eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادوپنجم تا ۹ ماه راحتی بعدش بچه دست و پاتو میگیره کسی خوا
رفتیم به یه خونه خرابه رسیدیم خیلی داغون و قدیمی بود مامان نخ کنار در و کشید و بعد چند دقیقه یکی اومد در و وا کردمانند رو به پسر بچه گفت خونس پسر بچه که کچل بود و چشاشم سرمه کشیده بودن با سر گفت بله نگاهش خیلی خیره و ترسناک بودمامان رفت تو و. منو هم کشید دنبال خودش رفتیم تو حیاط همه جا پر وسایل کهنه بود پسر بچه جلوتر رفت تو و در و باز گذاشت گفتم مامان خیلی ترسناکه بیا برگردیم مامان گفت حرف نزن بیا توحس خفگی داشتم پشت سرش راه افتادم و رفتیم تو خونه یه دالان بزرگ و طی کردیم تارسیدیم به یه اتاق کوچیک.از اونجا پله میخورد میرفت پایین و دور تا دور اتاق بوددر یکی از اتاقها باز بود و پسر بچه اشاره کرد برید توبوی خیلی بدی می اومد روسریمو گرفتم جلوی بینیم و رفتیم تو یه پیر زن که موهاشو به طرز عجیبی بافته بود و روشم یه شال بسته بودنشسته بود رو یه پوست گوسفند و دور تا دورش پر سر گوسفند و گاو بودچند تا هم استخون دیگه دورش چیده بود و کلی وسایل. عجیب غریب کنارش بودمامان سلام داد و نشستیم پیرزن گفت کارت چیه مامان گفت برا این دخترم اومدم پیرزن نگاهی بهم کرد و گفت قبلی چی شد مامان گفت تو خونمه پیر زن همونطور که تو کاسه آب میریخت گفت عجله نکنید اونی که میاد خوب نیست مامان گفت کی پیرزن دیگه حرفی نزدکاسه رو گذاشت جلوی من و گفت انگشت بزن توش با ترس انگشتم و زدم تو آب کاسه و برداشت رفت.نگاهی به آب کاسه کرد و چند تا استخون پرت کردتوش و گفت شوهرت حرف زیاد پشتش هست.دو زنه میبینمش نگاهی به مامان کردم و مامان گفت یعنی زن دیگه داره پیر زن گفت نه الان نداره اما یه زن دیگه تو سرنوشتتون هست حالا یا ازدواج میکنه یا معشوقش میشه.اشک از گوشه چشام جاری شد زنه نگاهی بهم کرد و گفت من نمیزارم خیالت راحت گفت از طرف قوم شوهر در عذابی گفتم اره بدجورنگاه خیره ای بهم کرد و گفت گوش کن فقط مامان دستش و گذاشت جلو دهنش و گفت هیس چند تا استخون و پودر و کاغذ داد به مامان و دستورالعمل هم گفت اومدیم بیرون ذهنم فقط مشغول اونی بود که گفت یا زنش میشه یا معشوقش با خودم عهدبستم نزارم بعد تو دلم میگفتم حالا یه چیزی گفت اون زنه از کجا معلوم راست باشه.برگشتیم خونه و آقام شب اومد خونه که بهرام رفته پیشش گفته بخدا فقط میخواستم مریم دست از بچه بازیهاش برداره من هیچ کس تو زندگیم نیست.مامان گفت ذاتش اینه نمیشه عوضش کردامروز رفتیم دم مغازه نبودی ببینی با دخترا چه دلی میداد و دلی میگرفت آقام گفت لاالله الا الله بس کن زن عوض اینکه دخترتو نصیحت کنی و بفرستی خونش داری هیزم میریزی نگاهی به دور و برش کرد و گفت یکی رو بدبخت کردی اومده ور دلمون کافی نیست.بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت راستی برا ثریا هم خواستگار پیدا شده من و مامان بهم نگاه کردیم و حرفهای زنه یادم افتادمامان بلافاصله گفت هنوز زوده بگو نیان آقام نگاهی بهش کرد و گفت منم گفتم تا سال شوهرش تموم نشه نمیشه از این حرفها زدثریا اکثرا تو اتاق بود و خواب بودفرداش مامان بلند شد و صبح زود رفت بیرون تا دستورالعمل های زنه رو اجرا کنه باید یکی از دعاها روجایی که تایم زیادی اونجا بودقایم میکرد و گفتم مغازه بهترین جاس اون شب بعد شام بهرام با یه جعبه شیرینی اومد دنبالم و کلی عذرخواهی کرد و منو برگردوندپودرهایی که زنه داده بود بپاشم رو لباس یا بریزم تو کفشش و انجام دادم یه مدت بهرام دوباره خوب شد و زندگی همونی بود که میخواستم.صبح تا شب به بهونه حاملگی در حال استراحت بودم.زینب کلا از من رو برمیگردوند و همیشه هم نق میزد اما پروین خانوم بیچاره نه صبح تا شب تو اون خونه کار میکرد و حرفی نمیزدتحقیرهای خانوم بزرگ هم تمومی نداشت.یه روز پروین خانوم بهم گفت که ناهار و آماده کرده میخواد بره به مادر بزرگش سر بزنه مریضه گفت حواسم به شام باشه و کمک دست زینب باشم گفتم باشه برو.زینب کلا اون روز سمت آشپزخونه نیومدمنم رفتم تو خونه تا یکم استراحت کنم که خوابم بردو با صدای جیغ و فریاد از خواب پریدم.بلند شدم و از پنجره نگاه کردم دیدم خانوم بزرگ با یه چیزی شبیه شلاق افتاده به جون یکی که گوشه. پله خودشو جمع کرده نشناختم با دقت که نگاه کردم بچه های پروین و دیدم که وایساده بودن کنار پله ها و داشتن گریه میکردن و مثل بید میلرزیدن.ترسیدم برم نزدیک منم بزنه فهمیدم پروین هست تازه یادم اومد که قرار بودمن و زینب شام بپزیم نگاهیی به ساعت کردم و دیدم ساعت ۸ شب هست خبری از بهرام هم نشده بودفکر کردم شاید اومده من نفهمیدم اما رفتم رو مبلها رو هم نگاه کردم و جلوی درم نگاه کردم خبری از بهرام نبودبلاخره فاطمه اومد پروین و نجات دادبچه ها رو پروین با گریه برد تو خونه خودشون. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادوششم رفتیم به یه خونه خرابه رسیدیم خیلی داغون و قدیمی
اون شب خیلی دیروقت بود که بهرام اومدبا ناراحتی گفتم کجایی منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بی تفاوت گفت کار داشتم گفتم یعنی چی گفت الان مشتری هام زیاد شدن تا اخر شب هم مشتری دارم نمیتونم که ول کنم بیام فردا صبح با حالت شرمندگی رفتم دم در خونه پروین و در زدم پسرش علی در و باز کرد و گفتم مامان کجاس با دست خونه خانوم بزرگ و نشون دادبا استرس رفتم بالا خانوم بزرگ رو مبل نشسته بود و تسبیح بدست بودسلام دادم نگاهی بهم کرد و گفت خوش اومدی مهمون هر روزه سرموانداختم پایین و گفتم ببخشید حالم خوب نبود و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه پروین داشت سبزی پاک میکردنشستم کنار بساط سبزی ها و گفتم ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم بردنگاهی بهم کرد و رد شلاق رو صورتش مشخص بود تا چشمم روانداخته بود و کبود بودبا دیدن وضعیت پروین هینی گفتم و سرش و انداخت پایین و گفت عیب نداره من عادت کردم آروم گفتم اخه واسه خاطر یه شام اینکار و میکنن اشک از گوشه چشم پروین جاری شد دلم براش خیلی سوخت گفتم چرا چیزی نمیگی چرا آقا بهروز حرفی نمیزنه پروین تلخندی زد و گفت آدم که بی کس و کار باشه همین میشه.سبزی ها رو پاک کردیم و جمع کردیم شام قرمه سبزی بود و برای ناهار هم کوکو پختیم با اینکه کمر درد داشتم اما وایسادم کنار دست پروین اما زینب نیومدموقع ناهار خانوم بزرگ با عصبانیت نگاهی بهمون کرد و گفت این خونه نظم و نظام داره نگاهی به من کرد و گفت این بار بخاطر بچه ات ازت گذشتم ولی یادم میمونه خواب و خوراک ساعت داره کل روز مثل خرس نمیخوابن.