eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سفارش کرده برای عروس جدید مجمه اماده کنن .میگه فردای چهلم اقام میخوام عروسمو بیارم .گریه نمیکردم و گفتم‌ به جهنم بزاره بیاره .عزیزه روبروم نشست و گفت هنوز دزدیده شدن طلاها فراموش نشده این از کجا اومد .خانم‌ همه ناراحتن برای شما .لبخند تلخی بود ولی زدم و گفتم بزار ازدواج کنه.بزار عروسشو بیاره .مگه من جلوشو گرفتم.بهش بگین حق نداره پاشو دیگه تو اتاق من بزاره .عزیزه لبشو گزید و گفت مگه میشه خانم مگه میتونیم اون اربابه .خیلی عصبی شده بودم‌.با عصبانیت بلند شدم و رفتم تو ایوان .میدونستم داخل اتاق نشسته و داره با خانم بزرگ قلیون میکشه .‌اون وقت روز عادتشون بود و با صدای بلند گفتم وسایل منو بزارین تو اتاق پایین کسی اجازه نداره وارد اتاقم بشه .حتی اربابتون .به اربابتون بگید اگه دلخور و بهش برمیخوره میتونه منو بفرسته خونه اقام .پله هارو پایین رفتم و همه دلخور بودن .با چه غمی اتاق خاک گرفته رو تمیز میکردن و میخواستن برای من خانم عمارت جمشید اتاق بچینن .فرشهارا از تو انباری میاوردن تو حیاط زیر نور خورشید تکونشون میدادن و میرفتن داخل .تمام وجودم میلرزید ولی خودمو محکم جلوه میدادم .میدونستم اخر سکته میکنم .اگه زنی دیگه وارد اون عمارت میشد من دق میکردم .پشت دیوار خودمو مخفی کردم و دستهامو روی دهنم قلاب پیج کردم تا صدای بغض و گریه ام رو کسی نشنوه .دیوار سیمانی رو با ناخن هام چنگ میزدم و دلم میخواست فردای چهلم ار_باب من مرده باشم .نگاهم به اتاق خانم بزرگ افتاد اون چی کشیده بود وقتی عمه من وارد اون عمارت شده بود .ناخن هام شکست و دلم شکسته بود .سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هامو بستم اتاق رو چیده بودن یه فرش و دور و اطرافش جاجیم بود یه دست رختخواب گوشه اتاق و صندوق لباسهامم اونجا بود .عزیزه دنبالم گشت و منو پیدا کرد و گفت دیبا دخترم منو ترسوندی کجایی ؟دلم یه بغل میخواست و رفتم تو بغل عزیزه .عزیزه بغلم گرفت و گفت بمیرم برای این دل پر از دردت.دیبا جانم بیا برو اتاق ارباب گفته برای شام باید تو اتاق باشین .دهنشو کج کردم و گفتم ارباب ارباب خوبه یه لقب بهش دادن .از روزی که شده ارباب شده یه مرد زورگو بداخلاق .بیا داخل دخترم.ارباب از اول بداخلاق بوده .دستمو گرفت و برد داخل و گفت ببین اتاقت خیلی هم قشنگه .صندوق رو نشونم داد و گفت ببین خانم بزرگ برات چقدر لباس فرستاده .میدونست دل من داغونتر از اون چیزاست ‌.یه گوشه نشستم و گفتم‌ کاش دلم خوش بود.بزار اون پارچه ها رو بدن به عروس جدیدشون .عزیزه سرشو پایین انداخت و گفت زبونم کوتاه خانم کاش میتونستم نزارم اون روزها تکرار بشه .اون روزهایی که برای خانم‌ بزرگ اتفاق اومد .عمه ات اومد و ناخواسته یه روزهایی بود که همه دلخور بودن .ارباب میرفت پیش عمه خانمت و خانم بزرگ تنها با دوتا پسرا تا صبح گریه میکرد .اما امروز بخاطر تو مطمین باش همه جوره تغییر میکنه .همین الانشم میدونم که دوستت داره که به روت لبخند میزنه .عزیزه رفت و من تنها موندم .