eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری های ولادت شیر مردان مولا علی رو از اینجا بردار 👇🏼👇🏼🥺 https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
با نفرت گفتم بچه هامو پیش تو بزارم که چه غلطی بکنی مامان و خانوم بزرگ به شدت درگیر شدن و خانوم بزرگ با کمک فاطمه بچه ها رو برد تو خونه خودشون قیامتی بپا شد تو خونه هر چی در میزدم باز نمیکردن و صدای گریه بچه هام جیگرم و خون کرده بودبلاخره طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.با صدای پرستار به هوش اومدم و بلافاصله بلند شدم و نشستم مامان پایین تخت وایساده بودگفتم بچه هام کوشن مامان گفت میان داد زدم چی چی رو میان گفتم کجان مامان سعی داشت آرومم کنه اما من هرلحظه صدام بالاتر میرفت من یه روزم بدون بچه هام نمونده بودم با یادآوری کار بهرام اشکام سرازیر شدکمی که اروم شدم رفتیم خونه مامان منو بردتو اتاق و بهم قول داد بره بچه ها رو بیاره دلم شور میزد و آرامش نداشتم نگران بچه هام بودم صدای آقامو شنیدم که مادرمو صدا میزد خودمو انداختم بیرون و رفتم سمت اقام،آقا با دیدن من گفت چی شده این پسرا چه غلطی کردن گفتم کدوم پسرا آقام گفت از کلانتری زنگ زدن بهش که داداشام و گرفتن گفتم چرا گفت انگار با بهرام درگیر شدن مامان دو دستی کوبید رو زانوهاش و گفت خدامرگم بده کشتنش آقام داد زد سرش بلاخره تو خونه خرابمون نکنی ول کن نیستی افتادم به پاهاش اقام و گفتم تو رو خدا بچه هامو بیارید برام آقام نگاهی بهم کرد و گفت میگم حاج مسلم بیاره برم ببینم چه غلطی کردن یکم نور امید تو دلم روشن شد حالم بشدت. بد بود و حالت تهوع ولم نمیکردکنار نرده ها نشستم و منتظر شدم اقام برگرده مامان اومد کنارم نشست همونطور که نگاهم به در بود گفتم زنش چطور بود؟خوشگل بودمامان گفت دختره دهاتیی انگشت کوچیکه تو هم نمیشدخدا میدونه با چه کلکی کشیده سمت خودش گفتم دیدی حرفهای پیر زن راست از آب دراومدمامان گفت نمیزارم آب. خوش از گلوشون پایین بره بلاخره آقام برگشت و سند خونه رو از مامان خواست گفتم گفتید به حاج مسلم آروم لب زد فعلا باید این گردن کلفتها رو آزاد کنم اونم به موقعش انقد زدنش که نمیره شانس اوردیم ته دلم راضی بودم که بمیره بعد یاد بچه هام افتادم با وجودبهرام شایدمیشد بچه ها رو بگیرم اما با مرگش نه.خبری از بچه هام نشد دلم پرمیزدبراشون اما نه مامان اجازه میداد برم نه اونا اجازه میدادن ببینمشون یه بار دور از چشم مامان رفتم اما اجازه ندادن برم تو خونه حال خوبی نداشتم و دائم بالا میاوردم خودم فکر میکردم بخاطر استرس و فشار عصبی هست که این چند وقت کشیدم اما وقتی مجبور شدم برم دکتر بهم گفتن که حامله ام انگار دنیا آوار شد روم کارم گریه بود اما اینبار دیگه اجازه نمیدادم بچه دنیا بیاداما وقتی آقام فهمید که من حامله ام دو پاشو کرد تو یه کفش که بلایی سر بچه بیاد من حلالت نمیکنم همینطور دور از بچه هام تو خونه آقام موندم.