با اینکه ازحرفهاش حرصم گرفته بود اما جوابی ندادم بعد ناهار پروین گفت تو برواستراحت کن من اینجا هستم اما نتونستم برم و پیش پروین موندم موقع شام همه اومدن بازم بهرام نیومد حاج مسلم با عصبانیت رو کرد به بهروز و گفت فردا برو ببین این پسر چه غلطی میکنه بازسفره رو پهن کردیم که سر و کله بهرام پیدا شدتصمیم گرفتم فردا برم خونه مامان و بریم پیش اون پیرزنه بعد شام پروین اجازه نداد من ظرف بشورم و زینب تو رودروایسی مجبور شد بشوره حالم خوب نبود حس خفگی داشتم و کمرم بشدت درد میکردبرگشتیم خونه و یکراست رفتم تو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم تا زیر گردنم بهرام نگاهی بهم کرد و گفت چرا اینطور رنگت پریده گفتم شاید امروز زیاد سر پا بودم اینطور شدم اما بهرام گفت نه طبیعی نیستی دردنداری؟گفتم کمرم داره میشکنه و دردهام هر لحظه بیشتر میشدبهرام گفت پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بخوابم خوب میشم بهرام بلند شد و در حالیکه داشت لباس می پوشید گفت میگم پاشو ناچار پتو رو کنار زدم و بلند شدم و حس میکردم شکمم خیلی پایین افتاده به زور یه پیرهن تنم کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام ماشین و اورد تا جلوی درخانوم بزرگ که طبق معمول تو ایوون بود و خونه های ما رو میپایید بلند شد و با صدای بلند گفت چی شده بهرام،بهرام در و برام باز کرد و رو به خانوم بزرگ گفت حالش خوب نیست ببرمش بیمارستان خانوم بزرگ سری تکون داد و راه افتادیم.دردهام داشت بیشتر میشد و شر و شر داشتم عرق میکردم از من بعید بود اینطور عرق کردن بلاخره رسیدیم بیمارستان و بهرام در و باز کرداما توان اینکه راه برم نداشتم گفتم نمیتونم بخدابهرام رفت.توبیمارستان و با دوتا مرد و یه تخت اومدن منو انداخت رو تخت و رفتیم تودوتا پرستار خانوم اومدن نزدیک و گفتن وقتته؟گفتم نمیدونم یکیشون گفت بچه اولته گفتم اره منو بردن تو یه سالن دیگه و از اونجا بردن تو بخش زنان صدای زنهایی که داشتن زایمان میکردن خیلی ترسناک و رو اعصاب بود و ترسم و بیشتر و بیشتر میکردبردن تو یه اتاق و گذاشتنم رو تخت مخصوص از دیدن تخت و وضعیت اتاق چشام از ترس گرد شده بودپرستار اومد دستمو گرفت و گفت نترس نفس بکش تا صبح فقط دردداشتم و توان حرف زدن و حرکت نداشتم.پرستارا هر ازگاهی سر میزدن بهم و میرفتن صبح بعد روشن شدن هوا پسرم بدنیا اومد تو عمرم اون همه درد نکشیده بودم حس میکردم دارم میمیرم.بچه رو که گرفتن و گذاشتن تو بغلم حس آرامش عجیبی داشتم.بردنم تو بخش و تو یه اتاق خصوصی بهرام اونجا منتظر بود بچه رو برده بودن برای معاینه آروم گفتم به مامانم گفتی گفت اره الان دیگه پیداشون میشه.یکم گذشته بود که بچه رو اوردن بهرام با ذوق به بچه نگاه میکرد و دستش و گرفته بود و میگفت چقد کوچولو هست این بعد مدتها من خنده بهرام و دیدم توجه بهرام و چشیدم.رفت کلی برام خوراکی خرید و سر و کله مامان و ثریا هم پیدا شد مامان بچه رو بغل کرد و بوسید و گفت چقد خوشگله اما ثریا سمت بچه نیومد اخلاقش و خوب میدونستم ثریا کلا یا میگه برا من باشه همه چی یا برا هیشکی.بهرام از جیبش یه جعبه دراورد و یه دستبند بزرگ طلا انداخت تو دستم و ثریا از اتاق رفت بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان گفت من میمونم پیشش امشب بهرام گفت دکتر گفته مشکلی نداره تا ظهر ترخیصش میتونیم بکنیم مامان گفت بیاد خونه ما من بهش راحت برسم بهرام گفت هر جور خودش راحته و من ترجیحم این بود برم خونه مامان.تا ظهر مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،آقام از خوشحالی تو اسمونا بود هم نوه دار شده بود و هم پسر بود جلو پامون گوسفندقربونی کرد و برا من یه گردنبند طلا خریده بود و انداخت گردنم بهرام تشکر کرد و رفتیم بالا تو اتاق مهمون مامان برام جا درست کرده بودرقیه خانوم اسپند بدست اومد بالا و هزار الله اکبر و ماشاءالله گویان دور سر ما اسپند و گردوند ثریا دم در وایساده بود و نگاهمون میکردبعد هم با چشای پر برگشت و رفت بهرام هم متوجه نگاههای ثریا شده بود اروم دم گوشم گفت اگه معذبی بریم خونه گفتم نه عیب نداره اون کلا اخلاقش همینه.بهرام بلند شد و گفت برم شب میام سر میزنم و رفت رقیه خانوم یه کاسه بزرگ کاچی اورد و داد دستم و گفت بخور دختر جون بگیری گفتم بو میده چرارقیه خانوم همونطور که داشت با قاشق همش میزد گفت توش روغن حیوانی ریختم.از روستای خودمون آوردم خیلی خوبه برای زائوگفتم نه من نمیتونم بخورم مامان و رقیه زورم کردن و اون یه کاسه کاچی رو خوردم.شب خانواده حاج مسلم اومدن دیدن بچه و خانوم بزرگ با گوشه چشم نگاهی به بچه کرد و گفت زردی داره مامان گفت وا هنوز بزار شیر بخوره بعد زردی بگیره خانوم بزرگ باحرص روشو کرد اونور و گفت خود دانید از من گفتن،با شنیدن حرف خانوم بزرگ حساس شدم و نگاه کردم رو دماغش یکم زرد شده بودحاج مسلم موقع رفتن اومد بچه رودید و با همون نگاه مغرور گفت چشمت روشن عروس گفتم ممنون آقااز جیبش دوتاسکه درآورد و گذاشت و پر قنداق بچه و خانوم بزرگ هم یه جعبه داد دستم و گفت مبارکه قدمش خیر باشه پروین هم یه سکه داد و زینب هم با اخم یه سکه داد و رفتن بهرام یکم پیشم موند و همش دست بچه رو گرفته بودگفتم بهرام خانوم بزرگ میگه بچه زردی داره گفت هیچیش نیست پسر من صبح رقیه خانوم دوباره کاسه کاچی بدست اومدگفتم ببین بچه زردی داره نگاهی کرد و گفت یکم اره داره همه بچه ها دارن نگران نباش ثریا اصلا نزدیک من و بچم نشد اون چند روزی که اونجا بودم از دم در نگاه میکردومیرفت.گریه بچه هر روز بیشتر میشد و من اصلا بلد نبودم چیکار کنم مامان و رقیه همش مراقب بچه بودن اما بچه آروم نمیشدمامان به یه ماما گفت بیاد بچه رو ببینه پیرزن کنار خودم قنداق بچه رو باز کرد و گفت وای بچه که فدق داره زردی هم داره مامان گفت چیکار کنیم گفت از دست من کاری برنمیاد ببرین بیمارستان اشکام جاری شد اخه بچه چند روزه رو چطور ببریم بیمارستان مامان گفت بچه رو اماده کن بده من ببرم گفتم اخه من باید شیر بدم گفت باشه صبر کن برم آقاتو خبرکنم مامان رفت و بعد یه ساعت با بهرام و آقام برگشت بچه رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان دکتر نگاهی به بچه کرد و گفت یرقان هم داره فدق هم داره دوتا بستریش کنید بچه رو ازم گرفتن و بردن هر چی التماس کردم گفتن باید عمل بشه صبر کن یکی دو ساعت تو سالن بودیم و بعدش یه پرستار اومد و بهرام و صدا زد بهرام رفت نزدیک و چیزی بهش گفت و بهم با چشای ناباور زل زدبهم.بهرام با قدمهای سست اومد سمتم گفتم چی شده گفت بچه تموم کردگفتم چی میگی محکم پسش زدم و رفتم نزدیک پرستار گفتم بچه من کو پرستار بدون توجه به من رفت سمت دیگه گفتم هوی خانوم با توام بهرام اومد بازومو کشید و گفت بیا بریم گفتم ولم کن بچه ام و ببینم چیکار کردن پرستار اومد سمتم و گفت اروم باش خانوم بچه ات فدقش پاره شده بود زردی داشت طاقت نداشت دووم نیاوردناباور زل زدم به دهنش گفتم دروغ میگی بچه ام و چیکار کردین بهرام کشید منو برد بیرون هیچی نمیفهمیدم فقط داد میزدم بچه ام و بردن آقام اومد نزدیک و گفت آروم باش مریم گفتم یعنی چی اخه چرا باید آروم باشم بچه ام بودنگاهم رفت سمت مامان که افتاده بود جلوی در ورودی.