پنجره رو پرده زده بودن و چقدر دلگیر شده بود .با گریه سرمو روی بالشت گزاشتم و خوابم برد .جز کابـوس چیزی نبود که میدیدم و فقط از ترس از خواب میپریدم‌.هوا تاریک بود و باید برای شام میرفتم‌.هیچ اجازه ای برای تصمیم گیری من نبود .دلشکسته وارد اتاق بالا شدم‌.جمشید بالای سفره بود و داشت شام میخورد .سرشو بلند نکرد و گفت تا الان خواب بودی ؟‌اگه کتکم میزد نمیخواستن جوابشو بدم و میخواستم‌ دلخورش کنم .جمشید وقتی دید جواب ندادم سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد .چشم های ورم کرده و قرمز من رو که دید خبر از ساعتها گریه کردن و ناله کردن من برد .خانم بزرگ اخمی کرد و گفت اتاقتو دوست نداری؟‌بیا پیش من بمون .لبخندی به روش زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم این چه حرفیه ادم دلش خوش باشه هرجا باشه .دستی به موهام کشید و گفت عروس قشنگم .بیا شامتو بخور با اشتها غذا خوردم‌ و داشتم تشکر میکردم که جمشید گفت چیزی لازم نداری ؟دوباره جوابشو ندادم‌.جمال با چشم بهم اشاره میکرد که جواب بدم و من نگاهشم نمیکردم‌.جمشید کلافه شده بود و گفت زبــون نداری؟‌به خانم‌بزرگ‌ نگاه کردم و گفتم‌ شما اجازه نمیدین من برای دیدن خانوادم برم‌.جمشید با اخـم گفت نه .نه گفتن جمشید لـرزه به دلها مینداخت و گفتم من دلتنگشون میشم‌ اجازه من دست شماست اگه خونه ما ننه تصمیمی بگیره همه قبول میکنن .خانم‌بزرگ لبهاشو جمع کرد و گفت عزیزم این چیزا رو من نمیتونم دخالت کنم‌.جمشید غیرتش یه طوری که نمیتونه قبول کنه .فقط سرمو تکون دادم .جمشید به بهونه شستن دستهاش بلند شد و بعد برگشت .نزدیک من نشست .توقع داشت براش دلبری کنم برای مردی که میخواست برای زنش مجمه و خنچه بفرسته . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سی مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده غفار نگاهی به جواد که خواب
همون روز ماشین گرفت و اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم خونه رو دیدم اشک تو چشمام جمع شد نفسم رو با آه بیرون دادم و مشغول چیدن خونه شدم، یه اتاق ۱۸ متری بود با یه اتاق ۹ متری که سینک ظرفشویی و یه آبگرمکن داشت، دورتادورش سیمان سفید و گچ های اتاق ریخته بود،سقفش تیرچوبی بود که از دیدنش وحشت کردم ،فقط نمی دونستم چه جوری وسایلم رو جا بدم ، توی آشپزخونه فقط تونستم گازم رو بذارم و بقیه وسایلم رو روی هم توی اتاق چیدم تا جا بشه.نمیدونستم چقدر خونه رو اجاره کرده و من چه جوری میتونم توی این اتاق خرابه زندگی کنم، فقط از خدا میخواستم که بهم صبر بده که بتونم به خاطر جواد تحمل کنم .چند سال از ازدواجمون گذشت ،جوادم سه ساله شده بود و راه میرفت و حرف میزد ،توی این سه سال سختی های زیادی کشیدم، ولی وقتی بزرگ شدن بچه ام رو میدیدم از فکر می اومدم بیرون، دیگه کمتر خونه مامانم میرفتم ،نه اینکه رضا نخواد.نه .