دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد.
بلند شدم و نشستم روی تخت.
مامان کنارم نشست.
مامان:قربونت برم قشنگم داری عروس میشی.
مامان رو بغل کردم.
-مامان.
مامان:جانم؟
-خیلی دوستت دارم.
مامان:من بیشتر،حالا هم بگیر بخواب عزیزم دیر وقته.
-چشم،شب بخیر.
مامان بلند شد و گفت:شب بخیر عزیزم.
وقتی مامان رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
صبح ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم.
رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم داخل اتاق.
رفتم جلوی کمد و یک شومیز صورتی و شلوار لی مشکی پوشیدم.
یک روسری مشکی با گل های صورتی پوشیدم.
چادرم رو سر کردم.
کیفم رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم داخلش.
رفتم داخل آشپزخانه.
مامان داشت ظرف ها رو میشست.
-سلام صبح بخیر.
مامان:سلام،چقدر خوابیدی.
-ببخشید خسته بودم.
مامان:حالا کجا داری میری؟
-کلاس دارم.
مامان:صبحانه بخور بعد برو.
-میل ندارم.
مامان:پس صبر کن برات لقمه درست کنم ببر اگر گرسنه شدی.
-نه مامان اگر گرسنه شدم میرم بیسکویت میخرم.
مامان:پول داری؟
-بله.
مامان:مراقب خودت باش،خدانگهدار.
-خداحافظ.
رفتم سر خیابون،سوار تاکسی شدم و رفتم کلاس.
بعد از تموم شدن کلاس برگشتم خونه.
محمد هادی روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد.
-سلام،مامان کجاست؟
محمد هادی:سلام،مامان رفته خونه محبوبه خانم.
رفتم داخل اتاقم.
لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین.
محمد هادی:خداروشکر دارم از شر تو یکی خلاص میشم.
بهش جواب ندادم و رفتم داخل آشپزخانه.
مامان برای ناهار مرغ درست کرده بود.
یک چایی برای خودم ریختم و رفتم داخل حال.
روی مبل نشستم.
محمد هادی:منم چایی میخوام.
-به من چه.
محمد هادی:ریحانه چایی میخوام.
-به من ربطی نداره.
مامان وارد خونه شد.
-سلام مامان خسته نباشی.
مامان:سلام.
محمد هادی:سلام.
مامان رفت داخل اتاق.
چاییم رو خوردم و رفتم داخل اتاقم.
ادامه دارد.........
#رمانریحانه
#پارت ۵۲
از دست محمد هادی ناراحت بودم.
نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم.
کمی با هدیه چت کردم.
روی تخت دراز کشیدم.
به ساعت نگاه کردم(۱۳:۴۵)بود.
خیلی خسته بودم برای همین زود خوابم برد.
با صدای تلویزیون بیدار شدم.
ساعت(۱۶:۱۰)بود.
رفتم جلوی کمد،یک شومیز سبز با گل های زرد پوشیدم.
شلوار گشاد آبی پوشیدم و رفتم پایین.
محمد هادی داشت تلویزیون نگاه میکرد.
مامان از آشپزخانه بیرون اومد و عصبی گفت:تلویزیون رو کم کن.
محمد هادی:گیر نده مامان.
-کم کن محمد هادی سرم رفت.
محمد هادی:اه چقدر گیر میدید.
محمد هادی بلند شد و رفت داخل اتاقش.
تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم داخل آشپزخانه.
-مامان جون شام چی داریم؟؟
مامان:قیمه.
-آخ جون.
رفتم سر یخچال و برای خودم یک سیب برداشتم.
داشتم سیب میخوردم که تلفن خونه زنگ خورد.
بلند شدم و رفتم داخل حال.
تلفن رو برداشتم:
-بله؟
+سلام عروس خانم چطوری؟
-سلام کوثر جان خوبی عزیزم،منم خوبم ممنون.
+خوبم ممنون،چه خبر؟
-سلامتی،مامان و بابات خوبن؟
+خوبن ممنون.
-آقا محمد حسین چطورن؟؟
+فکر کردم محمد حسین رو یادت رفته،خوبه سلام میرسونه.
-سلام برسون،باشه عزیزم کاری نداری؟؟
+نه فقط فردا من با محمد حسین میخوام برم گلزار شهدا میای؟؟!!
-نه عزیزم مزاحم نمیشم.
+میاییم دنبالت،خدانگهدار.
-خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل اتاقم.
یک کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن.
ساعت(۱۸:۱۷)بود که بلند شدم و رفتم داخل آشپزخانه.
مامان داشت میوه پوست میکند.
-مامان.
مامان:بله؟
-فردا با کوثر و آقا محمد حسین میخوام برم گلزار شهدا.
مامان:خوبه.
بعد از اومدن بابا و داداش شهاب شام رو خوردیم.
وقتی ظرف ها رو شستم رفتم داخل اتاقم.
یک بلوز سفید ساده و دامن مشکی ساده پوشیدم.
رفتم روی تخت دراز کشیدم.
خیلی خسته بودم برای همین زود خوابیدم.
ادامه دارد...........
#رمانریحانه
#پارت ۵۳
صبح زود از خواب بیدار شدم .....
دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین.
سر میز نشستم فقط مامان بابا بودن.
چند دقیقه بعد داداش شهاب و محمد هادی و اومدن.
بعد صبحانه سفره رو جمع کردم و با مامان ظرف هارو شستیم.
بعد روی مبل نشستم.
مامانم به بابا گفت:نظرت راجب محمد حسین چیه؟
بابا:من نظرم رو گفتم ،بچست.....
مامان:کجاست بچه ست؟به این خوبی....خیلی هم به ریحانه می خوره.
بابا:منم موافقم بهم می خورن ولی کار نداره....
مامان:مامانش گفت کار های استخدامش داره تموم میشه....