آقام رفت سمت مامان و بلندش کردبهرام نشسته بود کنار جدول سرشو محکم با دستاش گرفته بودآقام ما رو جمع کرد و برگردوند خونه و حاج مسلم و خبر کردیه ساعتی گذشته بود که اومدن خانوم بزرگ اومد نشست رو مبل و نگاهی به مامان کرد و گفت نتونستید یه بچه رو نگهدارید بعد ادعاتون میشه مامان گفت چه ربطی داره قضا و قدر بود مگه دست ما بودخانوم بزرگ گفت گفتم بهتون بچه زردی داره مامان گفت انقد زرنگ بودین خودتون می اومدین خودتون نگه میداشتین حاج مسلم گفت تمومش کنید دیگه خودش داده بود خودش هم گرفت بس کنید با این حرفها داغ دل این دختر و زیاد نکنیدحال حرف زدن نداشتم بلند شدم و رفتم تو اتاق ثریا یه گوشه نشسته بوددلم یکی رو میخواست تو بغلش گریه کنم بدون هیچ حرفی نگام کرد و گفت چیکارش کردین نگاهش کردم و گفتم دلت خنک شد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پاشید بریم لباس پوشیدم اصلا حال خوبی نداشتم رفتیم قبرستون و ته قبرستون یه قبر کوچیک کنده بودن موقع شستن بچه من از ضعف از هوش رفتم و ندیدم چیکار کردن موقعی که میخواستن دفنش کنن به هوش اومدم بچه رو گذاشتن تو قبر از سینه هام داشت شیر سرازیر میشد انگار تکه ای از قلبم و گذاشتن تو قبر برگشتم خونه مامان دو روز دیگه ده روزمون بود و باید غسال میکردیم مامان هر چی اصرار کرد محل ندادم هزار تا فکر و خیال تو مغزم داشت جولان میدادهمش فکر میکردم تقصیر ثریاس همش تو ذهنم رفتار و حرکاتشو مرور میکردم بلایی که سر شوهرش و خونواده اش آورده بودن همش جلوی چشمم رژه میرفت حس خفگی داشتم تو اون خونه شب شد بهرام و آقام اومدن بهرام اومد تو اتاق و گفت پاشو بریم خونمون اینجا تا کی میخوای بمونی منتظر اولین پیشنهاد بودم و بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم خونه،چند روز فقط تو تخت بودم و مامان می اومد سر میزد بهمون گاهی غذا می اورد برامون بهرام هم فقط می اومد و میخوابید و میرفت اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم روزها همینطور سپری میشد و من هر روز افسرده تر میشدم بعد یه مدت پروین اومد خونمون و گفت تا کی میخوای اینطور ادامه بدی نمیخوای زندگیت و جمع و جور کنی تو ذهنم همش داشتم به تندی جوابشو میدادم که به تو ربطی نداره اینطور دوس دارم تو چیکاره ای اما در ظاهر سکوت کرده بودم پروین کمی باهام حرف زد و بدون نتیجه رفت.زندگیمون دیگه شبیه زندگی نبودمامان بعد چند وقت شروع کرد به گیر دادن که یه بچه بیار درست میشید اما من ترس اینو داشتم دوباره اونطور بشه اخه سر هیچ و پوچ بچه ام از دست رفت.به خودم تکونی دادم و بعد مدتها شام درست کردم.کم کم خودمو سرگرم میکردم پروین برام کاموا و میل گرفت و کمکم کرد تا بافتنی یاد بگیرم روزهامو مشغول بافتن بودم و شبها دوباره همون قانون شام خونه خانوم بزرگ دوباره حامله شدم و این بار ترس از دست دادنش یه لحظه هم رهام نمیکردبرای بچه کلی لباس بافته بودم.بهرام خیلی بیشتر هوامو داشت و دوباره دخالتهای مامان شروع شدکم کم دوباره تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و دوباره ناز کردنام شروع شد بهرام اینبار خیلی مدارا میکردروزها سپری شد و به ماه اخر رسیدم مامان اومد با بهرام حرف زد که برم این ماه اخر اونجا باشم و بهرام علیرغم میل باطنیش قبول کردو من وسایلم و جمع کردم و رفتم.ثریا وصعش بدتر شده بود و افسردگی شدیدی گرفته بوداز صحبتهای مامان و آقام فهمیدم که خواستگار داره یکی از بازاری های تبریز که وضع مالیش خوب بودمامان اصرار داشت که هر جور شده ثریا رو راضی به ازدواج کنن و با روشهای مامان بلاخره ثریا راضی شد و قرار شد بیان خواستگاری.مامان بهرامم خبر کرد و اون شب تدارک دیده بودن و منتظر بودیم بیان در زدن و رقیه خانوم باز کرد از گوشه پنجره نگاه میکردم چند تا آقا و خانوم اومدن تو تشخیص اینکه کی داماد هست سخت بود آقام رفت استقبالشون و راهنمایی کرد بیان توداماد یه مرد ۵۰ ساله بود که چند تا دختر و پسر داشت اما گفت خونه جدا میگیره و ثریا رو میبره اونجا زنش فوت کرده و بچه ها رو مادرش نگه میداره بعد صحبتهای کلی مهریه و قرار عقد هم مشخص شد و ثریا بدون هیچ تشریفاتی رفت خونه سلمان مامان اینبار براش جهیزیه خوبی تهیه کرد.چند روزی بود حالم بد بود و نمیتونستم تکون بخورم همش استرس داشتم نکنه بازم بچم بمیره رقیه خانوم کلی دلداریم میداد شب تو اتاق خواب بودم که از شدت درد بیدار شدم و نتونستم بخوابم.هر لحظه دردم بیشتر میشدآروم آروم رفتم نزدیک اتاق مامان و با صدایی که از زور درد به زحمت بیرون می اومد مامان و صدا زدم خوشبختانه خواب مامان سبک بود و بیدار شد زودبا دیدن من تو اون وضعیت رفت تو اتاق و آقامو بیدار کرد و منو رسوندن بیمارستان تو مسیر هر لحظه حس میکردم بچه الان دنیا میادرسیدیم بیمارستان و برخلاف قبلی اینبار بعد یه ساعت پسرم دنیا اومدتوپول و سفید بود دوباره دلشوره هام شروع شداجازه اینکه. بچه رو یه لحظه ازم دور کنن و نداشتم.اینبار گفتم میرم خونه خودم و به مامان گفتم رقیه رو بفرسته کمکم بهرام اومد بیمارستان ولی دیگه ذوق بچه اول و نداشت خیلی سرد بچه رو نگاه کرد و گفت اینم پسره چشم مادرم روشن گفتم تو دوس نداری با نگرانی گفت سالم. باشه مهم نیست بچه چیه یکم دلم اروم گرفت و به بهرام گفتم که میرم خونه خودمون گفت باشه میگم زن موسی یکم مرتب کنه یه شب بیمارستان. موندیم و فرداش مرخص شدم و یکراست رفتیم خونه خودمون.مامان که اینکارم باعث دلخوریش شده بود از. همون دم در رفت و گفت رقیه رو میفرستم بیادخونه مرتب بود.بعد یکی دو ساعت رقیه خانوم اومد و با خجالت وسایلشو گذاشت تو اتاق و رفت آشپزخونه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادونهم تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پ
نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خوراک بخرید چیزی تو خونه نیست که من کاچی بپزم بهرام شنید و گفت تو هر چی لازم داری بگو الان برم بخرم رقیه خانوم چند قلم وسایل گفت و بهرام رفت.بچه آروم بود و خوابیده بودپروین و زینب و خانوم بزرگ و فاطمه اومدن دیدن بچه زینب اصلا نگاهی بهش نکرد ولی پروین تمام مدت بغلش کرده بود و قربون صدقه اش میرفت.خانوم بزرگ نگاهی به رقیه خانوم کرد و گفت مامانت چرا نیومد اینجا بهت برسه گفتم خودم نخواستم.سری قبل دستمزدشو خوب دادین نمیخواستم اینبارم سنگ رو یخش کنیدخانوم بزرگ که خیلی بهش برخورده بود سکوت کرد و حرفی نزد اما از قیافه اش مشخص بود که حاضر جوابیم خیلی بهش برخورده ده روز تمام رقیه پیشم موند و کارهامومو کرد روز دهم بود و بهرام کلی تدارک دیده بود وهردوخونواده رو شام دعوت کرده بوداون روز با تمام تیکه پرونی های مامان و خانوم بزرگ بلاخره گذشت و حاج مسلم تو گوش بچه اذان گفت و اسمشم گذاشت حمیدرسمشون بود پدر بزرگ باید اسم بچه رو انتخاب کنه منم علارغم میل باطنیم بلاخره رضایت دادم حمید شده بود تمام وجود من صبح تا شب با حمید سر و کله میزدم و چیز زیادی بلد نبودم پروین گاهی به دادم میرسید اصلا وقت اینکه به خودم برسم یا کاری کنم نداشتم بهرام هم طبق معمول صبح تا شب سر کار بود و تنها وقتی که باهم بودیم موقع شام بود و بعد هم خواب هر روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم و من نشونه هایی میدیم و گاهی با مادرم پیش دعا نویس ها بودم تا شاید مهر و محبت بهرام و جلب زندگیم کنم ولی هر روز ناامید تر میشدم حمید سه سالش بود که من دوباره ناخواسته باردار شدم انگار غم عالم رو به دلم ریختن.اذیتهای خانوم بزرگ هم تمومی نداشت.هر روز کنایه هر روز اذیت کردن اجازه اینکه بچه بره تو حیاط رو نداشتیم سر ساعت باید شام آماده بودحق اینکه تو خونه خودمون چیزی بخوریم و نداشتیم.دائم روی ایوون نشسته بود و رصد میکرددلم نمیخواست این بچه بدنیا بیاد هر روز کلی زعفران و آویشن دم میکردم و میخوردم اما دریغ از اینکه بچه از بین بره مجبور شدم بعد دو ماه بگم که من حامله ام مامان کلی خودشو و منو سرزنش کرد که الان چرا دوباره حامله شدم بهرام کلا خنثی بودانگار ما زن و بچش نیستیم وقتی از سقط بچه ناامید شدم دست به دامان مامان شدم تا دوباره بهرام و برگردونم به خودم گفتم بریم پیش اون رمالی که اولین بار رفتیم.رفتیم پیشش همون پسر در و باز کرد بزرگتر شده بود و مو درآورده بودما رو برد زیر زمین و تو اتاق کناری اتاقی که دفعه قبل رفته بودیم پیرزن نشسته بود و نگاه خیره ای بهم کرد سلام دادم گفت بیا بشین حامله ای سر پا واینسارفتم نشستم گفت چی میخوای گفتم میدونم شوهرم سر و گوشش میجنبه اینبار میخوام کاری کنی اونی که زیر پاش نشسته ولش کنه دوتا تاس و چند تا استخون برداشت و دوباره شروع کرد اینبار تو آتیشی که تو منقل جلوش بود انداخت و شروع کرد به حرکات عجیبی درآوردن حس خفگی بهم دست داد حس میکردم هوا تو اتاق نیست دیگه مامان که حالمو دید نگران خواست بلند بشه که زنه با دست اشاره کرد که بشین سعی میکردم نفس عمیق بکشم بلاخره کار زنه تموم شد و نگاهی بهم کرد و گفت طلسم داری گفتم چی گفت میگن که یکی از نزدیکات طلسمت کرده که خوشی نبینی گفتم کی سکوت کردگفتم چیکارکنم گفت خیلی سنگینه الان حامله ای نمیشه کاری کردگفتم خب برا شوهرم چی گفت با یکی خیلی رابطه اش عمیق شده گفت طلسم میفرستم براش تا آشفته اش کنه چون من باعث مرگ کسی نمیتونم بشم خودم اذیت میشم.چند تا هم پودر داد و یه چیزی هم بین یه تکه کاغذ پنهون کرده بود داد و گفت این و جلوی خونت دفن کن اینارو بسوزون و دودش به لباسهای شوهرت بده بلند شدم وتا بیام پشت سرم گفت ولی شوهرتو دو زنه میبینم مواظب باش دوباره دلشوره و شک بیشتری تو دلم انداخت و ناامید برگشتیم.با هزار مکافات اونو جلوی در دفن کردم و اون پودر ها رو هم سوزوندم و دودش دادم به لباسهاچند روزی بهرام گفت حال ندارم و مریضم و تو خونه موندبا حمید بازی میکرد خوشحال شدم که بهتر شده و اثر کرده حالم اینبار خیلی بد بود دایم بالا میاوردم و چیزی نمیتونستم بخورم.شده بودم یه پوست و استخون مامان هفته ای دو سه روز می اومد و سر میزد و کلی غر میزد و میرفت مامان میگفت ثریا نازاس رفته دکتر گفتن بچه دار نمیشی و مرده هم گفته من بچه نمیخوام چند تا دارم خودم و مامان خوشحال بود که باید یه بار تو رو هم ببرم پیش اون رماله برای بهرام هم زبون بند بگیرم گفتم ول کن مامان اینا اصلا تاثیری نداره ببین حال و روز منو.مامان بلاخره کار خودشو کرد و رفت پیش اون خانمه و مثلا برای بهرام زبان بندگرفت یه کم آب داخل یه شیشه بود.آورد که بده بهش منم ریختم تو شربت و دادم بهرام خورد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نود نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خور
تا صبح فقط بالا می آوردبیچاره همش میگفت حتما از غذایی هست که ناهار خورده وگرنه شما هم تو خونه با من خوردینبهرام بهتر شده بود و زودتر می اومد خونه به مامان گفتم هر چی بوداینبار اثر کرده و خوشحال بودم.این وسط خانوم بزرگ از هیچ کاری برای اذیت کردن ما. عروسها کم نمیزاشت یه روز آب و قطع میکرد یه روز برق و به بچه ها اجازه اینکه بازی کنن تو حیاط نمیداددوباره ماه اخر مامان منوبردخونشون تا استراحت کنم.حمید بچه آرومی بود و زیاد اذیت نمیکرد و از اینکه تو حیاط میتونست بازی کنه خیلی خوشحال بود صبح تا شب تو باغچه و حوض بوددو سه روز مونده به وقت زایمانم دردام شروع شدمامان یکسر کنارم بود بلاخره سومین روز دیگه خودمم متوجه شدم که وقتشه با مامان رفتیم بیمارستان و حمید و سپردم به رقیه از صبح که بستری بودم تا شب دردکشیدم و بلاخره ساعت ۱۱ شب بچه دنیا اومد اونم پسر بود خیلی دلم میخواست دختر بشه اما نشدبهم نشونش دادن کپی بچگی های حمید بودصبح بهرام و پروین اومدن و مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،بهرام اصلا تعارف هم نکرد که بریم خونه خودمون ثریا روزهایی که من اونجا بودم اصلا به دیدنم کمی اومد و بهونش هم حرف شب فوت بچه اولم بود اما ته دلم میدونستم اون کاریی کرده،حمید از دیدن بچه کلی ذوق داشت هر شب کنارش میخوابید و خیلی بهش وابسته شده بودبهرام کل اون ۲۰ روزی که خونه پدرم بودم دو سه بار اومد بهم سر زد و هر بار هم آشفته تر از قبل بودهوش و حواس درست و حسابی نداشت مامان همش میگفت انگار تریاک کشیده این چرا اینطور هست.هر بار هم باهاش کلی دعوا میکردم که جلو حامد چیزی نگه بعد ۲۰ روز بدون اینکه بهرام سراغم بیادخودم بچه ها رو برداشتم و رفتیم خونه همه جا بهم ریخته بودمامان رفت و رقیه بیچاره رو فرستاد تا کمکم کنه خونه رو مرتب کردیم و شام پخت رقیه.من اصلا دست پخت خوبی نداشتم شب دیر وقت بهرام اومد خونه تو حیاط با حاج مسلم یکم بحثش شد صداشونو میشنیدم حاج مسلم داد میزد سرش کی میخوای آدم بشی زنت برگشته خودش بعد اینم وقت اومدن توبهراام در زد و حمید رفت در و باز کردسلام دادم و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت صبر میکردی می اومدم دنبالت گفتم تا کی باید منتظر میموندم حرفی نزد و اومد نشست کنار دیواررفتم نزدیکش و گفتم تو چته از من سیر شدی خوشگلترشو پیدا کردی چرا اینطوری هستی دیگه بریده بودم منم زن بودم و نیاز به توجه و محبت شوهرم داشتم سرشو انداخت پایین و زد زیر گریه نگران نگاهش کردم و گفتم چی شده بهرام حرف بزن کنارم زد و رفت بیرون تا صبح چشمم به در بود و منتظر امابهرام نیومد.