همینکه خونمون فاصله داشت و از یک طرف هم حوصله بیرون رفتن رو نداشتم، این چند سال توی یه اتاق ۱۸ متری زندگی کردم، خونه اینقدر کوچیک بود که جواد نمیتونست راه بره و بازی کنه ،آخه همه جا پر از وسیله بود و فقط یه جا برای خوابیدن داشتیم ،چندماه بود که باردار بودم، وقتی شنیدم حامله ام تا چند روز گریه میکردم،نمیخواستم یه بچه معصوم دیگه پاش به این زندگی باز بشه ،زندگی ای که هیچ چیزش معلوم نبود و هیچ خوشی توش نداشتم، وقتی فرشته فهمید که حامله ام و از این موضوع ناراحت ،بهم میگفت من ۱۴ تا شکم زایمان کردم، تو برای بچه دوم ناراحتی ،خیلی اذیتم میکرد مخصوصاً از روزی که محسن ازدواج کرد، آخه خیلی دلش می خواست که محسن دامادش بشه، همش به من می‌گفت که سمیه رو بگیرین برای محسن، حتی یه بار هم من به محسن گفتم، ولی محسن قبول نکرد و گفت من یکی دیگه رو می خوام ،روزی که محسن عقد کرد فرشته وسط حیاط شروع کرد به جیغ و داد کردن ،حتی رفت در خونمون و وایساد مادرم رو نفرین کرد که تو نذاشتی محسن سمیه رو بگیره، بعدش هم از روی لجبازی دختر ۱۲ ساله رو داد به پسر خواهرش، هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که توی حیاط سمیه گریه می‌کرد و می‌گفت من پسر خاله رو نمیخوام و فرشته موهاشو گرفت و سرش رو به دیوار میکوبید که باید حتماً قبول کنی ،دختر بیچاره رو به اجبار سر سفره عقد نشوندن و فرستادنش روستا ،اونا به دختر خودشون هم رحم نمیکردن،روز عروسی سمیه بود که رضا رفته بود و برای من النگو خریده بود ،خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم که پول از کجا آوردی ،برگشت و بهم گفت که تو کاری نداشته باش و دستت کن ،خیلی بهش شک داشتم سر مسئله دزدی دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، ولی جلوی مادرش دستم کردم و دیگه چیزی نگفتم، تا اینکه چند ماه بعدش خواهرم اومد خونمون و گفت چرا شوهرت پول از عباس قرض گرفته و پس نمیده ،خدا رو خوش نمیاد که به ما بدهکار باشین و تو طلا داشته باشی، اونروز خیلی غرورم شکست ،رضا منو جلوی خواهرم کوچیک کرد ، من این همه سال جلوی همه با آبرو زندگی کردم و حالا برای چند تا النگو.النگوها رو از دستم در آوردم و به گلنار دادم و ازش معذرت خواهی کردم، وقتی به رضا گفتم اصلا به روی خودش نیاورد که پول قرض کرده، گاهی شک میکردم که عقلی توی سرش هست یا نه .چند روزی بود که صاحب خونه گیر داده بود که خونه رو خالی کنین، رضا یه خونه اجاره کرد و من دوباره با یه بچه توی شکمم و یکی بغلم آواره یه خونه دیگه شدم .. ولی وقتی خونه رو دیدم بازم خیالم راحت شد که از اونجا بزرگتره ،اونجا هم خرابه بود و چیزی نداشت و فقط یه حال و اتاق داشت که توی بالکنش حصیری گرفتم واونجا رو آشپزخونه کردم ،شکمم هر روز بزرگتر میشد و کارهام سخت تر، بر عکس حاملگی اولم که لاغر بودم و شکم نداشتم، سر این یکی هر روز ورمم بیشتر میشد، یه روز که آبگوشت بار گذاشته بودم رفتم زودپز و از روی گاز برداشتم و روی زمین گذاشتم ،که گازش بیرون بره ،همون موقع زودپز ترکید، دستم رو جلوی صورتم گرفتم که نسوزم ولی دیر شد و تمام آب های زودپز پاشید بهم ،تموم جونم آتیش گرفته بود ،با صدای در با گریه رفتم و در و باز کردم ،صاحب خونمون بود، وقتی منو دید خیلی ترسیده بود اومد جلو و گفت - خدا مرگم بده چی شده نگار ؟