بابام هیچ حرفی نزد.
محمد هادی:به نظر من که محمد حسین خیلی عالیه، ریحانه اصلا لیاقت اینکه باهاش ازدواج کنه رو نداره.....
مامان:محمد هادی ،سکوت کن.
محمد هادی:چیزی که گفتم واقعیت بود.
دمپایی رو فرشی رو در آوردم پرت کردم سمتش،خوب شد به جایی نخورد.
مامان بلند گفت:بسته.....
محمد هادی می خندید.
مامان دوباره گفت:میگم بسته....
محمد هادی ساکت شد.
داداش شهاب:به نظر من که محمد حسین پسر خیلی خوبیه،هم مودبه هم با خدا و با اعتقاد.....
بابا:درسته، ولی سنش پایینه .....
مامان:اصلا ریحانه جان نظر تو چیه؟
–به نظرم پسر خوبیه...
مامان :بفرمایید خودش هم راضیه....
بابام هیچی نگفت.
از پله ها رفتم بالا .
قرار بود امروز بریم گلزار شهدا.
یک مانتوی سبز پر رنگ پوشیدم با شلوار مشکلی.
روسری سبز سرم کردم ،چادرم رو پوشیدم رفتم پایین.
بابا:کجا دخترم ؟
–میرم گلزار شهدا.
بابا:با کی؟
–با کوثر و داداشش.
بابا:فعلا هنوز بین شما هیچ اتفاقی نیافتاده که با هم دارید میرید بیرون نمی خواد بری....
–ولی این فقط یه زیارت که ما داریم میریم هیچ قرار خاصی نیست.
بابا:حالا نری بهتره.
–چشم.
رفتم بالا و زنگ زدم به کوثر.
ادامه دارد.......
#رمان ریحانه
#پارت ۵۴
وقتی کوثر متوجه شد خیلی ناراحت شد.
خودم هم خیلی ناراحت بودم.
یک شومیز صورتی با شلوار آبی پوشیدم.
موهام رو شونه کردم و نشستم روی تخت.
گوشیم رو برداشتم و با هدیه چت کردم...
بعد از چت با هدیه برای خودم روضه گذاشتم و گریه کردم.
وقتی رفتم جلوی آینه دیدم صورتم خیسه خیسه.
با دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم پایین.
مامان از آشپزخانه بیرون اومد و کنار بابا نشست.
مامان:گریه کردی ریحانه؟؟؟!!!
-نه.
کنار داداش شهاب نشستم.
محمد هادی:فکر کنم دلش برای محمد حسین تنگ شده.
عصبی بلند شدم و گفتم:ساکت شو محمد هادی.
داشتم میرفتم داخل اتاق که بابا صدام کرد.
-بله؟
بابا:چرا گریه کردی؟!
-روضه گوش دادم دلم گرفت همین.
بابا:مطمئنی همینه فقط؟؟!!
-بله.
رفتم داخل اتاقم.
روی تخت نشستم.
دلم خیلی گرفته بود.
مامان وارد اتاق شد.
کنارم نشست.
مامان:با من حرف بزن ریحانه.
مامان رو بغل کردم.
اشک هام جاری شد.
-مامان دلم گرفته.
مامان:میخوای بریم بیرون؟
-نه.
اشک هام تبدیل شد به گریه.
مامان:داری گریه میکنی ریحانه؟!!!!
-مامان کوثر خیلی ناراحت شد.
مامان:برای اینکه کوثر ناراحت شده گریه میکنی؟؟
-نمیدونم.
مامان:محمد حسین رو دوست داری؟!
نمیدونستم باید چی بگم،من از محمد حسین خوشم میاد اما دوست داشتن رو نمیدونم.
مامان:پرسیدم محمد حسین رو دوست داری؟؟
-نمیدونم مامان.
مامان:بهتره استراحت کنی.
مامان بلند شد و رفت بیرون.
رفتم جلوی کمد و یک بلوز صورتی ساده و شلوارک سبز پوشیدم.
روی تخت دراز کشیدم.
تقریبا خوابم برده بود که در اتاق باز شد.
چشم هام رو باز کردم.
محمد هادی:بلند شو محمد حسین اومده.
مثل فنر از روی تخت پریدم.
-چی؟؟!!!!
محمد هادی:محمد حسین اومده جلوی در.
-برای چی؟؟؟؟؟!!!!
محمد هادی:نمیدونم میخواد با تو حرف بزنه.
-باشه تو برو الان میام.
وقتی محمد هادی رفت،رفتم جلوی کمد تا لباس هام رو عوض کنم.
یک شومیز سفید و شلوار مشکی پوشیدم.
روسری زرد سر کردم،چادرم رو سر کردم و رفتم پایین.
همه خونه تاریک بود.
محمد هادی:اومده تو حیاط.
-باشه.
رفتم داخل حیاط.
محمد حسین ناراحت داشت قدم میزد.
-سلام.
محمد حسین:سلام،بهترید؟
-چطور؟!
محمد حسین:محمد هادی زنگ زد گفت حالتون خیلی بده.
با تعجب به محمد حسین نگاه کردم.
-محمد هادی گفت؟؟؟؟!!!
محمد حسین:بله.
ادامه دارد........
#رمانریحانه
#پارت ۵۵
–حال من خیلی هم خوبه و من اصلا دلیل کار محمد هادی رو متوجه نمی شم.
محمد حسین:مطمئنید خوبید؟
خیلی ریلکس گفتم:بله .....
یه نگاه انداختم به شیشه های قدیه خونه.
محمد هادی ایستاده بود و مارو نگاه می کرد.
با تعجب بهش خیره شدم.
محمد حسین:خداروشکر که خوبید،نگران تون شدم.
چند لحظه بعد مامان اومد توی حیاط.
مامان:سلام پسرم.
محمد حسین:سلام.
