eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ 💢 دوستم سلام✋، با چه انگیزه ای این متن را مطالعه می کنی❓می دانی می خواهم تو را
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۲ 💢 .......سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد وتوانست این شهر را هم تصرّف کند.😔 اکنون، سفیانی در اندیشه تصرّف شهر مکه است؛ زیرا شنیده است امام زمان در این شهر ظهور می کند. او دستور داده تا تعدادی از سربازانش به مکه بروند واین شهر را محاصره کنند. اکنون شهر مکه در تصرّف سپاهیان سفیانی است.😞 سؤالی ذهن مرا به خود مشغول کرده است :🤔 امام زمان ویاران او چگونه این حلقه محاصره را خواهند شکست⁉️ سپاهیان سفیانی با دقّت همه راه های ورودی شهر را کنترل می کنند. آماده شو❗️ ما باید به بیرون شهر برویم، همان جایی که قرار است جوانی ماه رو وارد شهر شود. آنجا را نگاه کن❗️ آیا آن جوان سی ساله را می بینی که به شکل وشمایل یک چوپان است❓ او در دست خود یک چوب دستی دارد وآرام آرام از میان سپاه سفیانی عبور می کند. خیلی عجیب است❗️ سپاه سفیانی که نمی گذارند هیچ کس وارد شهر شود، چرا مانع ورود این جوان نمی شوند❓ نمی دانم او را شناختی یا نه❓ جان من فدای او💚 این جوان، همان مولای من وتوست 🤗 که به امر خدا به شکل یک چوپان، وارد شهر می شود. او از راه دوری آمده است. او از "یمَن" به "مدینه" رفته ومدّتی در شهر پیامبر منزل کرده است وبا حمله سپاه سفیانی به مدینه🕌، از آنجا خارج شده واکنون به مکه رسیده است. صورت نورانیش چون ماه شب چهارده می درخشد 🌕 به گونه راستش نگاه کن❗️ آن خال زیبا را می بینی که چون ستاره ای می درخشد✨❓ این جوان، فرزند پیامبر است ومی آید تا دین جَدّش را زنده کند... امام وارد شهر می شود و در کنار کوه های این شهر منزل می گزیند. شهر مکه، شهر خدا وکعبه🕋، محور خداپرستی است وچون هدف امام، ریشه کن کردن کفر است، حرکت خود را از مکه شروع می کند. هنوز تا زمان ظهور، فرصت باقی است. امام زودتر به مکه آمده است تا برای انجام کارهای مقدماتی رسیدگی کند........ 🔚..
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_اول #قسمت_اول پریشان و آشفته از خواب پریدم و به سوى پیامبر دویدم. ب
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم((... کلام من به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه مى کرد و من مبهوت و متحیر نگاهش مى کردم. بر دلم گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که... پیامبر، سؤ ال نپرسیده من را در میان گریه پاسخ گفت: آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند. اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد، اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین ..... ⭕️ادامه دارد....... کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓ ادمین @barbaleshohada
خیلی خوشحالم بودم،داشتم بال در می آوردم! به تک تک دوستانم پیام دادم و برای مهمونی روز پنجشنبه دعوت شون کردم یعنی می شد دو روز دیگه..... از مادرم اجازه گرفته بودم از بیرون پیتزا سفارش بدم و برای مهمونی کلی خرید کردم،یک کیک بزرگ هم سفارش داده بودم.....و همه چیز آماده بود..... [روز مهمانی] صبح پنجشنبه خیلی زود از خواب بلند شدم ،مامانم میز صبحانه رو چیده بود و خودش مشغول خوردن بود... –سلام مامان:سلام فاطمه زهرا جان.... –مامان من پارمیس هستم! مامان:بله،بله ....درسته....سلام پارمیس جان –علیک سلام مامان قشنگم مامان:دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه بخور،منم دیگه صبحانم تموم شده و دارم میرم خونه خاله الناز.... –چشم... مامان:صبحانه رو که خوردی میز رو خوب جمع کن زحمت ظرف ها رو هم بکش.... –چشم. مامان:چشمت بی بلا من دست و صورتم رو شستم... و اومدم سر میز... مامان هم داشت از خونه خارج میشد... مامان:خداحافظ،خوش بگذره.... –ممنون مامان، خداحافظ بعد صبحانه میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم ... ساعت ۱۰ بود. رفتم توی اتاق ،نشستم پشت میز تحریر....کتاب زبان رو باز کردم و تا ساعت ۱۱ زبان خوندم....بعدش از پشت میز بلند شدم و رفتم تا برای مهمونی آماده بشم.... در کمد دیوار بزرگ اتاق رو باز کردم...یک پیراهن آبی کم رنگ که تا بالای زانو هام بود و آستین هم نداشت رو تنم کردم و رفتم جلوی آینه،از اون پاپیون بزرگی که روی لباس بود خیلی خوشم میومد ...اولش فکر کردم که بهتره همون رو بپوشم ولی باید یه لباس خاص تر انتخاب می کردم.... یک پیراهن قرمز توری رو در آوردم اینم مثل قبلی کوتاه بود و آستین نداشت هر چند اون لباسم رو زیاد دوست نداشتم اما یاد حرف مامانم افتادم که می گفت رنگ قرمز خیلی بهم میاد افتادم و اونم پوشیدم....اما درش آوردم .....خلاصه کلی لباس عوض کردم تا بلخره اون لباس مورد علاقم رو پیدا کردم،یک شلوارک خیلی کوتاه که یه کوچولو از اون پاره بود با یک لباس آستین کوتاه قرمز که وقتی اون رو تن می کردم یکم از شکمم معلوم می شد.....وقتی لباسم رو پوشیدم رفتم جلوی آینه و آرایش کردم و موهای بلندم رو با هد قرمز بزرگی جمع کردم،با اینکه توی خونه بودیم اما برای اینکه تیپ زیبا تری داشته باشم یک چکمه قرمز طرح چرم رو که تا بالای اون بند می خورد رو پا کردم و آماده شدم‌.‌‌.... حدود ساعت ۱۲زنگ در به صدا در اومد بچه ها رسیدند @dokhtarane_mahdavi313