eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوسوم اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیش
سینی رو گذاشت و چشمم به پنیر و کره و عسل محلی افتاد چشم هام برق زد و یه لقمه نون تازه گرفتم هنوز تو دهنم نذاشته بودم که صدای مالک تو گوشم پیچید و گفت صبر کن با تعجب نگاهش کردم جلو اومد مچ دستمو گرفت .لقمه رو از دستم گرفت و گفت اول رحیمه میخورتش مالک لقمه رو از دستم‌ گرفت و گفت اول رحیمه میخوره خاله عقب رفت و گفت خاک برسرم‌ مالک خان مگه من توش سم ریختم مالک لقمه رو دستش داد و گفت بخورش خاله رحیمه دستش میلرزید و لقمه اشو دهنش گذاشت با تررس جوید و قورت داد مالک از ظرف شیر ریخت و گفت اینم بخور و برو خاله از رو ناچاری خورد و مالک گفت برو بیرون خاله رحیمه با ناراحتی بیرون رفت مالک نشست و گفت حالا بخور بهش خیره موندم و گفتم ممنونم مالک این لباس خیلی قشنگه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی سرش رو بالا نگرفت چایشو شیرین کرد و گفت از این به بعد اینجا مراقب باش گفتم بامن اشتی کردی ؟‌جوابمو نداد و با اشتها صبحونم رو خوردم‌ طعم عسل رو خیلی دوستداشتم و تا تهش خوردم میدیدم که هر از گاهی لبخند میزد صبحونمون تموم شده بود که سهراب اومد داخل اتاق و گفت بابا مالک ؟‌مالک به روش لبخندی زد و گفت عزیز بابا خوش اومدی زیر بغل های سهراب رو گرفت و بلندش کرد و گفت صبح زود چرا بیدار شدی ؟‌سهراب به من نگاه میکرد طلا پشت سرش اومد داخل و گفت سهراب اومدی اینجا ؟‌با دیدن من ساکت شد و نگاهمون کرد مالک سهراب رو تو بغلش بیرون برد و گفت بریم ببرمت اسب سواری کنی طلا نگاهم میکرد و گفت چه پیراهن قشنگی سرمو تکون دادم و گفت سهراب بهونه پدرشو خیلی میگیره میخوام باهاش وقت بگذرونه این همه سال بهش چی گفتی؟‌ سراغ پدرشو نمیگرفت ؟چرا گفته بودم بابات سرکاره و دیر میاد من خودمم زیاد نمیتونستم ببینمش خانم‌ بزرگ اجازه نمیداد جلوتر رفتم و گفتم چرا به حرفهای خانم بزرگ‌ گوش میدی؟‌ اون خواهرمه اون منو بزرگ کرده درسته ولی الان داره راه غلط رو نشونت میده داره گمراهتون میکنه.میدونم‌ ولی گاهی ادم ها نمیدونن چطور باید انتخاب درست انجام بدن مثل من طلا تو آینه به خودش نگاهی کرد و گفت میبینی دارم پیر میشم‌ نگاه کن این تار موهام سفید شده به شـکمش دستی کشید و گفت شکمم تو رفته مگه نه طلا یجوری حرف میزد داشتم ازش میترسیدم‌ درب رو باز کردم و گفتم طلا میخوام برم‌ توالت دلم یجوری شد و بیرون رفتم‌ طلا یجوری شده بود ازش ترسیدم من هیچکسو تو اون خونه نداشتم که کمکم کنه رفتم تو حیاط قلبم تند تند میزد پشت پنجره اتاقمون بود و داشت نگاهم میکرد اون شب مالک زودتر از من خوابید خیلی با خودم کلنجار میرفتم‌ ولی نتونستم به مراد اعتماد کنم مالک رو صدا زدم‌ چشم هاش به زور باز میشد و گفت چیشده جواهر اروم‌گفتم‌ مالک امروز مراد چیزی بهم‌ گفت اون گفت شب برم‌ پشت ساختمون عمارت تا بهم بگه ق* ار _باب کیه مالک تو جا نشست و گفت: دوباره بگو چی شده ؟‌براش توضیح دادم و خیره بهم‌ گفت یچیز دیگه بپوش پیراهنم خیلی باز بود یه لباس مناسب پوشیدم و گفتم چی شده ؟‌برو پشت عمارت منم پشت سرت میام‌ حواسم بهت هست میخوام‌ ببینم‌ چی میگه ترسیدم و گفتم من میترسم گفت اروم باش جواهر من اینجام من مراقبتم‌ گفت مگه من نیستم هرجا که هستم و باشم مراقبتم‌ لبخند رو لـبهام نشست و گفتم دلم به همین قرصه به همین بودنت قلبم‌ تند تند میزد و بیرون رفتم اروم و بی صدا قدم برمیداشتم‌ مالک پشت سرم میومد و دلم قرص بود مراد اونجا نشسته بود شیشه م** کنارش روی زمین بود و داشت سیگـار میکشید جلوتر رفتم صدای شکستن شاخه هارو زیر پـاهام شنید و به سمت من چرخید و گفت ماه چهره هزارتا اسم میشه روت گذاشت دورتر ایستادم و گفتم بهم بگو کی ق* ارباب بوده کی میخواست منو بکشه؟خندید و گفت بیا جلوتر بهت میگم خانم بیا کنارم بشین بیا بزار باهات حرف بزنم اون‌ م** بود با اخم گفتم‌ جواب بده کی میخواست اونا رو بکشه مراد خندید جلو اومد و گفت اون طلا دیوونه است من میدونم‌ اون دیوونه است اون خودش میخواست پسرشو بکـشه قبلا هم میخواست بکشدش من نذاشتم مالک نمیدونه تو چه چاهی افتاده این چاه رو کندن تا توش خــفه اش کنن مراد خواست نزدبکم بشه که به عقب هولش دارم و گفتم خجالت بکش من زن برادرتم باش عیبی نداره تو زن اونی ولی به زودی بیوه میشی و میشی زن من وقتی ارباب بشم، میشم بزرگ بزرگا اون روز تو رو برای همیشه برای خودم میکنم کی میتونه منو ازت جدا کنه و تو رو از من بگیره اشاره به موهام کرد و گفت این تارها برای من معجزه است برای من ساخته شده عقب رفتم و گفتم واضح حرف بزن اون ق* کیه؟مراد میخواست بهم ت** کـنه و نقشه اش همین بود به طرف من حـمله ور شد.با مشـتی که تو صورتش خورد عقب افتاد از ترس خودمو پشت مالک جا دادم و پنهان شدم‌ مالک محـکم گفت تموم شد برگرد تو اتاق ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیتونستم ولش کنم مالک با عصبانیت گفت قبلا بهت هشدار داده بودم مراد ولی تو بازم زیر قولت زدی با لگد به پهلوی مراد زد و گفت تو لیاقت هیچ چیزی رو نداری مراد تو عالم م** چیزی حالیش نبود و همونطور روی زمین افتاد و ‌جونی برای تکون خوردن نداشت مالک گفت برو دور میشدم و نگاهش میکردم بودنش چقدر قشنگ بود دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم دختر قشنگم‌ ببین چه پدر خوبی داری، ببین چطور دوستت داره اون مغروره ولی خیلی مهربون برگشتم تو اتاق و درب رو از داخل قفل کردم یکساعت میگذشت که مالک برگشت اتاق کلمه ای صحبت نکرد و خوابید از پنجره دیدم که مراد رو دست بسته بردن داخل ماشین و بردنش اونشب شب سختی بود و بالاخره سحر شد روزها میگذشت و من تو اون اتاق ارامش داشتم‌ ولی مالک به مهربونی قبل نبود مالک کم صحبت میکرد و بیشتر مواقع با سهراب و طلا وقت میگذروند دیگه شـکمم بزرگ شده بود و همه میدونستن که باردارم خبر حاملگی من تو دهن ها میپیچید و همه میدونستن مالک اجازه نمیداد از اتاق پامو بیرون بزارم و مراقب بود که اسیبی بهم نرسه سه ماه تمام‌ حتی یکبارم مالک رو ندیدم‌ درب اتاقم قفل بود و فقط خانم جون میتونست بیاد داخل دلیل اون همه بی محبتیشو نمیفهمیدم لباسهام اندازه ام نبود و برام تنگ شده بودن از کمد پیراهن مالک رو تـنم کردم و تو آینه با خنده به خودم‌ چشم دوختم چقدر خنده دار شده بودم‌ پیراهن مالک تا روی زانوهام بود درب باز شد و مالک تو چهارچوب دیده شد خیلی وقت بود حتی صداشو نشنیده بودم با اشک و بغض جلو رفتم و بهش خیره موندم‌ مالک صورتشو تراشیده بود و بهم خیره بود نگاهش کردم و گفتم این همه مدت کجا بودی؟