eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه ۴۲ بعد از شام میز رو جمع کردم و رفتم داخل اتاقم. روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم سریع دست و صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخانه. محمد هادی و مامان داشتن صبحانه میخوردن. -سلام صبح بخیر. مامان:سلام عزیزم. محمد هادی:سلام. روی یکی از صندلی ها نشستم. -چه زود بیدار شدی محمد هادی،چیزی شده؟ محمد هادی:حالم خوب نیست یه چیزی بهت میگم ها ریحانه. -باشه بابا ..... محمد هادی بلند شد و رفت. -مامان این امروز چشه؟ مامان:نمیدونم از صبح که بیدار شده همین جوریه. بعد از صبحانه رفتم داخل اتاق و لباس مدرسه ام رو پوشیدم. چادرم رو سر کردم و رفتم مدرسه. وقتی وارد حیاط شدم کوثر و بچه های کلاس داشتن حرف می‌زدن. -سلام بچه ها. کوثر:سلام ریحانه جون. مریم:سلام. هلیا:سلام عروس خانم. -عروس؟؟!! کوثر:عزیزم هنوز که خبری نیست. هلیا:با همه آره با ما هم آره؟! -نه هلیا جون هنوز خبری نیست. هلیا:حالا معلوم میشه. دیگه داشتم عصبی میشدم که کوثر دستم رو گرفت و رفتیم داخل کلاس. کوثر:ریحانه. -حوصله ندارم کوثر. کوثر:باشه. بعد از مدرسه تاکسی گرفتم و رفتم خونه. اصلا حوصله نداشتم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخانه. مامان:چیزی شده ریحانه؟! -نه چیزی نیست. مامان:از محمد هادی خبر داری؟ - نه،حتما بعد از مدرسه با دوستاش رفته جایی. مامان:آخه هر وقت می خواست بره جایی میومد خونه لباش هاشو عضو میکرد گوشی رو هم می بر -نمی دونم...... -یعنی کجا رفته؟! مامان:نمیدونم. -شهاب و بابا کجان؟! مامان:بابات و شهاب کار خونه هستند. -من خیلی گرسنه ام مامان. مامان:صبر کن الان غذا آماده میشه. بعد از ناهار میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم. داشتم داخل اتاق درس میخوندم که صدای گریه مامان رو شنیدم. سریع بلند شدم و رفتم پایین. مامان روی مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد. -چی شده؟! مامان:ریحانه یک کاری بکن محمد هادی هنوز نیومده...... شهاب از اتاقش اومد پایین. -مامان قشنگم گریه نکن. شهاب:خاله جان ناراحت نباش انشالله چیزی نشده. مامان خیلی نگران بود –مامان جان حتما رفته خونه دوستش سبحان بزار زنگ بزنم خونه اونا.... گوشی رو برداشت..... زنگ زدم. گوشی چند تا بوق خورد و بعد جواب دادن مامان سبحان ،حدیث خانم بود –سلام . +سلام ریحانه جان خوبی دخترم؟ –ممنونم حدیث خانم. +محمد هادی جان خوبه؟ –والا از هنوز خونه نیومده خیلی نگرانیم . +وای!یعنی کجا رفته. –نمی دونیم. +انشالله هیچی نیست. –انشالله.....می تونم با پسرتون حرف بزنم؟ +بله، چند لحظه.‌...... –ممنونم ... چند لحظه بعد سبحان اومد. +سلام ریحانه خانم خوبید؟ –سلام ،ممنونم .تو از محمد هادی خبر داری؟ +محمد هادی؟ مگه خونه نیست؟ –نه،خونه نیومده، تو می دونی کجاست؟ +نه،بعد از مدرسه گفتم بیا بریم خونه ما ......گفت نمی خواد. دیگه بعد منم رفتم خونه. –آهان پس شما ازش خبر ندارید؟ +نه. –ممنونم ،خداحافظ +خداحافظ. ادامه دارد...... @barbaleshohada⬅️♥️