مامان:بیاین داخل.
محمد حسین:ممنون،مزاحم نمیشم.
مامان:اینطوری که زشته حدعقل بیاین یه چایی بخورید.
محمد حسین:چشم.
وارد خونه شدیم.
مامانم چایی آورد.
من رفتم اتاقم.
گوشیم و برداشتم .
نغمه آنلاین بود یکم باهم چت کردیم .
بعد یک کتاب برداشتم و مشغول مطالعه شدم.
یکم بعد رفتم از کمدم چند تا کیک و آوردم و خوردم.
یک دفعه صدای در اومد .
–بفرمایید.
محمد هادی اومد داخل.
محمد هادی:ریحانه خودکار سبز داری؟
–بله دارم.
محمد هادی:کجاست؟
توی جامدادی رو میزی .
محمد هادی:آهان ممنون.
–محمد هادی.
محمد هادی:بله؟
–تو چرا زنگ زدی به محمد حسین بعد گفتی من حالم بده؟
محمد هادی:آخه دلت برای محمد حسین تنگ شده بود داشتی گریه میکردی زنگ زدم گفتم بیاد اینجا....
–ساکت شو ببینم . یعنی تو اینقدر خنگی؟کی گفت من دارم برای اون گریه می کنم ؟اصلا دلیلی نداره بخوام برای اون گریه کنم.
محمد هادی:پس برای چی گریه می کردی؟
–از دست تو مگه آدم می تونه بخنده؟
محمد هادی:خیلی سخت می گیری.....
‐دیگه نبینم سر خود کاری کنی ها.
محمد هادی:باشه بابا....
–خداحافظ.
محمد هادی:خداحافظ.
رفت از اتاق بیرون.
چند دقیقه بعد مامان برای ناهار صدام کرد.
بعد از ناهار سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی چیدم.
بعد رفتم و یکم خوابیدم.
ادامه دارد.......
#رمانریحانه
#پارت ۵۶
چشمانم رو باز کردم.
ساعت ۱۸:۱۰بود.
از جام بلند شدم و رفتم پایین.
مامان داشت برای محمد هادی میوه پوست می کند و محمد هادی هم دست گاه بازی ش رو وصل کرده بود به تلویزیون و داشت بازی میکرد.
–سلام.
محمد هادی:سلام .
مامان:سلام گلم.
نشستم روی مبل.
–حوصلم خیلی سر رفته.
محمد هادی:بیا اینجا یکم با من فوتبال بازی کن.
–فوتبال؟
محمد هادی:آره با دستگاه .....
نشستم کنارش یکی از دسته هارو داد به من و شروع به بازی کردیم.
مامان:ریحانه رنگ بزن به یکی از دوست هات بیاد اینجا یکم با هم باشید.
محمد هادی:حالا یک بار ریحانه اومد با من بازی کنه نمی خواین بزارید؟
مامان:بعد از اینکه بازیت با محمد هادی تموم شد.
محمد هادی:خوبه.
–میگم نغمه و آبجیش و داداشش بیاین.
محمد هادی:خوبه....
مامان:فردا قراره بریم خواستگاری.
–اصلا یادم نبود.
مامان:آره.
–پس برای همینه داداش شهاب اینقدر خوشحاله.
مامان:الاهی قربونش بشم.
–ایشالا که جور بشه ازدواج کنن.
مامان:آره انشالله.
–نسیم هم دختر خوبیه.
مامان:من با صدیقه خانم خیلی دوستیم ولی یک یا دوبار بیشتر نسیم رو ندیدم . الان هم اصلا یادم نیست ،بگو ببینم چه شکلیه؟
–قیافش قشنگه.
مامان:چشماش چه رنگیه؟پوستش سفیده؟
–چشماش عسلیه،پوستش هم تقریبا سفیده.
مامان:موهاش چه رنگیه؟
–قهوه ای روشن.
مامان:قدش بلنده؟
–متوسطه.
مامان:عکسش رو داری؟
–آره ،بهت نشون میدم.
بعد بازی با محمد هادی گوشیم رو آوردم.
–مامان بیا عکس نسیم رو ببین.
مامان اومد.
–اینه.
مامان:چه خوشگله،به شهاب میاد.
–آره.
مامان:بقیه کی هستن کنارش.
–اون که لباس آبی داره که کوثره،اون که لباسش سبزه نجمه ست خواهر نغمه،اونی که لباسش بنفشه خود نغمه ست اون لباس زرد منم اون لباس سفیده هم ماهک.
مامان:نجمه چه قیافه نازی داره.
–آره.
ادامه دارد........
@barbaleshohada
#رمانریحانه
#پارت ۵۷
زنگ زدم نغمه اینا اومدن یکم حرف زدیم و با بچه ها بازی کردیم .
بعد که نغمه اینا رفتن کوثر اومد با هم رفتیم اتاقم.
کوثر:خوبی ریحانه؟
–بد نیستم.
کوثر:صورتت خسته نشون میده.
–آره یکم بی حوصله ام.
کوثر:چرا؟
–محمد هادی بعضی وقت ها یه گند هایی میزنه حالم آدم بد میشه .
کوثر:مگه چه کار کرده؟
–هیچی ولش کن.توخوبی؟
کوثر:آره خوبم.
–خداروشکر .
کوثر:می خوام برای فردا یه برنامه تفریحی بریزم دوتایی کیف کنیم.
–فردا نمی تونم .
کوثر:چرا آخه؟
–قراره برای داداش شهاب بریم خواستگاری.
کوثر:عه،مبارکه خواستگاری کی؟
–نسیم.
کوثر:از اولش معلوم بود داداش شهاب تو به نسیم علاقه داره.
یهو محمد هادی اومد تو اتاق.
محمد هادی:کوثر خانم چرا به داداشت نمیگی بیاد این ریحانه رو ببره ما رو راحت کنه.