بهرام هر روز از ما دور تر و دورتر میشدمنم دیگه بیخیالش شدم و با بچه ها سرگرم بودم بعد یه مدت بهرام خود به خود مهربون تر شد رفت و آمدش همون بود ولی با بچه ها بیشتر وقت میگذروندو یکم با من بهتر رفتار میکردبه همین راضی بودم و دیگه سراغ دعا و رمال نرفتم خودمو راضی کرده بودم که زندگی همینه بچه ها هر روز بزرگتر میشدن و من هم تو اون خونه رفته رفته افسرده تر میشدم دل و دماغ کاری و نداشتم یه روز که بهرام مشغول بازی با بچه ها بود یهو وسط بازی رو به من گفت الفت یه استکان چای میدی باتعجب نگاهش کردم و تازه متوجه حرفش شد و زود خودشو جمع کرد و گفت مهر و الفت زندگیمی دیگه حرفی نزدم ولی دوباره آتیش شک تو دلم افتادیه مدت بیخیال بودم اما الان دوباره تو دلم آتیش بپا شداز طرفی دلم نمیخواست دیگه برم سراغ دعانویس چند روز خودخوری کردم تا بلاخره طاقت نیاوردم و به مامان گفتم مامان طبق معمول پلیس بازی هاش شروع شد به من گفت تو کاریت نباشه من خودم هواسم بهش هست که چیکار میکنه برگشتم خونه دو سه روز گذشته بود که مامان با حالت دعوا اومد خونه مادر و محکم میکوبید و تو حیاط داد و هوار راه انداخته بود با تعجب در و باز کردم و گفتم چی شده ثریا همراهش بود و داداش بزرگم،دادشم داد زد پاشو جمع و جور کن بریم مامان از تو حیاط داد زدچشمت روشن حاج مسلم عروس جدید مبارک چرا خبر ندادین بیاییم مراسم شادیتون خانوم بزرگ اومد تو ایوون و گفت چته باز تو چی شده عروس جدید چیه ثریا داد زد پسرت بهرام زن دوم گرفته با شنیدن این حرف انگار پاهام فلج شده باشه یهو محکم خوردم زمین مامان دویید سمتم و بلندم کرد و همونطور که داشت نفرینشون میکرد گفت بمیرم برات مادر یه روز خوش تو این خراب شده نداشتی.مامان منو کشوند تو خونه و ثریا و داداشمم اومدن توبچه ها از دیدن من تو اون حالت ترسیدن و شروع به گریه کردن ثریا رفت تو اتاق و برامون لباس جمع کرد و گفت پاشید بریم مامان همونطور که من و داشت بلند میکرد خانوم بزرگ اومد تو خونه و گفت من نمیدونم چه خوابی دیدین باز هر جا میری تنها میری حق اینکه بچه ها رو ببری نداری. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با نفرت گفتم بچه هامو پیش تو بزارم که چه غلطی بکنی مامان و خانوم بزرگ به شدت درگیر شدن و خانوم بزرگ با کمک فاطمه بچه ها رو برد تو خونه خودشون قیامتی بپا شد تو خونه هر چی در میزدم باز نمیکردن و صدای گریه بچه هام جیگرم و خون کرده بودبلاخره طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.با صدای پرستار به هوش اومدم و بلافاصله بلند شدم و نشستم مامان پایین تخت وایساده بودگفتم بچه هام کوشن مامان گفت میان داد زدم چی چی رو میان گفتم کجان مامان سعی داشت آرومم کنه اما من هرلحظه صدام بالاتر میرفت من یه روزم بدون بچه هام نمونده بودم با یادآوری کار بهرام اشکام سرازیر شدکمی که اروم شدم رفتیم خونه مامان منو بردتو اتاق و بهم قول داد بره بچه ها رو بیاره دلم شور میزد و آرامش نداشتم نگران بچه هام بودم صدای آقامو شنیدم که مادرمو صدا میزد خودمو انداختم بیرون و رفتم سمت اقام،آقا با دیدن من گفت چی شده این پسرا چه غلطی کردن گفتم کدوم پسرا آقام گفت از کلانتری زنگ زدن بهش که داداشام و گرفتن گفتم چرا گفت انگار با بهرام درگیر شدن مامان دو دستی کوبید رو زانوهاش و گفت خدامرگم بده کشتنش آقام داد زد سرش بلاخره تو خونه خرابمون نکنی ول کن نیستی افتادم به پاهاش اقام و گفتم تو رو خدا بچه هامو بیارید برام آقام نگاهی بهم کرد و گفت میگم حاج مسلم بیاره برم ببینم چه غلطی کردن یکم نور امید تو دلم روشن شد حالم بشدت. بد بود و حالت تهوع ولم نمیکردکنار نرده ها نشستم و منتظر شدم اقام برگرده مامان اومد کنارم نشست همونطور که نگاهم به در بود گفتم زنش چطور بود؟خوشگل بودمامان گفت دختره دهاتیی انگشت کوچیکه تو هم نمیشدخدا میدونه با چه کلکی کشیده سمت خودش گفتم دیدی حرفهای پیر زن راست از آب دراومدمامان گفت نمیزارم آب. خوش از گلوشون پایین بره بلاخره آقام برگشت و سند خونه رو از مامان خواست گفتم گفتید به حاج مسلم آروم لب زد فعلا باید این گردن کلفتها رو آزاد کنم اونم به موقعش انقد زدنش که نمیره شانس اوردیم ته دلم راضی بودم که بمیره بعد یاد بچه هام افتادم با وجودبهرام شایدمیشد بچه ها رو بگیرم اما با مرگش نه.خبری از بچه هام نشد دلم پرمیزدبراشون اما نه مامان اجازه میداد برم نه اونا اجازه میدادن ببینمشون یه بار دور از چشم مامان رفتم اما اجازه ندادن برم تو خونه حال خوبی نداشتم و دائم بالا میاوردم خودم فکر میکردم بخاطر استرس و فشار عصبی هست که این چند وقت کشیدم اما وقتی مجبور شدم برم دکتر بهم گفتن که حامله ام انگار دنیا آوار شد روم کارم گریه بود اما اینبار دیگه اجازه نمیدادم بچه دنیا بیاداما وقتی آقام فهمید که من حامله ام دو پاشو کرد تو یه کفش که بلایی سر بچه بیاد من حلالت نمیکنم همینطور دور از بچه هام تو خونه آقام موندم.یه روز آقام منو صدا کرد و گفت بیا بشین حرف دارم باهات رفتم پیشش گفت میخوای چیکار کنی گفتم میخوام جدا بشم با شنیدن این حرف نگاه پرخشمی بهم کرد و گفت ما همچین چیزی تو خاندانمون نداریم همین مونده منو انگشت نمای همه بکنی گفتم من دیگه نمیتونم با اون برم زیر یه سقف گفت مجبوری بخاطر بچه هات تو الان حامله ای این بچه پدر میخواد کاری هست که شده بلاخره باید هواست خیلی جمع زندگیت میبودمامان اومد تو اتاق و با شنیدن حرفهای آقام داد زد من نمیزارم یه روز خوش ببینه اون زن آقام بلند شد و انگشتش و به نشونه تحکم بلند کرد و تو صورت مامان داد زد دیگه حق نداری بامسخره بازیات زندگی اینا رو بهم بریزی بزار زندگیشونو بکنن کم بدبختی نکشیدیم از دست کارای تویکی رو به کشتن دادی یکی هم اینطورچرا آروم نمیشی چرا آبرومونو میبری این همه پشتمون حرف هست کافی نیست رو به من کرد و با عصبانیت گفت میری و دیگه هم اینجا برنمیگردی فردا میبرمت خونه شوهرت گفتم من تو اون خراب شده برنمیگردم آقام داد زد اونجا نیست بچه هاتم پیش زنش هستن بهرام برای اون عفریته خونه گرفته بودولی من باید تو اون خونه پیش مادر بی وجدانش میموندم.فردا صبح آقام اومد سراغم و گفت پاشو اماده شو ببرمت خونه شوهرت پیش بچه هات مامان اومد که باید بیان بیفتن به دست و پاش آقام گفت نمیان خیلی زیاد هم کشش بدیم طلاقش میدن و بی آبرو میشیم رفتن سر خونه و زندگیشون بچه ها رو هم بردن این یعنی چی هان؟به زور آقام بلند شدم و آماده شدم و رفتیم اول رفتیم مغازه بهرام آقام رفت حرف زدباهاش و گفت که چون حامله اس میگیم برگرده یه خونه دو طبقه بگیر زن و بچت و جمع کن بهرام هم قبول کردبشرطی که با خونواده ام رفت و آمد نکنم.آدرس خونه رو داد و رفتم سمت خونه صدای بچه ها از تو حیاط،می اومد دلم پر زد براشون در زدم و حامد در و باز کرد و با دیدنم جیغ کشید مامان پرید تو بغلم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو در خشکش زدحمید هم اومد بیرون و بچه هام از دیدن من بال دراورده بودن.تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا با نادونی زندگیمو به اینجا رسوندم.بچه ها دستمو کشیدن و رفتیم تو خونه خونه باصفایی بودهمیشه آرزوم بود تو خونه خودم بدون حضور خانوم بزرگ و بقیه زندگی کنم.الفت یه دختر معمولی بود و هر چی تو ذهنم با خودم مقایسه میکردم برتری نمیدیدم اما از رفتارش با بچه ها فهمیدم خیلی مهربونه اما به هر حال هووی من بود.رفتم با بچه ها تو اتاق و الفت رفت ناهار بپزه بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود و برای اولین بار دلم بشدت ضعف رفت و ناخودآگاه رفتم سمت آشپزخونه الفت با روی باز ازم استقبال کردخونه و زندگی خیلی ساده ای داشت اما میشد صمیمیت و حس کردغذا که حاضر شد یه بشقاب کشیدم و خوردم از خودم و از الفت خجالت کشیدم بخاطر این کارم.مجبور شدم چند روز خونه الفت بمونم تا بهرام برامون خونه بگیره خدا میدونه تو اون چند روز چی کشیدم هزار بار آرزوی مرگ کردم نه اینکه الفت بد باشه ولی برای یه زن سخته شوهرش و کنار زن دیگه ببینه بلاخره بهرام برامون خونه جدا گرفت و رفتیم اونجا وسایلم و بار زد و اورد اونجاحس آزادی داشتم اما حس حسادت و انتقام یه لحظه ولم نمیکردبچه ها صبح تا شب پیش الفت بودن و منم خواب بودم اکثر تایم هاوقت زایمانم رسید و حالم بد شد به بچه ها گفتم الفت و خبر کنن با الفت رفتیم بیمارستان و یه دختر خوشگل به دنیا آوردم.برخلاف پسرها دخترم راحتتر بدنیا اومد از اینکه دختر بود خوشحال بودم الفت چند روزی که من استراحت بودم خونه ما بود و کارهامو میکرد با خودم عهد بستم انتقام بهرام و از الفت نگیرم الفت برای بچه هام از خواهر خودم مهربونتر بوددر تمام اون مدت نه مامان سراغمو گرفت نه آقام فقط یه روز ثریا اومد بهم سر زد اونم انقد تیکه بار الفت کرد و بهم کنایه زد که گفتم کاش نمی اومدی اسم دخترمو پسرها پری گذاشتن پری برام دلگرمی و امید بود کل روزم شده بود بچه هابهرام یه شب پیش من بود و یه شب پیش الفت پسرها شبایی که بهرام پیش من بود میرفتن پیش الفت تا تنها نباشه بعدها فهمیدم اون خونه به اسم بهرام هست.پری بزرگتر شده بود و تازه راه افتاده بود که الفت هم حامله شد کم کم داشتم به زندگیم عادت میکردم و قبول کرده بودم سرنوشت ما هم اینه که بهرام غیبش زدمن و الفت باهم رفتیم پیش بهروز برادر بهرام اون گفت که گرفتنش بدهکار شده بهرام مجبور شد خونه رو بفروشه مغازه رو بفروشه و ما مجبور شدیم برگردیم تو اون خونه کذایی در و دیوار خونه برام حکم زندان داشت.اما مجبور شدیم شروط حاج مسلم و قبول کنیم و برگردیم اونجا تا برای بهرام مغازه بخره و سرمایه بده.تو این گیر و دار الفت زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورد الفت برعکس من زن قوی بودبه تنهایی از پس کاراش بر می اومداسم دختر الفت هم رویا شدپری از کنار رویا و الفت جم نمیخورد خیلی با الفت انس گرفته بودخونه حاج مسلم یه خونه دوطبقه قدیمی داشت تو حیاط عمارت که طبق گفته خودشون اول اونجا رو ساخته بودن و بعد با خرید زمینهای اطرافش خونه رو بزرگتر کردن و عمارت و خونه های پسرا رو اضافه کردن قرار بود ما بریم تو اون خونه بهرام گفته بود موسی اونجا رو تمیز کنه و خودش هم دستی به سر و روی خونه بکشه اساس و بردیم و الفت و رویا طبقه دوم ساکن شدن و من و بچه هام پایین تنها مزیتی که داشت این بود که مستقل شده بودیم و دیگه با خونه حاج مسلم کاری نداشتیم.خودمون میپختیم و خودمون میخوردیم کلا بجز در ورودی با بقیه ارتباطی نداشتیم.کم کم به اوضاع عادت کرده بودیم و پسرا بزرگتر و شیطون تر شده بودن کنترل دوتا پسر بچه تو خونه کار سختی بودو اکثرا تو حیاط بودن.یه روز که مشغول کارام بودم صداهایی شنیدم و رفتم بیرون دیدم الفت داره میره سمت عمارت و داد زدحمید نفهمیدم چطور و تو چه وضعیتی پشت سرش دوییدم صدای جیغهای حمید به گوشم میرسید انگار داشتن زنده زنده گوشت بدنمو میکندن هر چی در زدیم کسی در و باز نکردالفت محکم کوبید تو در و در و شکست و رفتیم توبا دیدن دهن خونی حمید دیوونه شدم و میخواستم بکشم خانوم بزرگ و فاطمه رو دیگه متوجه چیزی نشدم و از حال رفتم به هوش که اومدم داد زدم بچم کو حاج مسلم بالا سرم بود و گفت آروم باش نگاهی به دور و برم کردم تو خونه خودم بودم.بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و گریه میکردن بلند شدم و خودمو میزدم ومیگفتم بچم و چیکارش کردین بچه ها با دیدن حال من ترسیدن و گریه کردن حاج مسلم داد زد بیمارستان هست پاشو ببرمت زود حاضر شدم و رفتم بیمارستان متوجه فاجعه ای که اتفاق افتاده بودشدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوسوم یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو د
خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچند روز بیمارستان موندیم و حمید و مرخص کردن ولی بچم تا مدتها لکنت زبون داشت و استرس شدید داشت الفت گفت که اون شب حاج مسلم خانوم بزرگ و حسابی کتک زده اما کینه ای که از خانوم بزرگ و فاطمه تو دلم بود با این چیزا از بین نمیرفت و هر روز بیشتر و بیشتر میشد. تو این اوضاع خبر آوردن که علی پسر پروین شهید شده قیامتی بپا شد حاج مسلم شدیدا حالش بد شد خیلی وابسته علی بودمن و الفت و بهرام باید خبر شهادتش و میدادیم اما توان گفتنش و نداشتیم رفتیم خونه پروین و بهرام به بهروز خان خبرشو دادپروین و بهروز به معنای واقعی شکستن بعد مراسمات پروین گفت که نمیتونه تو اون خونه بمونه و هر گوشه خونه خاطره علی رو براش زنده میکنه و بهروز خان خونه خرید و از اونجا رفتن ما موندیم و زینب،زینب کلا تو خونه خودش بود و با کسی کاری نداشت همه کارهای خونه خانوم بزرگ با پروین بود و با رفتنش مجبور شدن به زن موسی بگن که کارهای خونه رو انجام بده ذره ای پشیمونی و عذاب وجدان تو وجود اون زن نبوددلم میخواست کاری کنم که تا عمر داره یادش نره مریضی حمید باعث شددوباره با مادرم و آقام و ثریا رفت و امد کنم و مامان هم شدیدا کینه خانوم بزرگ و دلش داشت.یاد اون پیر زن رمال افتادم و به مامان گفتم میخوام برم پیش اون تا کادی کنه خانوم بزرگ شب و روز نداشته باشه اونم موافق بود و میگفت کارشو و بلده یه جنی ،موکلی چیزی میفرسته سراغشون که از سایه خودشونم بترسن.اما من به این راضی نبودم دلم میخواست بمیرن.