ریحانه ۴۶ صبح که بیدار شدم رفتم و دست و صورتم رو شستم. داشتم میرفتم آشپزخانه که محمد هادی از اتاقش اومد بیرون. -سلام داداش صبح بخیر،بهتری؟! محمد هادی:سلام ممنون خوبم. -خداروشکر،کمک میخوای؟ محمد هادی:نه. بعد از صبحانه رفتم داخل اتاقم و آماده شدم‌ که با کوثر بریم کلاس قرآن. یک مانتویی نخی خردلی پوشیدم با شلوار لی . یک روسری با گل های زرد و نارنجی سرم کردم. چادرم رو هم پوشیدم. وسایلم رو ریختم توی کیفم کفشم رو پوشیدم رفتم پایین. فقط مامانم توی پذیرایی داشت مطالعه می کرد. –من رفتم. مامان:خدا حافظ. رفتم خونه کوثر اینا زنگ رو زدم . کوثر سریع اومد پایین. کوثر:سلام. –سلام،بریم. کوثر:وایسا داداشم گفت میرسونه مارو. –نه کوثر همین الان بگو بهش که ما خودمون میریم. کوثر:حالا نمی شه با داداشم بریم. –من می خوام خودم برم.حالا تو خودت می دونی می تونی با داداشت بری‌‌. کوثر:باشه بزار الان میگم نمی خواد. کوثر زنگ زد و به داداشش گفت که ما خودمون میریم. بعد حرکت کردیم سمت خیابون. یک تاکسی گرفتیم و تا کلاس قرآن رفتیم. وارد کلاس شدیم. کلاس طبقه بالای مسجد بود. چند تا از بچه ها نشسته بودن و منتظر استاد بودن. –سلام. کوثر:سلام بچه ها. سوده:سلام. معصومه:سلام کوثر،سلام ریحانه. هستی:سلام. نشستیم کنار شون. بعد چند دقیقه استاد اومد. کلاس که تموم شد با کوثر برگشتیم خونه. در رو باز کردم. محمد هادی توی خونه تنها بود. –سلام. محمد هادی:سلام. –مامان نیست؟ محمد هادی:رفته خونه محبوبه خانم. –آهان. رفتم و لباس هام عوض کردم و اومدم کنار محمد هادی نشستم. ادامه دارد......... @barbaleshohada⬅️♥️
ریحانه ۵۱ روی تختم دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد. بلند شدم و نشستم روی تخت. مامان کنارم نشست. مامان:قربونت برم قشنگم داری عروس میشی. مامان رو بغل کردم. -مامان. مامان:جانم؟ -خیلی دوستت دارم. مامان:من بیشتر،حالا هم بگیر بخواب عزیزم دیر وقته. -چشم،شب بخیر. مامان بلند شد و گفت:شب بخیر عزیزم. وقتی مامان رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. صبح ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم. رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم داخل اتاق. رفتم جلوی کمد و یک شومیز صورتی و شلوار لی مشکی پوشیدم. یک روسری مشکی با گل های صورتی پوشیدم. چادرم رو سر کردم. کیفم رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم داخلش. رفتم داخل آشپزخانه. مامان داشت ظرف ها رو میشست. -سلام صبح بخیر. مامان:سلام،چقدر خوابیدی. -ببخشید خسته بودم. مامان:حالا کجا داری میری؟ -کلاس دارم. مامان:صبحانه بخور بعد برو. -میل ندارم. مامان:پس صبر کن برات لقمه درست کنم ببر اگر گرسنه شدی. -نه مامان اگر گرسنه شدم میرم بیسکویت میخرم. مامان:پول داری؟ -بله. مامان:مراقب خودت باش،خدانگهدار. -خداحافظ. رفتم سر خیابون،سوار تاکسی شدم و رفتم کلاس. بعد از تموم شدن کلاس برگشتم خونه. محمد هادی روی مبل نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد. -سلام،مامان کجاست؟ محمد هادی:سلام،مامان رفته خونه محبوبه خانم. رفتم داخل اتاقم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین. محمد هادی:خداروشکر دارم از شر تو یکی خلاص میشم. بهش جواب ندادم و رفتم داخل آشپزخانه. مامان برای ناهار مرغ درست کرده بود. یک چایی برای خودم ریختم و رفتم داخل حال. روی مبل نشستم. محمد هادی:منم چایی میخوام. -به من چه. محمد هادی:ریحانه چایی میخوام. -به من ربطی نداره. مامان وارد خونه شد. -سلام مامان خسته نباشی. مامان:سلام. محمد هادی:سلام. مامان رفت داخل اتاق. چاییم رو خوردم و رفتم داخل اتاقم. ادامه دارد.........