‌ مالک چشمم به درب خشک شد ‌‌‌!چرا با من انقدر سنگدل برخورد میکنی ؟‌مالک گفت چرا لباس منو تنت کردی ؟‌تازه یادم اومد و به خودم نگاه کردم و گفتم لباسهام تـنم نمیشن خیلی چاق شدم؟لبخند رو لـبهاش نشست و گفت خوشگلتر شدی خیلی بانمک شدی تپل و نمکی از تعریفش خوشم اومد و با لبخند گفتم کجا بودی ؟داخل اومد درب رو بست و گفت کار داشتم‌ یه مریضی بود که باید میبردمش جایی دیگه برای درمان مالک از کدوم مریض صحبت میکرد زیر چشمی نگاهم میکرد و رفت سر وقت کمدش جلو رفتم و نگاهش میکردم‌ پیراهنشو در اورد و داشت پی یه لباس مناسب میگشت خیلی دلم براش تنگ شده بود بغض راه گلومو بسته بود و به زور نفس میکشیدم نگاهم‌ نمیکرد ولی دستش روی لباسها خشک شد و گفت میخوام یکم بخوابم‌ پشتشو به من کرد و دراز کشید پشت سرش نشستم و گفتم تا کی قراره اینطوری بمونه وقتی بچه امون بدنیا بیاد تکلیف من چی میشه ؟جوابی نداد و بغضم ترکید و گفتم کاش اونشب گزاشته بودی اونجا تو آتیش سوخته بودم دستهامو روی صورتم گزاشتم و گریه کردم گفت نگاه من کن دستهامو پایین کشید و گفت تو چشم هام زل بزن قشنگ نگاه کن نمیبینم اون عشقی که بود رو نمیبینم.میخواستم‌ فردا ببرمت ولی انگار باید الان بریم‌ اماده شوبریم یهو ترس منو در برگرفت و گفتم کجا بریم؟ فقط اماده شو پایین رفت و از پنجره گفت ماشین رو بیرون بیارن پیراهنی که خاله برام اورده بود و برای بارداری خودش بود رو تنم کردم دکمه هاشو بستم مالک خیره بهم بود حسش میکردم سرمو که بالا گرفتم نگاهشو دزدید و گفت رو بندتو بزن روبندمو زدم و گفتم بریم جلوتر میرفت و من پشت سرش راه افتادم‌ خانم بزرگ‌ تو ایوان بود با دیدنم گفت از زندان درش اوردی ؟‌مالک جوابی نداد و اشاره کرد برم سمت ماشین به شــکمم خیره بود و دوباره گفت اون بچه مالک که جونتو حفظ کرد بزار بدنیا بیاد ببین چطور بیرونت میندازن مالک با عــصبانیت نگاهش کرد و اون سکوت کرد جلو نشستم و مالک پشت فرمون نشست درب رو باز کردن و بیرون رفتیم‌ حرفی نمیزد و فقط رانندگی میکرد دلم میلرزید از اینکه مبادا بخواد منو ببره خونه مادرم بزاره من تحمل دوریشو نداشتم‌ من همونطور که بود میخواستمش حتی با تمام اون سختی ها میخواستمش روبندمو بالا زدم و گفتم کجا میریم‌ اون سکوتش داشت بیشتر از قبل منو میترسوند وقتی جوابی نمیدادیهو لاستیک روی سنگ ها رفت و پایین و بالا میرفتیم محـکم با دستش منو نگه داشت و مراقب بار شیشه ام بود خیلی رفت و من نمیدونستم کجا میره اون مسیر برام اشنا بود عقب رو نگاه کرد و ماشین رو بین درخت ها پارک کرد به سمت من اومد و گفتم تو جنگل چی میخوای ؟‌اونجا برام اشنا بود و گفت با من بیا .جا تو جای پای من بزار مراقب باش جلوتر میرفت و محـکم منو گرفته بود اونشب که تو اتیش بودم فرداش از این مسیر اومده بودیم اونجا رو میشناختم اون کلبه رو قشنگ‌ تو خاطرم بود نفسم بالا نمیومد و راه رفتن سخت بود دستشو کشیدم و روی تخته سنگی نشستم مالک روبروم زانو زد و گفت جواهر خوبی ؟‌ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستمو روی پاهام گزاشتم و گفتم‌ خوبم فقط خسته میشم‌ دست خودم نیست با این شکمم بهم حق بده لبخند قشنگی زد و گفت سالها بعد باید براش تعریف کنی که چطور جونتو نجات دادم و چطور جونمو دزدیدی خنده ام گرفت و گفتم جونت رو نه دلت رو دزدیدم‌ گفت بی صبرانه منتظرم بدنیا بیاد انگار خیلی بچه درشتی که انقدر شکمت بزرگ شده یه چیزی بگم‌ ولی مطمئن نیستم‌ بگو یوقت ها احساس میکنم‌ دوتا بچه تو شکمم هست یکیش این سمت و یکیش اون سمت ابروهاشو جمع کرد و گفت دوقلو ؟ نمیدونم‌ ولی احساس میکنم‌ لبخند رو لبهاش نشست و گفت جونش سلامت باشه مهم برای من همینه با محبت نگاهم کرد و گفت سردته ؟با سر گفتم نه گفت راه کمی مونده بریم اینبار دوتایی قدم برمیداشتیم‌ روی بعضی از از صخره ها جلبک بود و حسابی لیزش کرده بود مالک محـکم نگهم داشته بود که مبادا زمین بیوفتم‌ از دور کلبه پیدا بود تمام اطرافش رو گل و بوته های گوجه فرنگی پر کرده بود اون نقطه درخت زیادی نداشت و بیشتر زمین پر از بوته بود روی بند رخت بیرون کلبه لباسهای زنونه آویز بود و اصلا خوشم نیومد قدم هام رو کند کردم و گفتم اونجا چخبره ؟ کی اونجاست ؟‌مالک به کلبه اشاره کرد و صدا زد.مالک صدا زد بیداری ؟‌بلند بلند صدا میزد و من به درب کلبه چشم دوخته بودم‌ توقع هرکسی رو داشتم جز اون کسی رو که اونجا میدیدم‌ یه پیراهن بلند سفید تـنش بود مثل همیشه موهاشو بافته بود و بعد دور هم بالای سرش جمع کرده بود اگه رویا هم بود، خیلی رویای قشنکی بود اگه خوابم بود خیلی خواب قشنگی بود اشک تو چشم هام جمع شدن نه میتونستم با اون شـکمم بدوام نه میتونستم بایستم چشم هامو رو چندبار مالیدم و نگاه کردم‌ خودش بود درست میدیدم‌ اون محبوب من بود من درست شنیده بودم‌ من اون روز صداشو درست شنیده بودم‌ با گریه به مالک خیره شدم‌ و گفت این جبران و معذرت خواهی اون همه بلایی که به سرت اوردم میشه؟لبهام‌ میلرزید و گفتم محبوب زنده است ؟مالک به محبوب نگاه کرد و گفت نتونستم نیارمش محبوب جلو اومد اونم‌ گریه میکرد و گفت تو بیمارستان که دیدمت بقدری بالا سرت اشک ریختم که نتونستم تحمل کنم دستهاشو برام باز کرد و منو به زور بغل گرفت شکمم مانع میشد و گفت ببین شبیه توپ شدی بین خنده و گریه هزاربار صورتشو بوسیدم اون بوی امنیت میداد بوی ارامش مالک اشاره کرد بریم داخل و گفت محبوب بوی چی میاد؟محبوب با گوشه استینش اشکش پاک کرد و گفت مالک خان نمیدونستم میاین با احمد مرغ لای ذغال گذاشتیم بپزه مثل گیج ها نگاهش کردم و گفت من و احمد یک ماه عقد کردیم مالک خان زحمتشو کشید و فعلا اینجا زندگی میکنیم تا کسی نفهمه من زنده ام روی نیمکت کنار کلبه نشستم و گفتم چی شده محبوب تو چطور زنده ای ؟‌اون جگرهایی که با دستهای شکسته خودم دهنت گذاشتم الوده بود تو خوردی و من باید میخوردم‌ محبوب تهــمت بزرگی بهم زدن با کنایه به مالک گفتم تو انبار انداختنم خدمتکارم کردن و الان اگه تو مصیبت نیستم بخاطر این بچه تو شـکمم هست میگن وقتی بدنیا بیاد منو میفرستن خونه مادرم و بچه امو ازم میگیرن محبوب به مالک نگاه کرد و مالک گفت محبوب میشه برای ما چای بیاری گلـومون خشک شده محبوب میخواست بلند بشه که محکم دستشو گرفتم و گفتم‌ محبوب من خوابم ؟‌باورم نمیشه تو اینجایی نرو الان نرو بزار قشنگ‌ نگاهت کنم محبوب صورتمو بوسید و گفت زود میام به مالک با گوشه چشم اشاره کرد و رفت مالک‌ شاخه درختی تو دستش بود رو کنار کلبه گزاشت و همونطور که میومد سمت من گفت بزار برات چای بیاره برات تعریف میکنم‌ کنارم نشست ازش دلخور بودم و خودشم حس میکرد دستشو اروم به پهلوم میزد ولی اهمیتی نمیدادم محبوب با چای و کلوچه های عمارت اومد و گفت دیروز مالک خان برامون اورده خیلی تازه است کنده درخت رو جلو کشید و گفت احمد رفته اب بیاره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوششم دستمو روی پاهام گزاشتم و گفتم‌ خوبم فقط خسته میشم
مالک به چاه اشاره کرد و گفت چرا از چاه اب نکشیدید ؟ اب رودخونه هم خیلی خنک هم گفت اگه بشه ماهی بگیره زندگی تو جنگل صفایی داره که نمیدونید همه چیزش تازه این بوته هارو خود احمد کاشته استکان چای رو زمین گذاشتم و گفتم تو بین دستهای من مردی ؟ چطور شد چی شد ؟‌محبوب لبخندی زد و گفت اره مردم ولی هنوز جـون داشتم‌ مالک خان منو برد بیمارستان معده ام خ ریزی کرده بود معده امو فقط شست و شو میدادن و با سرم بهم غذا میدادن دکترا میگفتن معجزه بوده وقتی سرپا شدم خودمم باورم نمیشد مدتها طول کشید تا دوباره تونستم اب بخورم و بعد غذا طول درمان من خیلی سخت بود مالک خان نزاشت بمیرم و نجاتم داد من حقیقت رو بهش گفتم که تو بی گناهی اون خانم نمیدونم کی بوده دستـور داده بود رحیمه یکی از خائنان اون عمارت اون بود که مخصوص برای تو جـگر کنار گزاشت اولش گفتم چون تو خواهر زاده خودشی دوستت داره ولی بعد فهمیدم اون میخواسته تو بهتر و راحتر از بقیه بـمیری زودتر تموم کنی به محض سرپا شدنم سراغتو گرفتم‌ تو بیمارستان همه از زیبایی تو میگفتن تو اتاق من بودی و داشتی میومدی داخل ولی مالک خان به موقع رسید و برگشتی با لبخند گفتم من صداتو شنیدم‌ من صداتو شنیدم‌ محبوب من مطمئن بودم تو هستی مالک استکان چای رو به دستم داد و گفت بخور ضعف میکنی نگاهش نکردم اون مدتها بود میدونست و به من نگفته بود حتی میدونست من بی گناهم و باز بهم کم محلی میکرد شاید الان وقت اون رسیده بود منم تلافی کنم دستشو پس زدم و از سینی خودم کلوچه برداشتم و گفتم خیلی گرسنه ام محبوب دستمو تو دست گرفت و گفت دلم برات تنگ شده بود برای این محبوب گفتنهات از دور احمد میومد و من هنوز تو شوک دیدن محبوب بودم مدام نگاهش میکردم و پشت هم پلک میزدم اروم خودمو نیشگـون گرفتم و از د رد صورتمو اخمو کردم و مطمئن شدم که تو عالم بیداری هستم خدایا هزاربار شکر که محبوبم زنده بود نگاهش میکردم و خداروشکر میکردم احمد از دور سلام کرد و گفت مالک خان خوش اومدی مالک دستشو فشـرد و گفت اب اوردی ؟‌به سطل ها اشاره کرد و گفت هم اب هم ماهی این فصل رودخونه پر از ماهی های سفید یه ماهی گرفتم از پا قدم جواهر خانم یه ماهی بزرگ چند کیلویی بیرون اورد و گفت ببینید اتفاقی عجیب این ماهی اینجا باشه محبوب با لبخند به احمد نگاه میکرد.عشق بین اونا خیلی مقدس بود محبوب به احمد اشاره کرد و گفت تا ما بریم یه سطل دیگه اب بیاریم برای غذا خوردن شما استراحت کنین میخواستم مانع رفتنش بشم تحمل دوریشو دیگه نداشتم‌ که مالک گفت من اینجام جواهر من کنارتم محبوب و احمد ریز ریز میخندیدن و میرفتن به زحمت سرپا شدم و رفتم داخل کلبه محبوب اونجا رو مرتب و تمیز کرده بود اتاق خواب ها بالا بود و پله زده بودن‌ چقدر تغییرش داده بودن پنجره های خاک گرفته حالا تمیز و پرده زده بود عطر مرغ از بیرون میومد و کنار خاکسترها قابلمه پلو بود به گلهای توی گلدون دستی میکشیدم که مالک پشت سرم ایستاد و گفت میخواستم زودتر بهت بگم ولی یه ترسی بود که مانع میشد جوابی ندادم و ادامه داد اگه میفهمیدی که محبوب زنده است از خوشحالی تو بقیه هم میفهمیدن و اونوقت جون تو در خـطر بود اونا نتونستن یبار بهت اسیب بزنن و مطمئن هستم که باز میخوان بهت اسیب بزنن از دست مالک عصبی بودم چون تصور اون روزها هم برام سخت بود چه برسه به اون تجربه بد به روش اخم کردم و گفتم تو اتاقت بهم کم محلی کردی هزاربار منو پس زدی وقتی بچه داشتم گفتی ازم میگیریش چطور الان میتونی انقدر ساده خودتو تبرئه کنی به من نگاه کن مالک خان من همون دختری ام‌که با عشق قسم خوردی خوشبختم کنی ؟‌من همونم ؟‌ برای تو ساده بوده برای من هر ثانیه اش مرگ‌ بود دستهامو میخواست بگیره پسش زدم‌ به زور تونست دستمو بگیره منو جلو کشید و همونطور که محکم منو گرفته بود گفت نتونستم جواهر من در قبال جونت مسئول بودم و اونا نمیزاشتن من مراقبت باشم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوهفتم مالک به چاه اشاره کرد و گفت چرا از چاه اب نکشیدی
الان اگه خودت و بچه ام زنده ای بخاطر تصوراتشون که تو بعد زا*یمان میری اشک هام میریخت گفت منم درد کشیدم منم زجر کشیدم هر بار ضربه ای بهت زدم خودم هزاربرابرش درد کشیدم من بیشتر از تو درد داشتم‌ من خیلی بیشتر از تو طعم تلخ درد رو چشیدم‌ اشک هام لباسمو خیـس میکردسرمو بالا گرفت توقع داشت ببخشمش ...تشنه اون نگاههاش بودم ولی نمیتونستم خیلی روزای سختی بود وقتی دید من تمایلی ندارم‌ گفت حق داری دستی تو موهاش کشید و بیرون رفت دلم میخواست نره‌.محبوب و احمد که برگشتن غذا رو اوردن داخل اونجا خیلی خنک بود و هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم سردتر میشد محبوب و من بهم نگاه میکردیم و تو نگاهمون هزاران حرف بود احمد باید میرفت خونه اشون چون خانواده اش بی خبر بودن اونشب با خیال راحت میرفت چون ما کنار محبوب بودیم خیلی خسته بودم و سر شب اونجا خوابیدم‌ تو اون هوا شب اونجا هیزم ریختن و تو شومینه اتیش روشن کردن تا یکم گرم بشه واقعا منطقه سردی بود محبوب میگفت از کوه نزدیک اونجا تازه برفها اب میشن و پایین میان محبوب رفت بالا خوابید چشم هام گرم بود ولی هنوز بیدار بودم پتو رو روم انداخت و خـم شد و اروم گفت نمیتونی باهام قهر بمونی. حق میدم ولی توام به من حق بده ترسیده بودم برای اولین بار بود که تو زندگیم ترسیدم که مبادا بهت اسیبی بزنن چشم هام گرم میشد و دیگه حرفهاشو نشنیدم با سر و صدای پرنده ها بیدار شدم محبوب حق داشت اول شب گفت بخوابیم هنوز کامل هوا روشن نبود که پرنده ها میخواندن و صداشون همه جا رو برداشته بود اروم پتو رو روی مالک انداختم و بیرون رفتم‌ دور و اطرافمو نگاه میکردم از شب قبل شبنم روی همه جا نشسته بود و چقدر همه جا خنک تر بود گلها تازه از غنچه بیرون میزدن و داشتم به اون کوهی که از لابه لای درخت ها پیدا بود نگاه میکردم حس کردم صدای شکستن شاخه های خشک رو زیر کفش های کسی شنیدم ولی اهمیت ندادم دلم انگار سبک شده بود با مالک دوباره میخواستم خوشبخت باشم گرمی چیزی پشت سرم و درد خفیفی چشم هام رو از دیدن وا داشت یچیزی تو سرم خورده بود چشم هام نیمه باز میشد و صدای کسی نمیومد همه جا تاریک بود انگار مرده بودم با ترس به شکمم دست کشیدم سر جاش بود نفس راحتی کشیدم و سرمو محکم‌ فشردم خون توی گردنم خشک شده بود و روی پیراهنمم ریخته بود دور سرم دستمال پیچیده شده بود توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست با صدای پر از ترس مالک رو صدا زدم و داشتم از ترس وحـشت میکردم‌ چرا یه روز از عمر من بدون مشکل سپری نمیشد بغضمو فرو خوردم و شکممو مالیدم انگار اون دوتا داشتن استرس منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن حالا دیگه مطمئن بودم اون داخل دوتا بچه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن.یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت دستی به گردنم کشیدم و خ های خشک شده رو با ناخن میکندم صدایی نمیومد چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود دوباره چشم هام‌سیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم‌ با تکون های دستی چشم باز کردم چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکشم که پشتم دیوار بود لبخندی زد و گفت خوبی ؟با ترس گفتم منو کجا اوردی ؟خونه ات اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل جن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود .لبهام میلرزید و با لکنت گفتم چرا منو اوردی ؟‌!چون دوستت دارم چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه من زن برادرتم من حرفمو برید و فریاد زد اون برادر من نیست اون کثـافت اون برادر من نیست من باید جای اون خان میشدم اون همه ثروت رو برای خودش برداشته اون به من دستور میده مراد من باردارم به بچه ام رحم کن بزار من برم کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن طلا تا اونموقع هم خودشو کشته هم اون پسرشو با تعجب نگاهش کردم و گفت اره اون طلا مریض اون روانی اون اونشب داشت به اون جیگرها سم میزدمیخواست ارباب و سهراب و تو رو یجا بکشه ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم‌ هدفش تویی زودتر میاوردمت اینجا.الانم میخواد بچه اتو بکشه ولی کنار من در امانی ولم کن مراد بزار برم‌ گریه میکردم و دیگه قرار بود چی به سرم بیاد مراد بقچه رو جلو کشید و گفت برات پلو اوردم‌ اینجا بود که مالک رو اولین بار دیدی ؟با سر گفتم نه چپ چپ‌ نگاهم کرد و گفت پس کجا دیدیش؟ میخوام اونجا رو خراب کنم‌ انقدر اینجا نگهت میدارم ذهنت پر بشه از من... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقچه رو باز کرد گوشت و برنج رو لای بقچه ریخته بود و گفت بخور بزار بچه ات جون بگیره ازش میترسیدم انگار دیوونه شده بود مالک کجا بود اون چطور میتونست منو پیدا کنه مراد لبخندی زد و گفت یچیزی بهت بگم ؟‌من فقط بهش خیره بودم و گفت خانم بزرگ زن خیلی بدرد نخوریه اون بارها و بارها به ارباب خیانت کرد خودم میدیدم‌ بلند بلند خندید و بوی * از دهانش میومد بلند شد پشت شلوارشو تکون داد و گفت میرم بیرون زود میام داشت میرفت که صداش زدم و گفتم مراد ؟‌به سمت من چرخید و با محبت گفت جان مراد ؟ منو برگردون عمارت تو رو به هرچیزی که برات عزیزه برم گردون من حامله ام گناه این بچه چیه ؟‌سکوت کرد و خیره به شـکمم موند اشکهامو پاک کردم و گفتم من از مالک برات اموال و ثروت میگیرم قسم میخورم نمیگم تو منو اوردی اینجا قسم میخورم به جون همین بچه قسم میخورم سرشو تکون داد و بیرون رفت صدای قفل زدن به درب اومد و به گریه من شدت داد بینی ام از شدت گریه کیپ شده بود و به زور نفس میکشیدم دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خوردم دست پخت خاله رحیمه بود تشخیص ادویه هاش کار سختی نبود با اب دستمال رو نم دار کردم و گردنمو تمیز کردم موهام بهم چسبید بود نمیدونم دقیق چند روز اونجا منو نگه داشت برام اب و غذا میاورد و با خودش منو میبرد توالت جواهر دختری بود که مصیبت رو درست تا مرز استخوان هاش حس کرده بود با افتادن برگ های خشک و وزش باد میدونستم که فصل عوض میشه اون خونه خرابه برای من همیشه درد و رنج به همراه داشت درست زمانی که همه مشکلاتم داشت تموم میشد دوباره گیر مشکل افتاده بودم‌ از صبح درد عجیبی داشتم‌ پاهام درد میکرد یهو کمرم درد میگرفت یهو حالت تهوع میگرفتم و حتی دقیق نمیدونستم چی داره به سرم میاد تـنم عرق میکرد و بی دلیل سرد و گرمم میشد نشسته بودم و پاهامو خودم میمالیدم نافم بیرون زده بود و دیگه پاهام توان اون همه وزن رو نداشتم یهو درد تو شکمم میپیچید و از درد چند ثانیه ایش میخواستم فریاد بزنم دعا دعا میکردم فقط مراد بیاد تمام اون مدت میومد بهم سر میزد ولی هیچ وقت کوچکترین ازاری بهم نرسونده بود دیگه داشت باورم میشد اون دردها درد زایمان و دارم زایمان میکنم تند تند اب دهنمو قورت میدادم‌ و به خودم تسکین میدادم‌ دیوار رو چسبیدم و دور اتاق راه میرفتم تا از درد هام کم بشه تمام تـنم خـیس عرق بود و موهام به کف سرم چسبیده بود صدای پاهای مراد بود قدرتمو جمع کردم و فریاد زدم‌ اون هراسان اومد داخل و گفت وقتش رسیده ؟‌با سر گفتم بله دستپاچه گفت نمیتونم جایی ببرمت باید همینجا زایمان کنی از درد فریاد کشیدم و گفتم به من و بچه ام رحم کن اینجا ما میمیریم مراد خیره بهم گفت صبر کن گـاری بیارم میبرمت ده پایین رفت سراغ گاری و یادش رفت درب رو ببنده از کجا میخواست گاری بیاره نمیدونم‌ ولی انقدر هول کرده بود که فراموش کرد درب رو قفل بزنه اون تنها فرصت بود برای نجات بچه ام.اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌ برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم نمیتونستم با عجله برم درد پاهامو بهم قفل کرده بود تو اون ابادی نفرین شده هیچ کسی نبود حتی پرنده ها هم اونجا نمیومد چطور میتونستم تا عمارت برم از ابادی کوچیک بیرون رفتم و تو جاده قدم‌ گذاشتم‌ هر قدمش برای من هزاران درد داشت درد که بهم فشار میاورد خم میشدم و گریه میکردم چشم هامم درست نمیدید جلو میرفتم و هی پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا مراد بیاد اون رفته بود ابادی پایین و جرئت نداشت این سمت بیاد تا کسی ببیندش دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم‌ شما بچه های مالک خانید خ اون تو بدن شماست قوی باشین تند تند نفس میکشیدم و از دور زنی رو دیدم‌ هیزم به پشتش بسته بود و داشت میرفت دستمو براش تکون دادم‌ جلو اومد و با دیدن من گفت خاک بر سرم خانم مالک خانی ؟‌جایی نمونده مالک خان پی ات بگرده شما کجا بودی ؟به خ ای که از پاهام میچکید خیره شد و گفت وقت زایمانته ؟‌بازوشو چنگ‌ زدم و گفتم منو ببر یجای امن نجاتم بده ترسید و گفت از کی نجاتت بدم ؟‌نمیتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم بچه هامو نجات بده زیربغلمو گرفت و راهشو خـم کردمدام صلوات میفرستاد و ذکر میگفت.جلوتر رفتیم و خونه اشون نزدیک بود با صدای بلند شوهرشو صدا میزد و گفت طاقت بیار خانم .‌شوهرش شلوار راه راهشو بالا میکشید که منو دید و گفت این کیه ؟ کمک کن ببریمش داخل زن مالک خان چطورنمیبینی روی تشک خوابوندنم و اون زن گفت برو به مالک خان خبر بده شوهرش که رفت گفت زور بزن بچه ات تلف میشه دستهاشو چنگ‌ میزدم و چقدر درد بدی بود .بچه رو لای چادرش پیچید و گف پسره ولی من هنوز درد داشتم و گفتم دارم میمیرم ترسیده بود و نگاهم میکرد و ... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت دوقلو هستن این دختره یه دختر شبیه خودت چقدر خوشگل هر دوشون رو روی سینه ام انداخت و گفت خدایا حکمتت رو شکر سی ساله چشم انتظارم و اجاقم کوره و تو یه لحظه دوتا بچه میدی چرا به من ندادی ؟این همه سال چرا به من لطف نکردی.گریه میکرد و من به صورت کوچیکشون خیره بودم‌ نمیدونستم چطور خدارو شکر کنم چطور تشکر کنم بوشون کشیدم چقدر بوی مالک رو میدادن بغضمو فرو خوردم بند نافشون رو گره زد و با نخ بست و برید و گفت مبارکت باشه خانم لباس بچه ندارم چادر اورد و زیرشون انداخت هرسه مون غرق در خ بودیم گفت بهشون شیر بده الان حست میکنن.باید یچیزی بخوری تا جون تو بدن این بچه ها بیاد دستهام یخ بود و گفتم شیر ندارم میاد شیرت عجله نکن بیرون رفت و من به بچه هام نگاه میکردم و گریه میکردم مالک کجا بودی که ببینی خدا چه فرشته هایی بهمون داده یکی از گوش های دخترم سوراخ بود و نگاه کردم‌ اونم از طرف خدا نشونه داشت لای ملحفه پیچیدمشون چه مظلومانه زایمان کردم با دردی که داشتم بلند شدم خودم زیرمو تمیز کردم لباسهام خیس عرق و خ بود مریم روسریشو دور سرش پیچیده بود اومد داخل برام لباس اورده بود و گفت بیا خانم اینو تـنت کن تا رختتو بشورم ازش تشکر کردم‌ نگاهی به صورتم کرد و گفت رنگت زرد شده بزار الان مرغ رو روی اتیش میپزم بخور زحمت نکش مالک خان بیاد میریم عمارت تمام این زحماتت رو جبران میکنم دستی به موهام کشید و گفت راحت باش برامون رختخواب تمیز اورد و همه چیز کـثیف رو بیرون برد بوی مرغ کباب شده میومد و بچه ها اصلا گریه نمیکردن انگار هنوزم تو شکمم بودن بقدری کوچیک بودن که هر دوشون اندازه بچه گربه هم نمیشد انگشت هاشون رو شمردم و خیالم راحت شد مریم در رو با پا باز کرد و گفت باید بیدارشون کنی شیر بدی بهشون سینی رو روی پـاهام گزاشت و گفت جیگر مرغ و گوشتشه بخور تا گرم‌ سرمو پایین انداختم و گفتم چطور تشکر کنم ؟‌با شوخی گفت به مالک خان بگو عوضش بهم گوسفند بده قول میدم بهتون دهتا گوسفند بدم این لطفتون رو جبران میکنم صدای درب حیاط اومد و مریم گفت تند تند بخور انگار ارباب اومد برم جلو پاهاش رو اب و جارو کنم مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مرغ ها خوردم‌ حق داشت تـنم گرم میشد و جون میگرفتم صدای مریم نمیومد و چرا پس داخل نمیومدن مریم هراسان خودشو انداخت داخل میخواست درب رو از داخل قفل کنه که نمیزاشتن متعجب نگاه میکردم‌ به من نگاه کرد و گفت نمیزارم من تو امانت خیانت نمیکنم این مهمون ماست ولی زورش نرسید و در باز شدشوهرش اومد داخل و افتاد به جون مریم میزدش و من از ترس بچه هامو بغل گرفتم و خودمو جمع کرده بودم‌ چرا اونطور میکرد من مالک رو صدا میزدم و مالک نبود مراد رو تو چهارچوب در دیدم.لبهام خشکید و پاهام سست شد محکم بچه هامو به سینه فشردم و گفتم مالک داره میاد دیگه نمیزاره دستت به ما برسه مراد رو به مرده گفت غلام‌ بس کن غلام عصبی کمــربند رو پرت کرد کنار و گفت دیگه تو کارهای من دخالت نکن برو بچه هارو ازش بگیرجیغ میکشیدم و کمک میخواستم میخواستن بچه هامو بگیرن مریم با الــتماس گفت اون تازه زاییده بزار تا فردا اینجا بمونه درهارو قفل کنید صبح شد ببرش اون بچه ها تلف میشن بدون مادر ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتم با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت دوقلو هستن
جلواومد و خواست با مشت منو بزنه مریم خودشو روم انداخت و گفت بچه هاش کوچیکن به بچه هاش رحم کن مراد با لگـد به شونه ام زد و گفت بچه ها برای تو و غلام مگه اجاقت کور نبوده بیا این دوتا برای تو بزرگشون کن مریم یه لحظه مکث کرد و گفت برای من ؟ اره من خودشو میخوام اگه نمیخوایشون میندازمشون جلوی گرگ ها شبونه بچه های مالک رو تیــکه تیکه میکنن بجای یدونه دوتا هم بچه اورده مریم به صورتم نگاه کرد تو چشم هام هزارتا التــماس بود و هزارتا خواهش مریم با اشک چشم بهم فهموند اروم‌ باشم‌ تـنش کبود شده بود و بخاطر من اینکارو کرد غلام و مراد بیرون رفتن و دوباره صدای اشنای قفل اومد مریم گریه میکرد و گفت شرافتشو به طلا فـروخته اگه مالک خان بفهمه گردنمون رو خورد میکنه قلبم طوری میزد که انگار میخواست از جا بیرون بزنه و گفتم‌ مراد نمیزاره من زندگی کنم‌ اگه مالک بدونه میاد اینجا غلام خیر ندیده نمیزاره بگم‌ دستهاشو گرفتم‌ بچه هام رو روی پــاهام گذاشتم و گفتم‌ بچه هام دستت امانت باشه هرچی شد مراقب اونا باش مراد چرا اومد چطور پیدام کرد ؟‌مریم تو سر خودش زد و گفت راست گفتن هر کسی نون دلشو میخوره حالا میفهمم چرا خدا به ما بچه نداد بخاطر قلب سیاه غلام اون غلام از خدا بی خبر به این فکر نمیکنه که گناه این بچه ها چیه ؟‌مریم تن بی جونشو سمت صندوقچه کشید و درشو باز کرد و گفت از گهواره برداشتم بزار تن بچه هات کنم لباسها بزرگ بودن ولی تـنشون کرد سینی رو جلوتر اورد و گفت تو بخور تو به چیزی فکر نکن چندبار به درب زد تا شوهرش در رو باز کرد و بیرون رفت چشم هام رو نمیبستم و میترسیدم خوابم ببره من باید مراقب بچه هام میبودم دوباره در باز شد و مریم بود برای من کاچی اورده بود جای بچه هارو تعویض میکرد که گفت صبح میخواد ببردت با گریه گفتم بچه هام چی میشن؟مریم تو چشم هام‌ نگاه کرد و گفت هر طور شده برای مالک خان خبر میفرستم بهت قول میدم.