💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_ده
این رفتار پدرم برای آقامصطفی خیلی جای تعجب داشت😳 با فاصله نشستیم آقامصطفی گفت: «حتماً متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین اونها مخالفاند حتی هر سه تا خواهرهام هم مخالفاند🔹 به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول ، شما چند سال اول زندگیمون رو شاید خیلی سختی بکشین ولی من قول میدم که بیکار نمونم هر جور شده نون حلال درمیارم.»🤓
گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود گرچه باید دعا🙏 میکردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه برای من ، ایمان مرد و چشمپاکیاش میارزه به تمام ثروت دنیا، چشمپاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همینجور چشمپاک بمونین.»😍
آقا مصطفی کمی سرخ شد چند دانه عرق روی پیشانیاش 😓جوشید. گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی باارزشه» مکثی کرد سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زنعمو هم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.»🙁
گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فامیل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن ، سربازی آقامصطفی تموم بشه و بره سرکار عجله نکن.»🌺
گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمهتمام گذاشت. اواخر آبان ماه بود. خشخش برگهای پاییزی🍁🍂 همراه سوزی سرد از پنجرههای باز به درون میآمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرقهای پیشانیاش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.»❤️
گفتم: «من انتخابم رو کردم درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگیام تصمیم بگیرم.»
پرسید:«مثلاً چه تصمیمی؟»🤔
گفتم:«تصمیمهایی که فکر میکردم درسته؛ مثلاً چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم🌹خانوادهام مخالف بودند، مخصوصاً مامانم میگفت تو هنوز بچهای دختر، نمیتونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرین قبول نمیکردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه گفت: که برو توی پستو، تو صندوقچۀ چوبی، لابهلای لباسها رو بگرد یه چادر مشکی هست, بردار، سرت کن.💐💐
🔺
بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷
#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی