eitaa logo
سردار سلیمانی
447 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
18هزار ویدیو
303 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از شهادت آقای کوهساری، آقامصطفی به من گفت: «این راهیه که دیر یا زود من هم میرم.»🕊 🔸آن روز با هم قرار گذاشتیم که تربیت بچه‌ها با آقامصطفی باشد و محبتش با من، زیرا می‌دیدم که چه‌طور با حسرت به بچه‌ها نگاه👀 می‌کرد و می‌گفت می‌ترسم وابستگی به بچه‌ها مرا از این راه باز دارد. بچه‌ها انگار متوجه شده بودند که رفتار ما نوعی فیلم‌ بازی‌ کردن است چون با وجود اینکه من بیشتر به آنها محبت می‌کردم، وقتی آقامصطفی بود کمتر سمت من می‌آمدند.🌺 🔸یک روز آقامصطفی گفت: «می‌خوام وقتی که نیستم خودت از پس کارها بَربیای، محتاج دیگران نباشی🌻 از حالا کارهایی که مربوط به بانک و اینترنت میشه، مثل پرداخت‌کردن قبض‌ها یا ثبت نام توی سایت‌های دولتی برای سهام ‌عدالت یا تعویض کارت‌ملی و موارد دیگه رو تو انجام بده. هر جا مشکلی داشتی من کمکت💐 می‌کنم در ضمن کنتور آب و برق و گاز ما با همسایه مشترکه توی قولنامه نوشته شده که هزینۀ قبض‌ها، نصف مال اونها و نصف مال ما، اما به خاطر اینکه ما زیاد مهمون داریم و دوست ندارم حق‌الناسی به گردن‌مون بمونه من همیشه یک‌سوم از اونها می‌گرفتم. شما هم همین کار رو انجام بدین.»🍃🍃 🔸سال 1394 سال دگردیسی من بود بیرون که می‌رفتیم هم ساک را برمی‌داشتم، هم امیرعلی👶 را بغل می‌کردم. در جواب بعضی‌ها که می‌پرسیدند چرا آقامصطفی کمک نمی‌کند، می‌گفتم: «دارم تمرین مستقل زندگی کنم.»🌸 🔸یک بار که می‌خواستیم برویم زابل، به آقامصطفی گفتم: «دلم برای مسافرت با اتوبوس تنگ شده، بیا مثل روزهای اول ازدواج‌مون💞 با اتوبوس بریم.» سری تکان داد و گفت: «اون‌قدر با اتوبوس بری!» افسوسی که در کلامش بود، نگرانی‌اش برای من و بچه‌ها را نشان می‌داد.😔 🔸یک روز آقامصطفی در حیاط نشسته بود و مدام با مسئول اعزام تماس می‌گرفت. به من گفت: «امروز هرطور شده باید کارم راه بیفته.» پشت سر هم شماره می‌گرفت بوق آزاد 📞می‌خورد و کسی جواب نمی‌داد. گفت: «شمارۀ من رو می‌شناسن که جواب نمیدن گوشی‌ات رو بده از شمارۀ شما زنگ بزنم.» شماره گرفت به محض اینکه طرف گوشی را برداشت، آقامصطفی گفت: «لطفاً قطع نکنین🙏 اجازه بدین پنج دقیقه باهاتون صحبت کنم از آموزش‌هایی که دیدم بگم از توانایی‌هام بگم من یک نیروی عادی نیستم وقت بدین حضوری خدمت برسم.» ایشان در جواب گفته بود: «اصلاً نمی‌خوام ببینمت.» و گوشی را قطع کرده بود.🍃 آقامصطفی بغض کرد و گفت: «به‌ جای کار راه‌اندازی کارشکنی می‌کنن.» گفتم: «بیا تو سرما می‌خوری.» تا هنگام اذان مغرب با چند جای دیگر تماس گرفت. سرانجام موفق نشد کاری از پیش ببرد. گوشی را پرت کرد روی مبل و گفت: «دیگه تماس نمیگیرم»🌸🌸🌸🌸🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از نماز با خوشحالی گفت: «وای زینب! اون تصمیمی که از اول باید می‌گرفتم رو الان گرفتم☺️کاری که باید از اول می‌کردم رو نکردم، به یک سری از افرادی متوسل شدم که کاره‌ای نبودن در صورتی که باید اول از ائمه کمک می‌خواستم. ما که زندگی‌مون رو بر اساس اعتقاد به ائمه🌺 شروع کردیم، چرا یادم نبود در این‌باره دست به دامن اونها بشم؟» باعجله تجدید وضو کرد و گفت: «من میرم حرم.»🕊🕊 گفتم: «صبر کن من هم میام» گفت: «نه خانوم، اذیت میشی هوا سرده سرما می‌خوری»🌻 من اصرار کردم با حالت دل‌سوزانه‌ای گفت: «خانوم من امشب میرم حرم برای حاجت ‌گرفتن شاید کارم طول بکشه.» گفتم: «من خوابم نمی‌بره این‌جوری بیشتر اذیت می‌شم.»💐 آهی کشید و گفت: «زینب سعی کن بر ترس شبانه‌ات غلبه کنی، می‌دونی من نگران😔 دو چیزم؛ یکی همین شب ‌بیداری‌هات به خاطر ترس و یکی هم غربتت، زینب قول بده که هیچ‌وقت از مشهد🕌 نری! دوست دارم خودت و بچه‌هام زیر سایهٔ امام‌رضا(علیه‌السلام) باشین با این‌حال نگران غریبی توام سعی کن تنهایی‌هات رو با همسران شهدا🌷 پُر کنی.» گفتم: «نگران نباش من از مشهد نمیرم خودم از امام‌رضا(علیه‌السلام) خواستم بیام مشهد.»🕌 داشتم حاضر می‌شدم که آقامصطفی گفت: «زنگ بزن به دوستت، ام‌البنین‌خانم🌻، اگه کاری نداره بریم دنبالش، اون هم غریبه توی این شهر، هم بچۀ مریض داره. برامون دعا کنه شاید دعاش در حق‌مون مستجاب بشه.»🙏 🔸در مسیری که می‌رفتیم من هر چه با آقامصطفی صحبت می‌کردم، او فقط در حد بله و خیر جواب می‌داد. ساعت نُه رسیدیم حرم از آقامصطفی جدا شدیم او رفت سمت ضریح، ما هم نشستیم به زیارت‌نامه خواندن.🌸 🔸شب تولد حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) بود ام‌البنین گفت: «زینب! من خودم جزو مخالفان آقامصطفی بودم🧐دوست نداشتم بره سوریه به‌خاطر تو، به‌خاطر بچه‌هاش، ولی الان که می‌بینم چقدر ناراحته، از امام‌رضا(علیه‌السلام) می‌خوام که خیر و صلاحش هر چه هست همون بشه تو هم رضایتت رو اعلام کن دعا کن گره از کارش باز بشه.»🌿🌿🌿🌿 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕 🔶ساعت یازده بود که آقامصطفی آمد با چشم‌هایی قرمز اما لبی خندان😊 گفت: «حاجت گرفتم!» با تعجب به او نگاه کردیم، خندید. پرسیدم: «حاجت»🌸 گفت: «آره! بریم خونه» گفتم: «چطور متوجه شدی که حاجت گرفتی؟ کسی رو دیدی؟ چیزی بهت الهام شد؟»🤔 امیرعلی را بغل کرد و گفت: «این خاطره رو می‌نویسم تا شما بدونین هر وقت مشکلی داشتین پیش چه کسی بیاین و بدونین من تو چه شبی و کجا حاجت گرفتم.»🙏🌺 🔸سر راه، ام‌البنین را رساندیم، بعد آمدیم خانه، من خسته بودم امیرعلی هم اذیتم کرده بود. آقامصطفی قبل از اینکه لباس‌هایش را عوض کند نشست روی تخت، سررسید را باز کرد و تُندتُند شروع کرد به نوشتن .📝 پرسیدم: «باز وصیت می‌نویسی؟» خندید: «نه، خاطره می‌نویسم.» گفتم:«حالا چرا با خودکار قرمز🖍؟ بذار برات خودکار آبی بیارم» نگاهی به خودکار کرد و گفت: «عیب نداره، فقط اجازه بده بنویسم.»🌸 صبح داشتم صبحانه حاضر می‌کردم که آقامصطفی بیدار شد. مثل همیشه نشست روی کناره، متکا را گذاشت پشتش و تکیه زد به دیوار.چ، دیدم باز خوشحال 😇است. پرسیدم: «توی خواب کسی بهت وعده‌ای داده؟» باز خندید: «دقیقاً!» سفره را پهن کردم، گفت: «خواب دیدم آقای جاودانی به من زنگ زد و گفت که مصطفی مسئول اعزام عوض شده، آدم خوبیه، برو بگو می‌خوام برم سوریه،🕊 یک‌راست می‌فرستت توی بغل داعش!» هنوز حرفش تمام نشده بود که گوشی‌اش زنگ خورد. چشم‌های آقامصطفی گرد😳 شد. دکمۀ سبز گوشی را فشرد چشمکی به من زد قبل از احوال‌پرسی گفت: «محمد می‌دونی مسئول اعزام عوض شده؟»🤓 حتماً آقای جاودانی پرسیده بود: «تو از کجا خبر داری؟» چون آقامصطفی هیجان‌زده جواب داد: «خودت تو خواب بهم گفتی!» تلفنش که تمام شد گفت: «خانوم همون سررسیدم رو بیار اینها رو باید یادداشت کنیم.»💐 🔸تلویزیونی که روشن بود یک دفعه تصویرش رفت. آقامصطفی گفت:«سوخت!»😕 پرسیدم: «چی سوخت؟» گفت: «تلویزیون!»📺 هر کار کردیم روشن نشد. گفت: «بیا بریم یک تلویزیون قسطی برداریم.» گفتم: «در نبودت ممکنه پول کم بیاریم.» گفت: «شاید رفتم و برنگشتم بعد بخوای تلویزیون بخری پشت سرت حرف و حدیث زیاد میشه.»🍃🌸 قبل از رفتن تلویزیون را خرید و کارکردن با کنترل و اینترنت تلویزیون را به من یاد داد.☺️ ده روزی گذشت تا کارهایش روبه‌راه شد.🌹🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕 🔶 یک روز صبح زود، ساکش را برداشت. یک ساک رنگ ‌و رو ‌رفته و کوچک، من برایش یک کوله 🎒خوب خریده بودم. گفتم: «کوله رو بردار، باز دوستات میگن این ساک رو از کدوم بیمارستان آوردی؟»😊 گفت: «بذار بگن، کوله به اون گرونی زیر دست و پا میفته، حیفه.» 🔸امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق‌نق می‌کرد. شیشۀ شیرش را دادم دستش آقامصطفی گفت: «اگه بچه‌ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه‌ات هستن به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت می‌کنی.»💐 گفتم: «بعد از تو تنها دل‌خوشیم همین بچه‌هان!» امیرعلی👶 را بغل کرد و بوسید. گفتم: «این‌بار از کسی خداحافظی نمی‌کنی؟» گفت: «نه، این‌قدر توی این مدت خداحافظی کردم، رفتم و باز برگشتم که دیگه روم نمی‌شه.»☺️ گفتم: «حداقل با پدر و مادرت خداحافظی کن.» رفتن‌های او برای‌ ما عادی شده بود. رفت تا بالا و سریع برگشت. من قرآن🌹 روی سینی گذاشته ‌بودم و داشتم توی کاسۀ آبی که کنارش بود، آیت‌الکرسی می‌خواندم. گفت: «این همه که من میرم و میام باز آینه و قرآن و آب گرفتی دستت؟ مثل دفعه‌های قبل ، دو روز سین جیم‌مون می‌کنن، پدرمون رو درمیارن، باز برمون می‌گردونن.»🤔 گفتم: «حتی یک‌روزه هم بخوای بری، باید از زیر قرآن رد شی.» رد نمی‌شد، بازی‌اش گرفته بود. مثل بچه‌ها که وقتی می‌خواهی دارو بدهی اذیت می‌کنند، از دستم فرار می‌کرد و من به دنبالش التماس🙏 می‌کردم. گفت: «برای همینه که هنوز نرفته برمی‌گردم.» دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «انشاءالله به حق این قرآن برم و برنگردم.»🙏 گفتم: «انشاءالله به حق همین قرآن میری و الان برمی‌گردی.» گفت: «برنگردم.» گفتم:.«برگردی.»🌸 گفت: «منظورم این نیست که کلاً برنگردم، منظورم اینه که از تهران اعزام بشم به سوریه.» گفتم: «اگه این طوره برو که برنگردی» گفت: «یکی از بچه‌ها خواب دیده همه‌مون جمع‌ایم. شهید🌷 کوهساری اومده از بین جمع دست من رو گرفته و گفته مصطفی پاشو بریم سوریه!» گفتم: «خیر باشه!»🌺🌺🌺🌺 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶قرآن را بوسید، می‌خواستم پشت سرش آب بریزم. در را گرفت و گفت: «عزیزم به خدا از همسایه‌ها خجالت می‌کشم😅تو هی میای پشت سر من آب می‌ریزی، باز می‌بینن فردا برگشتم من در را می‌کشیدم طرف خودم، او می‌کشید طرف خودش از صدای خنده و شوخی 😍ما طاها بیدار شده بود. دست امیرعلی را گرفته بود و دوتایی نگاه‌مان می‌کردند. آخر تسلیم شدم و گفتم: «شما برو، من نمیام بیرون.»😄 🔸همیشه وقتی می‌رفت، برمی‌گشت و دوباره خداحافظی می‌کرد. این‌بار زنگ طبقۀ بالا را زد و به پدرش گفت: «بی‌زحمت بیاید ماشین رو از راه‌آهن برگردونین.» و خودش رفت داخل ماشین نشست.🚙 من آب را ریختم هر چه منتظر ماندم نگاهم کند، نگاهم نکرد دلم شکست آمدم😔 داخل، گوشی‌ام را برداشتم. تماس که برقرار شد، شروع کرد به خندیدن پرسیدم: «چرا پشت سرت رو نگاه نکردی؟»🧐 فقط می‌خندید بلند هم می‌خندید. گفتم:« تا نگی قطع نمی‌کنم!» گفت: «خانوم حداقل بذار به سوریه برسم. می‌ترسم نرسیده، توی این جاده‌ها تلف بشم.»🤗 بعد از ساعتی خودش زنگ زد و کلی دل‌جویی کرد. از تهران برای آموزش فرستاده بودن‌شان یزد. دو هفته‌ای یزد بودند. هر روز تماس می‌گرفت و احوال من و بچه‌ها و پدر و مادرش🌺 را می‌پرسید. یک شب امیرعلی را برده بودم پارک که آقامصطفی زنگ زد. گفت: «الان فرودگاه‌ایم , قراره اعزام‌مون کنن به سوریه.»🍃 گفتم: «برنمی‌گردی مشهد برای خداحافظی؟» گفت: «خودت که می‌دونی، هنوزم رفتن‌مون صددرصد نیست، یادته دفعۀ قبل که می‌خواستم با لشکر فاطمیون برم، توی هواپیما🛩 هم نشستم، همه چی اوکی بود، چند لحظه مونده بود به پرواز فهمیدن ایرانی هستم. بین هفتصدنفر مسافر فقط ده نفر رو دیپورت کردن، که یکیش من بودم.»😉 گفتم: «این دفعه فرق داره.» و سکوت کردم, نمی‌توانستم حرف بزنم او واقعاً داشت می‌رفت. خیلی دور بود نه می‌دیدمش، نه می‌توانستم نگهش دارم.🌿 گفت: «الو، الو، صدام رو می‌شنوی؟» ضعیف و بی‌حال گفتم: «می‌شنوم.» گفت: «زینب، می‌دونی الان چهار شهرک شیعه‌نشین توی سوریه هست که توسط داعش محاصره شدن؟😔 اونا از گشنگی گیاه می‌خورن. بچه‌هاشون از بی‌آبی و بی‌غذایی می‌میرن. داعش تهدید کرده چنان بلایی سرشون بیاریم که در تاریخ بی‌سابقه باشه! اینا از نِرون هم بدترن!»🌹🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶فکرم درگیر رفتن او بود، نمی‌توانستم از بایگانی مغزم پروندۀ نِرون را بیرون بکشم.🧐 ادامه داد: «می‌دونی که نرون حتی به مادر و همسر خودش هم رحم نکرد؟ شهر روم رو به آتش🔥 کشید. وقتی که هستیِ مردم توی آتش می‌سوخت، خودش رفته بود بالای تپه‌ای با نواختن چنگ🎼 از سوختن شهر لذت می‌برد.» گفتم: «جنون قیصری!» گفت: «آفرین اینا هم از جنس نرون هستن.» از جنایت‌های داعش می‌گفت تا حس ترحم مرا برانگیزد و آرامم کند.😔 می‌گفت: «میگن داعش مردم رو به‌زور توی میدون شهر جمع می‌کنه، اون وقت در ملأعام به دختران‌شون تجاوز می‌کنه😱 من که شیعه هستم، غیرت علوی دارم، چه‌طور می‌تونم اینا رو بشنوم و به زندگی آروم خودم ادامه بدم؟ زینب! هدف بعدی‌ اونا ایرانه!»🇮🇷 گفتم: «من از اینکه داری میری سوریه ناراحت نیستم، فقط دلتنگتم.» خیلی آرام و باخنده گفت: «زینب جان تو رو خدا گریه 😭نکن صدای گریه‌ات رو من نشنوم تا الان با صدای خنده‌هات با شادی‌هات، با شوخی‌هات تونستم با آرامش توی این مسیر برم. الانم بذار همون تصویر توی ذهنم باشه. خرابش نکن.»☺️ بعد از سکوتی طولانی گفت: «حالت چطوره بهتر شدی؟» گفتم: «بهترم الان. فقط می خوام صدات رو بشنوم.»💞 پرسید:«کجایی؟ بچه‌ها کجان؟ خرید عیدتون رو کردین؟» گفتم: «بچه‌ها رو آوردم پارک، امسال برای عیدشون پیراهن سفید👕 خریدم.» گفت: «کار خوبی کردی، رنگ‌ها توی روحیۀ بچه‌ها خیلی تأثیر داره. همیشه براشون رنگ‌های شاد بخر.» گفتم:‌ «کاش بودی، مثل هر سال با هم می رفتیم زابل!»🌺 گفت:«زینب از تو انتظار نداشتم مسلمونا در محاصره باشن، تهدید کرده باشن زن‌ها و دخترهای شیعه رو به بی‌آبرویی، بعد تو میگی بیا بریم دید و بازدید عیدانه؟»😔 از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و استغفار کردم. گفت: «زینب من باید برم. صدام می‌زنن.»🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶تلفن قطع شد، کمی قدم زدم صورتم را شستم بغض و غصه😔 را از خودم دور کردم دوباره تماس گرفتم با صدایی صاف و بلند گفتم: «امسال عید جات خیلی خالیه، ولی هدف تو مهم‌تره، انشاءالله 🙏عید سال بعد داعش نابود شده باشه و ما با خیال راحت بریم سفر.» گفت: «از سوریه بیام می‌برمت ایران‌گردی، شما آمادگی‌اش رو داشته باشین🌺 برای یک سفر ده پونزده روزه!» خندیدم: «فراموش کردی طاها مدرسه میره؟ باید صبر کنیم تعطیل بشه» گفت:«خدا خیرت🌺 بده زینب، همیشه این‌جوری باش دلم گرفته بود از اینکه ناراحت بودی همیشه سعی کن خودت رو سرگرم کنی به تفریح‌هاتت بیشتر اهمیت بده.»☺️ 🔸ساعت هشت صبح سال تحویل🎍 شد و ما خواب بودیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم امسال نه سفرۀ هفت‌سینی بود و نه کسی که هنگام تحویل سال ما را ببرد حرم🕌، سال‌های قبل با هم می‌رفتیم حرم تا جایی که امکان داشت از لابه‌لای جمعیت جلو می‌رفتیم. لحظۀ تحویل سال رو به ضریح می‌ایستادیم و سال‌مان این‌طور تحویل می‌شد.🕊 🔸اولین سالی بود که نوروز آقامصطفی نبود تماس هم نگرفت🍃 از وقتی رسیده بود سوریه فقط یک بار تماس گرفته بود و گفته بود: «منتظر تماس من نباشین اینجا دسترسی به تلفن نیست موبایل‌هامون رو هم گرفتن خودم هفته‌ای یک بار زنگ می‌زنم.💐» با اینکه گفته بود منتظر تماس من نباشید، اما من بیشتر از همیشه منتظر بودم.❤️ شب‌ها بعد از اینکه بچه‌ها می‌خوابیدند، سکوت خانه وهم‌انگیز می‌شد. لامپ‌ها و تلویزیون را روشن می‌گذاشتم باز هم خوابم نمی‌برد می‌ترسیدم🌻 یکی از دغدغه‌های آقامصطفی این بود که این ترس شبانه از دل من برود. برای همین خوب نخوابیدن‌ها، روزها بی‌حوصله و کمی گیج بودم گاهی چرت می‌زدم اغلب غذا درست نمی‌کردم. بچه‌ها👶👦 می‌رفتند طبقۀ بالا، مادرشوهرم متوجه می‌شد من آشپزی نمی‌کنم و برایم غذا می‌فرستاد پایین، دفعه‌های قبل که آقامصطفی می‌رفت این‌طوری نبودم. این حس و حال را نداشتم. این‌بار خیلی پریشان😔 بودم با این‌حال سعی می‌کردم بچه‌ها متوجه حال خرابم نشوند. شب‌ها که آنها می‌خوابیدند، مداحی می‌گذاشتم، عکس‌های آقامصطفی را نگاه می‌کردم و اشک😭 می‌ریختم. اگر بی‌پول بودم، اگر مشکلی داشتم، وقتی کسی می‌پرسید: «مشکلی نداری؟ کاری هست از دست ما بربیاد؟» مجبور بودم فقط تشکر🌺 کنم. کافی بود بگویم: «می‌تونید این کار رو برام انجام بدین؟» طرف شروع می‌کرد: «برای چی شوهرت رو فرستادی؟ به‌خاطر پول؟ واقعاً ارزشش رو داره؟»😔 چه آسان راهی را که ما با هزاران سختی پیموده بودیم به سُخره می‌گرفتند و با کنایه و تحقیر، پایانی ناخوش برایمان رقم می‌زدند.🌺🌺🌺🌺🌺 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک هفته از آغاز سال نو گذشته بود که دست بچه‌ها را گرفتم و رفتم زابل، ده روزی می‌شد که آقامصطفی زنگ نزده بود.😔 مدام حواسم به گوشی‌ام بود که مبادا زنگ بخورد و متوجه نشوم. در ایام عید دخترعمویم بر اثر عارضه قلبی فوت🏴 کرده بود. چون پدرم در آن ناحیه ملّاک و سرشناس بود و خانۀ ویلایی بزرگی داشت، اکثر مجالس فامیل را خانۀ ما می‌گرفتند. یک روز که مراسم ختم دخترعمویم خانۀ ما بود اتاق‌ها، هال و پذیرایی حتی آشپزخانه پر از مهمان🌸 بود. همه و از جمله خودم عزادار و ناراحت بودیم با این‌حال من بی‌صبرانه منتظر تماس آقامصطفی بودم. در همان شلوغی، گوشی‌ام زنگ خورد. آقامصطفی پشت خط بود. آن‌قدر خوشحال 😇شدم که نمی‌توانستم خودداری کنم. گوشی‌به‌دست دویدم بیرون از ترس اینکه مبادا قطع بشود سریع جواب دادم سلام مصطفی‌جان خوبی؟»🌺 به هیچ‌کس نگاه نمی‌کردم، نمی‌گفتم که اینجا فامیل نشسته، همه داغ‌دارند، به‌هم ریخته‌اند، من در همان وضعیت بلندبلند ابراز علاقه 💞می‌کردم و خوشحال بودم. آبجی‌هایم اشاره می‌کردند: «یواش‌تر!» من می‌دویدم که از جمع خارج شوم تا کسی صحبت‌های ما را نشنود. هر اتاقی که می‌رفتم پُر بود. رفتم توی حیاط، آنجا هم مردها ایستاده بودند. باز آمدم داخل، گوشه‌ای ایستادم. پرسید: «چه خبره اونجا؟ چه همهمه‌ایه!»🧐 گفتم: تعزیۀ دخترعمومه، تازه فوت شده گفت: «داری این‌جوری جلو بقیه با من صحبت می‌کنی؟»🤓 گفتم: «ولش کن مصطفی! بعد ده روز زنگ زدی. نمی‌تونم شادی‌ام رو پنهون کنم!»☺️ خندید: «الان بهت میگن دیونه شدی ها!» پرسیدم: «کی میای؟» گفت: «هنوز که ده روزه اومدم. حداقل چهل چهل‌وپنج روز باید باشم.»💐 صدای بلندگو زیاد بود و ما مجبور بودیم بلند حرف بزنیم. پرسید: «مداحه چی میگه؟ شهید عارفی کیه دیگه؟ نکنه برای من مراسم گرفتین!» خندیدم:😊 «نه عزیزم، خدا نکنه، این روزا مصادفه با سال‌گشت پسرعموم، محمد امین عارفی, سال شصت شهید شده به مداح گفتن یادی هم از برادر مرحومه بکنه.» گفت: «از طرف من بهشون تسلیت بگو.» و خداحافظی کرد.🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد ...... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از تعطیلات عید آمدیم خانه، غیبت مصطفی طولانی شده بود و جای خالی‌اش بسیار محسوس 😔بود. گاهی این هراس در دلم رخنه می‌کرد که نکند جالی خالی‌اش خالی بماند و من در انتظار آمدنش تا ابد چشم به‌راه بمانم. فروردین بدون هیچ اتفاق خوبی تمام شد. اوایل اردیبهشت🌸 بود. توی حیاط قدم می‌زدم. هر سال آقامصطفی خاک باغچه‌ها را با بیل زیر و رو می‌کرد و بذر گل و سبزی می‌کاشت، اما امسال بهار خانۀ ما چندان رونقی نداشت درختان🍀 مو هرس نشده بودند و همه‌جا شاخه دوانده بودند. گیاهان خودرو اینجا و آنجا جولان می‌دادند. برگ‌های درخت آلبالو 🍒جمع شده بود و نیاز به سم‌پاشی داشت. شیلنگ آب را گذاشتم پای درخت گیلاس🍒. برگ‌ها و آشغال‌های توی باغچه‌ها را جارو کردم. نشستم توی سایه. از لابه‌لای برگ‌های سبز، آسمان آبی را نگاه کردم. بارها با هم زیر همین درخت🌲 نشسته بودیم و آسمان را نگاه کرده بودیم. از خودم پرسیدم حالا او کجا نشسته آیا سقفی، سایه‌ای روی سرش هست؟»🤔 خیلی سخت است آدم عزیزترین کس خود را به میدان جنگ بفرستد و مدام به این فکر کند که او الان کجاست؟ آیا چیزی خورده؟ لباس‌هایش را شسته؟ آیا آفتاب اذیتش نمی‌کند؟ شب‌ها زیراندازی برای خوابیدن دارد؟ اگر اسیر شده باشد چه؟ اینها سؤال‌هایی بود که فکرم را مشغول می‌کرد😔، به‌خصوص شب‌ها و ترس و بی‌خوابی‌ام را دامن می‌زد. روشن بودن تلویزیون و لامپ‌ها هم برایم تأثیر چندانی نداشت. اغلب تا ساعت دو بیدار می‌ماندم. گاهی به دخترخواهرم زنگ می‌زدم و با او صحبت می‌کردم.🌼🌼🌼 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶شب پنجم اردیبهشت شد از سر شب دل‌شوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفته‌ای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط🌿 بودیم، ساعت یازده بود رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند. خودمان تلفن ثابت نداشتیم. به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟»😔 گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانی‌اش بده!»😚 امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش، تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی دوست داشتم صدات رو بشنوم.»☺️ گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!» گفت: «اینترنت قطعه» پرسیدم: «کجایی؟ چه بی‌سر و صداست!»🤔 گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم, همه‌جا امن و امانه راستی خوش‌خبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم, داریم کارهای اومدن‌مون رو انجام میدیم.»☺️ گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت می‌کنم.» گفت: «بچه‌ها رو از طرف من ببوس خیلی دلم براشون تنگ شده.» گفتم: «امیرعلی 👶می‌خواد صدات رو بشنوه, گوشی رو از دستم می‌کشه.» گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!»🧔 امیرعلی هنوز نمی‌توانست صحبت کند فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست دیدم ارتباط قطع شده، آقامصطفی دوست نداشت با بچه‌ها صحبت کند. می‌گفت: «وقتی صداشون رو می‌شنوم دلم می‌لرزه.» چون خداحافظی نکرده بودم خواستم دوباره زنگ بزنم، اما خجالت😥 کشیدم. سه دقیقه صحبت کرده بودیم. یک لحظه انگار یک نفر به من گفت بعدها حسرت همین سه دقیقه را خواهی‌خورد.😔 با خودم گفتم: «الان که بالای کوهه تا آخر هفته هم میاد!» شب خواب دیدم آقامصطفی باعجله آمد خانه, لباس نظامی‌ تنش بود. گفت: «زینب، سریع پرچم سبز رو بیار می‌خوام در خونه نصب کنم.»🌺 پرچم سه گوش کوچکی بُردم. گفت: «این خیلی کوچیکه!» آمد داخل خانه و یک پرچم بزرگ که چوبی به آن وصل بود را برداشت و سر در خانه نصب کرد. پرچم سبز سه‌گوش بر بلندای بام به اهتزاز درآمد و کلمات «کلنا عباسک یا زینب» نمایان شد.🌸🍃🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶روز بعد خیلی‌ها با من تماس گرفتند که خواب آقامصطفی را دیده‌اند. رفتم طبقۀ بالا، دیدم پدر و مادر آقامصطفی می‌خواهند بروند شمال، 🌿من هیچ‌وقت در کارشان دخالت نمی‌کردم. برای اولین بار گفتم: «یک هفته صبر کنین تا مصطفی بیاد من شب‌ها می‌ترسم.»😔 مادرشوهرم گفت: «نمیشه، برنامه‌ریزی کردیم باید بریم، اما زود برمی‌گردیم نگران نباش به سعیده سپردم تا وقتی ما برمی‌گردیم با شوهرش بیان اینجا.» داشتم لباس‌ها را اُتو می‌کردم که یک‌دفعه بو و دودی از محل اتصال سیم به بدنۀ اُطو بلند شد. گفتم:« اُطو سوخت!»