به شرافتم قـسم میخورم‌ اشکهامو با دستهاش پاک کرد کف دستش زبر بود و گفت نمیزارم بچه هات بی مادر بزرگ بشن موهامو مرتب کرد و گفت این همه سال خدا بهم بچه نداد فکر میکنم این دوتا بچه منن این دوتا نوه منن اگه بچه داشتم حتما الان مادر بزرگ شده بودم‌ من کمکت میکنم مراد به غلام پول و سکه داده، صندوق طلا داده تا دهنمون رو ببنده نمیدونم از جون من چی میخواد این همه دختر این همه زن خدا قسمت من کنار مالک نوشت نمیدونم چرا این همه جدایی بینمون گذاشته شیطون هم وجود داره اون شیطون نمیدونم چرا نه التماسش کردم نه خواهش نه گریه فقط سوار گاری شدم و حتی پشت سرمم نگاه نکردم‌ فقط تو چشم های غلام نگاه کردم و گفتم خدا از این همه بار گناهت بگذره مالک خان بیشتر از اون طلاها بهت میداد ولی تو خودتو به گناه فروختی آه بچه های من نمیزاره خوشی ببینی مراد دستهامو بست و راهی شدیم الاغ گاری رو میبرد و خود مراد پیاده کنار گاری میومد ازم چشم برنمیداشت و نگاهش نمیکردم‌ درد خفیف داشتم و خونریزی شدید هیچ کسی نمیدونست اون لحظات چطور برای من سپری میشد هر لحظه ای که از اون خونه دور میشدیم برای من هزارسال میگذشت بچه هام اونجا موندن و هنوز شیر تو سینه هام نیومده خشک شد مراد منو برگردوند تو همون خونه درب رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت حداقل از اون دوتا بچه راحت شدم از اون حرو*** عصبی به سمتش حمله کردم صورتشو چنگ زدم و گفتم تو حرو*** ...اون بچه ها حلال هستن من عقد پدرشونم‌ اونا مال پدر و مادرن ولی تو بقول خودت حاصل خیانت های مادرتی مراد از اون جسارت من شوکه شده بود و فریاد زدم نمیزارم روز خوش ببینی تا اخر عمرم برای کـشتنت پی فرصتم عصبی بیرون رفت و همونطور که در رو قفل میزد گفت مریم از اینکه اون دوتا بچه رو بهش دادم خوشحاله خام حرف هاش شدی که برای نجاتت میره پیش مالک کور خوندی اون الان صاحب اولاد شده دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه تازه از خداشه تا بمیری و اون تا ابد مادر اون بچه ها بمونه اشک هام صورتمو خـیس کردن نفس هام بالا نمیومد حس کردم پـاهام خیس شد و برای لحظاتی ترسیدم کی باور میکرد سینه هام مثل سینه های یه زنی که بچه هاش دو ماه است داشت ازش شیر میپاشید دیگه قطره ای نبود بلکه میپاشید.دستمو جلوش گرفتم بچه هام گرسنه بودن اشک هام قطع نمیشدمن حتی نتونسته بودم درست ببینمشون گریه کمترین درمانی بود که داشتم روی زمین نشستم و روی سرخودم میزدم زمان میگذشت و من نه اب میخوردم نه غذاتاریکی جاشوبه روشنایی روزداد و به درب خیره بودم‌ هر از گاهی شیرهام میرفتت و جـیگرمو انگار به اتیش میکشیدن باصدای باز شدن درب به روبرو نگاه کردم مراد بود دوباره م* کرده بود شیشه م**بین دستهاش و بود وگفت نمیتونم آروم بگیرم شیشه رو به سمت من پرتاب کرد بالای سرم به دیوارخوردو زمین ریخت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتویکم جلواومد و خواست با مشت منو بزنه مریم خودشو روم اندا
به سمت من اومد با داد گفتم برو بیرون خندید و قهقه میزد و گفت کجا برم‌ من مدتهاست منتظرتم‌ نمیتونم دیگه صبر کنم به اطراف نگاه کردم چیزی نبود از خودم دفاع کنم و گفتم از من چی میخوای وقتی میدونی من دوستت ندارم من محرم یکی دیگه ام من دیروز زایمان کردم.به سمت من اومد و گفت اون مالک امشب میمیره برای مر گش سوگواری کن دستمو جلوی دهنم فشردم و گفتم یعنی چی که میمیره ؟‌خودش خبر نداره امشب وقتی از نبود تو بازم زانوی غم بغل گرفته و داره سیگار میکشه ندونسته میمیره. تو یه کثافتی به سمتش حمله ور شدم انگار عقلمو از دست داده بودم و دست خودم نبود بهش حـ.ـمله کردم م* بود و قدرتش کم شده بود با مشت به مراد کوبیدم تعادل نداشت و گفت دختره وح** .دستشو جلو اورد و مــوهامو تو دست گرفت و میکشید از درد جیغ میکشیدم و میخندید و میگفت اینجا کسی صداتو نمیشنوه از درد نا له میکردم و گفتم ولم کن صدای اشنایی بود فکر میکردم دارم خواب میبینم و گفت دستتو از ناموس من عقب بکش مراد سرجا ایستاد و به صدا خیره شد باورش سخت بود اون مالک خان بود اون عشقی بود که برای نجات من اومده بود مالک جلو اومد و گفت ولش کن مچ دست مراد رو گرفت و چنـان فشـار میداد که مراد فریاد میزد و من روی زمین افتادم‌ مالک رو به کسانی که باهاش اومده بودن گفت ببریدش جلو اومدن مراد رو گرفتن و همونطور که دستهاشو میبستن بیرون بردن تمام وجودم میلرزید و به مالک خیره بودم‌ روبروم نشست تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت رویی ندارم بخوام تو صورتت نگاه کنم از روزی که زن من شدی هزاران بلا به سرت اوردن من نتونستم مراقبت باشم‌ نتونستم اونطور که باید خوشبختت کنم‌ کاش امروز مر ده بودم و اینطور نمیدیدمت از گوشه چشم‌هاش اشک میریخت گفتم مالک بچه هام رو بیار لبهام میلرزید مالک مردی به اون بزرگی و عظمت داشت گریه میکرد اهی کشید و گفت دیدمشون یه دختر و یه پسر اون زن بچه هارو اورد گفت تو اینجایی جواهر جایی نمونده بود که پی ات نگشته باشم‌ زیر برگ هارو هم گشتم زیر سنگ‌هارو هم‌ خبری ازتو نبود مردم هر روزش هر ثانیه اش مردم‌ جواهر اشک هاشو پاک کردم و گفتم منو ببر پیش بچه هام شیرم لباسمو خـیس کرده بود و گفتم‌ ببین بچه هام گشنه ان باهم گریه میکردیم برای بچه هامون نمیتونستم‌ درست راه برم‌ تمام لباس زیرم خ بود مالک کتـشو در اورد دورم پیچید و گفت جبران میکنم همه چیز رو جبران میکنم به تارموهات قسم دیگه نمیزارم از کنارم تکون بخوری.دستهام میلرزید و گفتم بریم مالک منو از اینجا ببر انگار تو خواب بودم و باورم نمیشد که نجات پیدا کردم تمام مسیر مالک کنارم بود چشم هام تار میدید و نمیدونستم سر مراد چه بلــایی میخوان بیارن وارد عمارت که شدیم محبوب جلو در منتظر بود به سمت من دوید و داد زد جوااااهر مالک اشاره کرد برای کمک بیان حالم خیلی بد بود همه اهالی عمارت بیرون ریخته بودن و نگاهم میکردن خانم بزرگ‌ ترسیده بود مالک فریاد زد همین امشب تکلیفتون رو روشن میکنم منو بردن داخل اتاق صدای گریه هاشون میومد ‌مریم داشت میخوابوندشون با دیدن من با گریه گفت نتونستم دلم طاقت نیاورد به صورتشون نگاه میکردم جیگرم کباب میشد اونا گناهی نداشتن مالک کمک کرد دراز بکــشم و محبوب گفت برو براش یچیزی بیار بخوره میگفتن مراد رو تو قفس انداختن وسط حیاط عمارت گذاشتن بچه هام سیر شدن ولی من دیگه نایی نداشتم و نفهمیدم حتی کی بیهوش شده ام یا خوابیدم فقط حس میکردم یکی سـیـنه امو تو دهن بچه ها میزاره و اونا شیر میخورن ولی نمیتونستم تکون بخورم صدای مالک بیدارم کرد خورشید تو صورتم میخورد گفت تا صبح از اینجا تکون نخوزدم نتونستم برم ترسیدم بیام و نباشی ترسیدم‌ چشم هامو ببندم و ببینم نیستی تو جا نشستم و دیدم محبوب و مریم پایین پاهام خوابیدن خنده ام گرفت چقدر ادم های خوبی کنارم بودن اونا نعمت هایی بودن که خدا نصیبم کرده بود ‌..مالک اروم گفت تمام شب تا صبح شیر خوردن و خوابیدن این زن فرشته خداست که روی زمین تو ندیدی چطور بچه هارو زیر چادرش اورد اینجا شوهرش رفته بود نفت بگیره بچه هارو برداشته بود و اومده بود فرصت نکرده بود دمپایی پاش کنه تمام راه رو دویده بود مریم روی سینه ام گزاشتشون و نگاهشون کردم‌ چقدر کوچیک و مظلوم‌ بودن مثل بچه گربه شیر میخوردن گریه میکردم و میخندیدم باورم نمیشد بقدری هیجان زده بودم که باورم نمیشد بقدری گرسنه بودن و تند تند شیر میخوردن و من گریه میکردم محبوب سرمو گرفته بود به خودش چسبونده بود و گریه میکرد مریم پایین پاهام گریه میکرد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه عمارت بهم ریخته بود به پاهاش نگاه کردم زیرشون زخمی بود و مالک گفت نگاهشون کن چقدر اروم خوابیدن انگشتمو کنار صورتشون گذاشتم چقدر ناز و قشنگ خواب بودن مالک لبخندی زد و گفت مثل ماه میمونن پسرمو بغـل گرفتم‌ تـنشو بو کشیدم بوی گل میداد بچه هام چقدر مظلوم بودن من خودم بقدری ضعف داشتم که حتی نمیتونستم سرپـا بایستم‌ برام تند تند گوشت کباب میکردن و میاوردن حتی اگه نمیخوردم‌ محبوب به زور تو دهنم میزاشت بچه هام داشتن شیر منو میخوردن و من انگار جون تازه میگرفتم مریم شد دایه بچه هام و فقط به اون اعتماد داشتم نمیزاشتم کسی نزدیک بچه هام بشه خبر به گوش مادرم رسیده بود و مادرم هراسان اومد عمارت چقدر صورتش ضعیف شده بود انگار چشم هاش گود رفته بود رگهای پشت دستش بیرون زده بود منو که دید پـاهاش یاریش نکردن جلو بیاد همونجا روی زمین نشست تو سرش میزد چادرش پخش زمین شد و گفت مالک خان دختر دسته گلم رو ببین چقدر لاغر شده چقدر رنگش زرد شده خانم‌جون تازه اومده بود داخل و نفس نفس میزد .با عجله اومد و گفت راست میگن جواهر و نوه هام اومدن؟‌مالک گفته بود مادرش برای تسلیت به خانواده برادرش رفته خاله جلو میومد و گفت خدای من دوتا نوه چرا زودتر خبر ندادین نمیدونست کدوم یکی رو نگاه کنه کدوم یکی رو بغـل بگیره با گریه بوشون میکرد به من خیره شد و گفت کجا بودی جواهر چه بلایی سرت اومده بود ؟میگفتن فرار کردی ؟‌مالک به مادرش اشاره کرد ادامه نده و جلو رفت با احترام دست مادرمو گرفت و گفت بفرمایید محبوب براشون میوه و شیرینی بیار همه باید دهنشون رو شیرین کنن مامان پاهاش میلرزید مالک کمکش میکرد جلوتر میومد کنارم نشست دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت این کابووس ها تموم شده ؟اره مامان تموم شده خداروشکر تموم شد هنوز تموم نشده به مراد که بی جون تو قفـس بود اشاره کردم و گفتم هنوز اون زنده است اون و مادرش و تمام کسانی که میخواستن منو بدبخت کنن مراد چشم هاشو نیمه باز میکرد و اب میخواست تو صورت مالک میدیدم که تحمل نداره و چطور داره خود خوری میکنه و ناراحته اون از جـنس اونا نبود اون دلش مثل یه گل بود پاک و معصوم مراد با دست بهم اشاره میکرد جلو برم و کمک میخواست از دور نگاهش کردم ولی دلم براش نمیسوخت صدای گریه بچه هام که اومد یکبار دیگه برای مردنش لحظه شماری کردم یکبار دیکه خواستم ببینم چطور درد میکشه اشکهامو با پشت دست پاک کردم و به سمت اتاقم راه افتادم‌ مریم بجه هارو اروم کرده بود و گفت خوابیدن جاشون کثیف بوده هنوز زیر سینه ام نزاشته بودمشون که صدای جییع زنها عمارت رو برداشت پرده رو هراسان کنار زدم و شعله های اتیش رو میدیدم که از قفس مراد بیرون میزد از اون فاصله میشدحرارتشو حس کرد صدای جیغ ها و فریادها که اب بیارین بالا گرفت مالک تو عمارت نبود و معلوم نبود چطور قفـس اتیش گرفته بقدری داغ بود که کسی جرئت نمیکرد دست به قفس بزنه مراد با اون تـن بی جون قفس رو تکون میداد و بین شعله ها میسوخت و داد میزد صدای ناله هاش رو میشد شنید هر چقدر اب ریختن دیگه دیر بود و مراد به شکل دردناکی سوخته بود بوی گوشت سوخته همه جا رو پر کرده بود یکبار دیگه تررس منو در برگرفت و اگه مامان پرده رو نکشیده بود حتما از حال میرفتم.مامان منو عقب کشید و گفت به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تن سوخته برادرشو بیرون کشید اون روز اولین باری بود که دیدم مالک چطور شکسته شد برادرش اون همه مصیبت به سرش اورده بود ولی مالک تنها کسی بود که به داغی قـفس اهمیت نداد و بازش کرد دستهاش سوخته بود ولی درد برادرش بیشتر از درد دست هاش بود مراد رو تکون میداد و میگفت بیدار شو چشم هاتو باز کن ولی مگه میتونست مراد مرده بود مالک دیوونه شده بود اون عمارت همه جوره همه رو رنجونده بود مالک ناراحت اومد داخل اتاق مریم ملاحظه اشو کرد و بیرون رفت فروزان رو گذاشتم و با عجله رفتم سمتش تو صورتش غم موج میزد دست هاش قرمز شده بود تاول زده بود دلم طاقت نداشت لگن رو جلو بردم روی زمین نشست و گفت مگه این دنیا چقدر ارزش داره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم‌ تا تو هستی خیلی ارزش داره دستهاشو میشستم از درد ناله باید میکرد ولی فقط بهم نگاه میکرد جلو رفتم‌ و گفتم مراد چطور آتیش گرفته ؟‌! ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظلوم شده بود یه بچه انگار تو کنارم حس امنیت داشت و گفت اتیشش زدن امروز میخواستم با تو صحبت کنم و بهت بگم از گناهاش بگذریم اون درس عبرتشو گرفته ولی انگار نزاشتن ازاد بشه مالک از این عمارت میترسم از دســیسه هاشون از ادم هاشون منم میترسم نه از مرگ، از دلهایی که توشون جز سیاهی رنگی نیست از ادم هایی که فقط میخوان دنیا رو خراب کنن خوشی هارو خراب کنن حالا میخوای چیکار کنی؟ من جرئت نمیکنم جابر و فروزان رو یه لحظه از خودم جدا کنم‌اگه مریم نباشه حتی نمیتونم توالـت برم یکم دیگه صبر کن جواهر یکم دیگه مالک‌ به پشت من تکیه داد و گفت تحمل دیدن خ رو نداری ؟‌سرمو همونطور که پشت به من بود بهش تکیه دادم و گفتم تحمل درد کشیدن تو رو ندارم وگرنه اینا برای من مهم نیست درد تو درد منه و زجر تو زجر من محبوب دستشو بست و گفت به صبح نکشیده خوب میشه مالک نفس عمیقی کشید و گفت خانم بزرگ رو بیار بیرون با طلا.تو اتاق مهمون منتظرشونم مالک خان من دیدم کی مراد رو اتیش زد من و مالک به محبوب خیره شدیم و ادامه داد داشتم سطل های شیر احمد رو جابجا میکردم منو ندیدن ولی دیدم که رحیمه و زن ملا صمد بودن مالک به دهن محبوب خیره بود و گفت ملا ؟‌ اره میگفتن اگه نـمیره مارو هم لو میده مالک جلوتر رفت و گفت چی میگفتن ؟‌محبوب یه لحظه از مالک ترسید و گفت مالک خان ترسیدم مالک اشاره کرد اروم باشه و گفت خانم بزرگ باید بدونه ق*با پسرش کیه اونا یچیزم گفتن اونا در مورد طلا حرف میزدن چی میگفتن؟ نفهمیدم ولی انگار میگفتن طلا مریض طلا مشکل داره اون میخواسته سهراب رو بشه خانم بزرگ مانع شده مراد هم قبلا گفته بود که طلا میخواسته ما رو بکشه مالک بلند شد و گفت جایی حرفی نزن با عجله بیرون رفت و هرچی صداش زدم واینستاد صدای گریه های خانم بزرگ دل هر سنگی رو اب میکرد بالا سر جنا زه سوخته پسرش گریه میکرد مالک کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ اویز پـاهای مالک شد و گفت ق* پسرمو پیدا کن مالک خم شد خانم بزرگ رو بلند کرد و گفت میدونم کی هستن امشب همشون همینجا تقاصشو پس میدن خانم بزرگ دستهای مالک رو فشـرد و تو چشم هاش نگاه کرد و گفت خداشاهد هیچوقت برای کسی ارزوی مرگ نکردم کی تونست بچه منو بکشه یدونه پسرمو بکشن اگه ار باب بود نمیزاشت خــار به پــای مراد بره مالک تو جای اربابی امروز تو بزرگ عمارتی من قا* پسرمو از تو میخوام ...چقدر دلم اون لحظه برای خانم‌ بزرگ میسوخت انگار درمونده تر از اون نبود خانم جون کمک کرد برگرده داخل لباس مشکی تـنمون کردیم و برای تسلیت رفتم داخل اون اتاقی که خانم بزرگ داخلش بود رنگ به روش نبود و نمیتونست صحبت کنه به روبرو خیره بود و داشت بی صدا اشک میریخت ‌وارد که شدم منو دید لبخندی زد و گفت میبینی خدا چطور گذاشت تو کاسه ام بدی کردم و امروز خدا جبران کرد یدونه پسر داشتم با هزار نذر و نیاز خدا اونو بهم داده بود چرا کشتنش،اون که نه مالی داشت نه ثروتی جلو رفتم خم شدم سرشو بوسه زدم و تسلیت گفتم، دستمو گرفت و گفت به ارواح مراد قسم من تو دز دیده شدن تو سهیم نبودم من اصلا خبر نداشتم من فکر میکردم فرار کردی من چه میدونستم پسرم مسبب همه اوناست اهی کشیدم و گفتم من میدونم خانم بزرگ‌ در د بدی دوری از عزیزان‌ به لطف ملا از مادرم دور شدم به لطف شما از شوهرم و به لطف مراد از بچه هام‌ روی پــاهاش زد و گفت حلالش کـن تو رو به خدا تو رو به جان بهات قسم حلالش کن از گناهش بگذر اون دیگه مرده من از کسی کینه به دل ندارم‌ طلا م داشت گریه میکرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتوچهارم سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظلوم شده بود یه بچه
خیلی وقت بود سهراب رو ندیده بودم‌ خانم جون نگهش میداشت و اصلا دوست نداشت نزدیک طلا باشه مالک اومد داخل و به خانم بزرگ‌ گفت برای د فن‌ مراد اماده باشید نه مالک خان اینجا نه بزار ببریمش قبرستون ابادی خودم‌میخوام اونجا دفن بشه نزدیک پدر و مادر دیگه نمیتونم‌ تو این عمارت بمونم اینجا بوی خ میده مالک‌ نگاهش کرد و گفت این خ رو تو اوردی اینجا با کینه توزیهات با ندونم کاریهات بارها و بارها بهت هشدار دادم فکر کردی اتـیشش اخر تو چشم کی میره پدرم صحیح و سلامت کـشته شد بازم درس عبرت نبود مراد زن منو دزدید اما خودتون و از خودی های خودتون کـشتنش تا یوقت دست بقیه رو رو نکنه مالک بغض کرده بود چقدر گریه به مرد تلخ بود لبخند تلخی زد و گفت خانم بزرگ‌ مراد برادر منم بود سخته امروز غمش برام خیلی سخته اما اینطور نمیزارم بمونه خانم بزرگ ا هی کشید و گفت مالک به ارواح خاک پدر و مادرم من جواهر رو ندزدیده بودم‌ مالک سری تکون داد و بلند گفت امشب از تو رختخوابشون بیرون میارمشون تو همونجا که مراد رو اتیش زدن اتیششون میزنم‌ میدونم اونا کی هستن حواسم به صورت خاله رحیمه بود که چطور هزار رنگ میشد.داشت خودشو لو میداد و مالک هم همینو میخواست دستش میلرزید و با زحمت تونست برای خانم بزرگ آب بریزه مالک زیر چشمی نگاهش کرد و به محبوب اشاره کرد محبوب چشم هاشو بست و باز کرد و گفت رحیمه برو به همه بگو امشب قا* مراد همینجا میسوزه دستور مالک خان رحیمه اروم چشمی گفت و داشت بیرون میرفت که با اخم گفتم حق نداری سمت اتاق من بری نه برای نظافت نه برای غذا بردن مالک با نگاهش بهم فهموند اروم باشم و گفت برو رحیمه به کارهات برس دلواپس بچه هام‌ بودم و با عجله برگشتم داخل اتاق مامان و مریم داشتن براشون لباس میدوختن تو اون شلوغی فقط اونا بودن که به فکر اون طفـل معصوم هام بودن قرار شد افتاب که بالا اومد برای تشـییع مراد راهی عمارت اربابی بشیم لباسهاشون کوچیک بودن ولی برام دلبری میکردن شکر خدا بچه های ارومی بودن و اذیتی برام‌ نداشتن و حتی اگه کوچکترین صدایی از اونا بیرون میومد مریم و مامان مهلت نمیدادن من بخوام بلند بشم‌ اونشب کسی از خشم مالک خبر نداشت نیمه های صبح با صدای شلیک گــلوله همه از جا پریدن پشت هم چراغ ها روشن میشد و عمارت تاریک و خاموش، روشن میشد مالک تو اتاق نبود و یه لحظه تررسیدم‌ با ترس بچه هامو بغل گرفتم و پی کبریت بودم تا چراغ رو روشن کنم‌ مریم هراسان اومد داخل و گفت سالمی ؟اونم‌ ترسیده بود و گفتم اره بجه هارو مراقب باش مالک نیست بیرون میدویدم مامان جلو راهمو گرفت و گفت برگرد کجا میری ؟مالک نیست میرم پی اش خطرناک معلوم نیست کی تـیراندازی میکنه نمیتونم صبر کنم مامان رو کنار زدم و به سمت حیاط دویدم مالک رو صدا زدم و ترسیده بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته دلشوره داشتم‌.با صدای داد به خودم اومدم مالک بود که تیر اندازی میکرد دور تا دور خاله رحیمه رو که بقچه بدست داشت فرارمیکرد رو مامورای مالک گرفته بودن مالک جلوتر رفت و گفت چرا فرار میکردی رحیمه خانم ؟‌خاله لکنت گرفت و گفت بخدا من فرار نمیکردم مالک با لوله تفنگ‌ بقچه اش رو روی زمین انداخت و پــول و طلا زمین ریخت اون گردنبندی که ارباب از گردن خانم بزرگ به من داده بود بینشون بود و مالک به خاله خیره موند و گفت این چیه رحیمه خانم پس دزد طلاهای جواهر تویی ؟‌خاله زانو زد و التماس میکرد بخدا من نبودم و بهم رحم کن محبوب با صدای بلند گفت من شنیدم که با ملا مراد رو آتـیش زدین من خودم دیدم ولی ترر سیدم منم دوباره بکشی و حرفی نزدم تو اونبارم مقصر بودی تو بودی که خواستی من و بقیه رو بکشی خانم بزرگ بالای نرده ها بود با گریه داشت به قا* پسرش نگاه میکرد رحیمه با التماس گفت من فقط دستور طلا رو انجام دادم‌ طلا خانم‌ پشت همه اینا بوده اون بود که تعقیبتون کرد و جواهر و دزدید طلاهارو به من داد تا به مراد برسونم و امشب تررسیدم من گناهی ندارم گریه میکرد و از ترس خودشو خیـس کرده بود خانم بزرگ به طلا نگاه کرد و گفت تو نمک نشناس چیکار کردی ؟‌دستور مرگ پسر منو دادی ؟‌به سمتش رفت و موهای طلا رو بین دست گرفت و همونطور که میکشید گفت رحیمه رو باید آتیش بزنید مثل مراد بسوزه طلا رو به در و دیوار میکوبید و به هم ناسزا میگفتن.مالک اشاره کرد اونا رو از هم جدا کنن و به رحیمه گفت صبح تحویل مامورای دولتی میدمت خاله روی پــاهای مالک افتاد و گفت بهم رحم کــن منو چه به زندان مالک خان مالک پاهاشو عقب کشید و گفت تو نفستم نجس بندازینش تو همون قفس تا صبح بیان ببرنش خانم بزرگ خودشو میزد و شوک بدی براش بود مالک پله هارو بالا رفت درست روبروی طلا ایستاد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f