eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢 #قسمت_هشتم او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۹💢 🔹پرچمی که سخن می گوید🔹 امشب شب عاشوراست🏴 و فردا روز ظهور امام زمان ارواحنا فداه❗️ امشب، پایان روزگار غیبت رقم می خورد.🤲 شهر مکه🕋 در تاریکی فرو رفته استّ امّا کنار کعبه نورانی است. امشب کسی به مسجد الحرام🕌 نیامده است. آن جوان را می بینی که کنار کعبه🕋 مشغول دعاست❓ نمی دانم او با خدا چه نجوایی دارد. آیا می خواهی نزدیک برویم و او را از نزدیک ببینیم❓ او امام زمان است☺️ که در این خلوت شب با خدای خود راز و نیاز می کند. آیا می دانی مُضطرّ واقعی اوست که خدا دعای او را مستجاب وامر ظهورش را اصلاح می کند❓ خدا در قرآن📖 می گوید: ﴿أمَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ ویکشِفُ السُّوءَ﴾؛ چه کسی دعای مُضطرّ را اجابت می کند و سختی ها را از او دور می نماید❓ 📌اکنون سؤال مهمّی از تو دارم: آیا می دانی امام زمان چگونه می فهمد که دعای او مستجاب شده است❓ او از کجا می فهمد که باید قیام کند❓ آیا می دانی که در آن لحظاتی که قرار است دوران غیبت تمام شود، چه حوادثی روی می دهد❓ اگر دقّت کنی می بینی که امام به همراه خود یک پرچم آورده است. خدای من❗️ آن پرچم خود به خود باز می شود. آیا می توانی نوشته روی پرچم را بخوانی❓ روی پرچم چنین نوشته شده است: "البَیعَةُ لله". یعنی هر کس با صاحب این پرچم بیعت کند در واقع با خدا بیعت کرده است. صدایی به گوش می رسد. این صدا از کیست❓ امام که مشغول دعاست، شخص دیگری هم در اینجا نیست، پس چه کسی است که سخن می گوید❓ گوش کن❗️ آیا می شنوی چه می گوید❓ ای ولی خدا، قیام کن✊❗️ من این طرف وآن طرف را نگاه می کنم تا شاید گوینده این سخن را بیابم. عجب! این همان پرچم است که با قدرت خدا به سخن در آمده است. همسفرم❗️ تعجّب نکن❗️ مگر مقام امام زمان بالاتر از موسی (علیه السلام) نیست❓ مگر درخت به اذن خدا به سخن درنیامد وبا موسی (علیه السلام) سخن نگفت❓ در اینجا هم به امر خدا، پرچم با امام زمان سخن می گوید. شمشیر امام را نگاه کن که خود به خود از غلاف بیرون می آید وبا آن حضرت سخن می گوید: "ای ولی خدا قیام کن!". نگاه کن، مسجد الحرام چقدر نورانی شده است❗️ چه شوری بر پا شده است❗️فرشتگان دسته دسته به مسجد الحرام🕌 می آیند. ↩️... @ipqtfgu
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_هشتم #قسمت_هشتم در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این د
را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید. دعا مى کنم ، همه را دعا مى کنم ، چه آنها را که مى شناسم و چه آنها را که نمى شناسم . چه آنها که نامشان را در نامه هاى به برادرم دیده ام و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوم و چه آنها که نامشان را ندیده ام و نشنیده ام . به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنم ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنم . به نام سپاه مقابل دعا مى کنم ! دعا مى کنم ، هر چند که مى دانم قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلۀ اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید((. پیداست که کمى نفرات ، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار اسلام را سیاه نکند. اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟ راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه اندك نیز برادرم را تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را شکست ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرم مجتبى را یکى یکى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویم . هم امشب بگویم که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر حال تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین بزنم ، هم دیدارى تازه کنم و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاورم . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این صداى گامهاى حسین است که به خیمه من نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع ....... ⭕️ادامه دارد..... کپی ؟ : با ۳ دادن صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓ ادمین ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbaleshohada   ╚══════❀•✦•❀═╝
[چهل روز بعد] چهل روز از رفتن حدیثه گذشته بود و کم کم اوضاع زندگی داشت به روال عادی بر می گشت. قرار بود امروز برای چهلم حدیثه به سر خاک او برویم. و من در حال حاضر شدن بودم. یک شومیز ساده پوشیدم و روی اون مانتوی جلو بازی که آستین های پفی داشت و مشکی رنگ بود را تم کردم...شلوار تنگ مشکی رو پا کردم،کیف کوچیک سیاهم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان:حاضر شدی؟ –بله مامان:بریم؟ –بریم.... با آسانسور پایین رفتیم من از ساختمان خارج شدم و مادرم رفت که ماشین رو از پارکینگ بیاره. یکم صبر کردم و مامان از پارکینگ خارج شد...سوار شدم و به سمت بهشت زهرا راه افتادیم. مامان:هوا امروز خیلی خوبه.... –آره. بعد از این گفت و گوی کوتاه دوباره برای چند دقیقه سکوت برقرار شد. –مامان بابا کی از سفر بر میگرده؟ مامان:گفت برای ۱۴ آذر بلیط داره. –آهان،میشه 3روز دیگه... مامان:ِآره‌. وقتی رسیدیم به بهش زهرا مامان ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. در عقب ماشین رو باز کردم و گل های که خریده بودیم رو برداشتم. یک ظرف حلوا هم توی دست گرفتم و مامان هم دوتا ظرف حلوا برداشت رفتیم .... خاله الناز و سبحان و سجاد نشسته بودن. اما چند نفر دیگه کنارشون بودند. وقتی یکم دیگه جلو رفتیم فهمیدم که خاله ستاره(خاله ی مامان)و پسر هاش (امید و امیر)و دخترش تینا هم اومدن.... امید ۲۲ ساله بود و امیر ۱۸ساله.تینا هم ۱۴ساله... جلو رفتیم و با خاله ستاره و تینا دست دادیم و رو بوسی کردیم. خاله ستاره داشت از روی مفاتیح دعا می خوند و امید از روی گوشی. مامان هم قرآن رو باز کرده بود و داشت قرآن می خوند. امیر و سجاد داشتند و صحبت می کردند و سبحان داشت قبر رو می شست. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313