کوثر با خنده گفت:داداش من که از خداشه،خواهر شما هی کلاس میزاره.
–بسه بچه ها.....
محمد هادی می خندید.
–محمد هادی این اتاق در نداره؟؟؟؟؟
محمد هادی:چرا داره......
–نباید در بزنی؟
محمد هادی:اتاق من و تو نداره که......
–دفعه آخرت باشه ها.
محمد هادی:باشه.
کوثر:ریحانه زیاد سخت نگیر.
محمد هادی:راست میگه دیگه.
–به نظر شما من سخت میگیرم؟کوثر تو هیچ وقت حرف های من رو نمیفهمی چون هیچ وقت داداش کوچیک تر نداشتی.
محمد هادی: یه جوری میگی کوچیک تر انگار ۱۰سال ازت کوچیک ترم همش تفاوت سنی مون ۱ساله .
ادامه دارد.......
@barbaleshohada
#رمانریحانه
#پارت ۶۰
نشستیم.
مامان:خوب شهاب جان چطور بود؟
–عالی......همه چیز عالی پیش رفت ،حالا برای گرفتن جواب باید کی زنگ بزنیم؟
مامان:حدود یک هفته دیگه زنگ می زنم.....
شهاب:به نظرتون نظرش چیه؟
مامان:من واقعا نمی دونم،ولی ما فعلا باید به فکر جواب دادن به خواستگار دختر خودمون باشیم....
محمد هادی:محمد حسین به نظرم عالیه...
شهاب: محمد حسین پسر خوبیه.
مامان :منم با حرف شما موافقم بچه ها ولی نظر ما خیلی مهم نیست، نظر ریحانه و پدرش هست که مهمه.....
بابا یهو گفت:نظر من منفیه.....
شکه شدم ،انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.....
بدنم یخ شده بود.
مادرم ساکت بود،هیچ حرفی نمی زد.
بقیه هم هیچی نمی گفتن ،سکوت خونه رو گرفته بود.
بعد چند دقیقه مادرم بلند شد و گفت:من میرم شام درست کنم.
محمد هادی هم تلویزیون رو روشن کرد و روی مبل دراز کشید.
داداش شهاب بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش ،بعد بابا بلند شد و رفت....
منم همینطور توی شک بودم .........
یکم بعد از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
روی تخت نشستم.
انگار غم دنیا ریخته توی دلم.....
باورم نمی شد، انگار واقعا به محمد حسین علاقه داشتم، دلم می خواست باهاش ازدواج کنم.....
اشک هام سرازیر شد....
اصلا باورم نمی شد داشتم برای محمد حسین گریه می کردم....
یعنی هیچ راهی نبود!
اصلا فکرم کار نمی کرد، فقط گریه می کردم....
ولی نمی دونم چطوری توی اون شک اون فکر به ذهنم اومد...!
از روی تخت بلند شدم اشک هام رو پاک کردم....
آروم از اتاقم رفتم بیرون.
اتاق پدرم بعد از اتاق محمد هادی و داداش شهاب اون سمت سالن طبقه بالا بود.
ادامه دارد........
@barbaleshohada
#رمانریحانه
#پارت۶۱
به سمت اتاق پدرم رفتم،آروم در زدم.
بابا:بفرمایید.
وارد شدم.
پدرم روی تخت نشسته بود و داشت مطالعه میکرد.
روی صندلی کنار تخت نشستم.
چند دقیقه سکوت بر قرار شد.
بابا:چیزی می خواستی ریحانه جان؟
–بابا.....راستش،من می خواستم یه چیزی بهتون بگم.
بابا:بگو دخترم،!
–بابا من به محمد حسین علاقه دارم!
بابام هیچی نگفت...
–دوست دارم دارم باهاش ازدواج کنم.....ولی شما مخالفت کردید...
دوباره اشک هام روان شد.
بابا:دخترم چرا اینو زودتر نگفتی،هروقت ازت سوال میکردیم که محمد حسین رو دوست داری یا نه فقط می گفتی پسر خوبیه.
–آخه تا الان واقعا نمی دونستم دوستش دارم یا نه...
بابا:دخترم اگه تو واقعا بهش علاقه مند هستی من نمی خوام مانع تو باشم که به کسی که دوستش داری برسی،ولی اون تازه داره میره سرکار،خونه و ماشین نداره،پس انداز نداره،ممکن توی زندگی با سختی مواجه بشی....ما از بچگی هرچیزی که خواستی رو برات فراهم کردیم ،شاید بهت سخت بگذره.
–شاید سخت باشه ولی من مطمئنا تحمل میکنم.
بابا:باشه دخترم.....اگه خودت بهش علاقه داری ومی تونی با سختی های زندگی کنار بیای من هیچ حرف دیگه ای ندارم.
–ممنونم بابا جون.
اشک هام رو پاک کردم.
رفتم اتاقم، حالا خوشحال بودم، اصلا فکر نمی کردم نظرم اینقدر برای بابا مهم باشه....
رفتم لب پنجره.....
داشتم بیرون رو تماشا می کردم که صدای زنگ گوشی بلند شد....
کوثر بود.
–بله؟
+به به،سلام ریحانه خانم.....
–سلام کوثر، خوبی؟
+خوبم،تو خوبی؟
–خداروشکر،منم خوبم.
+خانواده خوبن؟
–الحمدلله.....خوانواده شما خوبن؟
+آره،همشون جوبن جز محمد حسین.....
–چرا؟چی شده؟
+ نگران جواب توعه....
–خدایا!
+میره میاد راجب تو حرف میزنه......
–😂
+فردا میای اینجا؟
–نه.
+چرا؟
–نمی تونم.
+بابات اجازه نمیده؟
–نه بابا.
+خوب پس چرا؟
–اصلا حال ندارم.....
