سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۷💢 #قسمت_هفتم 💢سیصد وسیزده نفر از راه می رسند💢 اگر دقّت کنی می بینی که
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢
#قسمت_هشتم
او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "دیشب خواب عجیبی دیدم وبرای همین خیلی ترسیده ام".😥
فرماندار مکه نگاهی به او کرده ومی گوید: "خوابت را برایم تعریف کن ".
وآن مرد چنین می گوید: "خواب دیدم که ابری ☁️ در آسمان ظاهر شد وآرام آرام به سمت زمین آمد تا اینکه به کعبه 🕋 رسید. در آن ابر، ملخ هایی 🦗 دیدم که بال های سبزی داشتند ومدّت زیادی دور کعبه 🕋 طواف کردند وسپس به شرق وغرب عالم پرواز کردند".
هر کس که این سخن را می شنود به فکر فرو می رود🤔.
آیا بینِ این خواب وآن گروه سیصد وسیزده نفری، ارتباطی وجود دارد❓
در شهر مکه شخصی هست که خواب را خیلی خوب تعبیر می کند. از او می خواهند تا این خواب را تعبیر کند.
او قدری فکر می کند وسپس می گوید: "لشکری از لشکریان خدا وارد این شهر شده است و شما هرگز نمی توانید در مقابل آن مقاومت کنید".😊
همه مردم مکه به فکر فرو می روند. آری، آن لشکر، همان جوان هایی هستند که دیشب وارد مکه شدند.
طبیعی است که مردم مکه از دست این جوانان عصبانی باشند😡؛ زیرا اینان می خواهند اهل بیت (علیهم السلام) وشیعیانشان را در همه دنیا 🌎 عزیز کنند.👌
شما فکر می کنید اوّلین تصمیم مردم مکه چه می باشد❓
درست حدس زده اید، آنها می خواهند این سیصد وسیزده نفر را دستگیر کنند؛ امّا خدا ترسی بزرگ بر دل آن مردم می اندازد.
من به حال این مردم ساده لوح می خندم،☺️ مردمی که هنوز هم در فکر دشمنی با شیعه هستند. آنها نمی دانند که دیگر روزگار غربت شیعه تمام شده است.🤗
یکی از بزرگان مکه که می بیند همه در ترس واضطراب هستند می گوید: این جوانانی که من دیده ام، چهره هایی نورانی دارند و اهل عبادت هستند، آنها که تا به حال کار خلافی انجام نداده اند، چرا از آنها می ترسید❓
مردم مکه تا غروب آفتاب در مورد این جوانان سخن می گویند و آن چنان ترس ووحشتی در دل دارند که نمی توانند هیچ کاری بکنند.😥
شب فرا می رسد ومردم به خانه های خود باز می گردند وبه خواب سنگینی فرو می روند.
↩️#ادامه_دارد...
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢 #قسمت_هشتم او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢
#قسمت_هشتم
او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "دیشب خواب عجیبی دیدم وبرای همین خیلی ترسیده ام".😥
فرماندار مکه نگاهی به او کرده ومی گوید: "خوابت را برایم تعریف کن ".
وآن مرد چنین می گوید: "خواب دیدم که ابری ☁️ در آسمان ظاهر شد وآرام آرام به سمت زمین آمد تا اینکه به کعبه 🕋 رسید. در آن ابر، ملخ هایی 🦗 دیدم که بال های سبزی داشتند ومدّت زیادی دور کعبه 🕋 طواف کردند وسپس به شرق وغرب عالم پرواز کردند".
هر کس که این سخن را می شنود به فکر فرو می رود🤔.
آیا بینِ این خواب وآن گروه سیصد وسیزده نفری، ارتباطی وجود دارد❓
در شهر مکه شخصی هست که خواب را خیلی خوب تعبیر می کند. از او می خواهند تا این خواب را تعبیر کند.
او قدری فکر می کند وسپس می گوید: "لشکری از لشکریان خدا وارد این شهر شده است و شما هرگز نمی توانید در مقابل آن مقاومت کنید".😊
همه مردم مکه به فکر فرو می روند. آری، آن لشکر، همان جوان هایی هستند که دیشب وارد مکه شدند.
طبیعی است که مردم مکه از دست این جوانان عصبانی باشند😡؛ زیرا اینان می خواهند اهل بیت (علیهم السلام) وشیعیانشان را در همه دنیا 🌎 عزیز کنند.👌
شما فکر می کنید اوّلین تصمیم مردم مکه چه می باشد❓
درست حدس زده اید، آنها می خواهند این سیصد وسیزده نفر را دستگیر کنند؛ امّا خدا ترسی بزرگ بر دل آن مردم می اندازد.
