eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نود نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خور
تا صبح فقط بالا می آوردبیچاره همش میگفت حتما از غذایی هست که ناهار خورده وگرنه شما هم تو خونه با من خوردینبهرام بهتر شده بود و زودتر می اومد خونه به مامان گفتم هر چی بوداینبار اثر کرده و خوشحال بودم.این وسط خانوم بزرگ از هیچ کاری برای اذیت کردن ما. عروسها کم نمیزاشت یه روز آب و قطع میکرد یه روز برق و به بچه ها اجازه اینکه بازی کنن تو حیاط نمیداددوباره ماه اخر مامان منوبردخونشون تا استراحت کنم.حمید بچه آرومی بود و زیاد اذیت نمیکرد و از اینکه تو حیاط میتونست بازی کنه خیلی خوشحال بود صبح تا شب تو باغچه و حوض بوددو سه روز مونده به وقت زایمانم دردام شروع شدمامان یکسر کنارم بود بلاخره سومین روز دیگه خودمم متوجه شدم که وقتشه با مامان رفتیم بیمارستان و حمید و سپردم به رقیه از صبح که بستری بودم تا شب دردکشیدم و بلاخره ساعت ۱۱ شب بچه دنیا اومد اونم پسر بود خیلی دلم میخواست دختر بشه اما نشدبهم نشونش دادن کپی بچگی های حمید بودصبح بهرام و پروین اومدن و مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،بهرام اصلا تعارف هم نکرد که بریم خونه خودمون ثریا روزهایی که من اونجا بودم اصلا به دیدنم کمی اومد و بهونش هم حرف شب فوت بچه اولم بود اما ته دلم میدونستم اون کاریی کرده،حمید از دیدن بچه کلی ذوق داشت هر شب کنارش میخوابید و خیلی بهش وابسته شده بودبهرام کل اون ۲۰ روزی که خونه پدرم بودم دو سه بار اومد بهم سر زد و هر بار هم آشفته تر از قبل بودهوش و حواس درست و حسابی نداشت مامان همش میگفت انگار تریاک کشیده این چرا اینطور هست.هر بار هم باهاش کلی دعوا میکردم که جلو حامد چیزی نگه بعد ۲۰ روز بدون اینکه بهرام سراغم بیادخودم بچه ها رو برداشتم و رفتیم خونه همه جا بهم ریخته بودمامان رفت و رقیه بیچاره رو فرستاد تا کمکم کنه خونه رو مرتب کردیم و شام پخت رقیه.من اصلا دست پخت خوبی نداشتم شب دیر وقت بهرام اومد خونه تو حیاط با حاج مسلم یکم بحثش شد صداشونو میشنیدم حاج مسلم داد میزد سرش کی میخوای آدم بشی زنت برگشته خودش بعد اینم وقت اومدن توبهراام در زد و حمید رفت در و باز کردسلام دادم و بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت صبر میکردی می اومدم دنبالت گفتم تا کی باید منتظر میموندم حرفی نزد و اومد نشست کنار دیواررفتم نزدیکش و گفتم تو چته از من سیر شدی خوشگلترشو پیدا کردی چرا اینطوری هستی دیگه بریده بودم منم زن بودم و نیاز به توجه و محبت شوهرم داشتم سرشو انداخت پایین و زد زیر گریه نگران نگاهش کردم و گفتم چی شده بهرام حرف بزن کنارم زد و رفت بیرون تا صبح چشمم به در بود و منتظر امابهرام نیومد.بهرام هر روز از ما دور تر و دورتر میشدمنم دیگه بیخیالش شدم و با بچه ها سرگرم بودم بعد یه مدت بهرام خود به خود مهربون تر شد رفت و آمدش همون بود ولی با بچه ها بیشتر وقت میگذروندو یکم با من بهتر رفتار میکردبه همین راضی بودم و دیگه سراغ دعا و رمال نرفتم خودمو راضی کرده بودم که زندگی همینه بچه ها هر روز بزرگتر میشدن و من هم تو اون خونه رفته رفته افسرده تر میشدم دل و دماغ کاری و نداشتم یه روز که بهرام مشغول بازی با بچه ها بود یهو وسط بازی رو به من گفت الفت یه استکان چای میدی باتعجب نگاهش کردم و تازه متوجه حرفش شد و زود خودشو جمع کرد و گفت مهر و الفت زندگیمی دیگه حرفی نزدم ولی دوباره آتیش شک تو دلم افتادیه مدت بیخیال بودم اما الان دوباره تو دلم آتیش بپا شداز طرفی دلم نمیخواست دیگه برم سراغ دعانویس چند روز خودخوری کردم تا بلاخره طاقت نیاوردم و به مامان گفتم مامان طبق معمول پلیس بازی هاش شروع شد به من گفت تو کاریت نباشه من خودم هواسم بهش هست که چیکار میکنه برگشتم خونه دو سه روز گذشته بود که مامان با حالت دعوا اومد خونه مادر و محکم میکوبید و تو حیاط داد و هوار راه انداخته بود با تعجب در و باز کردم و گفتم چی شده ثریا همراهش بود و داداش بزرگم،دادشم داد زد پاشو جمع و جور کن بریم مامان از تو حیاط داد زدچشمت روشن حاج مسلم عروس جدید مبارک چرا خبر ندادین بیاییم مراسم شادیتون خانوم بزرگ اومد تو ایوون و گفت چته باز تو چی شده عروس جدید چیه ثریا داد زد پسرت بهرام زن دوم گرفته با شنیدن این حرف انگار پاهام فلج شده باشه یهو محکم خوردم زمین مامان دویید سمتم و بلندم کرد و همونطور که داشت نفرینشون میکرد گفت بمیرم برات مادر یه روز خوش تو این خراب شده نداشتی.مامان منو کشوند تو خونه و ثریا و داداشمم اومدن توبچه ها از دیدن من تو اون حالت ترسیدن و شروع به گریه کردن ثریا رفت تو اتاق و برامون لباس جمع کرد و گفت پاشید بریم مامان همونطور که من و داشت بلند میکرد خانوم بزرگ اومد تو خونه و گفت من نمیدونم چه خوابی دیدین باز هر جا میری تنها میری حق اینکه بچه ها رو ببری نداری. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f