+حالا خوبه فقط دوتا کوچه فاصله داریم....
–تو بیا....
+حالا ببینم چی میشه، اگه شد میام.
–باشه.
+خوب کاری نداری...
–نه
+پس خداحافظ.
–خداحافظ.
ادامه دارد.....
@barbaleshohada
#رمانریحانه
#پارت ۶۲
گوشیم رو گذاشتم کنار رفتم روی تخت دراز کشیدم....
اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد ولی وقتی چشم هایم رو باز کردم ساعت ۲۰:۳۰بود از اتاقم رفتم بیرون.
اذان و گفته بودن و منم نماز نخونده بودم آخه عادت داشتم نمازم رو اول وقت بخونم، رفتم پایین که وضو بگیرم.
داداش شهاب و محمد هادی روی مبل نشسته بودن با کلی چیپس و پفک جلو شون داشتن فیلم می دیدن.
مامان هم داشت توی آشپزخانه با موبایلش کار می کرد.
–سلام.
شهاب:سلام ریحانه.
مامان:سلام.
محمد هادی:سلام .
رفتم کنار مبل....
–بدون من می خورید؟
محمد هادی با وحشت گفت:داداش شهاب اون چیپس رو از جلوی دستش بردار الان همه رو می خوره.
–وا مگه هیولا هستم من؟
محمد هادی:دسته کمی ازش نداری...
–من اصلا چیپس می خورم محمد هادی خان؟
محمد هادی:نه تو اصلا لب نمیزنی....فقط من می خورم....اون همه چیپس و خوراکی که توی کمدت قایم می کنی بعد که کوثر و دوست هات میان می خورید چیه؟یدونه ش رو هم به من نمی دید ...
–من؟
محمد هادی:بله شما....همین الان هم در کمدت رو باز کنی توی کمدت پره... فقط نمی دونم چرا چاق نمیشی.
–چقدر پرویی واقعا محمد هادی،من کی این کار رو کردم؟
محمد هادی:همیشه.
شهاب:آره ریحانه؟
–نه بابا جوک میگه.
محمد هادی:اگه راست میگی ریحانه خانم بیا بریم توی اتاقت به همه نشون بده که هیچی نداری....
–باشه مچم رو گرفتی....
بعد یه مشت گنده چیپس برداشتم و گذاشتم دهانم.
مامان:زیاد نخورید الان شام حاضر میشه.
رفتم و وضو گرفتم و نماز خوندم.
ادامه دارد....
#رمانریحانه
#پارت ۶۲
نشستیم سر میز ..
مامانم دیس غذارو گذاشت روی میز.
غذا مون ساندویچ کوکو سبزی بود .
همه مون یک ساندویچ برداشتیم مشغول خوردن شدیم.
پدرم یک گاز به ساندویچ زد و بعد از خوردنش مشغول صحبت شد.
بابا:من توی این چند ساعت فکر کردم و دیدم محمد حسین و ریحانه خیلی بهم می خورن ،شاید سن شون کم باشه ولی با کمک هم و با عشقی که به هم دارن می تونن از سختی هاس زندگی عبور کنند و من کاملا با این ازدواج موافقم.
مامانم خیلی خوشحال شد ،چشماش برق میزد.
بعد از شام میز رو جمع کردم و ظرف ها رو چیدم توی ماشین ظرفشویی.
داشتم می رفتم اتاقم که مامانم اومد گفت.
مامان:ریحانه بیا یه زنگ بزن به حانیه دلم برای دخترم تنگ شده.
–چشم .
همه مون نشستیم روی کاناپه و من یه تماس تصویری به حانیه گرفتم.
بعد چند ثانیه جوال داد.
حانیه:سلاااام!
–سلام آبجی.
مامان:سلام دخترم.
حانیه:چه عجب یه زنگی هم به ما زدید!
بابا:نگار خوبه؟
حانیه:خوبه خداروشکر.
مامان:بهش بگو بیاد ببینم ش.
حانیه نگار رو صدا زد .
نگار:سلام به همه.
–سلام عزیز قشنگ خاله.
شهاب:به به نگار خانم.
مامان:خوبی نگار جان.
نگار:خوبم.
حانیه:چه خبرا؟
محمد هادی:خبر های خوب....
حانیه:واقعا؟چه خوب!چه خبر هایی؟؟؟
مامان:اولین خبر اینه که امروز برای شهاب رفتیم خواستگاری.
حانیه:واااایی،واقعا؟؟؟چه عالی؟؟؟حالا خواستگاری کی؟
–نسیم،دختره صدیقه خانم.
حانیه:خیلی دختر خوبیه!شهاب فکر کنم خیلی خوشحالی!
شهاب:آره،خیلی...
حانیه:و خبر دوم؟!
محمد هادی:محمد حسین، داداش کوثر از ریحانه خواستگاری کرد و جواب ما هم مثبته!
حانیه:واقعا؟؟؟؟خیلی خوشحالم ریحانه!واقعا خوشحالم....
نگار:خاله قراره عروس بشه؟
–الاهی قربونت برم.
حانیه:آره مامان...
نگار:هورااا!
مامان:عزیزم!
حانیه:خوب من کلی کار دارم باید کم کم برم،کاری ندارید؟
–نه آبجی...
حانیه:ریحانه خیلی خوشحالم برات،خداحافظ!
خداحافظی کردیم و قط کردم.
ادامه دارد....
@barbaleshohada
#رمانریحانه
#پارت ۶۳
(چند ماه بعد)
آشنایی من و محمد حسین تموم شده بود و قرار عقد رو هم گذاشته بودیم،جواب نسیم هم به داداش شهاب مثبت بود...داداش شهاب هم خیلی خوشحال بود.
نزدیک مدرسه مون یه فروشگاه بزرگ پوشاک بود می خواستم برم اونجا و یکم خرید کنم.
یک مانتو آبی پر رنگ با شلوار لی پوشیدم یک روسری آبی کم رنگ سرم کردم و چادرم رو پوشیدم....
کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.
مامان رفته بود خرید و بابا و داداش شهاب و محمد هادی هم سر کار بودن.
نگاهی کردم به ساعت دیواری ساعت ۱۰:۳۰بود.
از خونه زدم بیرون .چون کسی دیگه توی خونه نبود کله قفل ها رو زدم!
با یک تاکسی خودم رو رسوندم به فروشگاه.
سهراب لاته و بقیه جمع بودن جلوی در فروشگاه.
–وای!
سرم رو آروم انداختم پایین و رفتم داخل فروشگاه ،سهراب لاته برگشت و نگاه کرد.
ترسیدم! گفتم الان میاد پیشم.
ولی نیومد...
هزار بار خداروشکر کردم.
رفتم و خرید کردم و بعد دوباره سرم و انداختم پایین و اومدم بیرون.
می خواستم پیاده برگردم.
این بار خداروشکر کردم که سهراب من رو ندید.
خوشحال راه افتادم.
توی راه یک بستنی فروشی بود.
نشستم و یه بستنی خریدم تا بخورم.
همین که نشستم سهراب لاته جلوم سبز شد.
قلبم ریخت.
سهراب:سلام.
–سلام بفرمایید!
سهراب:خوبید؟
–ممنون،امرتون؟
سهراب:منو میشناسید؟
–ببخشید میشه حرف تون رو بزنید؟
سهراب:محمد هادی داداش شما بود؟
–بله،یادمه کتکش زدید!
سهراب:توی مسائلی که نباید دخالت کنه کرده بود!
–مسئول ادب کردنش شمایید اون وقت؟
سهراب:من هرکسی که مانع رسیدنم به شما بشه رو میزنم!
–بله؟
ادامه دارد.....
#رمانریحانه
#پارت ۶۴
سهراب:من اصلا اهل مقدمه چینی نیستم بزارید رک حرفم رو بزنم!
–بفرمایید.
سهراب:من خیلی به شما علاقه منم،می خوام باهاتون ازدواج کنم.....
–واقعا که!آقا سهراب بزارید یه چیزی رو بهتون بگم ...من دارم با یه آقایی ازدواج میکنم، اگر هم نمی کردم مطمئنا زن شما نمی شدم....حالا هم برید رد کارتون!
سهراب اخم هاش رفت توی هم و گفت:من به شما علاقه دارم....این مدرک کیه؟
–آقا احترام خودت رو نگه دار!شما علاقه داری من که علاقه ندارم.
سهراب بلند تر گفت:این مردک کیه؟؟؟؟؟
از جام بلند شدم گفتم:آقای محمد حسین طاعتی!
بعد هم رفتم....
سهراب پشدم بلند داد زد:ازش متنفرم،از اولش هم ازش متنفر بودم.
بهش توجهی نکردم.
سهراب:باشه جواب نده!ولی منتطر یه انتقام سخت باش،هم خودت هم محمد حسین جونت.
اعصابم رو خورد کرده بود....
توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد.
جواب دادم.داداش شهاب بود.
–سلام.
+سلام.
–چیه؟ چیزی شده؟
+ریحانه!
–جانم؟
+محمد هادی!
–محمد هادی؟محمد هادی چی؟
+....
–چی شده داداش؟؟؟؟؟
+محمد هادی....
–داداش بگو چی شده؟؟؟
+محمد هادی تصادف کرده.....
–یا امام رضا!
اشک هام جاری شد....
–آخه چطور؟ اون که با شما بود.
+زودتر رفت خونه دوستش توی راه تصادف کرده....
–کدوم بیمارستانه؟
+بیمارستان امام علی (ع)
–باشه....باشه.....الان میام.
گوشی رو قط کردم.
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم.
توی راه فقط گریه کردم.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع رفتم داخل.
داداش شهاب روی صندلی نشسته بود.
–داداش.....
شهاب:سلام!
ادامه دارد......
#رمانریحانه
#پارت ۶۵
–چی شده؟محمد هادی کجاست؟
شهاب: داشته از خیابون رد میشده با یه ماشین تصادف کرده...
–وای!یا امام حسین.کجاست؟
شهاب:بردنش اتاق عمل...
–وای.....وای....وای....
–بابا کجاست به مامان گفتید؟
شهاب:بابا رفته خونه پیشه مامان تا آروم آروم به مامان بگه.....
تا محمد هادی از اتاق عمل خارج بشه فقط و فقط گریه میکردم.
آقای دکتر که از اتاق عمل بیرون اومد.
دویدم جلو.
–چی شد آقای دکتر؟
دکتر:خوشبختانه تونستن این عمل رو پشته سر بزارن.
–الحمدلله، خداروشکر!
نشستم روی صندلی که دوباره گوشیم زنگ خورد.
مامان بود.
–جانم مامان جان؟
مامان گریه میکرد.
+ریحانه مامان راسته محمد هادی تصادف کرده؟؟؟
منم اشک هام جاری شد.
–آره مامان.
+محمد هادی........
منم گریه میکردم.
+تو بیمارستانی الان؟
–آره مامان.
+چی شده؟ حالش بده؟
–الان از اتاق عمل اومد بیرون.
+ما الان میایم.
–باشه.
قط کردم.
داداش شهاب از در بیمارستان اومد داخل،توی دست هاش ساندویچ بود.
شهاب:بیا ،ناهار نخوردی!اینو بخور.
–میل ندارم.
شهاب:بخور.
ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم.
چند دقیقه بعد مامان و بابا اومدن.
مامان گریه میکرد .
ادامه دارد.....
#رمانریحانه
#پارت ۶۶
من و مامان و بابا رفتیم حیاط بیمارستان نشستیم،داداش شهاب توی بیمارستان بود.....