💥 طاها گفت: «مامان هوا گرمه کولر رو روشن کنم؟» بعد از چند دقیقه کولر جرقه‌ای زد و کنتور برق کنتاکت کرد. گفتم: «کولر سوخت!»💥 رفتم ظرف‌ها را بشویم که شیر آب هرز شد. انگار وسایل خانه از نیامدن آقامصطفی کلافه شده بودند و خودزنی می‌کردند.🙁 خواهرم زنگ زد و گفت: «دیشب خواب دیدم هر کدوم‌مون یک مزرعۀ گندم🌾 داریم. گندم‌های آقامصطفی از همه بلندتر و پُربارتره، بهش گفتم آقامصطفی وقتشه کمباین بیارین. گفت من برای این محصول خیلی زحمت کشیدم می‌خوام با دست درو کنم حتی یک دونه‌اش هم هدر نره!»🌺 🔸خودم هم تا چشم‌هایم گرم می‌شد خواب آقامصطفی را می‌دیدم که با هم این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتیم.💞 🔸حوصله‌ام از خرابی وسایل و نبودن مادر و پدر آقامصطفی سررفته بود، برای همین رفتم خانۀ دوستم، ام‌البنین. صبح که بیدار شدم ام‌البنین گفت: «زینب امیرعلی از ساعت شش که بیدار شده فقط باباش رو صدا می‌کنه.»👶 با خوشحالی پرسیدم: «امیرعلی گفت بابا؟ قربونش بشم بچه‌ام به حرف اومده!😇» گفت: «منم از همین تعجب کردم.» گفتم: «برم خونه به باباش زنگ بزنم بگم امیرعلی به حرف اومده!» گفت: «حالا چه عجله‌ای؟ بعدازظهر برو منم تنهام.»🕊 گفتم: «نمی‌تونم تا بعدازظهر صبر کنم.» به محض اینکه رسیدم خانه، دویدم بالا و با آقامصطفی تماس گرفتم. برنداشت! من پشت سر هم شماره می‌گرفتم و او برنمی‌داشت، نگران شدم😔. زنگ زدم به دوستانش، جواب ندادند. بیشتر نگران شدم زنگ زدم به خواهرها به پدر و مادرش آنها هم اظهار بی‌اطلاعی کردند. 🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد ..... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶دلشوره هایم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. زنگ زدم به خانم هم‌رزم آقامصطفی.🌻 گفت: «نگران نباش، شاید برای گوشیش مشکلی پیش اومده، دیشب علی‌آقا پیامک داده داریم میایم ایران.»🇮🇷 به دور و بر نگاه کردم همه‌جا تمیز و مرتب بود. یادم آمد از کبوترها، رفتم روی پشت بام. زیر کبوترها 🕊را تمیز کردم برایشان آب و دانه گذاشتم که وقتی آقامصطفی آمد، خوشحال بشود. خیلی به کبوترهایش علاقه داشت. کارم که تمام شد باز دل‌شوره 😔به سراغم آمد. با خودم گفتم گوشی مصطفی خرابه، گوشی دوستاش که زنگ می‌خوره، چرا جواب نمیدن؟ زنگ زدم به خواهرشوهرم و گفتم: «مصطفی جواب نمیده، نگرانم.» گفت: «شاید می‌خواد سورپرایزت کنه! بیاد دم در با یک شاخه گل سرخ!»🌹 گفتم: «مصطفی از این اخلاق‌ها نداره. همیشه می‌گفت یک دقیقه زودتر بتونی یک نفر رو از نگرانی دربیاری خیلی بیشتر از سورپرایزش ارزش داره!»🌿 بعد از ساعتی خواهرشوهرم با همسرش آمدند همسرش مشکی پوشیده بود. نپرسیدم چرا🤔 گفتم: «شما شمارۀ ثابتی از دوستان آقامصطفی دارین؟» سرش را انداخت پایین چشم‌هایش قرمز بود به خانمش گفتم: «سعیدآقا چقدر خسته ا‌ست!»🌸 باز رفتم سراغ تلفن و شماره گرفتم. سعیدآقا پرسید: «چرا تماس می‌گیرین؟»🧐 گفتم: «یک هفته است که بی‌خبرم، ولی امروز خیلی دل‌شوره دارم. همین قدر می‌دونم دارن به ایران🇮🇷 میان، ولی نمی‌دونم الان کجان! رسیدن تهران یا مستقیم میان مشهد؟ اصلاً رسیدن به ایران؟»🤔 آهسته گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»🙏 🔸صدای زنگ در حیاط آمد دویدم پایین دیدم دوست آقامصطفی است. گفت: «اومدم کولر رو درست کنم.»🔧 آقای پورمیرزایی به تعمیر وسایل برقی وارد بود، برای همین دیروز به او زنگ زده بودم که بیاید. گفتم: «تا شما کولر رو ببینین من یک زنگ به آقامصطفی بزنم.»🌹🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد ....... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶گوشی‌ آقامصطفی زنگ می‌خورد، اما جواب نمی‌داد. هیچ‌کس هم از او خبر نداشت یا اگر داشت بروز نمی‌داد. از این‌ همه بی‌خبری کلافه😔 شده بودم. آقای پورمیرزایی گفت: «موتور کولر سوخته باید بخرم.» گفتم: «نه، آقامصطفی تو راهه، الان می‌رسه، فعلاً ضروری نیست، امروز برسه از فردا خودش کارهاش رو انجام میده.»🧐 صدای ایشان تغییر کرد. بم‌تر و گره‌دار گفت: «اجازه بدین بخرم بیارم درست کنم، شاید لازم‌تون بشه!»🤔 گفتم: «فعلاً پول ندارم، شاید خودش همین رو تعمیر کنه.» در را باز کرد تا برود بیرون. گفت: «در هم که خرابه!»🧐 با اطمینان گفتم: «بیاد درست می‌کنه.» گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.» طاها🧑 آمد نزدیکم و گفت: «مامان چه بوی خوبی میاد. شام چی درست کردی؟» گفتم: «یک آبگوشت محلی بارگذاشتم پُر گوشت و خوشمزه، از اون‌هایی که تو و بابا خیلی دوست😋 دارین. تا تو بری حموم و لباس‌هات رو عوض کنی، بابا هم میاد.» بالا بودم و داشتم تماس می‌گرفتم که ام‌البنین آمد. چشم‌ها و بینی‌اش قرمز بود. پرسیدم: «باز حساسیتت عود کرده؟»🤔 گفت: «نه، بچه‌ام مریضه!» قیافه‌اش شبیه عزادارها بود. گفتم: «اگه این‌جوری می‌خوای باشی، پیش من نمون! من خودم به اندازۀ کافی استرس دارم.»🍃🍃🍃 دیدم اشک‌هایش ریخت. پشیمان شدم گفتم: «خدا خیرت بده که اومدی. گفتن آقامصطفی تو راهه، ولی نمی‌دونم چرا نگرانم، بذار نماز بخونم، با هم دخترت رو می‌بریم دکتر.»🌻 🔸گوشی دستم بود و مرتب تماس می‌گرفتم. می‌رفتم بالا از شمارۀ ثابت زنگ می‌زدم، می‌آمدم پایین از گوشی خودم، نزدیک شصت بار تماس گرفته بودم. توی همین اوضاع روحی😞 نابسامان، دایی و زن‌دایی آقامصطفی هم آمدند. گفتند: «چون پدرشوهر و مادرشوهرت نیستن، اومدیم پیشت بمونیم!»🤔 همین‌طور که احوال‌پرسی می‌کردم، با گوشی‌ام تماس هم می‌گرفتم. انگار آداب مهمان‌داری را فراموش کرده بودم. گفتم: «ببخشین شرمنده از صبح نگرانم، هر چی تماس می‌گیرم آقامصطفی جواب نمیده.»🌸 گفتند:« اشکال نداره، راحت باش.» و به‌زور خندیدند. رفتم داخل آشپزخانه که سماور را روشن کنم. زن‌دایی گفت: «تو برو به کارات برس. من چایی دم می‌کنم.»🍃🍃🍃🍃 ادامه دارد ....... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💥✨✨💥 🔶نماز می‌خواندم که فاطمه، دختر ام‌البنین، خورد زمین و کنار لبش خونی شد. ام‌البنین انگار منتظر تلنگری باشد، شروع کرد های‌های گریه‌کردن.😭😭 گفتم: «چیزی نشده این کارها رو نکن، بچه بیشتر می‌ترسه.» دستمال را از روی لب فاطمه برداشت و گفت: «ببین! خونش بند نمیاد!»🍃 گفتم: «بلند شو بریم دکتر.» گفت: «نه خوب میشه!» به اصرار من حاضر شد که برویم دکتر👩‍⚕ در را که باز کردم دیدم خانم نیک‌دل می‌خواهد از ماشین پیاده بشود پرسید: «کجا میرید؟» گفتم: «دکتر! تا شما یک چای بخوری اومدیم.»🌿 گفت: «بیاید بالا می‌رسونم‌تون.» توی مسیر گفتم: «با اینکه می‌دونم آقامصطفی رسیده، نمی‌دونم چرا باز هم اضطراب دارم!»😔 گفت: «انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.» با خودم فکر کردم: «چه جملۀ آشنایی! چه تشابهی در پاسخ افراد به تشویش روحی من! در یک روز بارها این جمله را شنیدن چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟»🤔 رسیدیم مطب خانم دکتر دریادل، نشستیم داخل سالن انتظار، گوشی‌ام زنگ خورد، خانم‌برادرم بود. پرسیدم: «کجایید؟»🍃 گفت: «بیرجند، داریم میایم مشهد.» گفتم: «چه خوب! دلم براتون تنگ شده بود.»🌸 چون توی مسیر بودند، صدا واضح نبود و قطع و وصل میشد . خانم‌برادرم گفت: «تسلیت میگم!» من ذهنم رفت سمت پدرم، می‌دانستم مریض است. با التهاب پرسیدم: «تسلیت برای کی؟ بابا طوریش شده؟»😳 گفت: «وای خدا مرگم بده! نمی‌دونستم شما نمی‌دونین تو رو خدا من رو ببخشین.»