من به حال این مردم ساده لوح می خندم،☺️ مردمی که هنوز هم در فکر دشمنی با شیعه هستند. آنها نمی دانند که دیگر روزگار غربت شیعه تمام شده است.🤗
یکی از بزرگان مکه که می بیند همه در ترس واضطراب هستند می گوید: این جوانانی که من دیده ام، چهره هایی نورانی دارند و اهل عبادت هستند، آنها که تا به حال کار خلافی انجام نداده اند، چرا از آنها می ترسید❓
مردم مکه تا غروب آفتاب در مورد این جوانان سخن می گویند و آن چنان ترس ووحشتی در دل دارند که نمی توانند هیچ کاری بکنند.😥
شب فرا می رسد ومردم به خانه های خود باز می گردند وبه خواب سنگینی فرو می روند.
↩️#ادامه_دارد...
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_هفتم #قسمت_هفتم حیات مى بخشد و برمى انگیزد. جد من که از من برتر ب
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_هشتم
#قسمت_هشتم
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش
است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها نماز مى تواند چاره ساز باشد. پس
بایستم ! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگ ى را در زیر سجاده ام ، مدفون کن . نماز، رستن از دار فنا و پیوستن به دار
بقاست . نماز، کندن از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . تنها نماز مى تواند مرهم این دل افسرده و جگر دندان
خورده باشد.
انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند. خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل
کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى نماز و آواى قرآن به گوش مى رسد. سپاه دشمن غرق در بى
خبرى است ، صداى معصیت ، صداى عربده هاى مستانه ، صداى ساز و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال
تاءمل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهم.
کاش به خود مى آمدند؛ کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش
دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند.
اگر قصدشان کشتن حسین است ، با ده یک این سپاه هم حادثه محقق مى شود. مگر سپاه برادرم چقدر است ؟ چرا
اینهمه انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت
نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویم به ما کمک کنند، ما از یارى آنها بى نیازم ، خودشان را از
مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل
جهنم کم شود غنیمت است.
این چه جهالتى است که دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مرکبى است که سرمایه عقلشان را به غارت برده
است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟
انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هلاکت برهاند. باید دعا کنم برایشان ، باید از او بخواهم که خواسته هایشان........
⭕️ادامه دارد .......
کپی ؟ : با ۳ صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓
ادمین #اسما
╔═❀•✦•❀══════╗
💔@barbaleshohada
╚══════❀•✦•❀═╝
سُلالہ..!
خطبه خورشید #قسمت_هفتم خطبه حضرت زینب در شام #قسمت_هفتم ادمین #اسما ╔═❀•✦•❀══════╗ 💔@barbales
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطبه خورشید #قسمت_هشتم
خطبه حضرت زینب در شام #قسمت_هشتم
ادمین#اسما
╔═❀•✦•❀══════╗
💔@barbaleshohada
╚══════❀•✦•❀═╝
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتم
[روز شنبه ]
روز شنبه بود و قرار بود من برای همیشه با حدیثه خداحافظی کنم،قرار بود آبجیمو برای همیشه بزارن زیر خاک...دیگه نمی تونستم حدیثه رو ببنم،تا آخر عمر!
وقتی من بیدار شدم سجاد و سبحان،مامان و خاله الناز داشتن صبحونه می خوردن.
_سلام
سبحان: سلام
مامان:سلام عزیزم
نشستم کنار خاله الناز....هیچی از گلوم پایین نمی رفت اما به زور یکم خوردم بعد صبحانه رفتم توی اتاق و مانتوی بلندی رو که آورده بودم رو تن کردم شال رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون....
همه حاضر بودند...
سوار ماشین شدیم و رفتیم....
توی بهشت زهرا همه چیز آماده بود و مهمان ها کم کم می آمدند.....
وقتی همه مهمان ها آمدند جنازه حدیثه رو آوردن.....همه شروع کردن به گریه....هیچ کس آرام نبود....
خاله الناز جا جلوی جنازه ایستاده بود و با دخترش خداحافظی می کرد....سجاد و سبحان هم پا روی غرور خود گذاشت بودند و گریه می کردند....
چند دقیقه بعد سجاد و سبحان جنازه رو داخل قبر بردند..
و این آخرین باری بود که من صورت ماه حدیثه رو می دیدم.جنازه را که داخل قبر گذاشتند کم کم خاک ها را روی سر حدیثه ریختند.و حدیثه رفت! برای همیشه....
اون لحظه تنها آرزوی من فقط بلند شدن حدیثه بود....
_حدیثه چرا رفتی؟؟؟تو که بی معرفت نبودی! آبجی... آبجی...بدون خداحافظی کجا میری؟؟؟؟
خیلی ناراحت بودم.
انگار غم عالم تو دلم بود.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس