952_60845868568918.mp3
8.09M
🎶 نام آهنگ: پیش تو
🗣 نام خواننده: شادمهر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🧡💚💙💛💜❤️💚💙❤️💛
✅️ متفاوت ترین کانال آشپزی در ایران
همراهم باشید 👇 با آموزش انواع
نان 🥐
شیرینی🎂
دسر🍧
ژله 🍣
پیتزا 🍕
سالاد🥗
فینگرفود🥯
غذاهای مجلسی و ملل👌😋
✅️ بهترین دستورپخت غذاهای خوشمزه رو اینجا پیدا کن! 🍳 با ما آشپزی کردن یه تجربه شیرین میشه🥰
https://eitaa.com/joinchat/3891921352C745efbe15a
تا دیر نشده بزن رو لینک ☝️☝️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتوسوم
همه عمارت بهم ریخته بود به پاهاش نگاه کردم زیرشون زخمی بود و مالک گفت نگاهشون کن چقدر اروم خوابیدن انگشتمو کنار صورتشون گذاشتم چقدر ناز و قشنگ خواب بودن مالک لبخندی زد و گفت مثل ماه میمونن پسرمو بغـل گرفتم تـنشو بو کشیدم بوی گل میداد بچه هام چقدر مظلوم بودن من خودم بقدری ضعف داشتم که حتی نمیتونستم سرپـا بایستم برام تند تند گوشت کباب میکردن و میاوردن حتی اگه نمیخوردم محبوب به زور تو دهنم میزاشت بچه هام داشتن شیر منو میخوردن و من انگار جون تازه میگرفتم مریم شد دایه بچه هام و فقط به اون اعتماد داشتم نمیزاشتم کسی نزدیک بچه هام بشه خبر به گوش مادرم رسیده بود و مادرم هراسان اومد عمارت چقدر صورتش ضعیف شده بود انگار چشم هاش گود رفته بود رگهای پشت دستش بیرون زده بود منو که دید پـاهاش یاریش نکردن جلو بیاد همونجا روی زمین نشست تو سرش میزد چادرش پخش زمین شد و گفت مالک خان دختر دسته گلم رو ببین چقدر لاغر شده چقدر رنگش زرد شده خانمجون تازه اومده بود داخل و نفس نفس میزد .با عجله اومد و گفت راست میگن جواهر و نوه هام اومدن؟مالک گفته بود مادرش برای تسلیت به خانواده برادرش رفته خاله جلو میومد و گفت خدای من دوتا نوه چرا زودتر خبر ندادین نمیدونست کدوم یکی رو نگاه کنه کدوم یکی رو بغـل بگیره با گریه بوشون میکرد به من خیره شد و گفت کجا بودی جواهر چه بلایی سرت اومده بود ؟میگفتن فرار کردی ؟مالک به مادرش اشاره کرد ادامه نده و جلو رفت با احترام دست مادرمو گرفت و گفت بفرمایید محبوب براشون میوه و شیرینی بیار همه باید دهنشون رو شیرین کنن مامان پاهاش میلرزید مالک کمکش میکرد جلوتر میومد کنارم نشست دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت این کابووس ها تموم شده ؟اره مامان تموم شده خداروشکر تموم شد هنوز تموم نشده به مراد که بی جون تو قفـس بود اشاره کردم و گفتم هنوز اون زنده است اون و مادرش و تمام کسانی که میخواستن منو بدبخت کنن مراد چشم هاشو نیمه باز میکرد و اب میخواست تو صورت مالک میدیدم که تحمل نداره و چطور داره خود خوری میکنه و ناراحته اون از جـنس اونا نبود اون دلش مثل یه گل بود پاک و معصوم مراد با دست بهم اشاره میکرد جلو برم و کمک میخواست از دور نگاهش کردم ولی دلم براش نمیسوخت صدای گریه بچه هام که اومد یکبار دیگه برای مردنش لحظه شماری کردم یکبار دیکه خواستم ببینم چطور درد میکشه اشکهامو با پشت دست پاک کردم و به سمت اتاقم راه افتادم مریم بجه هارو اروم کرده بود و گفت خوابیدن جاشون کثیف بوده هنوز زیر سینه ام نزاشته بودمشون که صدای جییع زنها عمارت رو برداشت پرده رو هراسان کنار زدم و شعله های اتیش رو میدیدم که از قفس مراد بیرون میزد از اون فاصله میشدحرارتشو حس کرد صدای جیغ ها و فریادها که اب بیارین بالا گرفت مالک تو عمارت نبود و معلوم نبود چطور قفـس اتیش گرفته بقدری داغ بود که کسی جرئت نمیکرد دست به قفس بزنه مراد با اون تـن بی جون قفس رو تکون میداد و بین شعله ها میسوخت و داد میزد صدای ناله هاش رو میشد شنید هر چقدر اب ریختن دیگه دیر بود و مراد به شکل دردناکی سوخته بود بوی گوشت سوخته همه جا رو پر کرده بود یکبار دیگه تررس منو در برگرفت و اگه مامان پرده رو نکشیده بود حتما از حال میرفتم.