#رمانریحانه
#پارت۹
–محمد هادی،محمد هادی. نمی خوای بیدار بشی؟
پاشو می خوایم صبحانه بخوریم.
محمد هادی.،محمد هادی.پاشو دیگه.
رفتم جلو و چند بار آرام زدم به صورتش
–محمد هادی،محمد هادی.پاشو .
داداشی نمی خوای بیدار بشی؟
محمد هادی پاشو دیگه...
بالای سر تو بمب هم منفجر بشه بیدار نمیشی.
پاشو.
محمد هادی آرام لای چشمانش رو باز کرد و گفت:بیدارم،بیدارم.
–پاشو.
محمد هادی با چشمان خواب آلو روی تخت نشست.
محمد هادی:بیا پاشدم تو دیگه برو.
–آره.منتظری من برم بخوابی. تا از جایت بلند نشی دست و صورتت رو نشوری من نمی رم.
محمد هادی پاشد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره منم رفتم سر میز.
–این محمد هادی چقدر خوابش سنگینه!
مامان:آره محمد هادی از بچگی همینطور بود.
من کم کم صبحانم تمام شده بود که تازه محمد هادی اومد
محمد هادی:سلام.
ادامه دارد....
کپی؟با انجام دادن شروط آزاد 💖
💖
@ipqtfgu