#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شصتوسوم
ننه میگفت تنها آرزوم اینه قبل از مرگم بچه تورو هم ببینم و بعد بمیرم بایاداوری این خاطرات قلبم به درد میومد و چشمام خیس میشدن این چه حکمتی بود که من حتی تو اوج خوشحالی هم غمی بزرگ توی دلم داشتم.با خبر حاملگی من حال و هوای عمارت خیلی عوض شده بود.بااین خبر حتی واگذاری اربابی به جمال هم فراموش شد و کسی دراین باره حرفی نمیزد حالا که بچه جمشید توی شکم من بود و پای یه وارث درمیون بود،نگرانی همه برطرف شده بود رفتارخانم بزرگ خیلی عوض شده بود و نسرین هم کمتر به پرو پام میپیچد خبر حاملگیم به خونه ی آقام هم رسید و همشون اومدن عمارت.چندروزی پیشم موندن و این خبر روحیه ی همه رو عوض کرد.با رفتن ننه غم خونه ی آقام رو گرفته بود اما حاملگی من تونست بعدازاون غم بزرگ کمی دل هارو امید ببخشه و دوباره شادی رو به دلهامون برگردونه و لبخند رو روی لبمون بیاره.هرچند هیچ چیز نمیتونست غم نبودن ننه رو از یاد ما ببره و در اوج شادی غمی بزرگ گوشه ی دل همون مخصوصا من و عمه بودخوشحال تر ازهمه جمشید بود.اون مرد زمخت و زورگو که همه ازش حساب میبردن تبدیل شده بود به مردی عاشق پیشه پدری که منتظر بچه توراهیش بود و سراز پا نمیشناخت و همه متوجه تغییرش شده بودن خیالش از بابت من راحت شده بود و به عزیزه سپرده بود که هوای منو خیلی داشته باشه زندگیم رنگ و بوی تازه ای گرفته بود امیدو انگیزه به زندگیم تزریق شده بود.روزهای سختی رو توی عمارت گذرونده بودم.اما بلاخره چرخ روزگار چرخید و روی خوشش رو به من هم نشون داد عمارتی که شاهد بدترین روزای من بود،حالا شاهد گذروندن روزهای حاملگیم بودروزها میگذشت و هرروز وجودشو بیشتر حس میکردم.جمشید مشغول کارای عمارت ها و زمین بود و تقریبا هرروز به شهر میرفت.من روزهام رو با رشد اون بچه تو وجودم سپری میکردم و شب ها با وجود جمشید کنارم خوشبختیم تکمیل میشد.من بعداز گذروندن اون مشقت ها،منتظر اومدن بچه ای بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و میخواستیم بااومدنش فصل جدیدی از زندگیمون رو با جمشید شروع کنیم...
«پایان فصل دوم»
«شروع فصل سوم»
آلو سبزی که عزیز برام از باغ آورده بود نمک پاشیدم و گاز بزرگی زدم دومین کاسه ای بود که اونروز تموم کرده بودم.ماه های آخر حاملیگم رو فقط به عشق خوردن آلو سبز میگذروندم.تنها چیزی بود که میتونستم بخورم و از همه چی بدم میومد.بااین حال توی ماه هفتم حاملگیم شکمم از حد معمول خیلی بزرگتر شده بود.همه میگفتن بچه خیلی درشته،خودمم همین فکرو میکردم.بااینکه از ماه های اول تا به امروز که ماه هفتم رو میگذروندم از بیشتر غذاها بدم میومد اما بچم خوب رشد کرده بودخودمم خیلی چاق شده بودم و دست و پام ورم کرده بودبه سختی میتونستم کارامو بکنم و عزیزه بیشتر وقتش رو توی اتاق من میگذروند و کارامو انجام میدادجمشید هرروز با یه پاکت پراز گوجه سبز که از کشاورزای اطراف میخرید میومد خونه.همیشه مقدار بیشتری ذخیره میکردم و قبل از تموم شدنش به جمشید و مامانم میگفتم برام بیارن که مبادا تموم بشه.گاهی حتی نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با صدای خرچ و خوروچ آلو سبز میخوردم و دوباره میخوابیدم.کاسه رو گذاشتم کنار و عزیزه رو صدا زدم.عزیزه وارد اتاق شد و گفت:از صبح چیزی نخوردین خانم صبحانه بیارم؟سری تکون دادم و گفتم:نه عزیزه،فقط یه کاسه دیگه آلو بشور و بیار تا توی اتاق باشه عزیزه سرش رو به دوطرف تکون داد و زیرلب گفت:آلو هم برا اون بجه شد غذا؟کاسه رو گرفت و از اتاق رفت بیرون بعداز رفتن عزیزه جمشید وارد اتاق شد و طبق معمول یه پاکت دستش بود که میدونستم پر از آلوئه دستمو تکیه دادم به پشتی و به سختی بلندشدم جمشید لبخندی زدم و دستمو گرفت تابتونم بایستم.پاکتو از دستش گرفتم و داخلشو نگاهی انداختم و برق خوشحالی توی چشمام نشست.سرمو بالا آوردم تا نگاهش کنم نگاهمون که به هم افتاد هردو زدیم زیرخنده و از چشماممون اشک سرازیر شدصدای خنده هامون توی اتاق پیچیده بوداز ته دلمون خوشحال بودیم و عمیقا احساس خوشبختی میکردم.روزهای گرم تابستان چقدر برام دلچسب تر از همیشه بودشاید بهترین روزهای زندگیمو همین روزها میبینم.سرم گرمِ زندگی بود و جمشید انگار انگیره اش برای کارهاش خیلی بیشترشده بودهفته ای چندبار به شهر میرفت و سرش خیلی شلوغ تر ازقبل شده بودگاهی جمال هم بهش توی کارهای عمارت و زمین های اربابی کمک میکرد اما بیشتر مسئولیت روی دوش خودِ جمشید بودمنم سعی میکردم سرمو گرم کنم به جمشید گفته بود برام ازشهر نخ کاموا بخره و مشغول بافتن شده بودم بافتنی رو از ننه یادگرفته بودم و میخواستم برای بچه ای که نمیدونستم دختره یا پسر لباس زمستونی ببافم.بیشتر وقتم توی اتاق میگذشت و بهترین کار و سرگرمی برام بافتن لباس شده بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتودوم الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوسوم
ماه جانجان که مشخص بود که طاقتش تموم شده و از دستش آسی شده بلند سرش داد زد
_بسه دیگه آروم بگیر ببینم می خوام چیکار کنم.. برو تقی اقا رو صدا بزن بیاد اینجا.
بالاخره قدسی هیکل گنده اش رو از رو زمین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت تقی
نگاهی به مادر ترنج و فرخ لقا که کنار هم بودن انداختم
احساس می کردم که اندازه همه ما از شنیدن این اتفاق شوکه شدن و شاید هم کار خودشون بود. اخه چطور می شد که توی یک شب همه حیوونا با همدیگه بمیرن.. شاید این دقیقا همان کاری بود که مادر ترنج کرده بود...
بالاخره بعد از این همه سکوت باید کار
می کرد یا نه؟
نگاه خیره ام و انداختم تو صورتش که احساس کردم پوزخندی زد و رفت طرف ماه ماهجانجان و گفت
+ یک بار هم توی عمارات جلال این اتفاق افتاد ...
_چطور؟
فرخ لقا خودشو رسوند بهشون و گفت
+ منم شنیدم
_ همین اتفاق یعنی همه حیوونا تو یک شب با هم مردن؟
مادر ترنج سری به نشونه ی مثبت تکون داد
+ دقیقا همین اتفاق
ماه جان جان با تعجب گفت
_آخه چطور میشه چی شده بود فهمیدین؟
+ راستش نه هیچ وقت نفهمیدیم که علتش چی بود اما یک سری شایعه وجود داره که تا همین امروز دهن به دهن داره بین اهالی روستا میچرخه
_ چه شایعه ای؟
+ از همین شایعه های خاله زنکی دیگه... اینکه یا ممکنه یک نفر نحس و بدشگون باشه یا اینکه یک نفر از ما بهترون رو عصبی کرده باشه و کلی شایعه هست دیگه...
فرخ لقا با لبخند کمرنگی گفت
_ از قدیم میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها حتماً یک چیزی بوده که مردم اهالی روستاتون حرف دراوردن دیگه...
ماه جان جان نگاه تندی بهش انداخت همون موقع مامان و ناریه اومدن طرف ما.
با دیدن ناریه کنار مامان یک تای ابروم افتاد بالا از وقتی که مامان و خان ازدواج کرده بودن ناریه شده بود دشمن مامان هرچند مثل فرخ لقا کارهای احمقانه نمیکرد اما تا می تونست از موقعیت استفاده میکرد و مامان و حرص میداد.
باهم دیگه اروم حرف میزدن و پچ پچ میکردن.
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
+ این حرفای احمقانه رو بس کنین این دیگه چه حرفیه ..بدشگونی .. کدوم تازه واردی تو این خانواده است که با خودش بدشگونی اورده باشه
فرخ لقا نگاهم کرد و پوزخندی زد که مامان با تندیت گفت
+گلاب از وقتی بدنیا اومده تو این عمارته
مادر ترنج نیشخندی زد و گفت
_شایدم این فقط یک نشونه اس..یک نشونه بد یمنی .
به بازی که میخواستن راه بندازن نگاه میکردم.
مامان نگاهش بین من و مادر ترنج چرخید .
ماه جانجان گفت
+شما که زنهای اشرافین این خرافات و میگین از بقیه چه انتظاریه ..
با عصبانیت رفت سمت اتاقش ناریه گفت
_شایدم کار کسی باشه
فرخ لقا با تندی گفت
+کار کی؟ کی با خان دشمنی داره که کل این حیوونای بی زبون و بخواد بگشه.
ناریه با عصبانیت گفت
_یک ادم مریض که شیر ناپاک خورده است.. که انسانیت نداره ..
فرخ لقا صورتش رفت تو هم و ناریه لبخندی زد . مطمئنا اینکار فرخ لقا و مادر ترنج بود.
ناریه هم میدونست و خیره تو صورتشون بهشون بد و بیراه میگفت و اونام نمیتونستن هیچ حرفی بزنن.
نفسمو با حرص بیرون فرستادم .. اون همه حیوون گشتن که چی؟ چجوری میخواستن این موضوع و به من ربطش بدن و بندازنش تقصیر من؟ باید حواسمو جمع میکردم.. نمیخواستم حالا که بعد این همه مدت با سختی الوند و به دست اورده بودم انقدر راحت از دستش بدم ...
***
صحبت راجب مرگ عجیب حیوونا دهن به دهن تو عمارت میپیچید و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم..
طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن.
مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست
ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت.مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن.با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظارهگر بود.نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و میگرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوسوم
با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوصا وقتی شنیدم که پیمان میدونه بچه دارم و قبول کرده با بچم باشم ،دوست داشتم یه فرصت به زندگیم بدم من خیلی تجربه داشتم و اینبار هم واقعا حساس بودم برای زندگیم ولی پسر عموم شبیه غلام و محسن نبود و خودمم با همه ی جبهه گرفتنم خوب میدونستم که بد من رو نمیخواد و مرد خیلی عاقلیه.قبول کردم و بهشون گفتم که بیان برای اشنایی و خواستگاری ،پسر عموم بهم قول داد که خوشبخت میشم ،مامان چشماش برق میزد و یاسمین باز هم ترسی توی چشماش بود ،نمیدونم کار درستی کردم یا نه ،دائم به خودم میگفتم نکنه اینبار هم تصمیم اشتباهی گرفته باشم ،اینبار ترسم خیلی بیشتر بود چون یاسمین هم همراهم بود و از اون بدتر مریضیم بود که میترسیدم دوباره برگرده ،با تموم ترس و استرسی که داشتم بلاخره شب خواستگاری رسید ،توی این چند روز با یاسمین حرف زدم و بهش امید میدادم که هیچوقت تنهاش نمیزارم و اون هم خوشحال بود از اینکه مامان میخنده و از فکر بیرون اومده ،اخه از اون روز مامان خیلی خوشحال بود و میخندید و شادی میکرد ،کارهارو با کمک یاسمین انجام دادیم و خواستگار ها اومدن ،دیگه مامان به هیچکدوم از برادرام خبر نداد و فقط خودمون بودیم و پسر عموم همراهشون اومده بود،یه خانم و یه اقا که معلوم بود پیمانه ،یه جعبه شیرینی دستشون بود و با خوشرویی با مامان تعارف کردن ،خانمه صورت یاسمین رو بوسید و کلی قربون صدقش رفت ،با تموم مهربونی که داشتن اصلا نمیتونستم باور کنم که مهربونیشون از ته دله و نقشه نیست ، اخه هر دفعه پشت تموم این مهربونی ها جلوی چشمم یه نقشه بود که بد ضربه ای بهم زد ،اونشب بیشتر پسر عموم بود که حرف میزد ،پیمان و مادرش خیلی کمحرف و ساکت بودن و اونا هم مجلس رو به دست پسر عموم سپرده بودن ،بعد از اینکه پسر عمو هم از ما و هم از شرایط اونا برای ما گفت از مامان اجازه گرفت که من و پیمان بریم و با هم حرف بزنیم ،بلند شدیم و با هم رفتیم توی اتاقم ،اون خیلی ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچحرفی نمیزد ،برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن ،اونشب نمیدونم توی چهره ی اون مرد مهربون چی دیدم که سفره ی دلم رو براش باز کردم ،اصلا انگار که اون خواستگار من نبود و فقط یه همدمی بود که بشینه و به درد و دل های من گوش کنه ،از همه چیز زندگیم براش گفتم ،از ازدواجم با رضا تا وقتی که رو به روش نشسته بودم ،حتی از رابطم با علی هم گفتم ،بدون ترس حرف میزدم و اون هم تموم مدت دست هاش رو توی هم گره زده بود و با چشم های مشکی و گیرا و مهربونش خیره ی من بود...بدون ترس و دلهره ای همه ی حرفامو بهش گفتم و شرط کردم که یاسمین هم باید پیشم بمونه ، مطمئن بودم که با تموم اون حرف ها راهشو میکشه و میره دیگه هم پشت سرشو نگاه نمیکنه ،ولی برعکس تصوراتم لبخندی بهم زد و ازم تشکر کرد که صادقانه تموم راز های زندگیم رو براش گفتم ، بهم گفت من واقعا از صداقتت خوشم اومد و مطمئن باش دختر تو مثل بچه ی خودم میمونه مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،اصلا باورم نمیشد ،اون چه دل بزرگی داشت چطور میتونست من رو با اون شرایط قبول کنه ،پیمان هم شروع کرد برام به حرف زدن از زندگی قبلیش گفت و اینکه یه خونه اجاره ای با یه موتور داره و توی یه شرکتی مشغول به کاره ،پیمان بهم گفت تموم گذشتمون رو همون شب و توی همون اتاق فراموش کنیم و از نو شروع کنیم گفت من و تو هر دو اشتباه کردیم و گذشته ی تلخی داشتیم و باید برای ادامه زندگی تلاش کنیم و به خوبی زندگی کنیم ،چقدر مهربون بود ،چقدر صداش به ادم ارامش میداد، از اینکه باهاش حرف زدم و درد دل کردم اصلا پشیمون نبودم ،فکر میکردم که از همین اول کار همه چیز رو بدونه بهتره ،چون نمیخواستم دیگه مشکلی توی زندگیم پیش بیاد یا اینکه برادرام بخوان تهدیدم کنن با این چیز ها..اونشب هم تموم شد و پیمان اینا رفتن ،ازشون خواستم که چند روزی دست نگهدارن تا فکرامو بکنم ،اونا هم قبول کردن ،۲هفته گذشت توی این دو هفته خیلی فکر کردم و حتی پیش مشاورم هم رفتم و ازش مشورت گرفتم ،کسی رو نداشتم که برام تحقیق کنه و به خدا توکل کردم و جواب مثبت دادم،پسر عموم و زنش خیلی ذوق کرده بودن ،مامان زنگ زد به برادر هام و گلنار گفت که بیان ولی هر کدوم بهونه ای اوردن و من هم از خدام بود که نیان ،روز عقد رسید ،یاسمین جلوی ایینه ایستاده بود و شالش رو مرتب میکرد ،دخترکم چقدر ذوق کرده بود ،صدای زنگ در به گوشم خورد ،دستی به لباس ها و شال سفیدم کشیدم و به یاسمین گفتم بیا بریم منتظرن ...ضربان قلبم شدت گرفته بود ،خیلی هیجان داشتم نمیدونم چرا از اون شبی که با پیمان حرف زدم اصلا استرس برای ازدواج باهاش نداشتم.با دیدن لبخندش خوشحالی من هم بیشتر میشد ،ای کاش الان جواد هم پیشم بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شصتودوم ولی بیش تر از آن که از آرش ناراحت باشم از دست عزیز نا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_شصتوسوم
چادر گلدارش را زیر بغلش زد و یک قدم به من نزدیک شد.
- تازه می پرسی چی کار کردی؟ خجالت نمی کشی خونه رو کردی پاتوق و مرد میاری؟ من پسر و دختر جوون دارم تو این خونه. نمی خوام بچه هام به راه بد کشیده بشن. باید از این جا بری.از تعجب چشم هایم گرد شد.نمیتوانستم باور کنم که به این راحتی چنین تهمت بزرگی به من می زنند.آب دهانم را قورت دادم و به سختی گفتم:
- یعنی چی؟ کدوم مرد؟ چرا دارید تهمت می زنید؟ من کسی رو نیوردم تو خونم؟زن همسایه رو به رویی که به چهار چوب در خانه اش تکیه زده بود، صاف ایستاد و توی چشم های من براق شد.
- تهمت؟ تو پریشب مرد نیورده بودی؟ خوبه صدای داد و هوارتون کل ساختمون و برداشته بود. آرش را می گفت؟ به خاطر این که یک شب آرش به خانه من آمده بود این بساط را، راه انداخته بودند؟ رو به آقای کریمی گفتم:
- به خدا آقای کریمی پریشب شوهر سابقم اینجا بود. شما که می شناسیدش اومده بود که......زن همسایه میان حرفم پرید:
- این یکی شوهر سابقت بود، اون یکی کی بود؟و رو به جماعت ادامه داد:
- من خودم شنیدم مرده نصف شب که می خواست از خونش بره می گفت نگران نباش کسی نمی فهمه من اینجا بودم.نصفه شب؟ چه کسی را می گفت؟ ایمان را؟ ایمان که سرشب از خانه من رفته بود. من که گفته بودم پسرخاله ام است و برای درست کردن تلویزیون آمده. پس چرا به من تهمت می زد؟زن همسایه ولی دست بردار نبود.
- من همون موقع که فهمیدم این خانم مطلقه است به آقای کریمی زنگ زدم و اعتراض کردم. گفتم اینجا خونواده زندگی می کنه و درست نیست یه زن تنها بیاد تو این ساختمون ولی حرف من و گوش ندادن.همسایه ها در تائید حرف زن سر تکان دادند و هر کدام چیزی گفتند. گیج و ترسیده چشم از منیر خانم که با نفرت از من رو برگرداند بود، گرفتم و به آقای سلطانی مستاجر طبقه اول نگاه کردم.آقای سلطانی که اوایل ورودم به این ساختمان سعی می کرد به من نخ بدهد، ابرویی بالا انداخت و خنده زشتی کرد، انگار می خواست بگوید "تو که این کاره بودی چرا من و رد کردی؟"باید دهانم را باز می کردم و جواب تک، تکشان را می دادم ولی زبانم از ترس و خشم بند آمده بود. آذین که از سر و صدا بیدار شده بود به سمتم دوید و گوشه چادرم را چسبید. زن همسایه پوزخندی زد و گفت:
- بیچاره این بچه که مادرش تویی؟ چه جوری روت می شه جلوی این بچه کثافت کاری کنی؟دوباره همهمه همسایه ها بلند شد. در حالی که سعی می کردم جلوی گریه ام را بگیرم آذین را به پشت سرم هل دادم. دوست نداشتم شاهد این گفتگو باشد. آقای کریمی با حرص نفسش را بیرون داد.
- امروز جمعه اس تا جمعه هفته بعد باید خونه رو تخلیه کنی.چادرم را روی سرم جا به جا کردم و با ناراحتی به آقای کریمی نگاه کردم.