صدای چی بود اومد ،صدای انفجار بود؟سوزش صورتم هر لحظه بیشتر میشد ،با التماس بهش گفتم - دارم میمیرم خواهش می کنم یه کاری کن.. با عجله رفت توی اتاق و چادرم رو آورد و روی سرم انداخت - کجا میریم ؟دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت - باید بریم بیمارستان، زودباش زن صورتت داغون‌شده -پسرم چی تنهاست -نگران نباش به پریسا دخترم میگم میاد پیشش نگاه آخرم رو به جواد انداختم و با هم رفتیم بیمارستان، انگار که روی آتیش ایستاده بودم وقتی رسیدیم دوتا پرستار خوابوندم روی تخت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سی سرد شده بود.بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می
شانه ای بالا انداخت. -  صبح به صبح وقتی از خواب بیدار شدی به ظلم های که آرش خان بهت کرده  فکر کن و بدی هاش و با صدای بلند بشمار. دونه  به دونه. به یه ماه نرسیده دیگه دوستش نداری.به راهکارش خندیدم. ولی این جور راهکارها به درد من نمی خورد. واقعیت این بود که اگر تمام دنیا هم جلویم صف می کشیدن و می گفتند. آرش بد بود و به من بدی کرد، قبول نمی کردم. به نظر من آرش فقط تحت تاثیر نازنین دست از من و آذین کشیده بود و روزی می رسید که متوجه اشتباهش می شد. آن وقت نازنین را ول می کرد و پیش ما برمی گشت. من هم تا رسیدن آن روز عاشقش می ماندم.روزهای بعد چنان درگیر کار بودم که کمتر فرصت می کردم به کسی یا چیزی فکر کنم. هر روز ساعت هفت صبح از خواب بیدار می شدم. بعد از خوردن صبحانه آذین را پیش مژده می بردم و از آنجا به درمانگاه می رفتم و تا ساعت چهار و نیم در درمانگاه می ماندم.از آنجایی که در بیشتر مواقع وقتی برای بردن آذین به خانه ی مژده بر می گشتم کس دیگری آنجا نبود. نیم ساعتی را پیش مژده می نشستم و  بعد به خانه برمی گشتم.  شام می خوردم. ناهار فردا را آماده می کردم. آذین را می خواباندم و بعد عین جنازه تا صبح می خوابیدم. فقط گاهی وقت می کردم بعد از خواباندن آذین لیوان چای برای خودم بریزم و توی بالکن بنشینم و به عکس های آرش که هنوز توی گالری موبایلم بود، نگاه کنم و از دلتنگی  گریه کنم.تنها چیز قشنگ این زندگی آشنایم با مژده ای بود که با صبوری  به حرف ها و درد و دل هایم گوش می داد و اجازه می داد در کنارش آرام شوم.سه ماهی از طلاقم گذشته بود که یک روز عصر خاله لیلا زنگ زد. در این مدت خبر چندانی از فامیل نداشتم. نغمه گاهی زنگ می زد ولی کمتر در مورد کسی حرف می زد. نمی دانم مراعات حال من را می کرد و یا دوست نداشت اخبار فامیل به گوش من برسد. هر چه بود من در این سه ماه تقریباً از همه به خصوص از آرش بی خبر بودم.با هیجان انگشتم را روی آیکون تماس کشیدم. -  سلام خاله سلام و زهرمار، نباید یه خبر از خالت بگیری؟قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. این حرف خاله چه معنی داشت؟ یعنی من را بخشیده بود و دوست داشت من را ببیند. خدایا شاید آرش به او گفته بود تا با من تماس بگیرد. شاید می خواست دور از چشم نازنین از حال ما خبردار شود.