سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۴💢 #قسمت_چهارم آیا می خواهی این پیام را بشنوی❓ گوش کن❗️ پیام امام این است
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۵💢
#قسمت_پنجم
خانه آباد کجاست❓
اینجا مکه است، شب نهم "محرّم"، شب تاسوعا.🏴
جهان تشیع عزادار امام حسین (علیه السلام) وبرادر با وفایش عباس (علیه السلام) است😔.
قرار است اجازه ظهور ازطرف خداوند داده شود؛🎆 امّا این کار با تشریفات خاصّی صورت می گیرد.
با اجازه ظهور دیگر حکومت سیاهی ها غروب می کند 🌑 وهنگام طلوع روشنایی است.🌅
امشب انتظار به سر می آید وخداوند فرمان ظهور را صادر می کند.🤩
اگر چه ما هم اکنون در مکه وکنار خانه خدا🕋 هستیم؛ امّا باید امشب سفری به آسمان چهارم داشته باشیم.🌌
مگر در آسمان چهارم چه خبر است❓صبر کن، برایت می گویم.
ما باید به کنار "بیتُ المَعمُور" برویم.
حتماً می گویی: "بیتُ المَعمُور" دیگر کجاست❓
همان طور که ما کعبه را به عنوان خانه خدا🕋 می شناسیم وگرد آن طواف می کنیم، خداوند بالای این کعبه، در آسمان چهارم، خانه ای ساخته تا فرشتگان 👼 گرد آن طواف کنند.
"بیت المعمور"⬅️ به معنای "خانه آباد" است واجازه ظهور امام زمان کنار این خانه صادر می شود و همه دنیا آباد می شود. آری، در دوران غیبت، دنیا خراب وویران است🏚. وقتی که ظهور امام فرا برسد دنیا آباد می شود 🏞 برای همین، آبادی دنیا از کنار خانه آباد (بیتُ المَعمُور) آغاز می شود.
باید امشب با من به آسمان چهارم بیایی.🌌 حتماً می دانی که قرآن📚 از آسمان های هفت گانه سخن گفته است. ما اکنون می خواهیم به طبقه چهارم 🌌 آن برویم.
خوب نگاه کن❗️ چه می بینی❓تمام پیامبران اینجا جمع شده اند. اینجا می توانی آدم ونوح وعیسی وموسی وابراهیم (علیهم السلام) را ببینی.😍
گروهی از مؤمنان هم در اینجا هستند.
همه منتظرند ونگاهشان به سویی خیره شده است.
آن طرف را نگاه کن، چه می بینی❓
فرشتگان دارند چند منبر نورانی را به سوی "بیتُ المَعمُور" می آورند.
🔚#ادامه_دارد...
سُلالہ..!
خطبه خورشید #قسمت_چهارم خطبه حضرت زینب در شام #قسمت_چهارم ادمین #اسما
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خطبه خورشید #قسمت_پنجم
خطبه حضرت زینب در شام #قسمت_پنجم
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_چهارم #قسمت_چهارم چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه ا
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_پنجم
#قسمت_پنجم
سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس ، حسین از آمدنم خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ((پدر جان ! پدر جان !
خدا یک خواهر به من داده است((!
زهراى مرضیه گفت : ((على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ((نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى
این دختر((.
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و
پا و صورت و سر.
پدر و مادرم گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
پیامبر منو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانم بوسه زد و گفت : ((نامگذارى این عزیز، کار
خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم((.
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت
پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ((همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید((.
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و منم هم بغض کردم و لب برچیدم.
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویم را بسته است و منتظر بهانه اى هستم تا رهایش کنم و قدرى آرام بگیرم . و این بهانه را
حسین چه زود به دست مى دهد.....
⭕️ادامه دارد.......
کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓
ادمین #اسما
💔@barbaleshohada
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجم
خونه ی خاله الناز رو سکوت بر داشته بود....مامان داشت کار های خونه رو انجام میداد و غذا می خورد و از سکوت های محض و چشم های خیسش معلوم بود که آروم گریه میکنه، منم با اینکه خودم به زور مقاومت میکردم تا گریه نکنم داشتم به خاله الناز دلداری می دادم ....
–خاله جون....حدیثه قلب پاکی داشت،انشالله اون دنیا جاش خوب باشه.
خاله الناز:ایشالا ...
منم رفتم تا به مامان کمکم کنم ،اما سر درد شدیدی داشتم و مجبور شدم بخوابم....وقتی بیدار شدم ساعت۶ بود،سبحان و سجاد و اومده بودند و خیلی ساکت روی مبل نشسته بودند...
مامان:بیداری شدی؟؟؟
–بله.
سبحان:سلام.
سجاد:سلام فاطمه زهرا.
–سلام
مامان:بچه ها بیاید غذا بخورید.
سبحان و سجاد رفتن سر میز.
مامان:پارمیس تو هم بیا مامان...
از روی مبل بلند شدم و رفتم سر میز ....
سجاد و سبحان اینقدر ناراحت بودن که متوجه نشدند مامان منو پارمیس صدا کرد.
یکم از غذایی که مامان درست کرده بود خوردم.
–مامان من یه سر میرم خونه....
مامان:باشه ،فقط یه سری لباس و وسیله برای من بیار....
–چشم.
از روی صندلی بلند شدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
سبحان:من می رسونم تون.
–خیلی ممنون، مزاحم شما نمی شم خودم میرم...
سبحان:زحمتی نیست!من می رسنمتون.
–ممنونم.
با سبحان رفتیم پایین من جلوی در وایسادم تا سبحان ماشین رو بیاره....
وقتی سبحان ماشین رو آورد سوار شدم،تا خود خونه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم....
حدودا ۱۰دقیقه بعد رسیدیم خونه ی ما....
–ممنونم
سبحان: خواهش میکنم،من اینجا صبر میکنم تا شما بیاید و برسونم تون....
–نه،شما برید....ممکنه کار من طول بکشه....
سبحان:ایراد نداره،من صبر میکنم.
–نه...این طوری که نمیشه....پس حد اقل بیاین داخل.
سبحان: نه دیگه...من همینجا می مونم.
–ای خداااا...اصلا من اشتباه کردم با شما اومدم،تشریف بیارید داخل..
سبحان:حالا که اسرار میکنید چشم.
سبحان رفت و ماشین رو پارک کرد و اومد و رفتیم بالا.
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313