eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتم دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گر
همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم باز هم پر از درد بود ،چقدر غم داشتم من ،چقدر درد کشیده بودم که با درد و دل هم اروم نمیشدم ،وقتی حرفام تموم شد حتی احساس خالی شدن هم نکردم ،وقتی چشمم به اشکای مامان افتاد حتی پشیمون هم شدم که چرا بهش گفتم و اونو هم ناراحتش کردم ،مامان بهم گفت چرا زودتر نگفتی چرا به محسن چیزی نگفتی ،کلی سرزنشم کرد که چرا به حرف سوسن گوش کردی چرا رفتی توی خونه ی یه غریبه و با یه نامحرم هم صحبت شدی ،اون هم دلش پر بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ،اون راست میگفت ،من باید اونروز از خودم دفاع میکردم ،اشتباه کرده بودم ولی باید جریان رو براشون میگفتم که خواهرم به چشم یه زن هرزه بهم نگاه نکنه،مامان خیلی عصبی بود ،بیشتر از سوسن و هی خودش رو نفرین میکرد و میگفت مار تو آستینمون پرورش دادیم،بهش گفتم دیگه گذشته و رفته فقط بدونین که من گول خوردم نمیگم اشتباه نکردم ولی فکر میکردم باهام ازدواج میکنه ،مامان چیزی نگفت ولی همین سکوتش هم منو میترسوند ،از اینکه دوباره اون موضوع باز بشه میترسیدم و دوست نداشتم دوباره آبروریزی بشه.آخر هم مامان تحمل نکرد و به همه جریان رو گفت ،یه روز که یاسمین رو گذاشتم مدرسه و برگشتم دیدم که محسن و غفار اونجا نشستن ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،با دیدن غفار که با اخم نگام میکرد یاد اونروز توی خونه گلنار و کتک هاش افتادم ،آب دهنمو قورت دادم و همونجا کنار در روی پتو نشستم ،محسن سرش پایین بود و دستش رو مشت کرده بود ،اونا داشتن صحبت میکردن که با رسیدن کن حرفشون قطع شد ،مامان نگاهی به من انداخت و دوباره شروع کرد با محسن حرف زدن ،چیزایی که توی دل من سنگینی میکرد رو گفت و محسن هر لحظه صورتش قرمز تر میشد، با حالی که داشت پیش خودم میگفتم که سوسن رو امروز میکشه ولی اون برعکس تصوراتم برگشت به مامان و گفت دختر تو خودش رفته تو اون خونه و پیش اون مرد بوده ،زن من گناهی نداره و خیلی حرف های دیگه ،دوست داشتم محسن رو خفه کنم ولی حتی جرئت حرف زدن رو هم نداشتم.،غفار با عصبانیت به محسن گفت پس چرا هی به کیارش نگاه میکرد ،شب مهمونی من حواسم بهشون بود اون چشم از کیارش بر نمیداشت ،محسن دیگه سرجاش ننشست از جاش بلند شد و گفت برای زن من حرف در نیارین و از خونه رفت بیرون ،مامان از حرف های محسن اشکش در اومد و شروع کرد به نفرین کردن، غفار زیر لب غر میزد و بهشون ناسزا میگفت ،من تازه حالم داشت خوب میشد و نمیخواستم که با این حرف ها و بحث ها دوباره خودم رو مریض کنم ،از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم که غفار گفت چرا زودتر نگفتی ،شروع کرد به دعوا کردن منو هر چی عصبانیت داشت سر من خالی کرد ،بدون حرف رفتم توی اتاقم و یه گوشه نشستم ،سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم ،کی این بحث ها و سختی های من تموم میشد دیگه خسته شده بودم خیلی خسته بودم دیگه تحمل هیچ چیزی رو نداشتم،اگر یاسمین نبود خودم رو میکشتم ،از یه طرف بحث و دعوا و از یه طرف جواد که قید من رو زده بود.داشتم ذره ذره آب میشدم و فقط از خدا میخواستم که کمکم کنه ،از این بدبختی نجاتم بده ،دیگه کم‌آورده بودم. مدتی از اون روزها گذشت.یاسمین جلوی چشمام قد میکشید و بزرگ میشد و من دلخوش به همون چشمای زیبا و لبخند مهربونش بودم ،چند باری رفتم سراغ جواد و تا خواستم باهاش حرف بزنم حتی نگاهی هم بهم نکرد و رفت اینقدر با من غریبه بود که خودمم گاهی شک میکردم مادرش باشم.