خاله همچنان غر می زد: -  نمی گی من دلم برای نوه ام تنگ می شه. نمی گی اون بچه رو ببرم مادربزرگش و ببینه.با هیجان گفتم: -  خاله من ........... من فکر می کردم شما دوست ندارید من و ببینید. -  از دستت عصبانی که هستم ولی چیکار کنم بچه خواهرمی. نمی تونم بذارم اینطور غریب و تنها بمونی. حالام پاشو بیا اینجا. اون وروجک رو هم بیار که دلم براش یه ذره شده.از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم. -  میام خاله. دو ساعت دیگه که کارم تموم بشه میام. -  دو ساعت دیگه دیره. همین الان پاشو بیا.نگاهی به دور تا دور مطب انداختم. تعداد بیماران زیاد نبود. می توانستم از بهرامی بخواهم این یکی، دو ساعت باقی مانده را جای من بایستد. چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم.به خانه ی خاله که رسیدم قلبم به شدت می زد. از فکر این که دوباره قرار بود پا درون خانه آرزوهایم بگذارم هیجان زده بودم.یعنی آرش هم بود؟ می توانستم آرش را ببینم؟ اگر بعد از این همه مدت من و آذین را می دید چه عکس العملی نشان می داد؟ حتما او هم دلتنگ ما بود و از حرف هایی آن روزش شرمنده و خجل بود. وقتی وارد خانه شدم حس کردم وارد  جایی غریبه شده ام. خانه اصلاً شبیه خانه ای که من آن را ترک کرده بودم نبود. کل خانه را بازسازی کرده بودند و وسایل نو خریده بودند.دلم گرفت. در کل چهار سالی که من در این خانه زندگی می کردم حاضر نشدند یک کمد برای من بخرند که لباس هایم را در آن بگذارم. کمد دیواری اتاق ما کوچک بود و فقط لباس های آرش توی آن جا می گرفت. لباس های من هم یا توی اتاق آذین بود و یا توی انبار.گفتم: -  مبارکه خاله. خونتون خیلی قشنگ شده.خاله آذین را از توی بغلم بیرون کشید و با حرص گفت: -  دسته گل آرش خانه وگرنه من موافق این همه ولخرجی نبودم.مگه وسایل خودم چش بود. یه ذره قدیمی بود ولی همشون سالم بود. آقا پاشو کرد تو یه کفش که با اون وسایل نمی شه مهمون دعوت کرد، آبرومون می ره.مهمان دعوت کند؟ چه مهمانی؟ مگر قبلاً توی این خانه و با همان وسایل قدیمی مهمان دعوت نمی کردیم؟ غم تمام وجودم را گرفت.آرش خانه را برای پذیرایی از خانواده عروس جدیدش نو نوار کرده بود. حتماً می خواست به خانوده نازنین نشان دهد که در حد واندازه آن هاس.-  بیا تو آشپزخانه.به همراه خاله به آشپزخانه که حالا دیوارش را برداشته بودندو اپنش کرده بودند، رفتم. روی میز و کف آشپزخانه پر بود از دسته های سبزی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ارباب #قسمت_سی اصلا میخوای من باعمه ات حرف می زنم و بهش میگم که سر لج و