با مامان قرار گذاشتیم و بچه ها رو سپردم دست الفت و رفتیم پیش همون رمال پول زیادی برای این کار خواسته بودو من به قدری کینه وجودمو گرفته بودکه حاضر بودن دست به هر کاری بزنم.دستبند طلامو و فروختم و یه مقدار هم پول داشتم اونارم برداشته بودم پولوبهش دادم و نگاهی بهم کرد و گفت تا چه حد اذیتشون کنن؟گفتم ایکاش میشد بمیرن حرفی نزد و یه چیزی تو آتیش ریخت و اسم خودشونون ومادرشونو پرسید و چشاماشو بست نفسم سنگین شد حس میکردم چند نفر تو اتاقن اما کسی نبودچشماشو باز،کرد و نگاه خیره ای بهم کرد و گفت انجام شد با شک به مامان نگاه کردم مامان اشاره کرد که بلند شو بریم گفتم از کجا معلوم داری راست میگی گفت پاشو برو تا ۳ وعده دیگه نشد بیامنظورش از وعده رو نفهمیدم بلند شدیم و برگشتیم‌.به مامان گفتم ۳ وعده یعنی چی گفت یا ۳ روز بعد یا ۳ هفته بعد یا ۳ ماه بعد یا ۳ سال بعدگفتم اووف چخبره برگشتیم خونه روزها گذشت و گذشت دیگه یادم نیست چند وقت ناامید شدم و خودمو سرزنش میکردم که اینم ما رو تلکه کرد و رفت.نزدیک پاییز بودیم که یه روز کارگرها اومدن تو عمارت و قرار بود پشت بوم رو قیر گونی کنن ما باید براشون ناهار میپختیم الفت داشت ناهار آماده میکرد و منم خودمو با بچه ها و خونه سرگرم کرده بودم بعد ناهار یهو یه صدای جیغ بدی اومد و داد و فریاد کارگرها بلند شدالفت خیلی سریع دویید سمت عمارت منم پشت سرش رفتم و از کنار دیوار نگاه کردم دیدم کارگرها یه جا جمع شدن و بوی خیلی بدی هم کل خونه رو برداشته دوباره همون حس خفگی بهم دست دادو به زور خودمو رسوندم تو خونه و آب خوردم یهو دیدم وانت موسی با سرعت از تو حیاط رفت بیرون برگشتم تو حیاط و دیدم کارگرها با هم درگیر شدن گفتم چی شده یکیشون گفت بخدا خانوم ما تقصیری نداریم اصلا خانوم چرا باید برن نزدیک بشکه قیرگفتم چی شد اون یکی گفت همون خانومی که تو ایوون نشسته بود با قیر سوخت فقط نمیدونیم قیر از کجا ریخت روش ناخودآگاه لبخندی زدم و تو دلم گفتم زبون بچمو سوزوندین الان کل هیکلت سوخت اصلا فکرشو نمیکردم که اتفاق بدتری میتونه بیفته.برگشتم پیش بچه ها و حرف زدن حمید و لکنت زبونش و که میدیدم دلم خنک میشدالفت برگشت و خبر فوت خانوم بزرگ و دادناخودآگاه لبخندی رو لبام نقش بست خودمو با حمید و بچه ها سرگرم کردم و سعی کردم کمترین رفت و آمد و به مراسم داشته باشم الفت با چشای اشکی اومد پیشم و گفت فاطمه هم تو خواب تموم کرده از شنیدن فوت فاطمه واقعا ناراحت شدم چون هم جوون بود هم خانوم بزرگ اونو هم با محدودکردن عذاب داده بودگاهی عذاب وجدان میگرفتم از اینکه من باعث مرگ اونا بودم الفت گاهی حرفهای عجیب غریبی میزد و من میدونستم ریشه همه ایناتوطلسمهایی هست که من و مامان براشون گرفتیم بعد خانوم بزرگ و فاطمه الفت گاهی میرفت و کارهای خونه حاج مسلم و میکردبلاخره حاج مسلم هم فیلش هوای هندستون کرد و با یه دختر جوون ازدواج کردکه کلا وسایل خونه رو حراج کرد و خونه و زندگی جدیدی ساخت مادرم وثریا انقد رو مخم کار کرده بودن که از الفت و رویا هم کینه به دل گرفته بودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوچهارم خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچ
یه روز مامان یه پودری داد بهم و گفت اینو بریز تو غذای الفت و دخترش مهر بهرام از دلشون بره و خودش جمع کنه بره اوایل قبول نکردم و گفتم میترسم اماحس حسادت به توجه و صمیمیتی که بین الفت و بهرام بود بلاخره قانعم کردکه اینکار و بکنم هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه پری گفت رویا دیروز هوس کاچی کرده بودزود دستبکار شدم و اول صبحونه بچه ها رو دادم و بعد رفتم سراغ کاچی.کاچی رو پختم و اون پودر و هم ریختم توش به پری گفتم رویا و الفت و صدا کنه بیان کاچی بخورن رویا و الفت اومدن تو یه پیاله برا رویا ریختم و بقیه رو هم برا الفت ریختم رویا یکم از کاچیش خورد و رفت با پری به بازی الفت لب نزدهمش استرس داشتم که نکنه شک کرده باشه پری گیر داد که منم. کاچی میخوام هر چی بهش اصرار کردم بعدا میدم برات ول کن نبودالفت صداش کرد و کاچیش و داد دستش هر چی سعی کردم نخوره کاچی رو اما نتونستم با خودم گفتم نهایت اینم از بهرام بدش میاد چیز خاصی نمیشه که پری همه کاچی رو خورد با الفت گرم صحبت شدم و کلا بچه ها یادم رفتن الفت بلند شد و رفت بالا دخترا پایین مشغول بازی بودن که یهو حال رویا خراب شد و دویید سمت حیاط و بالا آورد پری هم دستش و گذاشته بود رو شکمش و گریه میکرد که دل پیچه دارم به صدای بچه ها الفت اومد پایین و گفت چی شده که پری گریه هاش شدیدتر شد و رویا هم یه بند بالا میاوردبا الفت بچه ها رو بردیم بیمارستان همش نگران بودم که بفهمن من چیزی دادم خوردن هر چی پرستارا و دکترا گفتن چی خوردن من چیزی نگفتم با خودم فکر میکردم در حد مسمومیت هست و خوب میشن اما در کمال ناباوری پری بیهوش شد و به کما رفت حال رویا بهتر بودبهرام اومد بیمارستان و الفت گفت بعد خوردن کاچی من رفتم بالا دیگه نفهمیدم چی شده انگار بهرام متوجه شده باشه یهو حمله کرد سمت من که کار تو هست زبونم بند اومده بود نمیتونستم حرف بزنم پرستارا بهرام و ازم جدا کردن پری رو بردن آی سی یو و گفتن به کلیه هاش آسیب رسیده رویا مرخص شد ولی گفتن پری باید پیوند کلیه بشه با بدبختی یکی رو پیدا کردن و پری رفت اتاق عمل دکترا میگفتن دعا کنید بچه پیوند و پس نزنه بعد عمل حالش خوب بود اما درد زیاد داشت کنار تختش خوابم برده بود که الفت اومد توپری با گریه بهش گفت درد دارم الفت رفت پرستار و خبر کرد که بیاد مسکن بزنه بعد اینکه پرستار رفت حال پری بدتر شد و نفسش بالا نمی اومدالفت با جیغ و داد پرستار و خبر کرد و پری رو بردن بخش ویژه بهرام هم رسید و با دیدن اوضاع ما رفت جلو در و داد و فریاد راه انداخت دلم داشت از جا کنده میشد.بچم پر کشید و بهرام میخواست منوبکشه که با کمک پرستارا منو بردن تو یه اتاق دیگه از هوش رفتم و چیزی متوجه نشدم وقتی به هوش اومدم که مامان و آقام بالا سرم وایساده بودن به محض دیدن مامان داد زدم الان خیالت راحت شد الان من خوشبخت شدم شوهرمو پس گرفتم؟آقام با تعجب نگاهی به مامان کرد و گفت مگه چیکار کردی داد زدم اون پودر و کثافت های تو منو به این روز انداخت مامان با ترس نگاهی به آقام کرد وخواست از اتاق بره بیرون که آقام نزاشت و دستشو کشید و گفت چی شده چه غلطی کردی مامان رنگش پریده بود من داد زدم بهم یه پودر داد که الفت و دخترش از بهرام دل بکنن من خر هم ریختم تو کاچی و بچه خودم خورد و به این روز افتادبرای اولین بار تو عمرم دیدم که آقام رو مامان دست بلند کرد پرستارا اومدن جداش کردن آقام داد زد که حق نداری برگردی تو خونه من این همه سال تحملت کردم دیگه کافیه مامان و از خونه بیرون کرد و منو برد خونه بهرام پیغام فرستاده بود که طلاقم میده دلم برای پسرام یه ذره شده بود التماس آقامو کردم که پسرامو بیاره ببینم اما آقام هم باهام سر سنگین بودآقام برای پری مراسم گرفت و بهرام هم جدا مراسم گرفت همه فامیل از اتفاقی که افتاده بودباخبر شدن یه عده با ترحم بهم نگاه میکردن یه عده با سرزنش من ذره ذره در حال مردن بودم آقام دیگه اجازه ندادمامان برگرده تو اون خونه و براش یه جا اجاره کرد و فرستادش اونجازندگیم از هم پاشید و بچه هام از دستم رفتن شدم یه ادم افسرده که روزی هزار بار زندگیمو مرور میکردم و تو هر بار مقصرتر از دفعه قبل میشدم.