#رمانریحانه
#پارت ۴۱
مامان داخل آشپزخانه بود،رفتم داخل آشپزخانه.
-مامان من میرم خونه هدیه.
مامان:باشه مراقب خودت باش،میگم شهاب شب بیاد دنبالت.
-نه مامان جون زود میام.
مامان:باشه.
-خداحافظ مامان جونم.
مامان:خدانگهدار.
با تاکسی رفتم خونه هدیه.
وقتی رسیدم زنگ آیفون رو زدم:
+بله؟
-سلام منم ریحانه.
+سلام ریحانه جان بفرمایید.
وقتی وارد شدم با آسانسور رفتم طبقه پنجم.
وقتی وارد شدم برادر کوچک هدیه اومد بغلم.
-سلام عزیزم.
سام:سلام ریحانه جون.
یک شکلات از کیفم در آوردم و دادم به سام.
مادر هدیه برامون چایی و میوه آورد.
ساعت ۱۸ بود که از خونه هدیه اومدم بیرون.
رفتم سر کوچه و منتظر تاکسی ایستادم.
وقتی سوار تاکسی شدم گوشیم زنگ خورد(مامان)بود.
سریع جواب دادم:
-جانم مامان؟
مامان:سلام ریحانه،کجایی؟؟
-دارم میام مامان جون.
مامان:باشه مراقب باش،خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم.
وقتی رسیدم سریع رفتم داخل اتاقم و لباس هام رو عوض کردم.
ادامه دارد....................
@barbaleshohada