یکی بهم بگه از کجا بدونم که خود پریماه نمی خواسته حالا زیر پای بچه ی من نشسته که هر چی زودتر منو بگیره چیکار کرده که از آبرو ریزی می ترسه ؟ خانجون و مامان و یحیی با هم داد می زدن و بهش حمله کردن یحیی می گفت چی میگی مامان بسه دیگه یک کاری نکن بزارم برم و خانجون که خفه شو کی همچین حرفی زده ؟ بهت گفتم من اونجا بودم دیدم که پریماه از هیچی خبر نداشت اصلا نمی دونست که چه اتفاقی افتاده و مامان تهدید می کرد که به خاطر این حرفت هیچوقت نمی بخشمت تو غلط می کنی به بچه ی من تهمت می زنی وزن عمو که مورد حمله ی همه قرار گرفته بود زد به کولی بازی وبا فریاد می زد توی صورت خودشو می گفت باشه نکرده باشه نکرده باشه ولی من از کجا بدونم ؟پس حسین آقا چی دیده بود که اونشب سکته کرد و مرد ؟ یکی درست برای من توضیح بده پریماه بیگناه هم که باشه دل من صاف نمیشه این دل وامونده قرار نداره به خدا یحیی هم مثل من دل چرکین شده چرا نمی فهمین خودش ازش می پرسه و می فهمم که شک داره بزارین اینا برن با یکی دیگه ازدواج کنن آخر دنیا که نیست یادشون میره.همش دارم فکر می کنم فردا همین یجیی روزگار پریماه رو سیاه می کنه من نمی تونم جواب خدا بیامرز حسین آقا رو بدم هر چند که باعث مرگ آقاش شد ولی بازم پدره خانجون دیگه دست از دهنش کشید و داد زد خفه میشی یا خودم خفه ات کنم ؟گمشو برو بیرون دیگه ام پاتو اینجا نزار حسن بی عرضه تر از اونی هست که بتونه جلوی تو رو بگیره مامان دیگه نتونست خشم خودشو در کلام بگنجونه بهش حمله کرد و موهاشو گرفت و فریاد می زد خدا ازت نگذره زن چطوری داری دختر منو بی آبرو می کنی ؟زنیکه ی غربتی تو غلط می کنی به بچه ی من انگ می چسبونی برای چی تهمت می زنی فکر کردی پسرت تحفه اس ؟ که بچه ی دسته گلم رو بدم بهش زن عمو هم موهای مامان رو گرفت و هر دو جیغ می کشیدن و این جیغ ها با صدای گریه ی فرید غوغایی توی سرم به پا کرد هومن و گلرو و هدیه سعی داشتن مامان رو ازاتاق ببرن بیرون و عمو و یحیی و عمه زن عمو رو گرفته بودن عمه و شوهرش مات و متحیر به اونا نگاه می کردن صحنه ای که می دیدم اصلا برام قابل هضم نبود همه ی اونا رو آدم های ابلهی دیدم که بدون فکر و ملاحظه ی احساسات دیگران هر کاری به ذهن مریض شون می رسید انجام می دادن اگر مامانم وای اگر خانجون و اگر عمو و اگر یحیی....قبلا گفته بودم اتاق خانجون یک در هم به راهرو داشت از اون در رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاقم و در رو بستم و قفل کردم بلا فاصله یحیی زد به در و گفت پریماه پریماه باز کن عزیزم من از اینجا نمیرم دست از تو نمی کشم اصلا برام مهم نیست که کی چی می خواد بگه به جون خودت قسم مامانم دروغ گفت من به تو شک ندارم و صدای گلرو رو شنیدم که خواهر خوشگلم در رو باز کن به خدا حالم بده نمی ترسی بچه ام رو بندازم ؟ دلم درد گرفته در رو باز کن بیام پیشت خواهش می کنم بزار یحیی آرومت کنه.وسط اتاق ایستاده بودم هیچکس از دلم خبر نداشت نمی دونستم حالا باید چیکار کنم ؟ گریه کنم ؟ نه نمی تونم چرا اشکی برای ریختن نداشتم خودمو بزنم ؟ نه فایده ای نداره و زیر لب گفتم خدایا جونم رو بگیر تمومش کن دیگه طاقت ندارم این بار رو به شونه هام بکشم می خوام بمیرم صدای جر و بحث و دعوای عمو و زن عمو رو از توی حیاط شنیدم و بعد بهم خوردن در کوچه که بدنم رو لرزوند احساس می کردم با این صدا همه چیز تموم شد و یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم می تونستم بفهمم که زن عمو دست بردار نیست و این شک رو در دل یحیی انداخته و اگر تا ابد هم من قسم بخورم از دلش پاک نمیشه با این آبرو ریزی و زور نمی تونم با یحیی زندگی کنم.