هر روز میرفتم دم در خونه و منتظر بچه ها که بیان ببینم یه روز آقا موسی منو دید و اومد گفت خانوم از اینجا رفتن رفتم دم مغازه بهرام اونجا نبود و من دیگه بچه ها رو ندیدم روزهام بی معنی میگذشتن و صبح تا شب تو اون خونه خودمو حبس میکردم هر چی آقام میگفت نمیتونستم خودمو ببخشم و زندگی عادیم و بکنم یه روز خبر آوردن که گاز ترکیده و خونه ای که مامانم اونجا بود آوار شده رو سرش هر چی دنبالش گشتن پیدا نشد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد ۲۴ ساعت از تو زیرزمین اونم به طرز خیلی بدی پیداش کرده بودن مرده شوری که میشست میگفت من تا حالا همچین مرده ای نشستم چشماش از حدقه زده بود بیرون و دست و پاش به شکل خیلی بدی شکسته بود اقام خیلی ناراحت شد و بعد فوت مامانم هر روز بدتر میشد ثریا خیلی کم می اومد و بهش سر میزدبرادرام هم که کلا نبودن مجبور شدم خودم و سر پا نگهدارم و بهش برسم سکته کرده بود و توان حرکت نکرد نداشت وضع مالیمون بد شده بود و مجبور شدیم رقیه رو مرخص کنیم و خودم باید کارها رو میکردم و به آقام میرسیدم هر روز ارزوی مرگ داشتم دو سال بعد فوت مادرم ثریا هم تصادف کرد و مرد ثریا برام نه خواهری کرد نه دوستی از مرگش چندان ناراحت نشدم فامیلهای شوهرش مراسم گرفتن و منم مثل غریبه ها رفتم و اومدم خیلی بی کس و تنها شده بودم اقامم طاقت نیاورد و اونم رفت و من موندم و یه خونه بی روح برادرام مجبور شدن بلاخره ارث و تقسیم کردن و مغازه و خونه به من رسبد قبلش هم با ثریا سر مغازه مشکل داشتیم و ثریا انتظار داشت مغازه بازار و بگیره اونم شوهرش پرش میکرد اما برادرام نزاشتن مغازه تو بازار جای خوبی بود و اجاره اش دادم با پولی که از اجاره میگرفتم زندگی میکردم یه روز حالم بد شد و مجبور شدم برم دکتر بعد ازمایش دکتر گفت که سرطان دارم و باید هر چه زودتر درمان و شروع کنم حال روحیم خیلی بد شد دنبال یکی بودم که بهش پناه ببرم دنبال یه نشونه از بچه ها بودم از اینور اونور پرس و جو کردم بلاخره آدرس خونه بهرام و پیدا کردم همزمان هم شیمی درمانی رو شروع کردم رفتم جلو خونه بهرام پسرا رو از دور دیدم چقد بزرگ شده بودن و مرد شده بودن دلم براشون قنج رفت و افسوس خوردم که چرا با نادونی خودمو از لذت داشتن بچه هام محروم کردم جرات اینکه برم زنگ بزنم نداشتم همونطور اونجا نشسته بودم رویا اومد بره خونه اول نشناختم امادقیقتر که نگاه کردم فهمیدم رویاس برگشت سمت ماشین و نگاهی بهم کردولی نشناخت.ترسیدم برم جلو در و باز کرد و رفت تو خونه برگشتم خونه ولی تصمیم گرفتم حداقل با رویا حرف بزنم اون بنظرم راحتتر میتونست برخورد کنه فردا باز رفتم جلوی در کشیک دادم تا بلاخره اومد بیرون رفتم جلو و سلام دادم با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟گفتم نشناختی تبسمی کرد و گفت خیلی قیافه تون برام آشناس اما نمیدونم کجا دیدمتون گفتم مریمم از شنیدن اسمم انگار شوکه شد و گفت مریم؟گفتم اره عزیزم دور و برش و نگاهی کرد و گفت چه عجب حالا اومدین گفتم اگه وقت داری باهم حرف بزنیم رویا باهام اومد و رفتیم تو یه پارک حرف زدیم خیلی از اتفاقها رو براش کامل توضیح ندادم دلم نمیخواست بهرام و الفت بگن تاوان کارهامونو پس دادیم غرور هیچ وقت منو ول نکردبهش گفتم اخرای عمرمه و میخوام پسرامو ببینم و حلالیت بگیرم قول داد با الفت حرف بزنه اما بعد پشیمون شد و گفت بهتره غافلگیرانه بیای احتمال اینکه گارد بگیرن زیاده اگه سرزده بیای تو عمل انجام شده قرار میگیرن بنظرم حرفش درست بودقرار شد فردا ظهر من برم خونشون استرس بدی به جونم افتاده بود و تا صبح هزار بار عکس العمل های احتمالی اونا رو مرور میکردم دلم پر میکشید پسرا مو از نزدیک ببینم صبح زدم بیرون و یکم تو خیابونا گشتم و گل و شیرینی خریدم و رفتم سمت خونه الفت در زدم و رویا در و باز،کردپاهام داشتن میلرزیدن با استرس بالا رفتم و الفت از دیدنم خشکش زد اما خودشو جمع و جور کرد و رفتم نزدیک و بغلش کردم انتظار برخورد گرم نداشتم اونم سرد باهام رفتار کردرویا سعی داشت فضا رو صمیمی کنه بهش گفتم میخوام پسرارو ببینم اونم زنگ زد و کشیدشون خونه اما برخلاف تصورم ازم بیزار بودن حامد یکم نرمتر بود اما حمید انگار دلش خیلی پر بود ازم.هر چقد سعی کردم بهشون نزدیک بشم اما نشد بودنم اونجا اونا رو هم آزار میداد بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه دلم داشت میترکید چرا باید سرنوشت من اینطور میشدگاهی رویا می اومد و بهم سر میزد و تو دوره شیمی درمانیم گاهی همراهم بوددر مورد پسرا ازش میپرسیدم اونم کارهاشونو برام تعریف میکرد و دلم ضعف میرفت براشون عجیب اون روزها دوران نوزادیشون یادم افتاده بود و چشامو میبستم و مرور میکردم لحظه لحظه خاطراتی که باهاشون زندگی کردم.حالم جای اینکه بهتر بشه هر روز بدتر میشد و رویا پا به پام می اومد و هوامو داشت.اما حس میکردم روزهای اخرم هست دست رویا رو گرفتم و گفتم اگه حالم بدتر شد حتما پسرا رو خبر کن بیان به باباتم بگو بیاد باید ازش حلالیت بگیرم اون روز حالم خیلی بد شد و فقط تونستم شماره رویا رو بگیرم و بهش بگم بیاد کمکم دیگه چیزی نفهمیدم و چشم که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و کلی دستگاه بهم وصل بود و ماسک اکسیژن رو دهنم بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رویا کنار تختم وایساده بود و با دیدن چشمای بازم خوشحال شد و بوسه ای به پیشونیم زدخواهش کردم پسرامو خبر کنه . ادامه از زبون رویا زنگ زدم به مامان و گفتم مریم حالش بده و به حمید و حامد و بابا هم خبر بده بیان یک ساعتی گذشت و کم کم پیداشون شدتک تک رفتن تو اتاق و با مریم حرف زدن مریم ناکام و بی کس از این دنیا رفت. پایان دوستان تناقض هایی که تو داستان از زبان مریم و الفت هست بخاطر این هست که مریم ترجیح داده خیلی از،موضوعات و اونطوری که هست تعریف نکنه بعد فوتش خیلی از حقایق روشن شد که در قسمتهای اول از زبان الفت گفته شدچیزهایی که از زبان مریم برای رویا تعریف شده رو تو قسمت دوم نوشتیم داستان جدید ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f