- ولی هنوز دوماه از قرار دادم مونده؟
- من این چیزا حالیم نمی شه خانم، تا الانم خیلی باهات مدارا کردم. اگه خونه رو تا جمعه تخلیه کردی که هیچی. اگه نه، خودم میام همه اسباب و اثاثیت و می ریزم تو کوچه. اگه می خوای بری شکایتم کنی برو شکایت کن شکایت کنم؟ چطور باید شکایت می کردم وقتی حتی جایی برای ماندن نداشتم؟ من نه پولی، نه قدرتی و نه پشتوانه ای برای مبارزه با این جماعت خشمگین و عصبانی نداشتم. من حتی جرات و شجاعت مبارزه کردن را هم نداشتم.من یک زن تنها بودم با یک بچه ی مریض که باید از او مراقبت می کردم. چطور می توانستم شکایت کنم؟ من که بلد نبودم شکایت کنم؟ اصلاً کجا باید می رفتم برای شکایت؟ در مدتی که به شکایتم رسیدگی می شد کجا باید زندگی می کردم؟ چه کسی به شکایتم رسیدگی می کرد؟ واقعاً کسی در آن سیستم مرد سالار به حرف هایم گوش می داد؟ درد و دلم را می شنید؟ یا آنها هم من را زنی بدکاره می دانستند که هر بلایی سرم می آمد حقم بود؟گفتم:
- همین که تونستم خونه رو خالی می کنم.کریمی پوزخند زد.
- همین که نداریم. تا جمعه باید این خونه خالی شه. نگاهم را یک بار دیگر بین صورت های خشمگین همسایه ها گرداندم و با گفتن "باشه" ای ضعیف در را بستم و پشت به در روی زمین نشستم و اجازه دادم اشک هایم صورتم را خیس کنند.آذین که در تمام مدت ساکت ایستاده بود، خودش را درون بغلم انداخت و با دست های کوچکش قطرات اشکی که روی صورتم روان شده بود را پاک کرد و با همان لحن بچگانه گفت:
- گیه نکن.
لبخند زدم.
- گریه نمی کنم عزیز دلم.
خودش را عقب کشید و به آشپزخانه اشاره کرد.
- صبونه بده دیگر از پشت در صدای همهمه نمی آمد. نمایش تمام شده بود و همسایه ها رفته بودند. از جایم بلند شدم و دست آذین را گرفتم و او را به سمت دستشویی بردم.اول بریم دست و صورتت و بشورم. بعدش برات صبحانه میارم آذین دستم را ول کرد و خنده کنان به سمت دستشویی دوید و من با حسرت و غم به او که فارغ از دنیا می خندید، نگاه کردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتودوم یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوسوم
گفتم بیرونش کردم خانجون حتی بهش فحش دادم گفت ای مادر ناراحت نباش من با یحیی حرف می زنم حالیش می کنم میاد ازت معذرت خواهی هم می کنه مامان گفت ببین تو رو خدا این بچه هفته ای یکشب میاد خونه اونم یحیی به کام ما زهر مار می کنه راست میگه پریماه نیاد بهتره یک هفته حشمت یحیی رو پر می کنه و می فرسته جگر ما رو خون کنه و بره گفتم آدرس خونه ی عمو رو به من بدین من باید حساب زن عمو رو برسم می خوام ببینم چطور راضی میشه با بچه ی خودش این کارو بکنه اون که می دونه یحیی چقدر منو دوست داره برای چی می خواد ما رو جدا کنه ؟مامان گفت لازم نکرده تو از پس اون بر نمیای چهار تا کلفت و کنایه بارت می کنه که یکسال غصه ی سر دلت بشه من اینا رو می شناختم که از همون اول جلوشون در اومدم خانجون ناراحت شد ولی من می دونستم که دوبار عموت بیاد خونه ی ما اون حشمت که من می شناسم حرف در میاره کارش همینه برای دیگران حرف و حدیث درست کردن کم نشنیدیم پشت سر این و اون حرف زده باید ازش دوری کنیم توام دیگه قید یحیی رو بزن فایده ای نداره یک عمر باید از دست مادرش بکشی اینو می خوای ؟می دونستم که باید این کارو بکنم ولی دل کندن به این آسونی ها هم نبود حتی تصورشم برام کشنده و دردناک بود قلبم می سوخت و احساس می کردم حتی اگر شده زن عمو رو تحمل می کنم ولی دست از یحیی بر نمی دارم ولی توی دلم خالی شده بود و حس بدی داشتم اونشب تا صبح گریه کردم و روز بعد هم خبری از یحیی نشد و غروب با دلی شکسته و غمگین با آقای احمدی برگشتم به عمارت.اون منو پیاده کرد و گفت به سهیلا خانم بگین که منتظرشون هستم آروم وارد عمارت شدم یک هفته دیگه سال آقاجونم بود و دوهفته دیگه عروسی نریمان و من دلم نمی خواست وقتی مهمون هاشون اومدن اونجا باشم و نه دلم می خواست مدت طولانی خونه بمونم اونجا دیگه برای من شده بود جایی برای گریه کردن و غصه خوردن به مامان قول داده بودم که پنجشنبه صبح برگردم تا در مراسم سال باشم اون موقع روز خانم حتما توی ایوون برای عصرونه نشسته بود توی آشپزخونه سرک کشیدم و به شالیزار که طبق معمول داشت شام رو آماده می کرد سلام کردم در ایوون باز بود و بی اختیار شنیدم که سهیلاخانم با حالتی بغض آلود گفت چرا من نباشم ؟ مامان ؟ می دونی چی دارین میگن دلم می شکنه به خدا خانم گفت ای بابا تو چرا حرف حالیت نمیشه به خاطر خودت میگم اصلا به من چه خودت می دونی ولی حق نداری بچه ها رو بیاری گفت باشه نمیام پامو هم نمی زارم اصلا فکر نمی کنم اونا هم بخوان منو ببینین ولی من همشو از چشم شما می ببینم اگر برای من ارزش قائل می شدین اونا هم به من که خواهرشون هستم احترام میذاشتن شما از اولم منو دوست نداشتی نمی دونم من چمه که نمی خوای حتی این چند روز که خواهر و برادرم اینجان منم باشم.خانم با عصبانیت گفت چرا حرف توی دهن من می زاری ؟من کی گفتم تو نباش ؟ بیا و برو ولی بچه هات رو نیار کجای این حرف رو نمی فهمی ؟ من که دلم از همه ی دنیا پر بود اونجا خیلی دلم برای سهیلا سوخت یک ضربه به در زدم و رفتم بیرون خانم گفت اومدی پریماه؟چقدر دیر کردی سهیلا دیرش شده می خواد بره پاشو زود باش بچه هات تنهان این حرف رو اونقدر با لحن تند و بدی ادا کرد که واقعا ناراحت شدم و از خانم رنجیدم سهیلا خانم بلند شد و کیفش رو برداشت و خانم رو بوسید و گفت مرده شور این دل منو ببرن به خدا بیشتر وقت ها تصمیم می گیرم نیام اینجا ولی دلم براتون تنگ میشه و طاقت نمیارم خانم گفت ای خدا ؟ مگه من چیکارت کردم زن ؟ غیر اینه که برو به امان خدا بیشتر از این ناراحتم نکن حوصله ندارم و اون با چشمی گریون راه افتاد خانم متوجه ی اخم من شد سهیلا خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و گفتم می دونستین من خیلی دوستتون دارم آقا نریمان به شما میگه خواهر اینطور که شنیدم همه به شما همینو میگن میشه منم بهتون بگم خواهر ؟ گفت الهی قربونت برم چرا نمیشه.
گفتم خودتون که خانم رو می شناسین با همه همینطور حرف می زنه من نمی خوام دخالت کنم ولی باور کنین بی اراده شنیدم می خواستم یک چیزی بهتون بگم اون شما رو از همه ی بچه هاش بیشتر دوست داره خودشون اینو به من گفتن ,نگاهی به من کرد و خنده ی تلخی به لبش اومد و گفت تو خودتو ناراحت نکن عزیزم می دونم بالاخره مادرمه کاری نمیشه کرد گفتم دلم می خواد بچه هاتون رو ببینم با تعجب پرسید چرا ؟ چیزی شنیدی ؟ گفتم نه همینطوری گفت یک دخترم چهل سالشه و یکی دارم هم سن توست و یک پسرم دارم نه سالشه انشالله یک روز می ببینی ولی حالا نه دم ماشین رسیدیم گفتم خواهر می زارین بغلتون کنم ؟دستهاشو باز کرد و منو با مهربونی بغل کرد و بوسید و گفت برو دختر خوب خودتو ناراحت نکن من عادت دارم و سرشو انداخت پایین و سوار شد و رفت ولی بغض امونش نمی داد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتودوم مراسم های مریم آبرومندانه برگزار شد و همه دوباره به
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_شصتوسوم
از بالای ایوون مامان و ثریا رو میدیدم
که مامان داشت یه چیزایی رو توضیح میداد و بعد چیزی که تو مشتش بود و گذاشت تو مشت ثریا و گفت برواینکارای مامان واقعا برام مضحک بود و اینکه ثریا چرا به حرفهای مامان گوش میده عصر بود که اقام برگشت خونه همیشه عادت داشت دست پر بیاد به محض اینکه می اومد تو حیاط منو صدا میکرد طبق معمول هم مریم مریم گفتناش کل خونه رو برداشته بودبدو خودمو رسوندم بهش و کت تو دستشو گرفتم گفت کجایی دختر من باید کل محل و خبر کنم تا تو بیای خندیدم و گفتم ببخشید آقا جون دستم بند بودخم شد کفشها و جوراباشو هم درآورد و بهم گفت برو اون دمپایی ها رو بیاردمپایی های زیر پله رو آوردم و پاش کرد و گفت پاشو ببرو بالا منم برم دست به آب و بیام
کت سنگین آقام رو برداشتم و رفتم بالا
جیبهاش همیشه پر کاغذ و کلید بود