همیشه میگفتم که اون بچست و فرشته توی گوشش بد من رو میگه و بزرگ که بشه خودش همه چیز رو میفهمه ،ولی اون بزرگ شد و نمیخواست که بفهمه و درک کنه ،اون دیگه بچه نبود و نمیخواست که من رو به عنوان مادرش قبول داشته باشه ،من حتی بچه خودم هم باهام سر ناسازگاری داشت ،از همه ی ادم ها ناامید بودم ،به هیچکسی تکیه نمیکردم و هیچ پشتی بانی جز خدا نداشتم ،و همون خدا بهم فهموند که من رو داشته باشی برات کافیه ،توی همه ی سال های تنهایی ها و زجر کشیدنام جز خدا هیچکسی همراهم نبود ،من این همه سال بخاطر ادم ها خودم رو زجر میدادم در حالی که یه خدایی داشتم که وقتی از همه ی دنیا بریده بودم دستمو گرفت و از همه ی سختی ها نجاتم داد ،بهم فهموند که زندگی زیباست و ادم های خوب هم هستن که منو خوشبخت کنن!یه روز که با مامان و یاسمین توی حیاط نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم زنگ حیاطمون رو زدن ،یاسمین بلند شد و رفت درو باز کنه ،هنوزم وقتی صدای زنگ‌ در میومد ته دلم خالی میشد و‌ حالم دگرگون .یاسمین درو باز کرد و اول پسر عموم و بعد هم زنش اومدن تو.مامان با دیدنشون با اینکه زیاد حال خوشی نداشت ولی باز هم‌ به احترامشون از جاش بلند شد و بهشون خوش امد گفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتویکم همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم با
منم بلند شدم و با عروس عموم روبوسی کردم همونجا روی حصیر نشستن و من هم رفتم و با یاسمین براشون چای و میوه اوردیم.مامان خیلی خوشحال بود از دیدنشون خیلی دوستشون داشت و اون هم به یکی احتیاج داشت که باهاش حرف بزنه و چه کسی بهتر از پسر عموی مهربونم که از پسرهاش براش بهتر بود ،،همشون گرم اختلات و بگو بخند بودن ،من هم واقعا خوشحال بودم که مامان بعد از مدت ها خوشحاله و داره از ته دل میخنده ولی با حرفی که پسر عموم زد خنده از روی لب مامان رفت و‌ من بودم که نفسم بند اومد -راستش زن عمو برای یه عمر خیر مزاحمتون شدیم سرم رو سمت مامان چرخوندم که اونم برگشت و نگاهم کرد ،تو چشم های اونم پر از ترس بود ،چرا اینقدر از این حرف متنفر بودم ،چرا این حرف اینقدر برام سنگین بود .... با صدای پسر عمو از فکر‌بیرون اومدم و خیره شدم به دهنش...!! -زن عمو راستیاتش خوب میدونم چه اتفاقاتی برای نگار افتاده ،خوب میدونم که چقدر سختی و عذاب کشیدین ،ولی بدونین همه ی ادم ها بد نیستن ،درسته نگار دو بار انتخاب اشتباه داشت ،ولی اینم بدونین که واقعا اون انتخاب ها اشتباه بودن ،من بارها خواستم بیام سراغتون ولی نخواستم دخالت کنم چون اون خودش برادر داشت ،گذشته ها هم گذشته و نباید که باقی عمرمون رو با خاطرات قبل هدر بدیم ،میدونم که شاید از حرفم ناراحت بشین ،بترسین ،یا خیلی چیز های دیگه ،ولی من بدون فکر و مثل افکار غلام و محسن اینجا روبه روی شما ننشستم ،زن عمو ....نگار خانم.....! یکی از فامیل های خانم من هستن که من به اندازه چشمام قبولش دارم ،اینقدر اقا هست که من میتونم قسم بخورم نگارو خوشبخت میکنه ،اونم یه بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده ،شما یه بار اجازه بده این دوتا جوون همو ببینن بعدش هر چی شما بگی...! تموم مدت خیره بودم بهش ،چرا همه دست به دست هم میدادن که منو شوهر بدن،هر بار یکی سند بدبختیم رو مهر میکرد و اینبار هم پسر عمو میخواست اینکارو کنه ،منم دلم میخواست مثل مامان بمونم و از بچم مراقبت کنم ،نگاهم به مامان افتاد که سرش رو پایین انداخته بود و با پته ی روسریش اروم اشک هاشو پاک میکرد ،از روزی که از کیارش جدا شدم دیگه بهم نگفت که ازدواج کن ،مامان سرش رو بالا گرفت و به یاسمین اشاره ای کرد و گفت : -نگار باید بشینه و دخترش رو بزرگ کنه چقدر صداش بغض داشت ،من خودم مادر بودم و خوب میفهمیدم که چقدر دیدن عذاب فرزند سخته ولی من دیگه به هیچکسی اعتماد نداشتم ،دیگه نمیخواستم سکوت کنم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.