مامان منو عقب کشید و گفت به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تن سوخته برادرشو بیرون کشید اون روز اولین باری بود که دیدم مالک چطور شکسته شد برادرش اون همه مصیبت به سرش اورده بود ولی مالک تنها کسی بود که به داغی قـفس اهمیت نداد و بازش کرد دستهاش سوخته بود ولی درد برادرش بیشتر از درد دست هاش بود مراد رو تکون میداد و میگفت بیدار شو چشم هاتو باز کن ولی مگه میتونست مراد مرده بود مالک دیوونه شده بود اون عمارت همه جوره همه رو رنجونده بود مالک ناراحت اومد داخل اتاق مریم ملاحظه اشو کرد و بیرون رفت فروزان رو گذاشتم و با عجله رفتم سمتش تو صورتش غم موج میزد دست هاش قرمز شده بود تاول زده بود دلم طاقت نداشت لگن رو جلو بردم روی زمین نشست و گفت مگه این دنیا چقدر ارزش داره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم تا تو هستی خیلی ارزش داره دستهاشو میشستم از درد ناله باید میکرد ولی فقط بهم نگاه میکرد جلو رفتم و گفتم مراد چطور آتیش گرفته ؟!
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتوچهارم
سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظلوم شده بود یه بچه انگار تو کنارم حس امنیت داشت و گفت اتیشش زدن امروز میخواستم با تو صحبت کنم و بهت بگم از گناهاش بگذریم اون درس عبرتشو گرفته ولی انگار نزاشتن ازاد بشه مالک از این عمارت میترسم از دســیسه هاشون از ادم هاشون منم میترسم نه از مرگ، از دلهایی که توشون جز سیاهی رنگی نیست از ادم هایی که فقط میخوان دنیا رو خراب کنن خوشی هارو خراب کنن حالا میخوای چیکار کنی؟ من جرئت نمیکنم جابر و فروزان رو یه لحظه از خودم جدا کنماگه مریم نباشه حتی نمیتونم توالـت برم یکم دیگه صبر کن جواهر یکم دیگه مالک به پشت من تکیه داد و گفت تحمل دیدن خ رو نداری ؟سرمو همونطور که پشت به من بود بهش تکیه دادم و گفتم تحمل درد کشیدن تو رو ندارم وگرنه اینا برای من مهم نیست درد تو درد منه و زجر تو زجر من محبوب دستشو بست و گفت به صبح نکشیده خوب میشه مالک نفس عمیقی کشید و گفت خانم بزرگ رو بیار بیرون با طلا.تو اتاق مهمون منتظرشونم مالک خان من دیدم کی مراد رو اتیش زد من و مالک به محبوب خیره شدیم و ادامه داد داشتم سطل های شیر احمد رو جابجا میکردم منو ندیدن ولی دیدم که رحیمه و زن ملا صمد بودن مالک به دهن محبوب خیره بود و گفت ملا ؟ اره میگفتن اگه نـمیره مارو هم لو میده مالک جلوتر رفت و گفت چی میگفتن ؟محبوب یه لحظه از مالک ترسید و گفت مالک خان ترسیدم مالک اشاره کرد اروم باشه و گفت خانم بزرگ باید بدونه ق*با پسرش کیه اونا یچیزم گفتن اونا در مورد طلا حرف میزدن چی میگفتن؟ نفهمیدم ولی انگار میگفتن طلا مریض طلا مشکل داره اون میخواسته سهراب رو بشه خانم بزرگ مانع شده مراد هم قبلا گفته بود که طلا میخواسته ما رو بکشه مالک بلند شد و گفت جایی حرفی نزن با عجله بیرون رفت و هرچی صداش زدم واینستاد صدای گریه های خانم بزرگ دل هر سنگی رو اب میکرد بالا سر جنا زه سوخته پسرش گریه میکرد مالک کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ اویز پـاهای مالک شد و گفت ق* پسرمو پیدا کن مالک خم شد خانم بزرگ رو بلند کرد و گفت میدونم کی هستن امشب همشون همینجا تقاصشو پس میدن خانم بزرگ دستهای مالک رو فشـرد و تو چشم هاش نگاه کرد و گفت خداشاهد هیچوقت برای کسی ارزوی مرگ نکردم کی تونست بچه منو بکشه یدونه پسرمو بکشن اگه ار باب بود نمیزاشت خــار به پــای مراد بره مالک تو جای اربابی امروز تو بزرگ عمارتی من قا* پسرمو از تو میخوام ...