eitaa logo
سُلالہ..!
262 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
ممکن است هر روز خوب نباشد، اما چیزهای خوبی در هر روز وجود دارند که می توانی پیدا کنی. @barbaleshohada🌸
ریحانه ۵۴ وقتی کوثر متوجه شد خیلی ناراحت شد. خودم هم خیلی ناراحت بودم. یک شومیز صورتی با شلوار آبی پوشیدم. موهام رو شونه کردم و نشستم روی تخت. گوشیم رو برداشتم و با هدیه چت کردم... بعد از چت با هدیه برای خودم روضه گذاشتم و گریه کردم. وقتی رفتم جلوی آینه دیدم صورتم خیسه خیسه. با دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم پایین. مامان از آشپزخانه بیرون اومد و کنار بابا نشست. مامان:گریه کردی ریحانه؟؟؟!!! -نه. کنار داداش شهاب نشستم. محمد هادی:فکر کنم دلش برای محمد حسین تنگ شده. عصبی بلند شدم و گفتم:ساکت شو محمد هادی. داشتم میرفتم داخل اتاق که بابا صدام کرد. -بله؟ بابا:چرا گریه کردی؟! -روضه گوش دادم دلم گرفت همین. بابا:مطمئنی همینه فقط؟؟!! -بله. رفتم داخل اتاقم. روی تخت نشستم. دلم خیلی گرفته بود. مامان وارد اتاق شد. کنارم نشست. مامان:با من حرف بزن ریحانه. مامان رو بغل کردم. اشک هام جاری شد. -مامان دلم گرفته. مامان:میخوای بریم بیرون؟ -نه. اشک هام تبدیل شد به گریه. مامان:داری گریه میکنی ریحانه؟!!!! -مامان کوثر خیلی ناراحت شد. مامان:برای اینکه کوثر ناراحت شده گریه میکنی؟؟ -نمیدونم. مامان:محمد حسین رو دوست داری؟! نمیدونستم باید چی بگم،من از محمد حسین خوشم میاد اما دوست داشتن رو نمیدونم. مامان:پرسیدم محمد حسین رو دوست داری؟؟ -نمیدونم مامان. مامان:بهتره استراحت کنی. مامان بلند شد و رفت بیرون. رفتم جلوی کمد و یک بلوز صورتی ساده و شلوارک سبز پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم. تقریبا خوابم برده بود که در اتاق باز شد. چشم هام رو باز کردم. محمد هادی:بلند شو محمد حسین اومده. مثل فنر از روی تخت پریدم. -چی؟؟!!!! محمد هادی:محمد حسین اومده جلوی در. -برای چی؟؟؟؟؟!!!! محمد هادی:نمیدونم میخواد با تو حرف بزنه. -باشه تو برو الان میام. وقتی محمد هادی رفت،رفتم جلوی کمد تا لباس هام رو عوض کنم. یک شومیز سفید و شلوار مشکی پوشیدم. روسری زرد سر کردم،چادرم رو سر کردم و رفتم پایین. همه خونه تاریک بود. محمد هادی:اومده تو حیاط. -باشه. رفتم داخل حیاط. محمد حسین ناراحت داشت قدم میزد. -سلام. محمد حسین:سلام،بهترید؟ -چطور؟! محمد حسین:محمد هادی زنگ زد گفت حالتون خیلی بده. با تعجب به محمد حسین نگاه کردم. -محمد هادی گفت؟؟؟؟!!! محمد حسین:بله. ادامه دارد........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_دوم #قسمت_دوم دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تی
من نزدیکتر مى شوم، یک لحظه خواب کودکى ام را دوره مى کنم و احساس مى کنم که لحظه موعود نزدیک شده است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوم ، سراسیمه و مضطرب خودم را به خیمه حسین مى رسانم . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین منو از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران من مى کند. پیش از اینکه برادرم به سنت همیشه خویش ، پیش پاى من برخیزد، در مقابل او زانو مى زنم ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارم و با اضطرابى آشکار مى گویم : مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: ((اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید... حسین بازوان من را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه من مى دوزد و زیر لب آنچنان که بشنوم زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است . همان که الان خوابش را مرور مى کردم ؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین زودى. و من ، لحظه اى چشم برهم مى گذارم و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنم که زیر پایم خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشم : واى بر من! حسین ، دو دستش را بر گونه هایم مى گذارد، سرم را به سینه اش مى فشارد و در گوشم زمزمه مى کند: واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم!.... ⭕️ادامه دارد ....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_سوم #قسمت_سوم من نزدیکتر مى شوم، یک لحظه خواب کودکى ام را دوره مى کن
چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینم که از ازل خدا براى من تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنم . تا دست از همه بشویم ، تا یکه شناس او بشوم. همه تکیه گاههاى من باید فرو بریزد، همه پیوندهاى من باید بریده شود، همه دست آویزهاى من باید بشکند، همه تعلقات من باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنم ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنم و این دل بى نظیرم را فقط جایگاه او میکنم. تا عهدى را که با همه کودکى ام بسته ام ، با همه بزرگى ام پایش بایستم : پدر گفت : ((بگو یک((! و من تازه زبان باز کرده بودم و پدر به من اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتم : ((یک((! و پدر گفت : ((بگو دو(( نگفتم! پدر تکرار کرد: ((بگو دو دخترم((. نگفتم ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومم را به پدر دوختم و گفتى : ((بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟(( و حالا بناست من بمانم و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است...... ⭕️ادامه دارد ..... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین
اسامی: 🍂نیلوفر🍂 🍂گمنام🍂 🍂هستی🍂 🍂دختر چادری🍂 🍂یا زینب🍂 🍂ریحانه النبی🍂 🍂شهیده🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلِ کلاش چه رنگیه؟؟ صورتی سبز آبی زرد دو فرصت
همه راند بعد