eitaa logo
سردار سلیمانی
438 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
19هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶با معاونت ارتباطات مردمی دفتر رهبری در تهران تماس گرفتم. گفتند: « نه خانم کی گفته؟🧐 اصلاً اسم‌ شما توی لیست نیست. باخیال راحت به ادامۀ مسافرت‌تون برسید.» با این‌حال چنان شوق😍 داشتم که نفهمیدم چه‌طور وسایلم را جمع کردم. دست بچه‌ها را گرفتم و زدم به راه، عصر یکشنبه راه افتادیم و ظهر دوشنبه بعد از چهارده ساعت اتوبوس‌سواری🚎 رسیدیم مشهد. پدرشوهرم گفت: «خوب شد اومدین، قراره فردا ببرن‌تون حرم آمادگی‌اش رو داشته باشین.»🌺 اصلاً باورم نمی‌شد، نمی‌توانستم یک‌جا بنشینم، مدام راه می‌رفتم با اینکه خسته بودم، خوابم نمی‌برد برای آمدن فردا لحظه‌شماری می‌کردم.🙏 🔸سه‌شنبه، هفتم فروردین بعد از نماز مغرب آماده و منتظر بودیم. با مادربزرگ آقامصطفی🌷 رفتیم طبقۀ بالا ببینیم آنها هم حاضرند یا نه، که صدای زنگ در حیاط آمد پدرشوهرم در را باز کرد هیجان‌زده و بلندبلند گفت: «بفرمایید، بفرمایید، خوش‌آمدید.»🤔 از پله‌ها آمدم پایین چادر رنگی سرم بود چهارتا محافظ آمدند داخل یکی پرسید: «کجا بریم پایین یا بالا؟» من با تعجب گفتم: «مگه قرار نیست ما رو ببرین دیدار آقا؟»💐 گفتند: «یک جلسه توجیهیه زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیره.» پدرشوهرم گفت: «تشریف بیارند بالا، بالا هم بزرگ‌تره، هم وسایل پذیرایی آماده است.»🌿 دیدم تعداد زیادی مأمور بیرون ایستاده‌اند و با بی‌سیم صحبت می‌کنند پاسداری خطاب به پدرشوهرم گفت: «گفتند هر جا بچه‌های شهید🌷 هستند، همان‌جا می‌رویم.» احتمال دادم که حضرت آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.☺️ رفتم داخل اتاق در حالی‌که چادر مشکی‌ام را جلو آینه می‌پوشیدم، حس کردم حرارت بدنم به‌شدت بالا می‌رود. گونه‌هایم تب‌دار و سرخ شده بود و روی پیشانی‌ام دانه‌های درشت عرق 😓می‌جوشید، آمدم بیرون مأموری گوشی‌ام را گرفت. به طاها گفتم: «برو به سارا بگو به لیلاخانم و بقیه زنگ بزنه بگه زود بیان اینجا.»🌿 بلافاصله گوشی‌های بقیه را هم جمع کردند. چند پاسدار هم‌زمان وارد شدند دو نفر رفتند داخل حیاط ❗️یک نفر اتاق‌ها را وارسی کرد. همه با صدایی آهسته و ملایم حرف می‌زدند. همهمۀ دلپذیری ایجاد شده بود.☺️ قلبم گاهی چنان تند می‌تپید که فکر می‌کردم هر آن ممکن است تار و پودش از هم بگسلد.🌸 با خودم گفتم: «یعنی امکان داره حضرت آقا به خونۀ من بیان، اون هم سرزده؟» دستم را روی قلبم گذاشته بودم و مدام ذکر می‌گفتم. بالاخره مردی بی‌سیم به‌دست اعلام کرد: «آقا می‌خواهند تشریف بیاورند.»🌸🍃🌸🍃 به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