چقدر دلم اون لحظه برای خانم بزرگ میسوخت انگار درمونده تر از اون نبود خانم جون کمک کرد برگرده داخل لباس مشکی تـنمون کردیم و برای تسلیت رفتم داخل اون اتاقی که خانم بزرگ داخلش بود رنگ به روش نبود و نمیتونست صحبت کنه به روبرو خیره بود و داشت بی صدا اشک میریخت وارد که شدم منو دید لبخندی زد و گفت میبینی خدا چطور گذاشت تو کاسه ام بدی کردم و امروز خدا جبران کرد یدونه پسر داشتم با هزار نذر و نیاز خدا اونو بهم داده بود چرا کشتنش،اون که نه مالی داشت نه ثروتی جلو رفتم خم شدم سرشو بوسه زدم و تسلیت گفتم، دستمو گرفت و گفت به ارواح مراد قسم من تو دز دیده شدن تو سهیم نبودم من اصلا خبر نداشتم من فکر میکردم فرار کردی من چه میدونستم پسرم مسبب همه اوناست اهی کشیدم و گفتم من میدونم خانم بزرگ در د بدی دوری از عزیزان به لطف ملا از مادرم دور شدم به لطف شما از شوهرم و به لطف مراد از بچه هام روی پــاهاش زد و گفت حلالش کـن تو رو به خدا تو رو به جان بهات قسم حلالش کن از گناهش بگذر اون دیگه مرده من از کسی کینه به دل ندارم طلا م داشت گریه میکرد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر درآمد یک ناخن کار بیشتر از یک معلمه!😎
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 #داستان_شب
داستان «چوب و پیاز و سکه»
گناهکاری را نزد حاکم بردند...
حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن: «یا یک من پیاز بخور، یا ۱۰۰ سکه بده، یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: « وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند...
دو پیاز که خورد، دهانش سوخت.
گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است، چوب بزنید!»
هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد، چرا چوب بخورد؟!»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد...
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری، هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!!»
این خلاصهی بسیاری از تصمیم گیریهای ماست، در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار، همان کاری را انجام میدهیم که باید اول انجام میدادیم!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریال آژانس دوستی یادش به خیر دیگه فیلمها و سریالهای پرمفهوم نداریم 😔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.
زبان انگلیسی بلد نیستی !!
دلت میخواد زبان انگلیسی رو اصولی و رایگان یاد بگیری‼️
اینجا با ۲۰ سال تجربه تدریس یادت میدم چطوری انگلیسی رو مثل آب خوردن یاد بگیری😎
اینجا پره از آموزش های مبتدی تا پیشرفته 💯
پس همین الان بزن رو این متن تا وارد دنیای زبان بشی 💯🚀
سریع بیا سنجاق کانال رو بخون که کلی مطالب آموزشی رایگان هست 🎁
✌️https://eitaa.com/joinchat/2206597477Cdbd1a68195
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتوچهارم سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظلوم شده بود یه بچه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتوپنجم
خیلی وقت بود سهراب رو ندیده بودم خانم جون نگهش میداشت و اصلا دوست نداشت نزدیک طلا باشه مالک اومد داخل و به خانم بزرگ گفت برای د فن مراد اماده باشید نه مالک خان اینجا نه بزار ببریمش قبرستون ابادی خودممیخوام اونجا دفن بشه نزدیک پدر و مادر دیگه نمیتونم تو این عمارت بمونم اینجا بوی خ میده مالک نگاهش کرد و گفت این خ رو تو اوردی اینجا با کینه توزیهات با ندونم کاریهات بارها و بارها بهت هشدار دادم فکر کردی اتـیشش اخر تو چشم کی میره پدرم صحیح و سلامت کـشته شد بازم درس عبرت نبود مراد زن منو دزدید اما خودتون و از خودی های خودتون کـشتنش تا یوقت دست بقیه رو رو نکنه مالک بغض کرده بود چقدر گریه به مرد تلخ بود لبخند تلخی زد و گفت خانم بزرگ مراد برادر منم بود سخته امروز غمش برام خیلی سخته اما اینطور نمیزارم بمونه خانم بزرگ ا هی کشید و گفت مالک به ارواح خاک پدر و مادرم من جواهر رو ندزدیده بودم مالک سری تکون داد و بلند گفت امشب از تو رختخوابشون بیرون میارمشون تو همونجا که مراد رو اتیش زدن اتیششون میزنم میدونم اونا کی هستن حواسم به صورت خاله رحیمه بود که چطور هزار رنگ میشد.