خونه ای خراب شده بود و آوارش روی سر من مونده بود و هرگز نمی تونستم خودمو از زیر این آوار نجات بدم و حقیقتی که برای خانواده ام ننگ بالا میاورد رو به زبون بیارم.گلرو و یحیی همچنان التماس می کردن که در رو باز کنم و صدای مامان رو شنیدم که با گریه می گفت یک کاری دست خودش نده یکی این در رو باز کنه ولی چشمم سیاهی رفت و نقش زمین شدم.وقتی چشمم رو باز کردم اولین نفری که دیدم یجیی بود نگران و آشفته اما با یک لبخند به صورتم خیره شد و گفت خدا رو شکر پریماه حالت خوبه ؟بعد بقیه رو دیدم مامان با یک لیوان آب قند کنارم گریه می کرد و گلرو دستش زیر سرم بود صدای خانجون رو شنیدم که می گفت اون آب قند رو بهش بده خوب میشه نمی خواد حکیم بیارین درد این بچه با حکیم مداوا نمیشه عمه می گفت آخیی دختر بیچاره چطوری دلش اومد این کارو باهاش بکنه ؟خیلی دلم برای پریماه سوخت شوهرش می گفت اصلا فکرشم نمی کردم زنِ حسن آقا این قدر دست و رو شسته باشه و این حرفا رو جلوی همه بزنه بد شد به خدا ببخشید آقا یحیی حالا مادرتون هم هست ولی نباید این کارو می کرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سی عصر بود که بهرام اومد دنبالم و گفت وسایلت و جمع کن بریم .
منم همونجا کنار حمید نشستم پشتش و کرد به من و نشست گفتم آقا حمید من میدونم الان عصبانی هستی چون مامانت و اینجا ندیدی منم وقتی مامانمو ندیدم اینطور عصبانی بودم حق داری هیچ کس تو این دنیا برا ادم مامانش نمیشه تو حق داری اما تو الان مرد شدی پرسیدم چند سالته آقا حمید؟جواب نداددوباره گفتم من فکر میکنم ۴ سالت باشه همونطور که پشتش به من بود گفت نخیر ۶ سالمه گفتم واقعا؟تو که ۶ سالته پس بزرگ شدی دیگه میتونی بفهمی که مامانت حالش خوب نیست و باید استراحت کنه.گفت نخیر حالش خوبه فقط از بابا بهرام قهر کرده گفتم خب دیگه بلاخره حالش از دست بابا بهرام خوب نیست بازم با عصبانیت گفت بله بابا بهرام خیلی بده.گفتم اینا حرفهای پسر بزرگی مثل تو که نیست،تو میفهمی بعضی وقتا آدما با هم قهر میکنن اما بعدش آشتی میکنن مگه تو با دوستات قهر نمیکنی،برگشت سمتم و گفت چرا قهر میکنم،گفتم خب بعد هم آشتی میکنی تا اخر عمرت که نمیتونی قهر باشی،انگار که نرمتر شده باشه گفت نه بلاخره فرداش آشتی میکنم گفتم مطمئن باش مامانت هم وقتی آروم شد با بابا بهرام آشتی میکنه گفت از کجا میدونی گفتم از تو چشمات میبینم.لبخند یواشکی زد و باز سعی کرد اخماش و تو هم کنه گفتم الان هم داداشت گرسنه اس هم بابا بهرام بیا بریم شام بخوریم گفت نمیخوام.گفتم باشه منم همینجا میشینم کنار تو بزار داداش حامدت گرسنه بمونه.حرفی نزدگفتم :ولی گناه داره ها داداشت کوچولو هست،راستی تو میدونی حامد چند سالشه،انگار که کشف مهمی کرده باشه زود با شوق گفت اره ۴ سالشه،گفتم خب تو که داداش بزرگشی باید هواشو داشته باشی دیگه،الانم بیا بریم داداشت دلش برات تنگ شده ببین داره از پنجره نگات میکنه،حامد طفلی نیم ساعتی میشد که نشسته بود پشت پنجره و چشمش به حمید بود برگشت نگاهی به داداشش کرد و بلند شد و گفت باشه بیا بریم،باهم رفتیم تو بهرام یه گوشه دراز کشیده بود و دستش و گذاشته بود رو چشماش،بلند گفتم آقا حامد بیا داداشت اومده تا باهم شام بخوریم.