یه روز آقام منو صدا کرد و گفت بیا بشین حرف دارم باهات رفتم پیشش گفت میخوای چیکار کنی گفتم میخوام جدا بشم با شنیدن این حرف نگاه پرخشمی بهم کرد و گفت ما همچین چیزی تو خاندانمون نداریم همین مونده منو انگشت نمای همه بکنی گفتم من دیگه نمیتونم با اون برم زیر یه سقف گفت مجبوری بخاطر بچه هات تو الان حامله ای این بچه پدر میخواد کاری هست که شده بلاخره باید هواست خیلی جمع زندگیت میبودمامان اومد تو اتاق و با شنیدن حرفهای آقام داد زد من نمیزارم یه روز خوش ببینه اون زن آقام بلند شد و انگشتش و به نشونه تحکم بلند کرد و تو صورت مامان داد زد دیگه حق نداری بامسخره بازیات زندگی اینا رو بهم بریزی بزار زندگیشونو بکنن کم بدبختی نکشیدیم از دست کارای تویکی رو به کشتن دادی یکی هم اینطورچرا آروم نمیشی چرا آبرومونو میبری این همه پشتمون حرف هست کافی نیست رو به من کرد و با عصبانیت گفت میری و دیگه هم اینجا برنمیگردی فردا میبرمت خونه شوهرت گفتم من تو اون خراب شده برنمیگردم آقام داد زد اونجا نیست بچه هاتم پیش زنش هستن بهرام برای اون عفریته خونه گرفته بودولی من باید تو اون خونه پیش مادر بی وجدانش میموندم.فردا صبح آقام اومد سراغم و گفت پاشو اماده شو ببرمت خونه شوهرت پیش بچه هات مامان اومد که باید بیان بیفتن به دست و پاش آقام گفت نمیان خیلی زیاد هم کشش بدیم طلاقش میدن و بی آبرو میشیم رفتن سر خونه و زندگیشون بچه ها رو هم بردن این یعنی چی هان؟به زور آقام بلند شدم و آماده شدم و رفتیم اول رفتیم مغازه بهرام آقام رفت حرف زدباهاش و گفت که چون حامله اس میگیم برگرده یه خونه دو طبقه بگیر زن و بچت و جمع کن بهرام هم قبول کردبشرطی که با خونواده ام رفت و آمد نکنم.آدرس خونه رو داد و رفتم سمت خونه صدای بچه ها از تو حیاط،می اومد دلم پر زد براشون در زدم و حامد در و باز کرد و با دیدنم جیغ کشید مامان پرید تو بغلم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو در خشکش زدحمید هم اومد بیرون و بچه هام از دیدن من بال دراورده بودن.تو دلم هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا با نادونی زندگیمو به اینجا رسوندم.بچه ها دستمو کشیدن و رفتیم تو خونه خونه باصفایی بودهمیشه آرزوم بود تو خونه خودم بدون حضور خانوم بزرگ و بقیه زندگی کنم.الفت یه دختر معمولی بود و هر چی تو ذهنم با خودم مقایسه میکردم برتری نمیدیدم اما از رفتارش با بچه ها فهمیدم خیلی مهربونه اما به هر حال هووی من بود.رفتم با بچه ها تو اتاق و الفت رفت ناهار بپزه بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود و برای اولین بار دلم بشدت ضعف رفت و ناخودآگاه رفتم سمت آشپزخونه الفت با روی باز ازم استقبال کردخونه و زندگی خیلی ساده ای داشت اما میشد صمیمیت و حس کردغذا که حاضر شد یه بشقاب کشیدم و خوردم از خودم و از الفت خجالت کشیدم بخاطر این کارم.مجبور شدم چند روز خونه الفت بمونم تا بهرام برامون خونه بگیره خدا میدونه تو اون چند روز چی کشیدم هزار بار آرزوی مرگ کردم نه اینکه الفت بد باشه ولی برای یه زن سخته شوهرش و کنار زن دیگه ببینه بلاخره بهرام برامون خونه جدا گرفت و رفتیم اونجا وسایلم و بار زد و اورد اونجاحس آزادی داشتم اما حس حسادت و انتقام یه لحظه ولم نمیکردبچه ها صبح تا شب پیش الفت بودن و منم خواب بودم اکثر تایم هاوقت زایمانم رسید و حالم بد شد به بچه ها گفتم الفت و خبر کنن با الفت رفتیم بیمارستان و یه دختر خوشگل به دنیا آوردم.