😔 🔸تمام بدنم می‌لرزید از صبح به من الهام شده بود که خبر بدی در راه است چشم‌های👀 قرمز ام‌البنین، پیراهن سیاه سعیدآقا، صدای بم و گره‌دار آقای پورمیرزایی و تکرار جملۀ «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد!» اینها همه نشانه بود و من با سرسختی بی‌توجهی نشان داده بودم.🍃 گفتم: «معصومه دیونه‌ام کردی! بگو برای کی می‌خواستی تسلیت بگی؟» معصومه مستأصل شده بود، ناچار تحت جملۀ امری من یک دفعه گفت: «داداشت گفته آقامصطفی شهید شده!»🌷🌷🌷 ادامه دارد ....... 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶لحظاتی مات و گیج به گوشی خیره شدم صدای معصومه اصابت می‌کرد به دیوارهای توی سالن و پژواک آن از هزاران نقطه بر‌می‌گشت سمت من «آقا مصطفی شهید🌷 شده!» دست‌هایم را گذاشتم روی گوش‌هایم👂 همه جا سیاه شد. من که خودم را آماده کرده بودم برای چنین روزی، پس چرا داد می‌زدم؟ چرا بی‌تابی می‌کردم؟ آقامصطفی که بارها گفته بود: «صدای شیونت رو کسی نشنوه، وقتی خبر شهادت🌷 من رو شنیدی، مبادا داد بزنی یا با صدای بلند گریه کنی!» نمی‌دانم چرا جسمم از ذهنم اطاعت نمی‌کرد. شاید این توصیه‌ها مربوط به زمان دیگری بود نه حالا که من منتظر آمدنش بودم😔 خانم دکتر از اتاقش آمده بود بیرون و مرا بغل کرده بود. من فقط داد می‌زدم. هنوز معصومه پشت خط بود و می‌گفت: «زینب جان، زینب...» خانم دکتر که مرا می‌شناخت، گفت: «آروم باش، خدا رو شکر🙏 کن که اسیر نشده، اگر اسیر می‌شد چه‌کار می‌کردی؟» کمی آرام شدم، اسارت وحشت‌ناک‌تر از شهادت 🌷بود، همه می‌دانستند داعشی‌ها بویی از انسانیت نبرده‌اند. باید برای اینکه بدتر از بد سرمان نیامده بود، خدا را شکر می‌کردیم. چشم‌هایم را باز کردم دیدم آقامصطفی گوشۀ سالن انتظار ایستاده است، به من نگاه می‌کند و لبخند☺️ می‌زند. به اطراف نگاه کردم خوشبختانه مطب زنانه بود و هیچ مردی حضور نداشت.🍃 آمدم خانه، دم در که رسیدم، پاهایم سست شد. تکیه زدم به دیوار، نگاهم پر کشید تا آسمان. یادم از پرچم سبزی 💐آمد که مصطفی چند روز قبل توی خوابم سر در خانه نصب کرده بود. گفتم: «مصطفی تو که می‌گفتی صلۀ ارحام، عمر رو با برکت می‌کنه!» صدایش را واضح و روشن از ورای فاصله‌ها شنیدم: «برکت آیا به بلندای عمره؟»🤔 وارد خانه شدم. با دیدن طاها کنترلم را از دست دادم. افتادم زمین و از حال رفتم، ام‌البنین شانه‌هایم را ماساژ می‌داد. خانم نیک‌دل به صورتم آب می‌پاشید. در حالتی از ناباوری زل زده بودم به آدم‌های وحشت‌زده و گریان😭 اطرافم، وقتی کمی روبه‌راه شدم طاها را صدا زدم. می‌خواستم قبل از هرکس خودم موضوع را به طاها بگویم. گفتند طاها و امیرعلی را دوست آقامصطفی برده خانۀ خودشان.🍃 🔸مادربزرگ و خاله‌های آقامصطفی آمدند. کم‌کم دوست و فامیل و آشنا خبردار می‌شدند و خانه شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد.🌿 🔸صبح با سردردی شدید و حالت تهوع بیدار شدم. دیروز روز طولانی و خسته ‌کننده‌ای را پشت‌سر گذاشته بودم.🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶داخل حیاط شدم هوا بسیار مطبوع و دل‌انگیز بود یاد بهارهای🎍 پیشین افتادم که حالا تبدیل به رؤیایی دست‌ نیافتنی شده بودند باور نمی‌کردم بهار فصل جدایی ما باشد. زندگی ما که سراسر بهار بود، نباید در بهار متوقف می‌شد.😔 ولی عجیب اینکه من بیشتر از همیشه او را در کنارم احساس می‌کردم🌸و مدام گفت‌گوهایی بی‌کلام بین ما رد و بدل می‌شد در حیاط روی سکو نشسته بودم تصاویر و خاطره‌ها از پی هم می‌آمدند و موجب ریزش اشک‌های 😭بی‌صدای من می‌شدند. پس از ساعتی با خانم دوست آقامصطفی تماس گرفتم و گفتم: «لطفاً بچه‌ها رو بیارین.»💐 وقتی طاها و امیرعلی آمدند، همه دور آنها جمع شدند و شروع کردند به شیون و زاری😭 ، امیرعلی را بغل کردم دست طاها را گرفتم و محکم گفتم: «هیچ کس حق نداره به سر بچه‌های من دست نوازش بکشه آقامصطفی از ترحم و دل‌سوزی بدش می‌اومد.»😠 از کنار قیافه‌های بهت‌زدۀ‌ آنها گذشتم طاها را بردم داخل اتاق، قبل از اینکه در را ببندم گفتم: «مصطفی🌷 بیا بریم طاها رو آروم کنیم بهش بگیم چه اتفاقی افتاده!» طاها مغموم و پژمرده گوشۀ اتاق ایستاد و پرسید: «مامان چی شده؟»🤔 دستش را گرفتم سرد بود به چهره‌اش نگاه کردم از رنج منقبض شده بود. او طفل نازپرورده‌ای بود که همیشه خواسته‌هایش برآورده شده بودند و حالا برای اولین بار با دشواری‌های زندگی روبه‌رو می‌شد.😔 او را کنار خودم بر لبۀ تخت نشاندم و گفتم: «اتفاق بدی نیفتاده مامان جان، همۀ ما یک روز به دنیا میایم و یک روزی هم از دنیا میریم، اما رفتن‌ها متفاوته، یکی ممکنه توی آتیش🔥‌ بسوزه، یکی توی سیل یا دریا غرق بشه، یکی رو اعدام می‌کنن، یکی خودکشی می‌کنه، یکی هواپیماش ✈️سقوط می‌کنه و بدتر از همه مرگ توی جاده‌هاست که آدم غریب و بی‌کس کنار راه در انتظار آمبولانس🚐 جون بده با این‌حال چه‌طوری مردن اصلاً مهم نیست، مهم هدف آدم‌هاست که به چه دلیلی کشته می‌شن. بهترین مرگ اینه که برای خدا و برای دفاع از آرمان‌های دین کشته بشیم.»🌷 بعد از مکثی طولانی ادامه دادم: «یادته بابا می‌گفت هر کی شهید🌷 بشه توی بهشت همسایۀ امام حسین(علیه‌السلام) میشه؟» هق‌هق طاها بلند شد. گفتم: «اگه بابا تصادف می‌کرد و می‌مرد، پیش خدا امتیاز ویژه‌ای داشت یا حالا که شهید🌷 شده؟» هق‌هق طاها تبدیل به گریه‌های بلند شد😭 گفتم: «برای شهید که گریه نمی‌کنن؛ تو هم وقتی بزرگ‌تر شدی باید راه بابات رو ادامه بدی.»🌹🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶طاها سرش را گذاشته بود روی شانۀ من هر دو غمگین😔 بودیم و به روزهای سرد و تلخی که در پیش داشتیم می‌اندیشیدیم. انگار از اولین روزی که به این خانه آمده بودم یک قرن گذشته بود🌻 بنایی‌ها، جابه‌جایی‌ها، سفرها، همۀ اینها خاطرات زنده‌ای بودند که یک‌ریز در ذهنم رژه می‌رفتند. سرم را بالا گرفتم آقامصطفی🌷 روبه‌رویم ایستاده بود. چهره‌اش آرام و تابناک به نظر می‌رسید پرسیدم: «بگو چطور این همه آرومی؟» مثل همیشه لبخند زد. گوشی‌ام را روشن کردم و گفتم: «طاها نگاه کن!»🌹 🔸عکس پیکر آقامصطفی را توی یکی از کانال‌های تلگرام گذاشته بودند. هنگام شهادت لبخندی☺️ عمیق روی لب‌هایش نقش بسته بود. گفتم: طاها می‌دونی قصۀ این لبخند چیه؟»🤔 نگاهی به عکس کرد اشک‌هایش چکید روی لبهای پدرش ، گفتم: «صبح روزی که بابات می‌خواسته شهید🌷 بشه با دوستاش دور هم جمع بودن، یکی از هم‌رزم‌های بابات به نام آقای حسین هریری می‌پرسه بچه‌ها می‌دونین که هنگام شهادت،🌷 امام حسین(علیه‌السلام) میاد بالای سرمون؟ یکی جواب میده ما به شوق همون لحظه ا‌ست که می‌جنگیم اون یکی میگه هر کس شهید🌷 شد و اهل بیت(علیهم‌السلام) رو دید، یک نشونه‌ای بذاره! یکی می‌پرسه مثلاً چه‌کار کنه؟ بابات میگه بخنده!»💐 طاها گفت:«یعنی بابام امام حسین(علیه‌السلام) رو دیده؟» گفتم: «آره ، بابات واقعاً شهید شده، رفته پیش اهل‌بیت(علیهم‌السلام)»🕊 🔸پنجم شهید شده بود، دهم خبردار شدیم و بیستم تشییع شد. تا زمان خاک‌سپاری، روزهای بسیار سخت و پُرتنشی😔 داشتیم. آمدن پیکر از سوریه تا تهران آن‌قدر طول نکشیده بود که از تهران تا مشهد طول کشید. از وقتی که شهید🌷 شد تا وقتی که فهمیدم، یک‌سره خوابش را می‌دیدم. حتی اگر یک لحظه چشم‌هایم گرم می‌شد به خوابم می‌آمد، ولی از روزی که خبردار شدم تا روزی که پیکرش🌷 را آوردند، دیگر خوابش را ندیدم و از شبی که یقین کردم مصطفی دیگر نخواهد آمد ترس شبانه‌ام از بین رفت دیگر شب‌ها لامپ‌ها و تلویزیون را روشن نمی‌گذاشتم انگار یک‌شبه تبدیل به زن کاملی شده بودم.🌺🍃🌺🍃🌺 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶روزی که می‌رفتیم بهشت رضا🕊در راه سردخانه یادم آمد از آخرین باری که با آقامصطفی از خیابان عبور می‌کردیم پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟» گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.»