بردمش بالا مامان گفت بابات اومده گفتم اره زود بلند شد و رفت پایین میدونستم باز میخواد یه چیزی به خورد آقام بده اخرین بار شب تا صبح مرد بیچاره موند جلوی در دستشویی و بالا می آورد.تصمیم گرفتم هر چی آورد نزارم بخوره مادرم سینی بدست اومد دوتا شربت درست کرده بود اومد نشست کنار آقاجون و گفت بخور سرحال بشی آقام نگاهی به مادرم کرد و گفت چیز خورمون نکنی باز
مادرم پشت چشمی نازک و کرد و گفت وا جلو این دختر اینطور حرف میزنی فکر میکنه من چیکار میکنم آقام خندید و گفت والا من خودم ازت میترسم چه برسه به اینامادرم ناراحت بلند شد و سینی شربت و برداشت و گفت اصلا نخور
آقا جون پشت سرش داد زد بیار زن بیار بخورم تشنه امه مادرم رفت آقاجون آروم گفت پاشو برو یه لیوان آب برام بیارچشمی گفتم و تابی به دامن پلیسه ام دادم و بلند شدم مادرم شربتها رو ریخت ظرفشویی و رو به رقیه گفت میبینی شانس منو دیگه از دست من چیزی نمیخوره رقیه ریز خنده ای زد و گفت شوخی میکنه خانوم رفتم تو آشپزخونه و گفتم رقیه خانوم یه لیوان آب خنک بده ببرم برا آقام رقیه یه لیوان آب ریخت و داد دستم بردم برا اقاجون خورد و گفت دستت درد نکنه دخترم برو به مامانت بگو بیاد کارش دارم رفتم رو ایوون و مامان و صدا کردم اومد تو حیاط و گفت چخبرته صدات هفت همسایه رفت برو تو خجالت بکش دختر بی حیابا دلخوری گفتم آقاجون کارت داره گفت باشه برو تو اتاق اومدم برگشتم پیش آقام و نشستم مامان اومد تو و گفت چی شده آقاجون گفت بیا بشین کارت دارم مادرم با فاصله نشست آقاجون نگاهی به من کرد و گفت برو ببین رقیه خانوم شام چی میخواد درست کنه بگو بادمجون نپزه ها باشه ای گفتم و بلند شدم شدیدا کنجکاو بودم ببینم چی میخواد بگه رفتم پشت در قایم شدم مادرم گفت چی شده آقاجون بالش و گذاشت زیر سرش و دراز کشید و گفت حاج مسلم امروز اومده بود اجازه بگیره فردا شب بیان خونمون مامان گفت برا چی آقام گفت برا مریم دیگه.حاج مسلم و یکی و دوبار دیده بودم مرد قد بلند و پر ابهتی بود بنظرم کمی ترسناک بودمامان گفت اووف با اون زن نچسبش مگه اونا پسر مجردم دارن آقام گفت اره پسر کوچیکشون از چند نفر پرسیدم گفتن کلا با این خانواده فرق داره از این پسرای قرتی و امروزی هست انگار
مامان گفت خب به درد ما نمیخوره پس
آقام گفت روم نشد بگم نیان اول گفتم عروس خودتونه تشریف بیارید بعد پرس و جو کردم دیدم نه این به ما نمیخوره
بزار بیان یه بهانه ای میاریم و میگیم نه
مامان گفت والا نمیدونم تو هم با اینکارات فردا صبح مامان صدام کرد و گفت برو حموم و به خودت برس خودم و زدم کوچه علی چپ و گفتم خیره انشاءالله جایی قراره بریم گفت مهمون داریم امشب شونه ای بالا انداختم و برگشتم سمت در و گفتم مهمون شماس من باید برم به خودم برسم؟مامان نیشگونی از بازوم گرفت و گفت چقد تو چش سفیدی دختر وقتی میگم برو یعنی برو دیگه هزار تا سوال و جواب نداره که
با اخم و حالت گریه گفتم اخه به من چه مهمون داریم نمیان که خواستگاری من
پشت چشمی نازک کرد و گفت اتفاقا میخوان بیان خواستگاری باید طوری باشی که چشم دوماد بگیرتت و ما بگیم نه گفتم وا خب از همون اول بگید نه دیگه
گفت نمیشه پسر حاج مسلم هست گفتم اون کیه داد زد سرم که شریک آقاته یعنی تو نمیشناسی گفتم نه والا من با مردا چیکار دارم که بشناسم یا نشناسم
هلم داد سمت در و گفت برو دیگه به ناچار رفتم سمت حموم و هزار تا نقشه میکشیدم برای چای بردن و ناز کردن تو ذهنم دونه دونه لباسهامو میپوشیدم و خودمو تصور میکردم هزار تا قیافه برای پسره تجسم میکردم آرزو میکردم خوش قیافه و قد بلند باشه.یه ساعتی تو حموم موندم و بعد اومدم بیرون رفتم بالا مادرم در حال وردخونی و آب پاشی به گوشه گوشه خونه بوددم در وایسادم و همونطور که حوله رو دور موهام تاب میدام گفتم چیکار میکنی مامان،مامان دستپاچه شد و گفت هیچی دارم دعای برکت میخونم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_شصتوسوم
همه عمارت بهم ریخته بود به پاهاش نگاه کردم زیرشون زخمی بود و مالک گفت نگاهشون کن چقدر اروم خوابیدن انگشتمو کنار صورتشون گذاشتم چقدر ناز و قشنگ خواب بودن مالک لبخندی زد و گفت مثل ماه میمونن پسرمو بغـل گرفتم تـنشو بو کشیدم بوی گل میداد بچه هام چقدر مظلوم بودن من خودم بقدری ضعف داشتم که حتی نمیتونستم سرپـا بایستم برام تند تند گوشت کباب میکردن و میاوردن حتی اگه نمیخوردم محبوب به زور تو دهنم میزاشت بچه هام داشتن شیر منو میخوردن و من انگار جون تازه میگرفتم مریم شد دایه بچه هام و فقط به اون اعتماد داشتم نمیزاشتم کسی نزدیک بچه هام بشه خبر به گوش مادرم رسیده بود و مادرم هراسان اومد عمارت چقدر صورتش ضعیف شده بود انگار چشم هاش گود رفته بود رگهای پشت دستش بیرون زده بود منو که دید پـاهاش یاریش نکردن جلو بیاد همونجا روی زمین نشست تو سرش میزد چادرش پخش زمین شد و گفت مالک خان دختر دسته گلم رو ببین چقدر لاغر شده چقدر رنگش زرد شده خانمجون تازه اومده بود داخل و نفس نفس میزد .با عجله اومد و گفت راست میگن جواهر و نوه هام اومدن؟مالک گفته بود مادرش برای تسلیت به خانواده برادرش رفته خاله جلو میومد و گفت خدای من دوتا نوه چرا زودتر خبر ندادین نمیدونست کدوم یکی رو نگاه کنه کدوم یکی رو بغـل بگیره با گریه بوشون میکرد به من خیره شد و گفت کجا بودی جواهر چه بلایی سرت اومده بود ؟میگفتن فرار کردی ؟مالک به مادرش اشاره کرد ادامه نده و جلو رفت با احترام دست مادرمو گرفت و گفت بفرمایید محبوب براشون میوه و شیرینی بیار همه باید دهنشون رو شیرین کنن مامان پاهاش میلرزید مالک کمکش میکرد جلوتر میومد کنارم نشست دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت این کابووس ها تموم شده ؟اره مامان تموم شده خداروشکر تموم شد هنوز تموم نشده به مراد که بی جون تو قفـس بود اشاره کردم و گفتم هنوز اون زنده است اون و مادرش و تمام کسانی که میخواستن منو بدبخت کنن مراد چشم هاشو نیمه باز میکرد و اب میخواست تو صورت مالک میدیدم که تحمل نداره و چطور داره خود خوری میکنه و ناراحته اون از جـنس اونا نبود اون دلش مثل یه گل بود پاک و معصوم مراد با دست بهم اشاره میکرد جلو برم و کمک میخواست از دور نگاهش کردم ولی دلم براش نمیسوخت صدای گریه بچه هام که اومد یکبار دیگه برای مردنش لحظه شماری کردم یکبار دیکه خواستم ببینم چطور درد میکشه اشکهامو با پشت دست پاک کردم و به سمت اتاقم راه افتادم مریم بجه هارو اروم کرده بود و گفت خوابیدن جاشون کثیف بوده هنوز زیر سینه ام نزاشته بودمشون که صدای جییع زنها عمارت رو برداشت پرده رو هراسان کنار زدم و شعله های اتیش رو میدیدم که از قفس مراد بیرون میزد از اون فاصله میشدحرارتشو حس کرد صدای جیغ ها و فریادها که اب بیارین بالا گرفت مالک تو عمارت نبود و معلوم نبود چطور قفـس اتیش گرفته بقدری داغ بود که کسی جرئت نمیکرد دست به قفس بزنه مراد با اون تـن بی جون قفس رو تکون میداد و بین شعله ها میسوخت و داد میزد صدای ناله هاش رو میشد شنید هر چقدر اب ریختن دیگه دیر بود و مراد به شکل دردناکی سوخته بود بوی گوشت سوخته همه جا رو پر کرده بود یکبار دیگه تررس منو در برگرفت و اگه مامان پرده رو نکشیده بود حتما از حال میرفتم.مامان منو عقب کشید و گفت به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تن سوخته برادرشو بیرون کشید اون روز اولین باری بود که دیدم مالک چطور شکسته شد برادرش اون همه مصیبت به سرش اورده بود ولی مالک تنها کسی بود که به داغی قـفس اهمیت نداد و بازش کرد دستهاش سوخته بود ولی درد برادرش بیشتر از درد دست هاش بود مراد رو تکون میداد و میگفت بیدار شو چشم هاتو باز کن ولی مگه میتونست مراد مرده بود مالک دیوونه شده بود اون عمارت همه جوره همه رو رنجونده بود مالک ناراحت اومد داخل اتاق مریم ملاحظه اشو کرد و بیرون رفت فروزان رو گذاشتم و با عجله رفتم سمتش تو صورتش غم موج میزد دست هاش قرمز شده بود تاول زده بود دلم طاقت نداشت لگن رو جلو بردم روی زمین نشست و گفت مگه این دنیا چقدر ارزش داره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم تا تو هستی خیلی ارزش داره دستهاشو میشستم از درد ناله باید میکرد ولی فقط بهم نگاه میکرد جلو رفتم و گفتم مراد چطور آتیش گرفته ؟!
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f