برخلاف پسرها دخترم راحتتر بدنیا اومد از اینکه دختر بود خوشحال بودم الفت چند روزی که من استراحت بودم خونه ما بود و کارهامو میکرد با خودم عهد بستم انتقام بهرام و از الفت نگیرم الفت برای بچه هام از خواهر خودم مهربونتر بوددر تمام اون مدت نه مامان سراغمو گرفت نه آقام فقط یه روز ثریا اومد بهم سر زد اونم انقد تیکه بار الفت کرد و بهم کنایه زد که گفتم کاش نمی اومدی اسم دخترمو پسرها پری گذاشتن پری برام دلگرمی و امید بود کل روزم شده بود بچه هابهرام یه شب پیش من بود و یه شب پیش الفت پسرها شبایی که بهرام پیش من بود میرفتن پیش الفت تا تنها نباشه بعدها فهمیدم اون خونه به اسم بهرام هست.پری بزرگتر شده بود و تازه راه افتاده بود که الفت هم حامله شد کم کم داشتم به زندگیم عادت میکردم و قبول کرده بودم سرنوشت ما هم اینه که بهرام غیبش زدمن و الفت باهم رفتیم پیش بهروز برادر بهرام اون گفت که گرفتنش بدهکار شده بهرام مجبور شد خونه رو بفروشه مغازه رو بفروشه و ما مجبور شدیم برگردیم تو اون خونه کذایی در و دیوار خونه برام حکم زندان داشت.اما مجبور شدیم شروط حاج مسلم و قبول کنیم و برگردیم اونجا تا برای بهرام مغازه بخره و سرمایه بده.تو این گیر و دار الفت زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورد الفت برعکس من زن قوی بودبه تنهایی از پس کاراش بر می اومداسم دختر الفت هم رویا شدپری از کنار رویا و الفت جم نمیخورد خیلی با الفت انس گرفته بودخونه حاج مسلم یه خونه دوطبقه قدیمی داشت تو حیاط عمارت که طبق گفته خودشون اول اونجا رو ساخته بودن و بعد با خرید زمینهای اطرافش خونه رو بزرگتر کردن و عمارت و خونه های پسرا رو اضافه کردن قرار بود ما بریم تو اون خونه بهرام گفته بود موسی اونجا رو تمیز کنه و خودش هم دستی به سر و روی خونه بکشه اساس و بردیم و الفت و رویا طبقه دوم ساکن شدن و من و بچه هام پایین تنها مزیتی که داشت این بود که مستقل شده بودیم و دیگه با خونه حاج مسلم کاری نداشتیم.خودمون میپختیم و خودمون میخوردیم کلا بجز در ورودی با بقیه ارتباطی نداشتیم.کم کم به اوضاع عادت کرده بودیم و پسرا بزرگتر و شیطون تر شده بودن کنترل دوتا پسر بچه تو خونه کار سختی بودو اکثرا تو حیاط بودن.یه روز که مشغول کارام بودم صداهایی شنیدم و رفتم بیرون دیدم الفت داره میره سمت عمارت و داد زدحمید نفهمیدم چطور و تو چه وضعیتی پشت سرش دوییدم صدای جیغهای حمید به گوشم میرسید انگار داشتن زنده زنده گوشت بدنمو میکندن هر چی در زدیم کسی در و باز نکردالفت محکم کوبید تو در و در و شکست و رفتیم توبا دیدن دهن خونی حمید دیوونه شدم و میخواستم بکشم خانوم بزرگ و فاطمه رو دیگه متوجه چیزی نشدم و از حال رفتم به هوش که اومدم داد زدم بچم کو حاج مسلم بالا سرم بود و گفت آروم باش نگاهی به دور و برم کردم تو خونه خودم بودم.بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و گریه میکردن بلند شدم و خودمو میزدم ومیگفتم بچم و چیکارش کردین بچه ها با دیدن حال من ترسیدن و گریه کردن حاج مسلم داد زد بیمارستان هست پاشو ببرمت زود حاضر شدم و رفتم بیمارستان متوجه فاجعه ای که اتفاق افتاده بودشدم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی تا بهم میرسیدیم،،اولین پرسشمون این بود،کوپن شماره چند رو اعلام کردند😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم. 🍉هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. 🍉هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا بندگانت را ببین... 🍉این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول... ✨وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای پاک کودکی... تلاش اول سال ما برای تر و تمیز بودن😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوسوم یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو د
خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچند روز بیمارستان موندیم و حمید و مرخص کردن ولی بچم تا مدتها لکنت زبون داشت و استرس شدید داشت الفت گفت که اون شب حاج مسلم خانوم بزرگ و حسابی کتک زده اما کینه ای که از خانوم بزرگ و فاطمه تو دلم بود با این چیزا از بین نمیرفت و هر روز بیشتر و بیشتر میشد. تو این اوضاع خبر آوردن که علی پسر پروین شهید شده قیامتی بپا شد حاج مسلم شدیدا حالش بد شد خیلی وابسته علی بودمن و الفت و بهرام باید خبر شهادتش و میدادیم اما توان گفتنش و نداشتیم رفتیم خونه پروین و بهرام به بهروز خان خبرشو دادپروین و بهروز به معنای واقعی شکستن بعد مراسمات پروین گفت که نمیتونه تو اون خونه بمونه و هر گوشه خونه خاطره علی رو براش زنده میکنه و بهروز خان خونه خرید و از اونجا رفتن ما موندیم و زینب،زینب کلا تو خونه خودش بود و با کسی کاری نداشت همه کارهای خونه خانوم بزرگ با پروین بود و با رفتنش مجبور شدن به زن موسی بگن که کارهای خونه رو انجام بده ذره ای پشیمونی و عذاب وجدان تو وجود اون زن نبوددلم میخواست کاری کنم که تا عمر داره یادش نره مریضی حمید باعث شددوباره با مادرم و آقام و ثریا رفت و امد کنم و مامان هم شدیدا کینه خانوم بزرگ و دلش داشت.یاد اون پیر زن رمال افتادم و به مامان گفتم میخوام برم پیش اون تا کادی کنه خانوم بزرگ شب و روز نداشته باشه اونم موافق بود و میگفت کارشو و بلده یه جنی ،موکلی چیزی میفرسته سراغشون که از سایه خودشونم بترسن.اما من به این راضی نبودم دلم میخواست بمیرن.با مامان قرار گذاشتیم و بچه ها رو سپردم دست الفت و رفتیم پیش همون رمال پول زیادی برای این کار خواسته بودو من به قدری کینه وجودمو گرفته بودکه حاضر بودن دست به هر کاری بزنم.دستبند طلامو و فروختم و یه مقدار هم پول داشتم اونارم برداشته بودم پولوبهش دادم و نگاهی بهم کرد و گفت تا چه حد اذیتشون کنن؟گفتم ایکاش میشد بمیرن حرفی نزد و یه چیزی تو آتیش ریخت و اسم خودشونون ومادرشونو پرسید و چشاماشو بست نفسم سنگین شد حس میکردم چند نفر تو اتاقن اما کسی نبودچشماشو باز،کرد و نگاه خیره ای بهم کرد و گفت انجام شد با شک به مامان نگاه کردم مامان اشاره کرد که بلند شو بریم گفتم از کجا معلوم داری راست میگی گفت پاشو برو تا ۳ وعده دیگه نشد بیامنظورش از وعده رو نفهمیدم بلند شدیم و برگشتیم‌.به مامان گفتم ۳ وعده یعنی چی گفت یا ۳ روز بعد یا ۳ هفته بعد یا ۳ ماه بعد یا ۳ سال بعدگفتم اووف چخبره برگشتیم خونه روزها گذشت و گذشت دیگه یادم نیست چند وقت ناامید شدم و خودمو سرزنش میکردم که اینم ما رو تلکه کرد و رفت.نزدیک پاییز بودیم که یه روز کارگرها اومدن تو عمارت و قرار بود پشت بوم رو قیر گونی کنن ما باید براشون ناهار میپختیم الفت داشت ناهار آماده میکرد و منم خودمو با بچه ها و خونه سرگرم کرده بودم بعد ناهار یهو یه صدای جیغ بدی اومد و داد و فریاد کارگرها بلند شدالفت خیلی سریع دویید سمت عمارت منم پشت سرش رفتم و از کنار دیوار نگاه کردم دیدم کارگرها یه جا جمع شدن و بوی خیلی بدی هم کل خونه رو برداشته دوباره همون حس خفگی بهم دست دادو به زور خودمو رسوندم تو خونه و آب خوردم یهو دیدم وانت موسی با سرعت از تو حیاط رفت بیرون برگشتم تو حیاط و دیدم کارگرها با هم درگیر شدن گفتم چی شده یکیشون گفت بخدا خانوم ما تقصیری نداریم اصلا خانوم چرا باید برن نزدیک بشکه قیرگفتم چی شد اون یکی گفت همون خانومی که تو ایوون نشسته بود با قیر سوخت فقط نمیدونیم قیر از کجا ریخت روش ناخودآگاه لبخندی زدم و تو دلم گفتم زبون بچمو سوزوندین الان کل هیکلت سوخت اصلا فکرشو نمیکردم که اتفاق بدتری میتونه بیفته.برگشتم پیش بچه ها و حرف زدن حمید و لکنت زبونش و که میدیدم دلم خنک میشدالفت برگشت و خبر فوت خانوم بزرگ و دادناخودآگاه لبخندی رو لبام نقش بست خودمو با حمید و بچه ها سرگرم کردم و سعی کردم کمترین رفت و آمد و به مراسم داشته باشم الفت با چشای اشکی اومد پیشم و گفت فاطمه هم تو خواب تموم کرده از شنیدن فوت فاطمه واقعا ناراحت شدم چون هم جوون بود هم خانوم بزرگ اونو هم با محدودکردن عذاب داده بودگاهی عذاب وجدان میگرفتم از اینکه من باعث مرگ اونا بودم الفت گاهی حرفهای عجیب غریبی میزد و من میدونستم ریشه همه ایناتوطلسمهایی هست که من و مامان براشون گرفتیم بعد خانوم بزرگ و فاطمه الفت گاهی میرفت و کارهای خونه حاج مسلم و میکردبلاخره حاج مسلم هم فیلش هوای هندستون کرد و با یه دختر جوون ازدواج کردکه کلا وسایل خونه رو حراج کرد و خونه و زندگی جدیدی ساخت مادرم وثریا انقد رو مخم کار کرده بودن که از الفت و رویا هم کینه به دل گرفته بودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛تمام فانوس های 🔥جهان را هم که روشن کنی  💛شب، شب است‌‌ 🔥آدم دلش کـه روشن باشـد 💛تمام شبهای 🔥تاریخ را هم طاقت می‌آورد 💛دلتـون‌ روشن به نـور حـق 🔥شب زمستونیتون زیبـا در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸ســــــلام 🌸صبح تون بـخیـر 🌸روزے پر از آرزوهاے زیبـا 🌸و معجزه هـاے قـشنگ 🌸بـراتون خـواهـانـم 🌸روز و روزگـارتـون خـوش 🌸خـوشے هاتون بـا دوام 🌸سلام_صبحتون_بخیر 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدح حیدررا همین جمله کفایت می‌کند خنده اش حتی یهودی را هدایت می‌کند (علیه السلام) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پدر مبارک... - @mer30tv.mp3
5.41M
صبح 25 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f