داشت خودشو لو میداد و مالک هم همینو میخواست دستش میلرزید و با زحمت تونست برای خانم بزرگ آب بریزه مالک زیر چشمی نگاهش کرد و به محبوب اشاره کرد محبوب چشم هاشو بست و باز کرد و گفت رحیمه برو به همه بگو امشب قا* مراد همینجا میسوزه دستور مالک خان رحیمه اروم چشمی گفت و داشت بیرون میرفت که با اخم گفتم حق نداری سمت اتاق من بری نه برای نظافت نه برای غذا بردن مالک با نگاهش بهم فهموند اروم باشم و گفت برو رحیمه به کارهات برس دلواپس بچه هام بودم و با عجله برگشتم داخل اتاق مامان و مریم داشتن براشون لباس میدوختن تو اون شلوغی فقط اونا بودن که به فکر اون طفـل معصوم هام بودن قرار شد افتاب که بالا اومد برای تشـییع مراد راهی عمارت اربابی بشیم لباسهاشون کوچیک بودن ولی برام دلبری میکردن شکر خدا بچه های ارومی بودن و اذیتی برام نداشتن و حتی اگه کوچکترین صدایی از اونا بیرون میومد مریم و مامان مهلت نمیدادن من بخوام بلند بشم اونشب کسی از خشم مالک خبر نداشت نیمه های صبح با صدای شلیک گــلوله همه از جا پریدن پشت هم چراغ ها روشن میشد و عمارت تاریک و خاموش، روشن میشد مالک تو اتاق نبود و یه لحظه تررسیدم با ترس بچه هامو بغل گرفتم و پی کبریت بودم تا چراغ رو روشن کنم مریم هراسان اومد داخل و گفت سالمی ؟اونم ترسیده بود و گفتم اره بجه هارو مراقب باش مالک نیست بیرون میدویدم مامان جلو راهمو گرفت و گفت برگرد کجا میری ؟مالک نیست میرم پی اش خطرناک معلوم نیست کی تـیراندازی میکنه نمیتونم صبر کنم مامان رو کنار زدم و به سمت حیاط دویدم مالک رو صدا زدم و ترسیده بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته دلشوره داشتم.با صدای داد به خودم اومدم مالک بود که تیر اندازی میکرد دور تا دور خاله رحیمه رو که بقچه بدست داشت فرارمیکرد رو مامورای مالک گرفته بودن مالک جلوتر رفت و گفت چرا فرار میکردی رحیمه خانم ؟خاله لکنت گرفت و گفت بخدا من فرار نمیکردم مالک با لوله تفنگ بقچه اش رو روی زمین انداخت و پــول و طلا زمین ریخت اون گردنبندی که ارباب از گردن خانم بزرگ به من داده بود بینشون بود و مالک به خاله خیره موند و گفت این چیه رحیمه خانم پس دزد طلاهای جواهر تویی ؟خاله زانو زد و التماس میکرد بخدا من نبودم و بهم رحم کن محبوب با صدای بلند گفت من شنیدم که با ملا مراد رو آتـیش زدین من خودم دیدم ولی ترر سیدم منم دوباره بکشی و حرفی نزدم تو اونبارم مقصر بودی تو بودی که خواستی من و بقیه رو بکشی خانم بزرگ بالای نرده ها بود با گریه داشت به قا* پسرش نگاه میکرد رحیمه با التماس گفت من فقط دستور طلا رو انجام دادم طلا خانم پشت همه اینا بوده اون بود که تعقیبتون کرد و جواهر و دزدید طلاهارو به من داد تا به مراد برسونم و امشب تررسیدم من گناهی ندارم گریه میکرد و از ترس خودشو خیـس کرده بود خانم بزرگ به طلا نگاه کرد و گفت تو نمک نشناس چیکار کردی ؟دستور مرگ پسر منو دادی ؟به سمتش رفت و موهای طلا رو بین دست گرفت و همونطور که میکشید گفت رحیمه رو باید آتیش بزنید مثل مراد بسوزه طلا رو به در و دیوار میکوبید و به هم ناسزا میگفتن.مالک اشاره کرد اونا رو از هم جدا کنن و به رحیمه گفت صبح تحویل مامورای دولتی میدمت خاله روی پــاهای مالک افتاد و گفت بهم رحم کــن منو چه به زندان مالک خان مالک پاهاشو عقب کشید و گفت تو نفستم نجس بندازینش تو همون قفس تا صبح بیان ببرنش خانم بزرگ خودشو میزد و شوک بدی براش بود مالک پله هارو بالا رفت درست روبروی طلا ایستاد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا