💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه_وهشت
🔶یک روز آقامصطفی خوشحال به خانه آمد و گفت: «عزیزم بالاخره تونستیم باغ رو بفروشیم. از فردا شروع میکنیم به ادامۀ ساخت طبقه بالا!»🧐
آهی کشیدم و گفتم: «باز دربه دری شروع شد؟»
گفت: «چاره چیه؟ اینطوری که نمیشه زندگی کرد.»🤓
اسبابهایمان را جمع کردیم. پایین جا نبود. گذاشتیم یک گوشه روی پشتبام و رویش پلاستیک کشیدیم. دیگر دلبستگی به این اسبابها نداشتم.😔 به آقامصطفی گفتم: «با یک کارگر کار کُند پیش میره یک بَنا با دوتا کارگر هم بگیر که زودتر تموم بشه.»
گفت: «شب به شب باید پول اوستا و شاگردهاش رو بدیم هزینۀ زیادی میبره اگه خودم کار کنم بهتره.»🤔
بنایی بههمریختگی و دردسرهای خاص خودش را داشت که همۀ افراد خانواده را درگیر کرده بود و آن آرامش و سکون🌺 گذشته را بر هم زده بود. گاه من خودم را باعث همۀ این ناآرامیها میدانستم. اگر من با آقامصطفی ازدواج نکرده بودم و طبق خواستۀ آنها آقامصطفی سرکار میرفت و قبل از ازدواج پولی برای رهن یا خرید خانه پسانداز میکرد، این همه دردسر بهوجود نمیآمد😔، اما من پشیمان نبودم و اگر هزار بار به عقب برمیگشتم باز هم همین راه را انتخاب میکردم. خواهرشوهرم و نامزدش از درهای باز، پردههای جمع شده، گرد و خاک و سر و صدای حاصل از بردن مصالح به طبقه بالا، اذیت بودند 😒و ترجیح میدادند اغلب داخل اتاق خودشان باشند. اتاق دیگر هم دست پدر و مادر آقامصطفی بود. طاها هم برای خودش میچرخید و به همه جا سرک میکشید😊، اما مأمن من گوشۀ آشپزخانه بود. بعضی روزها که حوصلۀ خلوتنشینی نداشتم، صبح دست طاها را میگرفتم و دوتایی میرفتیم حرم و تا شب میماندیم🌷 گاهی هم قبل از اینکه خستگی و فشار بیجایی بر من غلبه کند و موجب کدورتی شود، میرفتم زابل، ده روزی میماندم، انرژی میگرفتم و خودم را برای مقابله با مشکلات آماده میکردم🍀 آقامصطفی هم تشویقم میکرد. هرگز نمیگفت نرو، میگفت: «وظیفۀ من بوده که برای تو مَسکنی تهیه کنم تا زندگی آرومی داشته باشی، ولی متأسفانه نتونستم.»😔
🔸بیش از یکسال ساخت طبقۀ بالا طول کشید، اما بالاخره آن روزهای سخت تمام شد. گچکاریها، کاشیکاریها، سیمکشی برق و تلفن، لولهکشی آب و گاز و امدیافکاری آشپزخانه و اتاقها همه و همه را آقامصطفی با صبر و دقت انجام داد 🌸فقط مانده بود نمای بیرونی که کار را تعطیل کردند، چون پولی برای ادامه نداشتیم. خانوادۀ شوهرم بهتر دیدند اسباب و اثاثیهشان را جمع کنند و بروند طبقۀ بالا و طبقۀ پایین را به ما بسپارند🕊. چند روزی درگیر اسبابکشی و جابهجایی بودیم. تازه داشتیم سامان میگرفتیم که آقامصطفی تصمیم گرفت قسمتی از طبقۀ پایین را بهصورت یک سوئیت شصتمتری جدا کند، بسازد و بفروشد، چون پدرش مدام نگران قسطهای وام مسکن بود.🌷🕊🌷
🔺
بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی