💥✨#قسمت_نودوشش✨💥
🔶نماز میخواندم که فاطمه، دختر امالبنین، خورد زمین و کنار لبش خونی شد. امالبنین انگار منتظر تلنگری باشد، شروع کرد هایهای گریهکردن.😭😭
گفتم: «چیزی نشده این کارها رو نکن، بچه بیشتر میترسه.»
دستمال را از روی لب فاطمه برداشت و گفت: «ببین! خونش بند نمیاد!»🍃
گفتم: «بلند شو بریم دکتر.»
گفت: «نه خوب میشه!»
به اصرار من حاضر شد که برویم دکتر👩⚕ در را که باز کردم دیدم خانم نیکدل میخواهد از ماشین پیاده بشود پرسید: «کجا میرید؟»
گفتم: «دکتر! تا شما یک چای بخوری اومدیم.»🌿
گفت: «بیاید بالا میرسونمتون.»
توی مسیر گفتم: «با اینکه میدونم آقامصطفی رسیده، نمیدونم چرا باز هم اضطراب دارم!»😔
گفت: «انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.»
با خودم فکر کردم: «چه جملۀ آشنایی! چه تشابهی در پاسخ افراد به تشویش روحی من! در یک روز بارها این جمله را شنیدن چه معنایی میتوانست داشته باشد؟»🤔
رسیدیم مطب خانم دکتر دریادل، نشستیم داخل سالن انتظار، گوشیام زنگ خورد، خانمبرادرم بود. پرسیدم: «کجایید؟»🍃
گفت: «بیرجند، داریم میایم مشهد.»
گفتم: «چه خوب! دلم براتون تنگ شده بود.»🌸
چون توی مسیر بودند، صدا واضح نبود و قطع و وصل میشد .
خانمبرادرم گفت: «تسلیت میگم!»
من ذهنم رفت سمت پدرم، میدانستم مریض است. با التهاب پرسیدم: «تسلیت برای کی؟ بابا طوریش شده؟»😳
گفت: «وای خدا مرگم بده! نمیدونستم شما نمیدونین تو رو خدا من رو ببخشین.»😔
🔸تمام بدنم میلرزید از صبح به من الهام شده بود که خبر بدی در راه است چشمهای👀 قرمز امالبنین، پیراهن سیاه سعیدآقا، صدای بم و گرهدار آقای پورمیرزایی و تکرار جملۀ «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد!» اینها همه نشانه بود و من با سرسختی بیتوجهی نشان داده بودم.🍃
گفتم: «معصومه دیونهام کردی! بگو برای کی میخواستی تسلیت بگی؟»
معصومه مستأصل شده بود، ناچار تحت جملۀ امری من یک دفعه گفت: «داداشت گفته آقامصطفی شهید شده!»🌷🌷🌷
ادامه دارد .......
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی