#رمانریحانه
#پارت۶۱
به سمت اتاق پدرم رفتم،آروم در زدم.
بابا:بفرمایید.
وارد شدم.
پدرم روی تخت نشسته بود و داشت مطالعه میکرد.
روی صندلی کنار تخت نشستم.
چند دقیقه سکوت بر قرار شد.
بابا:چیزی می خواستی ریحانه جان؟
–بابا.....راستش،من می خواستم یه چیزی بهتون بگم.
بابا:بگو دخترم،!
–بابا من به محمد حسین علاقه دارم!
بابام هیچی نگفت...
–دوست دارم دارم باهاش ازدواج کنم.....ولی شما مخالفت کردید...
دوباره اشک هام روان شد.
بابا:دخترم چرا اینو زودتر نگفتی،هروقت ازت سوال میکردیم که محمد حسین رو دوست داری یا نه فقط می گفتی پسر خوبیه.
–آخه تا الان واقعا نمی دونستم دوستش دارم یا نه...
بابا:دخترم اگه تو واقعا بهش علاقه مند هستی من نمی خوام مانع تو باشم که به کسی که دوستش داری برسی،ولی اون تازه داره میره سرکار،خونه و ماشین نداره،پس انداز نداره،ممکن توی زندگی با سختی مواجه بشی....ما از بچگی هرچیزی که خواستی رو برات فراهم کردیم ،شاید بهت سخت بگذره.
–شاید سخت باشه ولی من مطمئنا تحمل میکنم.
بابا:باشه دخترم.....اگه خودت بهش علاقه داری ومی تونی با سختی های زندگی کنار بیای من هیچ حرف دیگه ای ندارم.
–ممنونم بابا جون.
اشک هام رو پاک کردم.
رفتم اتاقم، حالا خوشحال بودم، اصلا فکر نمی کردم نظرم اینقدر برای بابا مهم باشه....
رفتم لب پنجره.....
داشتم بیرون رو تماشا می کردم که صدای زنگ گوشی بلند شد....
کوثر بود.
–بله؟
+به به،سلام ریحانه خانم.....
–سلام کوثر، خوبی؟
+خوبم،تو خوبی؟
–خداروشکر،منم خوبم.
+خانواده خوبن؟
–الحمدلله.....خوانواده شما خوبن؟
+آره،همشون جوبن جز محمد حسین.....
–چرا؟چی شده؟
+ نگران جواب توعه....
–خدایا!
+میره میاد راجب تو حرف میزنه......
–😂
+فردا میای اینجا؟
–نه.
+چرا؟
–نمی تونم.
+بابات اجازه نمیده؟
–نه بابا.
+خوب پس چرا؟
–اصلا حال ندارم.....
+حالا خوبه فقط دوتا کوچه فاصله داریم....
–تو بیا....
+حالا ببینم چی میشه، اگه شد میام.
–باشه.
+خوب کاری نداری...
–نه
+پس خداحافظ.
–خداحافظ.
ادامه دارد.....
@barbaleshohada