حامد بدو اومد سمت حمید و محکم بغلش کردبغضم گرفت از این حال بچه ها تو دلم هزار بار لعنت فرستادم به خودم و ادمایی که باعث حال بد این بچه ها شده بودن،بهرام بلند شد نشست و بچه ها رفتن بغلش نشستن شام کشیدم و آوردم سر سفره با دیدن ماکارونی حامد دوق زده گفت داداش ماکارونی هست حمید هنوز اخماش تو هم بود اما اومد نشست سر سفره بهرام برای بچه ها غذا کشید و خوردن.بعد شام بچه ها با چند تا تیله که تو جیبشون بود مشغول شدن حمید هرازگاهی نگاهی به خونه و دور و اطراف میکرد ولی حامد سعی میکرد از کنار بهرام تکون نخوره بلاخره همونطور که مشغول بازی بودن خوابشون برد تازه یاد رختخوابها افتادم که کمه آروم به بهرام گفتم رختخواب کمه فقط یه دسته گفت عیب نداره لحاف و بیار باز کن بچه ها روش بخوابن دلم نیومد همون یدونه تشک و اوردم و حامد و گذاشتم روش،و لحافم دو لایه باز کردم برای حمید یدونه پتو هم داشتم کشیدم روشون یدونه لحاف و بالشم که داشتم و دادم بهرام ،ظرفها رو بهونه کردم و رفتم آشپزخونه کارم که تموم شد اومدم دیدم بهرام کنار پسرها خواب رفته یکم نشستم و تماشاشون کردم،دلم میخواست یه خانواده نرمال بودیم ،ای کاش اون بچه ها و شوهر از اول مال من بود نه اینکه بیام اوار بشم رو زندگی مریم،دوباره یاداوری مریم قلبم و بدرد می اورد نمیدونم چرا هیچ وقت نتونستم حس بدی یهش داشته باشم.نسبت بهش حسادت داشتم اما جوری نبود که ازش بدم بیاد بیشتر حس خجالت زدگی داشتم در مقابلش کنار بهرام دراز کشیدم و خوابیدم.صبح با صدای گریه حامد بیدار شدم .دستشو گرفته بود جلوی شلوارش و گریه میکردبلند شدم و نشستم حمیدم بیدار شد و نگاهی به حامد کرد و گفت بازم که جیش کردی.بهرامم به صدای گریه حامد بیدار شد بغلش کردم و گفتم عیب نداره بیا بریم بشورمت فدای سرت.حمید همونطور نگام میکرد با تعجب حامد و بردم حموم ولی نمیزاشت.شلوارشو در بیارم گفتم باشه خودت در بیار من برم آب گرم بیارم.من نگاه نمیکنم پشتم و میکنم بهت و با آفتابه آب میریزم تو خودت و بشور بلاخره رضایت داد .رفتم سماور برقی رو زدم به برق و زود آب گرم شد ریختم تو آفتابه و با اب سرد ولرم کردم و رفتم تو حموم دستمو گذاشتم جلوی چشام که نبینم گفتم خودت بگو کجا آب بریزم من نمیبینم حامد افتابه رو کشید سمت خودش و گفت بریز آب ریختم و خودشو شست و رفتم یه پارچه اوردم پیچیدم دور پاهاش اینبار خودش دستاشو گره زد دور گردنم و بلندش کردم‌.حس خوبی داشت واقعا بردمش تو اتاق بهرام رفت از تو ساکشون براش لباس آورد گفتم تو تنش کن من اینارو جمع کنم.تشک و برداشتم و بردم تو حیاط یه گوشته گذاشتم،بهرام اومد که خودم میشورم دستشو گرفتم و کشیدمش کنار و گفتم میشورم این چه حرفیه حامدم مثل بچه خودمه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f