😔 گفتم: «پس چرا خیلی‌ها از مرده می‌ترسن؟» گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.»💐 وارد سردخانه که شدم، یک‌باره احساس ترس کردم. قبلاً مسئولش گفته بود صبر کنید بیاوریم داخل معراج، آنجا سرد است قبول نکردم برای دیدنش عجله داشتم حتی یک ثانیه تأخیر هم زیاد بود😔 هر چه به لحظۀ میعاد نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره و اضطرابم بیشتر می‌شد. مسئول سردخانه کشو را بیرون کشید. قبل از اینکه پارچه را بردارد با چه شوقی قصد داشتم مصطفی🌷 را بغل کنم، ببوسم. فکر می‌کردم مثل سابق است و همان گرما و همان لطافت را دارد. پارچه که کنار رفت آمدم جلو،‌ نگاهش کردم با اینکه سرد و بی‌روح بود، از چهره‌اش آرامش🌷 خاصی می‌تراوید. چشم‌های نیمه‌بازش حالتی از خواب و بیداری داشت. لبخندی روی لب‌هایش نقش بسته بود که نشانۀ خشنودی🌸 و رضایتش بود. لب‌هایم را گذاشتم روی گونه‌اش، یخ بود. همه منتظر بودند، جیغ بکشم از حال بروم چشم‌هایم را بستم باز همان خیابان بود همان روشنی، همان صدا: «کسی رو که دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.»🌷 گفتم: «عزیزی مصطفی، حتی بیشتر از قبل!» چادرم را کشیدم روی سر هر دومان، رفتیم به چند سال قبل، بهار بود توی محوطۀ فرودگاه ایستاده بودیم بلیط چارتر گرفته بود و می‌خواست برود🕊 کربلا، همان‌طور که به سمت باند پرواز می‌رفت، برایم دست تکان می‌داد. من دستم را حایل چشم‌هایم کرده بودم و خیره شده بودم به آسمان، هرچه بیشتر نگاه می‌کردم او بالاتر می‌رفت.🕊🕊 🔸ناگهان دستی سمج مرا از او جدا کرد کشان‌کشان از معراج بیرونم آورد دیدم همۀ فامیل رسیده‌اند. گوشه‌ای ایستادم😔 و را زدم به جمعیت، گروه گروه می‌رفتند داخل معراج، یکی‌یکی می‌آمدند بیرون بعضی‌ها غش می‌کردند. بعضی‌ها جیغ می‌کشیدند من فقط نگاه می‌کردم همه که آمدند بیرون، دوباره رفتم داخل یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم.🌺🌺🌺🌺🌺 ادامه دارد ........ به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔸بازویش را گرفتم، بوسیدم و گفتم‌: «چقدر بی‌غم و غصه نگاهم می‌کنی!😔 حتماً به جایگاهت واقف شدی، اما من نگرانم که این راه رو بدون حمایت تو چه‌طوری طی کنم؟❗️ قرار نبود به این زودی بری، قرار نبود من رو تنها بذاری حالا که رفتی اگه می‌خوای حلالت کنم💢 هر شب به خوابم بیا توی سختی‌های زندگی کنارم باش در عوض من هم مهریه‌ام رو کامل بهت می‌بخشم🌺 دویست‌ و پنجاه ‌تا سکه رو به‌خاطر امام رضا(علیه‌السلام) قبلاً بهت بخشیده بودم دویست‌وپنجاه ‌تا سکه رو هم به‌خاطر حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)💐 بهت می‌بخشم. نفقه‌ام رو هم به‌خاطر حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها)🌹 حالا با خیال راحت برو این سعادت حقت بود فقط من رو فراموش نکن، روز قیامت شفیعم باش.»🙏 آمدم بیرون، زودتر از بقیه رسیدم خانه دست‌هایم بوی سدر و کافور می‌داد. حالت جنونی♦️ به من دست داده بود خیلی خودم را کنترل کرده بودم بغض و فریاد توی دلم جمع شده بود. باید خودم را پیدا می‌کردم. آقامصطفی خیلی سفارش کرده بود: «جلو مردم آرام باش، رسالت همسران شهدا 💐این است که خوددار، صبور و مقتدر باشن، اجازه ندن دشمن ضعف اونها رو ببینه. از سختی‌ها نگن، موجب تشویق دیگران به این راه باشن نه بازدارنده.»❌ شاید اگر من هم بی‌تابی همسران شهدا 🌷را دیده بودم مانع رفتن شوهرم می‌شدم. چند روز قبل از اینکه آقامصطفی برود سوریه، با هم رفته بودیم تشییع جنازۀ یکی از دوستانش به نام جواد محمدی دیدم خانمش خیلی آرام و باوقار است پرسیدم: «شما بچه هم دارین؟»🌸 گفت: «دو تا!» نگاهی به نوزاد توی کالسکه کردم. پرسیدم: «اسمش چیه؟ چند روزه‌ است؟» گفت: « علی‌اکبر دقیقاً امروز چهل‌ روزه شده، وقتی باباش رفت دو روزه بود!» گفتم: «سخت‌تون نیست؟»🤔 گفت: «سخت که هست ولی هدف‌مون مهم‌تره.» هنگام برگشتن توی ماشین، به آقامصطفی گفتم: «خانم محمدی اصلاً بی‌تابی نمی‌کرد، حتماً اون‌قدر که من به تو علاقه دارم اون به شوهرش علاقه نداشته!»🌻 آقامصطفی گفت:«خدا صبوری میده!» برای مراسم شهید 🌷مصطفی بختی هم که رفته بودیم جوّ نسبتاً آرامی حکم‌فرما بود. آقامصطفی وقتی تعجب مرا دید گفت: «مطمئن باش خدا به تو هم صبوری میده، کمکت می‌کنه.»😔 بعد همان وضع برای خودم پیش آمد و توانستم خودم را کنترل کنم. حتی روز سوم یک نفر صحبت کرد و خندید☺️ من هم خندیدم یک نفر دیگر در گوشم گفت: «حداقل جلو مردم یه‌کم بی‌قراری کن.» گفتم: «گریه‌هام رو تو خلوت می‌کنم. برای چشم مردم تظاهر نکردم و نمی‌کنم.»🌿 گفت: «شنیدم میگن خانم عارفی از اینکه شوهرش شهید شده خوشحاله!» گفتم: «تا الان نیش و کنایه زیاد زدن، اینم روش!»🌻🌻🌻🌻 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶تشییع پیکر آقامصطفی هم‌زمان شده بود با تجلیل از شهدای🌷گمنام در دانشگاه فردوسی، آقامصطفی همیشه وقتی شهدا را می‌آوردند ناراحت می‌شد که چرا پیکر آنها را به دانشگاه‌ها نمی‌برند. گفتم: «توی دانشگاه همه به فکر درس و تحصیل‌اند.»🧐 گفت: «این بالاترین درسه!» گمانم آقامصطفی اولین شهید🌷 مدافع حرم بود که برایش در دانشگاه فردوسی مراسم گرفتند. اتفاقاً سخنران هم حاج‌آقای پناهیان بود که آقامصطفی خیلی به او ارادت🌸 داشت سخنرانی جالب و پُرشوری کرد که مطمئنم آقامصطفی بسیار لذت برد. قبل از مراسم رفته بودم برای طاها و امیرعلی👶 پیراهن مشکی بخرم، یا سایزشان نبود یا مدلش را نمی‌پسندیدم بعد از کمی جست‌و‌جو به مغازه‌ای رفتم که خانم فروشنده ما را می‌شناخت. با دیدن من پرخاشگرانه😡گفت: «از چهره‌ات معلومه که خیلی خوشحالی، از اینکه شوهرت شهید 🌷شده. نه؟ حالا آزاد و رها شدی دیگه، فکر این دوتا بچه رو نکردی؟ فکر تنهایی خودت نبودی؟» دلم شکست😔، بدون اینکه چیزی بگویم از مغازه بیرون آمدم و دعا کردم خدا هدایتش کند. یادم آمد موقعی که جواد کوهساری شهید شد، آقامصطفی🌸 نمی‌خواست لباس مشکی بپوشد. گفت: «برای شهید🌷 مشکی نمی‌پوشند!» به طاها گفتم:«برو پیراهن سفید عیدت رو بپوش هر کی پرسید چرا سفید پوشیدی، بگو چون پدرم گفته بود برای شهید🌷 سیاه نمی‌پوشن.» 🔸هفتم آقامصطفی را در زابل گرفتیم آنجا رسم بود در مراسم عزا فقط چای بدهند گفتم: «من می‌خوام شربت زعفرون بدم.» اعتراض کردند: «مگه عروسیه که شربت بدیم؟»🤔 گفتم: «توی گرمای چهل درجه مردم اذیت میشن، آقامصطفی دوست نداشت کسی به‌ خاطرش اذیت بشه حتی برای عروسیش از مشهد🕌 کسی رو دعوت نکرده بود که مبادا سختی بکشن.» ششصد هفتصد نفر آمده بودند خیلی بابت پذیرایی تشکر کردند و بعد از آن حتی در تعزیه‌های معمولی هم شربت می‌دهند.🔻 🔸ادیمی شهر کوچکی بود. خیلی‌ها آقامصطفی را می‌شناختند. بعد از مراسم، عده‌ای که مانده بودند از فضایل آقامصطفی می‌گفتند.🔆 پیر‌زنی گریه‌کنان می‌گفت: «آقامصطفی زیاد به من سر می‌زد همیشه هم با دست پر می‌آمد.»💟 پیرمردی در حالی که با یک دست محکم روی زانویش می‌زد، آه‌کشان گفت: «چندین بار به عیادت من آمده بود.😔 دوستان و آشنایان از تعمیر وسایل برقی‌شان بدون مزد و منت توسط آقامصطفی می‌گفتند.🌿🌿🌿🌿 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از شهادت آقامصطفی مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد تا اینکه یک شب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) 💐به خواب‌شان می‌رود و می فرمایند: «چرا بی‌تابی می‌کنی؟ می‌دانی دخترم زینب بعد از شهادت🌷 دامادت دست صبوریش را بر قلب زینب تو گذاشته؟ پس تو هم آرام باش!»🍃 🔸یک روز طاها هیجان‌زده آمد سراغم و گفت: «مامان ببین توی این سایت چی نوشته!»⁉️ گفتم: «بلند بخون پسرم.» طاها خواند: «آقای ...، هم‌رزم شهید🌷 مصطفی عارفی دربارۀ شهادت ایشان نقل کرده: ابوطاها در جریان آزادسازی تدمر از ارتفاعات جبل‌المزار از بقیه جلوتر بود. جبل‌المزار آرامگاه امام‌زاده‌ای💟 بود که داعش آن را با خاک یکسان کرده بود و ما آنجا را پس گرفته بودیم. متأسفانه جاده مورد حملۀ تروریست‌ها قرار گرفت و درگیری سنگینی رخ داد. در اثنای این درگیری، داعشی‌ها👿 یک نارنجک به داخل سنگر او پرتاب کردند که موجب مجروحیت دست و پهلویش شده بود. به دلیل حجم آتش دشمن و بُعد مسافتی که با دیگر رزمندگان داشت، پیکرش 😔داخل سنگر ماند. پس از سی ساعت پیکر او را آقای حسین هریری به عقب منتقل کرد.» طاها گفت: «مامان شما می‌دونستی که اگه می‌تونستن زودتر برن پیش بابام ممکن بود زنده بمونه؟»❓ گفتم: «آره پسرم، متأسفانه داعشی‌ها بی‌رحمن، ما توی جنگ با صدام به مجروح‌ها رسیدگی می‌کردیم. اسرا رو اذیت نمی‌کردیم.»❌ 🔸آقامصطفی هنگام خرید لباس برای بچه‌ها خیلی دقت می‌کرد که مبادا مشکلی داشته باشد. یک روز بعد از شهادت🌷 ایشان یک تی‌شرت به رنگ سبز سپاهی با نیمه‌آستین‌های پلنگی برای طاها خریدم. قیمت تی‌شرت نسبت به جنس مرغوب آن بسیار مناسب بود. شب آقامصطفی🌸به خوابم آمد و با ناراحتی گفت: «این چه لباسیه که برای طاها خریدی؟ برو پسش بده.»🤔 روز بعد، خاله و خواهر آقامصطفی آمدند خانۀ ما مهمانی، تی‌شرت طاها را نشان دادم و گفتم: «لباس به این قشنگی نمی‌دونم چرا آقامصطفی توی خواب بهم گفت برو پسش بده!»⁉️ گفتند: «طاها بپوش ببینیم چه‌طوره، شاید چسبه!» طاها پوشید به مارک روی لباس دقت کرد و گفت: «یادمه بابا می‌گفت این پرهای عقاب نشونۀ سربازهای آمریکاییه!»🇺🇸 گفتم: «راست میگی اصلاً به عکسش توجه نکردم!» عکسش را فرستادم برای یکی از دوستان آقامصطفی به نام آقای ابوالفضل حقیقی ایشان گفت: «بله این لباس مشکل داره، آرم و نوشتۀ روی تی‌شرت نشونۀ شیطان‌پرستیه!»😈 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک هفته مانده بود به عید نوروز که خواب دیدم مقام معظم رهبری❤️ آمده‌اند خانۀ ما، من زانو زده بودم جلو ایشان و از مشکلاتم می‌گفتم ایشان دستی روی سر طاها و امیرعلی کشیدند☺️ و عزم رفتن کردند که صدای اذان🔆 آمد. خواهش کردم نماز را در خانۀ ما بخوانند. با لبخند قبول کردند برای تجدید وضو رفتند داخل آشپزخانه، من توی ردیف اول خانم‌ها ایستادم و به ایشان اقتدا کردم.🌸 وقتی بیدار شدم یقین کردم این رؤیا به حقیقت خواهد پیوست. البته این اولین بار نبود قبلاً هم خواب دیده بودم که مقام معظم رهبری ❤️قدم به منزل ما گذاشته‌اند. گاهی که سختی‌های زندگی جانم را به لبم می‌رساند، فقط امید دیدن رهبرم بود که سرپا نگه‌ام می‌داشت.🌿 صبح، خوابم را برای مادرشوهرم تعریف کردم و چون احساس کردم این خواب با بقیۀ خواب‌هایم🌹 فرق دارد، گفتم: «من میرم زابل، اگه خواستن خانواده‌های شهدای حرم رو ببرن برای دیدار با رهبری به من اطلاع بدین سریع برگردم.»💐 🔸بعد از شهادت آقامصطفی خیلی مشتاق دیدار با رهبر بودم. خیلی این در و آن در زدم. چند بار نامه نوشتم و خواهش کردم 🙏که حضرت آقا را ببینم. حتی سال قبل شنیدم که ایشان مشهد هستند و شاید شبی بروند کوه‌نوردی! با پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتم که چه شبی و کجا می‌توانیم ایشان را ببینیم❓ گفتند خبر می‌دهیم و خبر ندادند. خیلی دلم می‌خواست موقعیتی پیش می‌آمد که از دور ایشان را ببینم، اما میسر نشد. یک‌بار که فرزندان شهدای 💐مدافع حرم را برای دیدار با رهبری به تهران دعوت کردند، من به عشق دیدار رهبر، امیرعلی را گذاشتم پیش مادر آقامصطفی و خودم همراه طاها رفتم تهران، به این امید که لحظه‌ای ایشان را ببینم. ولی به من اجازۀ ورود ندادند. همان‌جا نامه‌ای نوشتم و گله کردم.😔 با اینکه میلی نداشتم بروم زابل، به اصرار پدرم رفتم، ولی دلم در مشهد🕌 بود. نگران بودم که یک فرصت طلایی را از دست بدهم. مرتب با خانوادۀ شوهرم در تماس بودم. تا اینکه یکشنبه، ۵ فروردین، پدرشوهرم تماس گرفت و گفت: «قراره از فردا روزی ده‌تا از خانواده‌های شهدا💐 رو ببرن دیدار با مقام معظم رهبری انشاءالله شما رو هم می‌برن، به شرط اینکه زود برگردین.» با خوشحالی گفتم: «همین امروز، همین حالا حرکت می‌کنم.»☺️ خانواده‌ام اجازه نمی‌دادند. مادرم گفت: «زینب مطمئنی که می‌برنت؟ هنوز عید دیدنی خونۀ هیچ‌کس نرفتی. خواهرها و برادرهات منتظرن، بعضی‌هاشون ندیدنت.» گفتم: «حتی اگه نیم‌درصد هم احتمال دیدار بدم، میرم.»🕊🕊🕊 ادامه دارد ......... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶با معاونت ارتباطات مردمی دفتر رهبری در تهران تماس گرفتم. گفتند: « نه خانم کی گفته؟🧐 اصلاً اسم‌ شما توی لیست نیست. باخیال راحت به ادامۀ مسافرت‌تون برسید.» با این‌حال چنان شوق😍 داشتم که نفهمیدم چه‌طور وسایلم را جمع کردم. دست بچه‌ها را گرفتم و زدم به راه، عصر یکشنبه راه افتادیم و ظهر دوشنبه بعد از چهارده ساعت اتوبوس‌سواری🚎 رسیدیم مشهد. پدرشوهرم گفت: «خوب شد اومدین، قراره فردا ببرن‌تون حرم آمادگی‌اش رو داشته باشین.»🌺 اصلاً باورم نمی‌شد، نمی‌توانستم یک‌جا بنشینم، مدام راه می‌رفتم با اینکه خسته بودم، خوابم نمی‌برد برای آمدن فردا لحظه‌شماری می‌کردم.🙏 🔸سه‌شنبه، هفتم فروردین بعد از نماز مغرب آماده و منتظر بودیم. با مادربزرگ آقامصطفی🌷 رفتیم طبقۀ بالا ببینیم آنها هم حاضرند یا نه، که صدای زنگ در حیاط آمد پدرشوهرم در را باز کرد هیجان‌زده و بلندبلند گفت: «بفرمایید، بفرمایید، خوش‌آمدید.»🤔 از پله‌ها آمدم پایین چادر رنگی سرم بود چهارتا محافظ آمدند داخل یکی پرسید: «کجا بریم پایین یا بالا؟» من با تعجب گفتم: «مگه قرار نیست ما رو ببرین دیدار آقا؟»💐 گفتند: «یک جلسه توجیهیه زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیره.» پدرشوهرم گفت: «تشریف بیارند بالا، بالا هم بزرگ‌تره، هم وسایل پذیرایی آماده است.»🌿 دیدم تعداد زیادی مأمور بیرون ایستاده‌اند و با بی‌سیم صحبت می‌کنند پاسداری خطاب به پدرشوهرم گفت: «گفتند هر جا بچه‌های شهید🌷 هستند، همان‌جا می‌رویم.» احتمال دادم که حضرت آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.☺️ رفتم داخل اتاق در حالی‌که چادر مشکی‌ام را جلو آینه می‌پوشیدم، حس کردم حرارت بدنم به‌شدت بالا می‌رود. گونه‌هایم تب‌دار و سرخ شده بود و روی پیشانی‌ام دانه‌های درشت عرق 😓می‌جوشید، آمدم بیرون مأموری گوشی‌ام را گرفت. به طاها گفتم: «برو به سارا بگو به لیلاخانم و بقیه زنگ بزنه بگه زود بیان اینجا.»🌿 بلافاصله گوشی‌های بقیه را هم جمع کردند. چند پاسدار هم‌زمان وارد شدند دو نفر رفتند داخل حیاط ❗️یک نفر اتاق‌ها را وارسی کرد. همه با صدایی آهسته و ملایم حرف می‌زدند. همهمۀ دلپذیری ایجاد شده بود.☺️ قلبم گاهی چنان تند می‌تپید که فکر می‌کردم هر آن ممکن است تار و پودش از هم بگسلد.🌸 با خودم گفتم: «یعنی امکان داره حضرت آقا به خونۀ من بیان، اون هم سرزده؟» دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مدام ذکر می‌گفتم. بالاخره مردی بی‌سیم به‌دست اعلام کرد: «آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.»🌸🍃🌸🍃 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶این خبر از آستانۀ تحمل من بالاتر بود احساسی که داشتم نیرومندتر از شادی☺️ بود؛ چیزی کوبنده و بی‌حس‌کننده خیال می‌کردم تمام عضلاتم کِرِخت شده‌اند نمی‌توانستم حرف بزنم، بخندم یا حتی گریه کنم.😂😭 نگاهم روی عکس مصطفی ثابت مانده بود با خودم نجوا کردم: «کاش بودی مصطفی🌷 و این لحظه رو می‌دیدی!» از نگاهش خواندم: «خودم آقا رو دعوت کردم.» به محض ورود آقا، اشک چون باران🌧 بر گونه‌های همۀ ما جاری شد. مخصوصاً پدر آقامصطفی چنان از شوق گریه می‌کرد که شانه‌هایش به‌شدت می‌لرزید. من دلم نمی‌خواست اشک 😭در این لحظات حساس، جلو نگاهم را بگیرد. با این‌حال چاره‌ای نداشتم جز اینکه از پسِ پردۀ اشک شاهد تحقق این رؤیا در بیداری باشم. زیر لب 💐زمزمه کردم: «خدایا وقتی این دیدار این‌قدر ما رو به وجد میاره، خبر ظهور حضرت مهدی(عج) با ما چه‌کار می‌کنه؟ آیا ما می‌تونیم خبر ظهور حضرت رو بشنویم و قلب‌مون❤️ از خوشحالی نایسته؟» پدرشوهرم با چشمی گریان و لبی خندان به پیشواز آقا رفت. خودش را روی دست‌های آقا انداخت و سر و صورت ایشان را بوسید. مقام معظم رهبری 🌺هم متقابلاً او را بغل کردند و با دست اشاره کردند که کسی مزاحم نشود. 🔸قبلاً صحبت‌هایی از سادگی رهبر شنیده بودم و زمانی که ایشان وارد منزل شدند، به‌عینه دیدم. 🌻خیلی بی‌ریا روی صندلی نشستند. آن‌قدر در حال و هوای خودم غرق بودم که به خاطر ندارم چه لباسی به تن داشتند. حتی صحبت‌هایشان را هم به خاطر ندارم. همان‌قدر می‌دانم که اول با پدر و مادر شهید🌷 صحبت کردند و گفتند: «خدا شما را برای ما حفظ کند.» سپس از تربیت مادر شهید🌷 تمجید کردند. بزرگ‌ترین آرزویم این بود که ایشان را از نزدیک ببینم، ولی نه تا این حد که بیایند خانه، این موهبت شگفت‌زده‌ام 😇کرده بود در حالتی از ناباوری، چشم‌هایم از چهره‌ای به چهره‌ای و گوش‌هایم از کلامی به کلامی در گذر بود. آنچه را که می‌دیدم و آنچه را که می‌شنیدم در مخیله‌ام نمی‌گنجید. 😊 صدای نوازشگر ایشان را شنیدم: «همسر شهید!»🌷 گفتم: «منم آقا!» فرمودند: «شما مطمئن باشین پا به پای شهیدتون قدم برداشتین. هر ثوابی که ایشان توی این مسیر داشتن شما هم شریک هستین، شما با گریه و زاری😭 می‌توانستین اونها را از مسیر و هدف برگردونید اما شما بچه‌ها را نگه داشتین و با صبوری با سختی‌ها ساختین.»🍃 ناگهان خستگی تمام سختی‌هایی که این مدت کشیده بودم، مخصوصاً این چند سال اخیر از تنم رخت بست ☺️و کلام ایشان مرهمی شد بر روی تمام زخم‌هایم. مقام معظم رهبری نگاهی پدرانه به طاها کردند. پرسیدند: «طاها کلاس ششم است نه؟»🌸 گفتم: «بله!» فرمودند: «مدرسه‌اش کجاست؟ همین اطرافه؟» گفتم: «نزدیک حرم می‌بریم، طرح مسجد محور!» پرسیدند: «چه طرحیه؟»🤔 گفتم: «از وقتی متوجه شدیم که ممکنه سند2030 در مدارس اجرا بشه، از ترس اینکه مبادا این سند توی مدرسۀ بچۀ ما هم اجرا بشه طاها را از مدرسه برداشتیم. طاها توی مسجد تعلیم احکام و اخلاق دینی می‌بینه. معلم‌هاشون روحانی هستن.»🍃🌺 آقا لحظه به لحظه چهره‌شان بازتر☺️ می‌شد و نگاه‌شان مهربان‌تر. به من اشاره کردند و فرمودند: «به اینها می‌گن زیرک و باهوش. برخی با تلاش بسیار می‌خواهند این سند وارد کشور بشود و برخی نگران اجرا شدن این طرح هستند .🕊🕊🕊🕊 ادامه دارد ....... به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از صحبت‌های مقام معظم رهبری چون قبلاً محافظ‌هایشان گفته بودند اگر خواسته‌ای دارید به خود آقا❤️ بگویید من برای میمنت و تبرک از ایشان انگشتری 🌹برای طاها خواستم. ایشان هم انگشتر بزرگ عقیق‌شان را از انگشت مبارک بیرون آوردند و با لبخندی به طاها هدیه 💞دادند. بعد گفتم: «تا به حال چند بار خواب دیدم شما به منزل ما تشریف آورده‌اید. اولین باری که خواب دیدم، خبر نداشتم که آقامصطفی ❤️اسمش را برای دفاع از حرمین نوشته است. خواب دیدم شما آمده‌اید منزل ما، چهارتا هدیه 🌸دادید به من که بدهم به آقامصطفی و خوابم این‌طور تعبیر شد که او چهار بار برای رویارویی با تروریست‌های تکفیری به عراق رفت و یک هدیه هم به طاها دادید که انشاءالله🙏 برایش محقق...» هنوز نگفته بودم: «بشود» که ایشان فرمودند: «انشاءالله انشاءالله» از اینکه آقا دعا کردند که طاها راه پدرش را ادامه بدهد و جزو سربازان امام زمان باشد بسیار خوشحال😇 شدم. از مقام معظم رهبری🌺 خواهش کردم اتاق طاها را ببینند. ایشان قبول کردند وارد اتاق شدند. نگاهی به دیوارهای اتاق که با گونی پوشانده شده بود و چفیه‌ای که به صورت لوزی🔹 وسط دیوار زده بودم کردند. روی زاویۀ بالای چفیه تصویر رهبر بود و روی زوایای دیگر تصویر سه شهید 🌷را چسبانده بودم. دیوارها پر بودند از عکس شهدا، آقا روی عکس طاها و امیرعلی که لباس رزم بر تن داشتند تأملی کردند و احسنت👌 گفتند. گفتم: «ما توی این اتاق آرامش زیادی داریم و دوست دارم بچه‌هام با این روحیه بزرگ بشن. ولی بعضی‌ها میگن این فضا مناسب بچه‌ها نیست.»🤔 ایشان فرمودند: «حرف شما درسته.» بعد روی تصویر هر شهیدی🌷 که به دیوار بود مکثی می‌کردند و من معرفی می‌کردم: « شهید جاودانی، شهید اسدی، شهید کوهساری!»🕊🕊🕊 و ادامه دادم: «این سه بزرگوار و همسرم از ابتدا با هم بودند و یکی‌یکی شهید🌷 شدند.» بعد اشاره کردم به عکس شهید هریری و گفتم: «ایشون پیکر همسرم رو به عقب منتقل کردند. آن هم بعد از سی ساعت که توی تله دشمن بوده است.»😔 عکس شهید سید جواد حسن‌زاده را نشان دادم و گفتم: «پدر ایشون توی جنگ با صدام شهید🌷 شدن دو تا دختر دارن دختر دوم‌شون سه ماه پس از شهادت سید جواد به دنیا آمد. بعد از تولد دخترشون یک روز من به دیدن‌شون رفتم خانم‌شون گفتن دیروز که داشتم زهرا‌سادات رو شیر می‌دادم از خستگی خوابم بُرد، تو خواب سید جواد 🌸بهم گفت که این روزها دست ‌تنها با بچۀ کوچیک خیلی اذیت میشی، قراره فردا برات مهمون بیاد، برای مهمون‌هات از آشپزخونۀ سر کوچه غذا بگیر! 🤔 شب که از خونه‌شون برگشتم اومدم توی همین اتاق مقابل عکس‌شون ایستادم و گفتم شهدایی🕊 که عکس‌شون توی این اتاق هست اکثراً به خوابم اومدن ولی شما با اینکه من زیاد خونه‌تون اومدم اصلاً به خوابم نیومدین. چند روز بعد، خانم‌شون اومدن خونۀ ما و گفتن جواد دیشب به خوابم اومد و گفت بیا با هم بریم خونۀ شهید🌷 عارفی. بعد با جواد اومدیم خونه‌تون و دیدیم از توی این اتاق یک نور سبز💫 به بیرون می‌تابه» آقا با لبخند سر تکان دادند. پدرشوهرم گفت: مصطفی خیلی ولایت‌مدار و عاشق❤️ شما بود.» آقا فرمودند: «انشاءالله اون دنیا هم هوای ما رو داشته باشن.»🙏 وقتی از اتاق آمدند بیرون، به محافظ‌شان گفتم: «من هم برای توی سجاده‌ام یک انگشتر می‌خوام، ولی روم نمیشه بگم.»☺️ محافظ‌شون راه را باز کردند و گفتند: «آقا همسر شهید🌷 یک درخواستی دارن.» من پشت سرشان داشتم از اتاق بیرون می‌آمدم، آقا سمت من چرخیدند. گفتم: «شرمنده یک انگشتر برای تبرک می‌خوام.»☺️ ایشان با نگاهی از سر مهر فرمودند: «به شما می‌خواهم انگشتر🌸 مخصوص بدهم و از داخل جیب‌شان یک انگشتر زیبای شرف‌الشمس 🌼را که سورۀ توحید روی آن حک شده بود، بیرون آوردند و سمت من گرفتند و گفتند: «روی این انگشتر دعا خواندم مخصوص خودم است، تقدیم به شما!»✨✨ آن لحظه انگار تمام دنیا را به من دادند احساسی که در آن لحظه داشتم وصفش در قالب کلمات قابل بیان نیست.😇 🔸مقام معظم رهبری رفتند داخل هال و ما دایره‌وار دور ایشان ایستادیم. ابتدا به من، مادر و مادربزرگ آقامصطفی نفری یک قرآن☘ هدیه دادند، بعد ساراخانم جلو رفت و گفت: «یک یادگاری برای تبرک می‌خوام.» آقا فرمودند چی میخواهید سارا خانوم گفتن « هر چی که صلاح بدونید » آقا یک چفیه و یک قرآن به او تقدیم کردند.🌹 ساراخانم گفت: «یک انگشتر هم برای همسرم می‌خوام.» آقا یک انگشتر هم به ایشان هدیه دادند. لیلاخانم خواهر بزرگ آقامصطفی هم انگشتر خواستند که تقدیم شد.🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