eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۶💢 #قسمت_ششم خوب دقّت کن، آیا می توانی تعداد آن منبرها را بشماری❓ درست اس
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۷💢 💢سیصد وسیزده نفر از راه می رسند💢 اگر دقّت کنی می بینی که تمام مردم مکه در مورد مطلب مهمّی با هم سخن می گویند. آیا می خواهی تو هم از سخن آنها باخبر شوی❓ دیشب، سیصد وسیزده جوانمرد وارد شهر مکه شده اند وتا صبح مشغول عبادت بوده اند. آنها در مسجد الحرام 🕋 گرد هم آمده اند، وهمه نگاه ها را متوجّه خود کرده اند. مردم مکه تعجّب کرده اند. آن ها نمی دانند این جوانان از کجا آمده اند وچطور توانسته اند خود را به مکه برسانند🤔؛ زیرا شهر مکه در محاصره سپاه سفیانی است😔 عجیب است که لباس همه این جوانان یک شکل است. همه، هم قد وهم اندازه، مثل یک دسته نظامی، بسیار مرتّب هستند؛ هر کس آنها را ببیند، مبهوت آنان می شود. آمدن این جوانان به شهر مکه، یک راز است که کسی از آن خبر ندارد. هر کدام از جوانان در گوشه ای از دنیا 🌍 بودند. چگونه شد که آنها در یک لحظه خود را در مکه یافتند❓ آنها به امر خدا با "طَی الارض" به مکه آمده اند.😊 شاید بپرسی که "طَی الارض" یعنی چه❓ اگر بتوانی در یک لحظه، بدون استفاده از هیچ وسیله نقلیه ای🚛، کیلومترها راه را پشت سر بگذاری وخود را به مکه یا هر جای دیگر برسانی، تو "طَی الارض" نموده ای.☺️ آری، یاران امام معجزه وار وبسیار شگفت انگیز کنار کعبه 🕋 جمع شده اند. آری ظهور امام زمان وابسته به حضور این سیصد وسیزده نفر است👌اراده خدا بر این بوده است که آنها را در یک لحظه در مکه جمع کند. هر کس اسم بزرگ یا همان اسم اعظم خدا را بداند، دعایش 🤲 مستجاب می شود. وقتی امام زمان خدا را به آن اسم قسم می دهد، سیصد وسیزده یار او، در یک چشم به هم زدن، در مکه حاضر می شوند. اکنون تو از این راز آگاه شده ای؛ امّا مردم مکه، همچنان در تعجّب هستند😳 آنان در مسجد الحرام 🕋 دور هم جمع شده اند ودرباره این مطلب با هم سخن می گویند: به راستی این جوانان چگونه وارد مکه شده اند❓ آن طرف را نگاه کن❗️ آن مرد را می بینی که به سمت بزرگان مکه می رود. او کیست وچرا چنین سراسیمه ومضطرب، جمعیت را می شکافد❓ او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "دیشب خواب عجیبی دیدم وبرای همین خیلی ترسیده ام".😥 فرماندار مکه نگاهی به او کرده ومی گوید: "خوابت را برایم تعریف کن ". ↩️...
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_ششم #قسمت_ششم یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل شب
حیات مى بخشد و برمى انگیزد. جد من که از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایى باید ورزید، حلم باید داشت... من در همان بى خویشى به سخن درمى آیم که: برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى ، این پیامبر من است که مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است که مى رود. با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو بقیۀ االله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى من با او تمامى ندارد. سرم را بر سینه مى فشارم و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت مى ریزم : خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى صبر از استقامت توست . حلم در کلاس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى کند، شکیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى دهند. راضى باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود....... ⭕️ادامه دارد..... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
یادمه تولد ۸سالگی حدیثه اون عکس رو گرفته بودیم.....یعنی ۸سال پیش.... عکس رو در آوردم،خوب نگاهش کردم،همینطور که گریه می کردم عکس رو برگردوندم...حدیثه با اون خط خوشگلش پشت عکس نوشته بود.... آره،درسته....خط خودش بود،نوشته بود:فاطمه زهرا دوستت دارم....اینو که دیدم گریه م شدید تر شد! اصلا نمی تونستم باور کنم،یعنی اون واقعا رفته؟؟؟؟ آلبوم رو ورق زدم... عکس بعدی عکس مامانم و خاله الناز بود،بعدش عکس های خودش رو گذاشته بود،خیلی دلتنگش بودم...به ترتیب کل عکس های آلبوم رو نگاه کردم و شُرشُر اشک ریختم حوصله انجام دادن هیچ کاری نداشتم.... روی تخت دراز کشیدم و توی عالم خواب و بیداری رفتم به خاطرات خودم و حدیثه...اون روز های شیرین که دوتایی بازی می کردیم،چه روزهای خوبی بودن،ساعت ها به یادخاطرات گذشته آروم گریه می کردم....ساعت 6بود که گوشیم زنگ خورد.هرچند حوصله جواب دادن نداشتم اما جواب دادم.النا بود. _بله؟ +سلام پارمیس خانم. _سلام. +خوبی؟چرا صدات گل رفته؟نکنه گریه کردی؟؟؟ _اصلا خوب نیستم! +عه وا....چیشده؟؟؟؟ تا اومدم بگم حدیثه اشک هام سرازیر شد..... +چرا گریه می‌کنی....؟؟؟؟ _النا حدیثه رفت.... +حدیثه؟؟؟؟؟؟ _آره،آبجیم رفت.... +حدیثه؟دختر خالت؟ _آره النا.آره! النا هم که با حدیثه دوست بود از شدت گریه نتونست حرف بزنه و قط کرد،فقط گفت آدرس بفرستم که اونم برای تشیع جنازه بیاد. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313