پریشان و آشفته از خواب پریدم و به سوى پیامبر دویدم. بغض ، راه گلویم را بسته بود، چشمهایم به سرخى نشسته بود، رنگ رویم پریده بود، تمام تنم عرق کرده بود و گلویم خشک شده بود. دست و پاى کوچکم مى لرزید و لبها و پلکهایم را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختم و با تمام وجود ضجه زدم. پیامبر، منو سخت به سینه فشرد و بهم زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟(( من فقط گریه مى کردم. پیامبر دستم را لابه لاى موهایم فرو برد، من را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایم را نوازش کرد و بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن((! من همچنان گریه مى کردم. پیامبر موهاى من را از روى صورتم کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایم را سترد، دو دستش را قاب صورتم کرد، بر چشمهاى خیسم بوسه زد و گفت : ((یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد. پیامبر یک دستش را به روى سینه ام گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرم و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانم بردارد و راه سخن گفتنم را بگشاید: حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن! قدرى آرام گرفتم ، چشمهاى اشک آلوده ام را به پیامبر دوختم ، لب برچیدم و گفتم : ((خواب دیدم ! خواب پریشان...... . ⭕️ادامه دارد ...... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین @barbaleshohada
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_اول #قسمت_اول پریشان و آشفته از خواب پریدم و به سوى پیامبر دویدم. ب
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم((... کلام من به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه مى کرد و من مبهوت و متحیر نگاهش مى کردم. بر دلم گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که... پیامبر، سؤ ال نپرسیده من را در میان گریه پاسخ گفت: آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند. اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد، اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین ..... ⭕️ادامه دارد....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین @barbaleshohada
ریحانه ۵۴ وقتی کوثر متوجه شد خیلی ناراحت شد. خودم هم خیلی ناراحت بودم. یک شومیز صورتی با شلوار آبی پوشیدم. موهام رو شونه کردم و نشستم روی تخت. گوشیم رو برداشتم و با هدیه چت کردم... بعد از چت با هدیه برای خودم روضه گذاشتم و گریه کردم. وقتی رفتم جلوی آینه دیدم صورتم خیسه خیسه. با دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم پایین. مامان از آشپزخانه بیرون اومد و کنار بابا نشست. مامان:گریه کردی ریحانه؟؟؟!!! -نه. کنار داداش شهاب نشستم. محمد هادی:فکر کنم دلش برای محمد حسین تنگ شده. عصبی بلند شدم و گفتم:ساکت شو محمد هادی. داشتم میرفتم داخل اتاق که بابا صدام کرد. -بله؟ بابا:چرا گریه کردی؟! -روضه گوش دادم دلم گرفت همین. بابا:مطمئنی همینه فقط؟؟!! -بله. رفتم داخل اتاقم. روی تخت نشستم. دلم خیلی گرفته بود. مامان وارد اتاق شد. کنارم نشست. مامان:با من حرف بزن ریحانه. مامان رو بغل کردم. اشک هام جاری شد. -مامان دلم گرفته. مامان:میخوای بریم بیرون؟ -نه. اشک هام تبدیل شد به گریه. مامان:داری گریه میکنی ریحانه؟!!!! -مامان کوثر خیلی ناراحت شد. مامان:برای اینکه کوثر ناراحت شده گریه میکنی؟؟ -نمیدونم. مامان:محمد حسین رو دوست داری؟! نمیدونستم باید چی بگم،من از محمد حسین خوشم میاد اما دوست داشتن رو نمیدونم. مامان:پرسیدم محمد حسین رو دوست داری؟؟ -نمیدونم مامان. مامان:بهتره استراحت کنی. مامان بلند شد و رفت بیرون. رفتم جلوی کمد و یک بلوز صورتی ساده و شلوارک سبز پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم. تقریبا خوابم برده بود که در اتاق باز شد. چشم هام رو باز کردم. محمد هادی:بلند شو محمد حسین اومده. مثل فنر از روی تخت پریدم. -چی؟؟!!!! محمد هادی:محمد حسین اومده جلوی در. -برای چی؟؟؟؟؟!!!! محمد هادی:نمیدونم میخواد با تو حرف بزنه. -باشه تو برو الان میام. وقتی محمد هادی رفت،رفتم جلوی کمد تا لباس هام رو عوض کنم. یک شومیز سفید و شلوار مشکی پوشیدم. روسری زرد سر کردم،چادرم رو سر کردم و رفتم پایین. همه خونه تاریک بود. محمد هادی:اومده تو حیاط. -باشه. رفتم داخل حیاط. محمد حسین ناراحت داشت قدم میزد. -سلام. محمد حسین:سلام،بهترید؟ -چطور؟! محمد حسین:محمد هادی زنگ زد گفت حالتون خیلی بده. با تعجب به محمد حسین نگاه کردم. -محمد هادی گفت؟؟؟؟!!! محمد حسین:بله. ادامه دارد........
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_دوم #قسمت_دوم دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تی
من نزدیکتر مى شوم، یک لحظه خواب کودکى ام را دوره مى کنم و احساس مى کنم که لحظه موعود نزدیک شده است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوم ، سراسیمه و مضطرب خودم را به خیمه حسین مى رسانم . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین منو از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران من مى کند. پیش از اینکه برادرم به سنت همیشه خویش ، پیش پاى من برخیزد، در مقابل او زانو مى زنم ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارم و با اضطرابى آشکار مى گویم : مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: ((اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید... حسین بازوان من را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه من مى دوزد و زیر لب آنچنان که بشنوم زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است . همان که الان خوابش را مرور مى کردم ؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین زودى. و من ، لحظه اى چشم برهم مى گذارم و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنم که زیر پایم خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشم : واى بر من! حسین ، دو دستش را بر گونه هایم مى گذارد، سرم را به سینه اش مى فشارد و در گوشم زمزمه مى کند: واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم!.... ⭕️ادامه دارد ....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_سوم #قسمت_سوم من نزدیکتر مى شوم، یک لحظه خواب کودکى ام را دوره مى کن
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینم که از ازل خدا براى من تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنم . تا دست از همه بشویم ، تا یکه شناس او بشوم. همه تکیه گاههاى من باید فرو بریزد، همه پیوندهاى من باید بریده شود، همه دست آویزهاى من باید بشکند، همه تعلقات من باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنم ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنم و این دل بى نظیرم را فقط جایگاه او میکنم. تا عهدى را که با همه کودکى ام بسته ام ، با همه بزرگى ام پایش بایستم : پدر گفت : ((بگو یک((! و من تازه زبان باز کرده بودم و پدر به من اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتم : ((یک((! و پدر گفت : ((بگو دو(( نگفتم! پدر تکرار کرد: ((بگو دو دخترم((. نگفتم ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومم را به پدر دوختم و گفتى : ((بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟(( و حالا بناست من بمانم و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است...... ⭕️ادامه دارد ..... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_چهارم #قسمت_چهارم چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه ا
سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ششم پنج تن! بیش از هر کس ، حسین از آمدنم خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ((پدر جان ! پدر جان ! خدا یک خواهر به من داده است((! زهراى مرضیه گفت : ((على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟(( حضرت مرتضى پاسخ داد: ((نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر((. پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرم گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. پیامبر منو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانم بوسه زد و گفت : ((نامگذارى این عزیز، کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم((. بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟! جبرئیل عرضه داشت : ((همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید((. پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و منم هم بغض کردم و لب برچیدم. همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویم را بسته است و منتظر بهانه اى هستم تا رهایش کنم و قدرى آرام بگیرم . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد..... ⭕️ادامه دارد....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین 💔@barbaleshohada
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_پنجم #قسمت_پنجم سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ش
یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل شب دهم محرم باشد، من بر بالین سجاد، به تیمار نشسته بودم ، آسمان سنگینى میکند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر بود ، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه من گریه ام را رها کنم و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزم. نمى خواهم حسین را از این حال غریب درآورم . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى من، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت. این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتیرم جز در بغل حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدم که : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟((! اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و من آنقدر گریه مى کنم که از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنم. حسین به صورتتم آب مى پاشد و پیشانى ام را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش حسین را با گوش جانم مى شنوم که: آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند، ....... ⭕️ادامه دارد....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی ✓ ادمین 💔@barbaleshohada
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_ششم #قسمت_ششم یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل شب
حیات مى بخشد و برمى انگیزد. جد من که از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایى باید ورزید، حلم باید داشت... من در همان بى خویشى به سخن درمى آیم که: برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى ، این پیامبر من است که مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است که مى رود. با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو بقیۀ االله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى من با او تمامى ندارد. سرم را بر سینه مى فشارم و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت مى ریزم : خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى صبر از استقامت توست . حلم در کلاس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، شکیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى دهند. راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود....... ⭕️ادامه دارد..... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_هفتم #قسمت_هفتم حیات مى بخشد و برمى انگیزد. جد من که از من برتر ب
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها نماز مى تواند چاره ساز باشد. پس بایستم ! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگ ى را در زیر سجاده ام ، مدفون کن . نماز، رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . نماز، کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند. خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى نماز و آواى قرآن به گوش مى رسد. سپاه دشمن غرق در بى خبرى است ، صداى معصیت ، صداى عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تاءمل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهم. کاش به خود مى آمدند؛ کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر قصدشان کشتن حسین است ، با ده یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود. مگر سپاه برادرم چقدر است ؟ چرا اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویم به ما کمک کنند، ما از یارى آنها بى نیازم ، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مرکبى است که سرمایه عقلشان را به غارت برده است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟ انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هلاکت برهاند. باید دعا کنم برایشان ، باید از او بخواهم که خواسته هایشان........ ⭕️ادامه دارد ....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_هشتم #قسمت_هشتم در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این د
را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید. دعا مى کنم ، همه را دعا مى کنم ، چه آنها را که مى شناسم و چه آنها را که نمى شناسم . چه آنها که نامشان را در نامه هاى به برادرم دیده ام و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوم و چه آنها که نامشان را ندیده ام و نشنیده ام . به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنم ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنم . به نام سپاه مقابل دعا مى کنم ! دعا مى کنم ، هر چند که مى دانم قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلۀ اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید((. پیداست که کمى نفرات ، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار اسلام را سیاه نکند. اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟ راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه اندك نیز برادرم را تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را شکست ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرم مجتبى را یکى یکى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویم . هم امشب بگویم که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر حال تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنم ، هم دیدارى تازه کنم و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاورم . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این صداى گامهاى حسین است که به خیمه من نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع ....... ⭕️ادامه دارد..... کپی ؟ : با ۳ دادن صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_نهم #قسمت_نهم را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید. دعا مى کنم ، همه
میکند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلم هواى او را کرده ، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ام افزوده. تمام قد پیش پاى او برمى خیزم و او را بر سجاده ام مى نشانم . مى خواهم تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود. مى گوید: ((خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى((. و من بر دلم مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در دریا فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟ احساس مى کنم که خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن غریبه خودى ، نافع بن هلال باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد. پیش پاى حسین ، زانو مى زنم ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزم و مى گویم : ((حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟(( حسین ، نگرانى دلم را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و آرام بخش نفس مى کشد و مى گوید: ((خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از ابتداى خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه اینها که امشب در سپاه من اند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند((. احساس مى کنم که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند. آرزو مى کنم که کاش زمان متوقف مى شد. لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند. منم نیز دل نگران از جا بر مى خیزم و از شکاف خیمه بیرون را نظاره مى کنم . افراد، همه خودى اند اما این وقت شب در ....... ⭕️ادامه دارد..... کپی ؟ : با ۳ دادن صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
سݪاݦ ݗڋݦݓ ݓݥاݦے دوښُݓاݩ ڪاݩاݪ ښایہ ے عۺق😍 دلیل بیشتربرای راه اندازے کانال رمان هست😍 قراره رمان هاےہ جذاب مذهبی وجدیدباحضورخودنویسنده قراربگیرد😍 وهمینطور برگزاری کلاس های مجازی وراۍڴان ازجمݪہ(حق الناس،خودسازی، خانواده ،معادشناسی،تقرب،نهج البلاغه،تفسیر،حجاب) زمانی ،#و،۰۰۰۰ وکلی برنامه ی دیگه😉 https://eitaa.com/Sayeheshgh
خواهران گلم❤️ نظرتون درباره رمان جان وجهانم چیه❣؟ تا اینجا تقریبا نصفش پارت گذاری شده 🙃 به نظرتون داستان چادری شدن مهیا قشنگه 🕶؟ ازدواج شهاب و مهیا به نظرتون جالب هست💍🛍؟ فکر نکنید داستان اینجا تموم میشه🤨 هنوز کلی از داستان مونده ☄ نظراتتان رو در این باره در پی وی مدیر بگید 👇👇👇 @Fa_te_me_h63 ●●●●●●●●●●●●●● @fatemi_i 🌷 دختران فاطمے
پارت خود رمانه💕 نامزدش از اون بی کله های غیرتیه🤤🤤 -آقا حساب کنین! ابروهام بالا پرید. پولمو درآوردم و درحالیکه داشتم سمت راننده می‌گرفتم به کناریم گفتم: -نه ممنون خودم حساب...😳 باورکردنی نبود. نگاهم تو نگاه سعید افتاد. این‌جا تو تاکسی چه کار می‌کرد؟ چرا من ندیدمش؟ خدایا اون‌قدر فکرم مشغول بود که اصلا به هیچ کس نگاه نکرده بودم. آب دهنمو قورت دادم. تند شد. ناخودآگاه دستمو بالا آوردم: -سلام. خودم حساب می‌کنم آخه. لبخندی کنج لبش نشوند: -وقتی یه هست کوچیکتر دست توی کیفش نمی‌کنه. پولتون رو بذارین داخل کیفتون! درست همون لحظه...🙈😱 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️«کوچه‌پشتی»❤️ کامله با خیال راحت بخونید👆👆