۲۴ فردای اون روز یعنی روز شنبه شهاب اساباب هاش رو آورد فقط یک تخت و کتابخانه و یک میز تحریر لباس هاش رو داخل یک بقچه گذاشته بود و کتاب هاش رو داخل چند تا جعبه. من و مامان کمک کردیم تا وسایلش رو توی اتاق بزاره و لباس و کتاب هاش رو توی کمد دیواری و کتابخانه بچینه . این کار ها تا ظهر طول کشید. شهاب:واقعا ازتون ممنونم. –خواهش می کنم داداشی‌‌... مامان:بیاین برین ناهار. شهاب:ناهار چیه خاله سمیرا؟ –لوبیا پلو خاله جان. شهاب:به به. رفتیم پایین. مامان میز رو چید. بابا و محمد هادی اومدن پایین. نشستیم سر میز. شهاب:به به خاله جان عجب دست پختی دارید. محمد هادی:بله دست پخت مادر من نظیر نداره. مامان:نمی خواد اینقدر تعریف کنید، غذا تون رو بخورید... شهاب:چشم. یک هفته گذشت چهارشنبه بود. شهاب بدون اینکه در بزنه سریع وارد اتاقم شد. وحشت کردم . شهاب:ریحانه خیلی گلی دمت گرم!بهتر خواهر دنیایی! –چی شده حالا؟ شهاب:نسیم خواستگارش رو رد کرده. –این که خواستگارش رو رد کرده معنئش این نیست که قراره با تو ازدواج کنه،می دونی که... شهاب:ولی احتمال اینکه بخواد بار من ازدواج کنه بیشتر شده دیگه . –آره شهاب:فقط یه زحمت دیگه داشتم برات.... –یا امام رضا ! شهاب:میشه.....به مامان بگی زنگ بزنه به مامان نسیم. –خوب خداروشکر کار سختی نیست.باشه. شهاب:فقط لطفا هرچه زودتر. –باشه اصلا همین الان میگم. شهاب:دستت درد نکنه. –خوب بیا بریم پایین. ادامه دارد...... کپی؟ آزاد💖 💖@ipqtfgu