تازه یکم گریه م قط شده بود که گوشیم زنگ خورد،داداش شهاب بود.
–بله؟
+سلام ریحانه بیا داخل بیمارستان کارت دارم!
–باشه.
+خداحافظ.
–خداحافظ.
قط کردم رفتم تو.
–سلام!
شهاب:سلام.
–چیزی شده؟کارم داشتی...
شهاب:آره....
–بگو من طاقتش رو دارم.
شهاب:محمد هادی!
–چی شده؟
شهاب:رفته توی کما!
–کما؟؟؟؟یا امام رضا.....
دوباره گریه م شروع شد.
شهاب:محمد حسین زنگ زد تا فهمید محمد هادی توی کماست گفت با کوثر مامانش میان بیمارستان.
–شهاب به مامان گفتی؟
شهاب:نه!
–چطوری بهش بگیم؟
شهاب:فعلا چیزی نگو..
–باشه!
دلم واسه محمد هادی تنگ شده بود، ته قلبم می سوخت!دلم می خواست بشینم فقط گریه کنم.
به هر زحمتی شد گریه م رو بند آوردم تا مبادا مامان بفهمه ...
ازجام بلند شدم و رفتم پیش مامان و بابا.
بابا:باهات چه کار داشت.
–هیچی چیز خاصی نبود!
بابا:باشه.
ادامه دارد.......
#رمانریحانه
#پارت ۶۷
بعد چند دقیقه محمد حسین و کوثر و آسیه خانم وارد بیمارستان شدن.
آسیه خانم گریه میکرد !
اومدن سمت ما.
آسیه خانم:سلام .
محمد حسین:سلام
–سلام
بابا:سلام .
مامان کوثر گریه می کرد.
کوثر:ایشالا که محمد هادی زود خوب میشه.
آسیه خانم رو به مامان کرد گفت:محمد هادی جوونه!ایشالا زود به هوش میاد ، ایشالا زود از کما بیرون میاد...
مامان تا این حرف رو شنید رو به من کرد و گفت.
مامان:ریحانه! محمد هادی توی کماست؟
سرم رو انداختم پایین،اشک هام جاری شد.
–بله!
مامان شروع کرد به گریه....
کوثر و آسیه خانم سعی می کردن مامان رو آروم کنند.
من رفتم داخل بیمارستان.
دکتر اجاره داد یکی وارد اتاق بشه.
چون دکتر می گفت محمد هادی صدا هارو می شنوه می خواستم باهاش صحبت کنم.
وارد اتاق شدم.
نشستم روی صندلی ،کنار تخت محمد هادی.
–سلام داداشی.
دلم واست تنگ شده!
چرا مراقب خودت نبودی؟
محمد هادی اومدم ازت معذرت بخوام!
بابات همه چیز.
بابات گیر هایی که بهت دادم،نیش زبون هایی که بهت زدم داد هایی که سرت کشیدم،بابت همه چیز ازت معذرت می خوام.
تو از بچگی با من مهربون بودی !
با من آروم و مهربون حرف میزدی ،ولی من همیشه سرت داد می کشیدم !
هیچ وقت باهات بازی نکردم چون دلم می خواست با دوست هام باشم، ولی تو هیچی بهم نگفتی.
همیشه یواشکی خوراکی می خوردم و به تو نمی دادم ولی تو همیشه حتی سهم خودت رو هم به من میدادی!
محمد هادی من رو ببخش!
من خواهر خوبی واست نبودم، تو همیشه مهربونی می کردی ولی هیچ وقت هیچ جوابی از من نمی گرفتی،من جوابت رو با خشونت می دادم،برای همین وقتی بزرگ تر شدیم ارتباط مون باهم کم شد.
ادامه دارد.....
#رمانریحانه
#پارت ۶۷
–همش به خاطر من بود،من رو ببخش!
خانم پرستار وارد اتاق شد گفت که باید از اتاق بیرون برم.
وقتی از اتاق رفتم بیرون چشمام خیسه خیس بود.
کوثر پشت در نشسته بود.
کوثر:اومدی؟
–آره!
نشستم کنار کوثر.
–کوثر!
کوثر:جانم؟
–من اصلا خواهر خوبی برای محمد هادی نبودم!
کوثر:چرا،بودی!
–نه،اون تا ۱۰_۱۲سالگی با من خیلی مهربونی می کرد،خیلی! ولی من اصلا باهاش خوش رفتار نبودم، درسته با رفقا مهربون بودم ولی بو او اصلا!اون همیشه به فکر من بود وقتی می خواست یه چیزه خوش مزه بخوره حتما من رو صدا می کرد وقتی می خواست یه فیلمه قشنگ ببینه بدون من نمی دید اما من چی?...محمد هادی بعد که دید من بهش محبت نمی کنم ناراحت شد،ولی هیچ وقت بهم بدی نکرد...این اواخر هم درسته خیلی مهربونی نمی کرد ولی بد اخلاقی نمی کرد،نیش زبون نمی زد،اما من یو سره داد میزدم بهش می گفتم تنبل.
کوثر:......
منم گریه میکردم.
کوثر:پاشو بریم بیرون.
–بریم .
رفتیم بیرون.
آسیه خانم رو به مامان و بابا گفت:بیاین بریمخونه ما...
شهاب:آره خاله شما و ریحانه و بابا با آسیه خانم اینا برین خونه.
–من می مونم.
شهاب:ریحانه برو.
کوثر:ریحانه یعنی چی؟بیا بریم!
محمد حسین:من و شهاب جان می مونیم شما برید.
بابا:محمد حسین جان شما برو من و شهاب می مونیم.
آسیه خانم:شهاب جان هم بیان، محمد حسین می مونه!
شهاب:وای!خانوم ها برن آقایون وایسن.
کوثر:بله.
رفتیم خونه کوثر اینا.
نشستم روی مبل...
آسیه خانم:راحت باشید...مثل خونه خودتون،بابای کوثر هم رفته مسافرت و خونه نیست،می تونید لباس هاتون رو عوض کنید!
مامان:ممنون.
ادامه دارد.....
#رمانریحانه
#پارت ۶۸
کوثر:ریحانه پاشو بیا اتاق من !
–باشه.
رفتیم توی اتاق کوثر.
کوثر:دو روزه بیمارستانی یکم استراحت کن.
–باشه.
کوثر:بیا روی تخت من دراز بکش.
–نه،روی زمین می خوابم.
کوثر:چرا؟؟؟؟
–اینطوری بهتره.
کوثر:آخه تو که عادت نداری.
–چه فرقی داره؟؟؟؟؟
کوثر:هرطور راحتی، الان پتو و بالشت میارم برات.
–ممنونم.
کوثر:خواهش میکنم.
مانتو م رو در آوردم.
کوثر چند دقیقه با بالشت و پتو اومد.
کوثر:بفرمایید.
–مرسی!
گرفتم خواییدم.
چند ساعت بعد خود به خود بیدار شدم.
پتو را تا کردم و همراه بالشت روی تخت گذاشتم.
رفتم لب پنجره.
تقریبا هوا تاریک شده بود.
گریه م گرفت!
توی همین لحظه کوثر وارد اتاق شد.
کوثر:عه،بیدارشدی؟
–آره.
کوثر اومد نزدیک تر کنار من ایستاد.
کوثر:گریه کردی؟؟؟؟
جواب ندادم.
کوثردستم رو گرفت و آروم سمت خودش کشید.
کوثر:بیا بشین!
نشستم کنارش روی تخت.
کوثر:ریحانه اینقدر گریه نکن.
–کوثر تک خودت رو جای من بزار!فکر کن دور از جون داداشت روی تخت بیمارستان خوابیده، رفته توی کما،می تونی آروم خوشحال و خندان بشینی؟تازه شاید تو بتونی ،چون تو همیشه با داداشت مهربون بودی! مثل من نیستی که ....
ادامه دارد.....
#رمانریحانه
#پارت ۶۹
کوثر دستش رو انداخت دور گردنم و سرش رو گذاشت روی شونم..
توی همین لحظه صدای در بلند شد.
کوثر:بفرمایید.
آسیه خانم اوند داخل.
آسیه خانم:دخترا بیاید یه چیزی بخورید.
–ممنون ،من میل ندارم.
کوثر:نمیشه که ریحانه،بیا یه چیزی بخور!
آسیه خانم:اینطوری ضعیف میشی دخترم.
–چشم.
رفتم و سر میز نشستم.
یکم غذا خوردم.
بعد رفتم و روی مبل نشستم .
گوشیم زنگ خورد.....
نسیم بود.
جواب دادم.
–جانم؟
+سلام عزیزم.
–خوبی نسیم جان؟
+ممنون عزیزم،شنیدم محمد هادی تصادف کردن،از شهاب شنیدم....
–آره،درسته...
+آخی،الهی...شهاب گفت توی کماست .
اشک هام جاری شد.
–آره.
+ببخشید ریحانه جان،نمی خواستم ناراحتت کنم !ولی اصلا ناراحت نباش من مطمئنم چون جوونه زود به هوش میاد.
–نه عزیزم، ایشالا که اینطوری باشه.
+مطمئنم هست...
–عزیزمی.
+راستی اگه کاری از دست ما بر می اومد حتما بگید.
–چشم.
+چشمت بی گناه عزیزم.خوب کاری نداری ؟
–نه،منونم که زنگ زدی.
+پس اگه کاری نداری خداحافظ.
_خداحافظ
ادامه دارد...
#رمانریحانه
#پارت ۷۰
کوثر می خواست هرطوری شده حال و هوای من رو عوض کنه ولی من اصلا حوصله نداشتم.
کوثر:ریحانه یه کتاب ترسناک عالی خریدم بیا بخونش...
–کوثر اصلا حوصله ندارم!
کوثر:تو که اینطوری نبودی،همیشه عاشق کتاب بودی!
–هنوز هم عاشق کتابم ولی الان حوصله ندارم عزیزم.
کوثر:باشه....
چند دقیقه بعد دوباره کوثر اومد.
کوثر:ریحانه یه نقاشی کشیدم بیا ببین چطوره!
–بیارش ببینم.
کوثر رفت تابلو ی نقاشی رو آورد.
کوثر:اینه،
کوثر تصویر یک غروب آفتاب رو کشیده بود، و خیلی هم زیبا شده بود.
–عالی شده گلم،خیلی خوبه!
کوثر:آره،خیلی ها بهم گفتن،ولی به پای نقاشی های تو نمیرسه!
–کوثر جانم من چند ساله کلاس میرم.....این نقاشی برای تو که تازه دو سه ماه شروع کردی عالیه.
کوثر:واقعا؟؟؟
–آره،خیلی خوب کشیدی.
کوثر:ممنون لطف داری.
–اگه همینطوری پیشرفت کنی مطمئنم یه نقاش ماهر میشی!
کوثر:ریحانه می خوای دوتا بستی بیارم باهم بخوریم.
–نه....
کوثر:چرا آخه؟
–نمی دونم ،میلم به هیچی نمیکشه!البته تو اگه می خوای بخور.
کوثر:نه،بدون تو حال نمیده.
کوثر تلویزون رو روشن کرد.
کوثر:بیا تلویزون ببنیم.
برنامه ی تلویزون یه مستند راجب حیوانات بود.
–محمد هادی خیلی این مستند هارو دوست داشت!
کوثر:حالا ایشالا زود به هوش میاد و دوتایی باهم کلی تلویزون می بینید و کار های باحال میکنید.
–انشالله.
ادامه دارد.....