نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوهفتم عصر شده بود و مریم باید میرفت .به عزیزه سپرده ب
مریم با صدایی که از ته چاه میومد گفت خان داداش ممنونم .جمشید شنید ولی جواب نداد .جمشید ادامه داد امروز لباس سیاهتون رو دربیارین تا همه در بیارن .عید از اول سال نمیشه سیاه تـن همه باشه .خانم بزرگ اشکهاشو پاک کرد و گفت سیاه پوشیدن یا سفید دیگه فرقی نداره مـرده مـرده .خواهرای جمشید همه اومدن .نسرین سرشو با روسری بسته بود میگفت سر درد دارم.فقط خدا میدونست میخواد چیکار کنه .مهمونا اومدن و بعد ناهار و رفتیم سر خاک و برگشتیم .عصر میشد و دیگه کسی نمونده بود تو عمارت .جمشید برای خیرات به خیلی ها شام داد .مریم اماده رفتن بود و ننه هم همراهش میخواست بره .رعنا دستهاشو فشرد و گفت ما هم فردا برمیگردیم و برای چهلم میایم‌.ننه زنبیل رو برداشت و گفت دیبا انقدر سنگینش کردی چطور ببرمش .نوش جونتون ننه.عزیزه گوشت رو الان اورد تازه گزاشت که خراب نشه.برید به سلامت .تو همون اتاق خداحافظی کردیم و راهی شدن .هنوز به ایوان نرسیده بودن که خانم بزرگ داد و بیداد میکرد .صداش میومد .عمه با تعجب گفت چخبر شده ؟‌پی صدا رفتیم تو ایوان.جمشید داخل اتاق مادرش میرفت وصداها بالا میگرفت .نسرین اومد بیرون و گفت وقتی هرکسی بیاد تو عمارت همین میشه دیگه .اوناهاشون اونا دارن میرن اون چیه زده زیر بغـلش .ننه جا خورد و چون بدون اجازه جمشید بهشون اونا رو داده بودم منم استرس گرفتم‌.نسرین رو به عزیزه گفت کل عمارت رو بگردین .جمشید به همه خواهراش و ما نگاه میکرد .رفتم سمتش و گفتم چی شده جمشید خان؟!قبل از اینکه جمشید چیزی بگه جمال گفت طلاها و سکه های خانم بزرگ نیست .خوب.چی شده؟!نسرین با فریاد گفت دزدیده شده.جایی که جمشید خان هست کی جرئت داره دزدی کنه .اون‌ تهمت کوچیکی نبود که داشتن میزدن ولی من میدونستم و مطمئن بودم که به ما ربطی نداره .خدمه همه جا رو میگشتن .خانم بزرگ با دلخوری گفت کسی نیومده تو اتاق من اخه .جمشید خان صورتش قرمز شده بود و تبدیل شده بود به یه ادمی که پی مقصرش بود .یکساعت تمام گشتن و چیزی پیدا نکردن .مریم و ننه باید میرفتن و هوا تاریک میشد.جمشید به راننده گفت اونا رو برسونه چون هوا تاریک بود.مریم و ننه رو پله پایین میرفتن که خانم بزرگ و نسرین با هم پچ پچ‌کردن و نسرین گفت صبر کن چرا اونا رو کسی نگشت؟!جمشید گوشهاشم سرخ شد و گفت نسرین داری زیاده روی میکنی اون مریمه درست نگاهش کن تا متوجه بشی .کاش مریم‌ حرفی نمیزد کاش میرفت ولی با خشم گفت ابجی نسرین من مگه دزدم .جلو اومد چیزی همراهش نداشت و گفت بیا منو بگرد .من اگه چشمم پی اموال و طلا بود الان زن یه میلیونر بودم نه هاشم .جمشید به صورتش نگاه کرد و گفت نسرین اشتباه کرد برو دیر وقته .برو سر زندگیت .اما مریم غرورش جریحه دار شده بود و گفت نمیتونم برم‌.اون زنبیل هم که میبینی دیبا برامون جمع کرده یه مشت خوردنی و بس .نسرین هویی کشید و گفت بله خانم عمارته اختیار داره .نسرین زن دنیا دیده ای که قشنگ‌ بلد بود کجا چی بگه و چیکار کنه .پشت دستش زد و گفت چرا خجالت میکشی همین امشب صدتا کیسه ارد ارباب جدید برای خیرات بیرون داده .خوب خان داداش یکیشم میدادی مریم میبرد .چرا یواشکی زنبیل بستین .مریم خیس عرق شده بود و زیر اون همه فشار و توهین نمیتونست سرشو بالا بگیره .جمشید جلو تر رفت و گفت برو به سلامت .مریم زنبیل رو از دست ننه زمین گزاشت و گفت من با صدقه بزرگ نشدم ابجی خداروشکر هاشم روز و شب بخاطر من کار میکنه .دستهاش میلرزید و من داشتم خفه میشدم از اون همه حقارت .نسرین لبشو گزید و گفت بخدا منظوری نداشتم.خاک برسرم .بیا مریم جان بیا ببر اینا رو زنداداشت بهت داده .نسرین رو قشنگ زیر نظر داشتم زنبیل رو اومد برداره که انداخت زمین و همه چیز ریخت .عزیزه جلو میرفت که خودش خم شد و گفت به ارواح خاک اقامون نمیخواستم ناراحت بشی .بزار جمع کنم‌.اینا حق توست توام دختر این خونه هستی .تک تک وسایل رو جمع میکرد که یه دستمال زرد رو برداشت .صدای جیغ وداد نسرین با تعجب گفت تو این چیه بستی دیبا ؟من حتی ادن دستمال رو تو عمرمم ندیده بورم .با دقت نگاه کردم و نسرین خیره به من منتظر بود.نسرین خیره به من بود و من غافل از اینکه قراره چه تهمتی به گردنم بیوفته .نسرین گره رو باز کرد و گفت دیبا این چیه بستی برای مریم و خانواده ات؟!مریم به من خیره بود و ننه هم‌ مثل اون .جلو چشم هام همه طلاهای خانم بزرگ که هیچ انگشتری که جمشید برام خریده بود و سکه های قدیمی و عطیقه خانم بزرگ همه داخلش بود .جلو چشم های همه بیرون اومدن .طلاها یهو از تو دستهای نسرین ول شد و روی زمین ریخت .نسرین باترس گفت اینا چین ؟‌خانم‌ بزرگ جلو اومد و گفت اینا مال منن اونا مال منن .صدای همهمه بلند شد جمشید خـم شد انگشترمو برداشت و نمیتونستم چی بگم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f