eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲ 💢 #قسمت_دوم .......سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد وتوانست این شهر را ه
💢سفر به آینده تاریخ قسمت ۳💢 امروز، روز بیست وپنجم "ذی الحجّه" است. ما تا زمان ظهور، پانزده روز فرصت داریم. همسفر خوبم❗️ آیا موافقی که با هم به اطراف کوه ⛰"ذی طُوی" برویم❓ حتماً در دعای ندبه، این جمله را بسیار خوانده ای: "أبِرَضْوی أم غیرها أم ذی طُوی". اکنون برخیز🚶‍♂ وبا من به کوه ⛰"ذی طُوی" بیا. وقتی از کعبه 🕋به سوی مدینه 🕌حرکت کنیم، حدود پنج کیلومتر که برویم به آن کوه⛰ می رسیم. نگاه کن❗️ ده نفر از یاران امام، در بالای این کوه جمع شده اند. شاید بگویی: مگر امام سیصد وسیزده یار ندارد، پس چرا آنها فقط ده نفرند❓🤔 این ده نفر یاران مخصوص او هستند که زودتر از همه خدمت امام رسیده اند؛ امّا آن سیصد وسیزده نفر، حدود چهارده روز دیگر به مکه خواهند آمد. امام زمان بر فراز کوه ذی طُوی ایستاده است ومنتظر است تا خدا به او اجازه ظهور بدهد.🤲 آیا می دانی آن عبایی که بر دوش امام زمان است، عبای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد❓ آن عمامه زرد رنگی را که بر سر دارد، می بینی❓ این، همان عمامه رسول خداست. گوش کن❗️ امام به یاران خود می گوید: "می خواهم یک نفر را به سوی مردم مکه بفرستم". 👌این یک مأموریت مهم است. چه کسی به عنوان نماینده امام به سوی مردم مکه خواهد رفت❓ اکنون امام یکی از یاران خود را برای این کار مهم انتخاب می کند. نام او "سید محمّد" است. امام به او دستور می دهد که به سوی مردم مکه برود وپیامی📜 را به آنها برساند. آیا می خواهی این پیام را بشنوی❓ گوش کن❗️ پیام امام این است... 🔚.... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_دوم #قسمت_دوم دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تی
من نزدیکتر مى شوم، یک لحظه خواب کودکى ام را دوره مى کنم و احساس مى کنم که لحظه موعود نزدیک شده است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوم ، سراسیمه و مضطرب خودم را به خیمه حسین مى رسانم . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین منو از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران من مى کند. پیش از اینکه برادرم به سنت همیشه خویش ، پیش پاى من برخیزد، در مقابل او زانو مى زنم ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارم و با اضطرابى آشکار مى گویم : مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: ((اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید... حسین بازوان من را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه من مى دوزد و زیر لب آنچنان که بشنوم زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است . همان که الان خوابش را مرور مى کردم ؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین زودى. و من ، لحظه اى چشم برهم مى گذارم و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنم که زیر پایم خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشم : واى بر من! حسین ، دو دستش را بر گونه هایم مى گذارد، سرم را به سینه اش مى فشارد و در گوشم زمزمه مى کند: واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم!.... ⭕️ادامه دارد ....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین
زنگ در رو که زدن فورا در رو باز کردم و رفتم جلوی در منتظر بچه ها..... چند ثانیه بعد در آسانسور باز شد بچه ها اومدن بیرون....چند تا دیگه هم از بچه ها از پله ها بالا می اومدن.... اول از همه النا که از همه بچه ها بیشتر سر و زبون داشت اومد و جلو و با من رو بوسی کرد و جعبه شیرینی که توی دستش بود رو بهم داد..... بعدش بقیه بچه ها وارد شدن...بعضی هاشون که می دونستند می خوام اسمم رو عوض کنم برام هدیه آورده بودن و بعضی هاشون هم که نمی دونستند نه..... بچه ها اومدن توی خونه و لباس هاشون رو عوض کردن....بیشتر دوستانم مثل خودم بودن و سلیقه مون یکی بود و برای همین بیشترشون تیپ هاشون شبیه من بود.... وقتی بچه ها لباس هاشونو عوض کردن مهرانا که عاشق رقصیدن بود آهنگ گذاشت و بقیه بچه ها هم که منتظر همین فرصت بودن اومدن وسط خونه.... یه عده ای بچه ها هم دور وایساده بودن و دست میزدن بقیه هم کنار نشسته بودن ک مشغول حرف زدن بودن.... منم از بچه ها پذیرایی میکردم. چند دقیقه گذشت –بچه ها بیاین بشینید یه چیزی بخورید،وقت برای رقصیدن زیاده...... بعضی از بچه ها اومدن نشستن و مشغول پوست کندن میوه و خوردن شربت و شیرینی و‌.....شدن بعضی ها هم با دکوری که درست کرده بودیم عکس میگرفتن....یکم بعد پیتزا هایی که سفارش داده بودیم رو آوردن و بچه ها مشغول خوردن شدن.....بعد تموم شد ناهار (دو_سه ساعت بعد)کیک رو آوردم....بچه ها دست زدن و کیک رو برش زدم.....بعد شروع کردم به حرف زدن:دوستان عزیزاز این لحظه به بعد اسم من پارمیس هستش ازتون خواهش میکنم که منو پارمیس صدا کنید....از این به بعد اگر کسی به من بگه فاطمه زهرا متاسفانه دیگه جوابش رو نمی دم‌..... بچه ها دست زدن.... نوشین:آخه کی تاحالا اینجوری مراسم تغییر اسم گرفته مسخره؟؟؟ –خب من خاصم دیگه...‌‌ سپیده:نه بابا..... یلدا:ولی بچه ها فاطمه زهرا فکر خوبی کرد. النا:خانم خانما همین اول یادت رفت؟؟؟؟فاطمه زهرا کیه؟؟؟ یلدا:ببخشید، منظورم پارمیس جان بود. بهار:بچه ها بیاید یکم عکس بگیریم حالا..... وقتی بچه ها یک دل سیر عکس گرفتن کیک رو پخش کردیم.... اون شب بعد از اینکه بچه ها رفتن و مامان برگشت خونه باهم خونه رو مرتب کردیم،خوشحال بودم بلخره اسمم عوض شده...... ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313