من از اون نگار ساکت و بی دست و پا که سرنوشتش دست بقیه بود حالم بهم میخورد،نیم نگاهی به یاسمین انداختم که زل زده بود به من دخترکم حرفی نمیزد ولی خوب میفهمیدم چقد ترسیده که منو توی این شرایط تنهاییش از دست بده ،اون به جز من هیچکسی رو نداشت و خداروشکر میکردم که یاسمین سد بزرگیه برای من در مقابل اشتباهاتم که وقتی میدیدمش بخاطرش از خیلی کارهایی که نباید دست میکشیدم!لبخندی به دخترکم زدم ،گلویی صاف کردم و رو به پسر عموم گفتم : -پسر عمو من اصلا قصد ازدواج ندارم ،۲بار ازدواج کردم و دیگه هرگز نمیخوام اینکارو بکنم،از همه ی اینا مهمتر دخترمه ،من حاضر نیستم به هیچ عنوان یه لحظه هم بچمو تنها بزارم ،حتی اگر خوشبخت ترین زن روی زمین هم بشم ،هیچوقت از بچه هام دست نمیکشم.یاسمین با شنیدن حرفم خودش رو به سمتم کشید و دستش رو روی دستم گذاشت،دستی روی سرش کشیدم ،دخترکم دیگه بچه نبود و همه چیز رو درک‌ میکرد ،پسر عموم هیچ حرفی نمیزد ،شاید اون هم حق رو به من داده بود ،و چقدر خوب بود که هیچ اصراری نمیکرد ،ولی اینبار به جای پسر عموم زنش بود که با لبخند و صدای مهربونی که داشت گفت: -نگار جور عزیزم تو هم حق داری واقعا ،منم خودم یه زنم و حق رو به تو میدم ،ولی اقا پیمان واقعا مرده ،همه روش قسم میخورن ،با خداس و مردم دار و از همه لحاظی عالیه ،فقط تنها مشکلی که هست اون پولی نداره ،دستش جلوی کسی دراز نیست ولی خونه و ماشین نداره ...!عروس عموم اونروز چند ساعت توی حیاط با من و مامان حرف زد ،از همه چیز پیمان گفت و همه ی اتفاقاتی که اونم توی زندگیش براش افتاده ،اون هم یه پسر داشت که وقتی زنش ازش جدا میشه پسرش رو با خودش میبره و هنوزم پیمانه که ماه به ماه باید خرجش رو بده ،خیلی حرف ها برام زد و کلی نصیحتم کرد ،حرف هایی که تا به اونروز با اون همه تجربه و سنی که داشتم باز هم بلد نبودم، من خیلی اشتباهات توی زندگیم کردم ،خودم خوب میدونستم ،درسته ادم های خوبی اطرافم نبودن ،ولی خودم هم تصمیمات درستی برای سرنوشتم نمیگرفتم ،فقط دوست داشتم خودم رو از مشکلی که برام پیش اومده راحت کنم در حالی که از قبل بد تر میکردم، این من بودم که اجازه میدادم تو زندگیم دخالت کنن‌همه ی گل ها خاردار نبودن ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوصا وقتی شنیدم که پیمان میدونه بچه دارم و قبول کرده با بچم باشم ،دوست داشتم یه فرصت به زندگیم بدم من خیلی تجربه داشتم و اینبار هم واقعا حساس بودم برای زندگیم ولی پسر عموم شبیه غلام و محسن نبود و خودمم با همه ی جبهه گرفتنم خوب میدونستم که بد من رو نمیخواد و مرد خیلی عاقلیه.قبول کردم و بهشون گفتم که بیان برای اشنایی و خواستگاری ،پسر عموم بهم قول داد که خوشبخت میشم ،مامان چشماش برق میزد و یاسمین باز هم ترسی توی چشماش بود ،نمیدونم کار درستی کردم یا نه ،دائم به خودم میگفتم نکنه اینبار هم تصمیم اشتباهی گرفته باشم ،اینبار ترسم خیلی بیشتر بود چون یاسمین هم همراهم بود و از اون بدتر مریضیم بود که میترسیدم دوباره برگرده ،با تموم ترس و استرسی که داشتم بلاخره شب خواستگاری رسید ،توی این چند روز با یاسمین حرف زدم و بهش امید میدادم که هیچوقت تنهاش نمیزارم و اون هم خوشحال بود از اینکه مامان میخنده و از فکر بیرون اومده ،اخه از اون روز مامان خیلی خوشحال بود و میخندید و شادی میکرد ،کارهارو با کمک یاسمین انجام دادیم و خواستگار ها اومدن ،دیگه مامان به هیچکدوم از برادرام خبر نداد و فقط خودمون بودیم و پسر عموم همراهشون اومده بود،یه خانم و یه اقا که معلوم بود پیمانه ،یه جعبه شیرینی دستشون بود و با خوشرویی با مامان تعارف کردن ،خانمه صورت یاسمین رو بوسید و کلی قربون صدقش رفت ،با تموم مهربونی که داشتن اصلا نمیتونستم باور کنم که مهربونیشون از ته دله و نقشه نیست ، اخه هر دفعه پشت تموم این مهربونی ها جلوی چشمم یه نقشه بود که بد ضربه ای بهم زد ،اونشب بیشتر پسر عموم بود که حرف میزد ،پیمان و مادرش خیلی کم‌حرف و ساکت بودن و اونا هم مجلس رو به دست پسر عموم سپرده بودن ،بعد از اینکه پسر عمو هم از ما و هم از شرایط اونا برای ما گفت از مامان اجازه گرفت که من و پیمان بریم و با هم حرف بزنیم ،بلند شدیم و با هم رفتیم توی اتاقم ،اون خیلی ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچ‌حرفی نمیزد ،برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن ،اونشب نمیدونم توی چهره ی اون مرد مهربون چی دیدم که سفره ی دلم رو براش باز کردم ،اصلا انگار که اون خواستگار من نبود و فقط یه همدمی بود که بشینه و به درد و دل های من گوش کنه ،از همه چیز زندگیم براش گفتم ،از ازدواجم با رضا تا وقتی که رو به روش نشسته بودم ،حتی از رابطم با علی هم گفتم ،بدون ترس حرف میزدم و اون هم تموم مدت دست هاش رو توی هم‌ گره زده بود و با چشم های مشکی و گیرا و مهربونش خیره ی من بود...بدون ترس و دلهره ای همه ی حرفامو بهش گفتم و شرط کردم که یاسمین هم باید پیشم بمونه ، مطمئن بودم که با تموم اون حرف ها راهشو میکشه و میره دیگه هم پشت سرشو نگاه نمیکنه ،ولی برعکس تصوراتم لبخندی بهم زد و ازم تشکر کرد که صادقانه تموم راز های زندگیم رو براش گفتم ، بهم گفت من واقعا از صداقتت خوشم اومد و مطمئن باش دختر تو مثل بچه ی خودم میمونه مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،اصلا باورم نمیشد ،اون چه دل بزرگی داشت چطور میتونست من رو با اون شرایط قبول کنه ،پیمان هم شروع کرد برام به حرف زدن از زندگی قبلیش گفت و اینکه یه خونه اجاره ای با یه موتور داره و توی یه شرکتی مشغول به کاره ،پیمان بهم گفت تموم گذشتمون رو همون شب و توی همون اتاق فراموش کنیم و از نو شروع کنیم گفت من و تو هر دو اشتباه کردیم و گذشته ی تلخی داشتیم و باید برای ادامه زندگی تلاش کنیم و به خوبی زندگی کنیم ،چقدر مهربون بود ،چقدر صداش به ادم ارامش میداد، از اینکه باهاش حرف زدم و درد دل کردم اصلا پشیمون نبودم ،فکر میکردم که از همین اول کار همه چیز رو بدونه بهتره ،چون نمیخواستم دیگه مشکلی توی زندگیم پیش بیاد یا اینکه برادرام بخوان تهدیدم کنن با این چیز ها..اونشب هم تموم شد و پیمان اینا رفتن ،ازشون خواستم که چند روزی دست نگهدارن تا فکرامو بکنم ،اونا هم قبول کردن ،۲هفته گذشت توی این دو هفته خیلی فکر کردم و حتی پیش مشاورم هم رفتم و ازش مشورت گرفتم ،کسی رو نداشتم که برام تحقیق کنه و به خدا توکل کردم و جواب مثبت دادم،پسر عموم و زنش خیلی ذوق کرده بودن ،مامان زنگ زد به برادر هام و گلنار گفت که بیان ولی هر کدوم بهونه ای اوردن و من هم از خدام بود که نیان ،روز عقد رسید ،یاسمین جلوی ایینه ایستاده بود و شالش رو مرتب میکرد ،دخترکم چقدر ذوق کرده بود ،صدای زنگ در به گوشم خورد ،دستی به لباس ها و شال سفیدم کشیدم و به یاسمین گفتم بیا بریم منتظرن ...ضربان قلبم شدت گرفته بود ،خیلی هیجان داشتم نمیدونم چرا از اون شبی که با پیمان حرف زدم اصلا استرس برای ازدواج باهاش نداشتم.با دیدن لبخندش خوشحالی من هم بیشتر میشد ،ای کاش الان جواد هم پیشم بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوسوم با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوص
یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدواج کنم ،ازش خواسته بود که برای عقد بیاد ولی باز هم جواد گفته بود من با مامان کاری ندارم و مهم نیست که ازدواج کنه یا نه ،نمیدونم تا کی میخواست ادامه بده و منو قبولم کنه ولی دیگه تصمیم داشتم فکر های بیهوده و ناراحتی هام رو از خودم دور کنم و کمی خوش باشم ،اگر که خوشبختی در خونه ی منو زده بود من هم میخواستم خوشبخت بمونم ،کم سختی نکشیده بودم ،دوست داشتم حداقل طعم خوشی رو بچم و یه زندگی بی درد سر و غم و غصه داشته باشم ،سرم‌رو تکون دادم تا از فکر بیام ،چادر سفیدم رو سرم کردم و با یاسمین از اتاق رفتیم بیرون، پیمان و مادرش و خواهرش و زن برادرش و برادرش همراهش بودن و منتظر ما نشسته بودن ،پدر پیمان سال ها پیش فوت کرده بود ،با همشون تعارف کردیم و بعد از خوردن چای راه افتادیم سمت محضر ،برادر پیمان ماشین داشت و پسر عمومم با ماشین خودش اومده بود دنبالمون ،پیمان هم گفته بود که همگی بریم خونه ی نگار و با هم بریم ،زیر چشمی به پیمان نگاه میکردم ،یه پیرهن سفید و یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود ،صورتش رو تیغ زده بود که پوستش سفید تر و چهرش باز ترشده بود ،اون هم با اینکه سختی های زیادی کشیده بود ولی هنوز هم جوون بود و چهره ی زیبایی داشت ،پیمان ۴سالی از من بزرگ تر بود و فکر میکردم که با همین تفاوت سنی کمی که با هم داریم بیشتر همو درک کنیم و بفهمیم ..همگی رفتیم محضر ،پیمان هیچ پولی نداشت که حلقه بخره و حتی هیچ خریدی هم برای ازدواجمون نرفتیم ،من هم ازش نخواستم که چیزی برام بخره ،همین که با درک و فهم بود و با وفا برای من از هر چیزی مهم تر بود ،عاقد خطبه عقد رو خوند و من زن رسمی پیمان شدم ،دفتر ازدواج رو امضا کردیم و بعد از خوردن شیرینی که پیمان خریده بود برگشتیم خونه.وقتی عقد کردیم و برگشتیم خونمون خانواده ی پیمان رفتن خونشون و پیمان با ما اومد ،از اون روزی که عقد کردیم وقتایی که سر کار نمیرفت تموم وقتشو با من و یاسمین میگذروند ،ماشین نداشت ولی با همون موتوری که داشت همه جا مارو میبرد و هر بار هم میگفت که یاسمین رو با خودت بیار ،همیشه به یاسمین میگفت دخترم ،چقدر خوشحال میشدم و توی دلم خداروشکر میکردم که پیمان اینقدر مهربونه و از خدا میخواستم تا اخر همینی که هست بمونه ،سه تاییمون میرفتیم خونه ای که اجاره داشت و اونجارو تمیز میکردیم ،اخه قرار بود که بریم سر زندگیمون ،پیمان خونه ی نقلی داشت که مقداری وسیله برای زندگی توش بود ،خیلی زود همه ی کارهارو کردیم یه شب بعد از اینکه شام رو همگی دور هم خوردیم با یاسمین و پیمان رفتیم سر زندگیمون ،از اینکه مامان تنهاست و ازین به بعد تنهایی باید زندگی کنه دلم میگرفت ،ولی برعکس من مامان خیلی خوشحال بود ..... از شبی که من و یاسمین پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم تازه طعم خوشی رو چشیدیم ،تازه فهمیدیم که میشه خوشبخت بود و از ته دل خندید و زندگی کرد ،سال هاست از زندگیم با پیمان میگذره ،توی این چند سال من زندگی کردم و خیلی خوشبخت بودم ،هر روز و هر لحظه خدارو شکر میکردم که خدا پیمان رو به زندگیم اورد که اون همه سختی جبران بشه ،پیمان برای من همه چیز بود ،همه چیز .... مثل کوه پشتم ایستاد و جلوی همه طرفم رو گرفت ،همونجور که حدس میزدم غلام ۲ماه بعد از ازدواجمون جنجالی به پا کرد و رفت و همه چیز رو برای پیمان تعریف کرد ،میخواست که زندگیمو خراب کنه و راز زندگیمو به شوهرم بگه ،ولی پیمان برمیگرده به غلام و بهش میگه حقی که اسم نگارو بیاری نداری ... خودم خوب میدونستم که یه روزی سر و کلشون پیدا میشه و اگر که من به پیمان نگفته بودم الان هم زندگیم خراب بود ،هیچ چیز بهتر از حقیقت و روراستی نیست...از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوچهارم یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدوا
پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومدگلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم میگفت من حلالشون نمیکنم مگه من مادرشون نبودم مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ولی حق با اون بود انقدر غصه خورد که یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم پیمان از راه اومدنگاهی بهش کردم قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمزته دلم خالی شدهیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم دستی به بازوش زدم سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم -چی چیشده پیمان چرا گریه میکنی ؟ با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد با چشمای اشکی نگاهم کرد و با گریه گفت : -مامان ...نگار مامانت با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن.اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد.باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم .یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم.باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم چندتا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرورمیکردم.خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد! (یاسمین) روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد به سمت اتاقش رفتم لای در اتاق باز بوداز لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بودتموم دنیام‌مامان بودبا همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوپنجم پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید
اروم رفتم توی اتاق و به تخت نزدیک شدم ،کنار تخت که ایستادم پام رفت روی چیزی که صدای بدی داد ،نگاهی به مامان انداختم و بعد هم به زیر پام ،چشم هام از تعجب گشاد شدن ،مامان داروی اعصاب مصرف میکرد ولی الان ...این همه پاکت دارو ....خدای من .خم شدم و پاکت دارو هارو از روی زمین برداشتم ،موهام که افتاد روی صورتم رو با دست کنار زدم و نگاهی به پاکت های خالی انداختم ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،زمان همونجا برام متوقف شد ،حتی نمیتونستم به سمت مامان برم ،نمیخواستم باور کنم که مامان دارو هارو خورده باشه ،به صورتش نگاه کردم که سفیده سفید بود ،اصلا رنگ به رو نداشت ،به خودم اومدم و پاکت هارو روی زمین انداختم و با پاهای بی جونم به سمتش رفتم،روی تخت کنارش نشستم و دستای لرزونم و به سمتش دراز کردم و تکونش دادم ،هر چی صداش میکردم اصلا جوابمو نمیداد ،گریه میکردم و با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ،از صدای داد من سارا هم بیدار شده بود و از ترس دم در ایستاده بود و در حالی که دستش روی چشمش بود و خیره ی من با صدای بلند اشک میریخت ،با صدای گریه ی سارا به خودم اومدم و از جام بلند شدم و با قدم های بلند از کنارش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم ،دور خودم تاب میخوردم و دنبال تلفن میگشتم اینقدر حالم بد بود که مغذم کار نمیکرد و حتی جای تلفن رو هم یادم رفته بود ‌.. اشک جلوی چشمامو تار کرده بود و به زور میتونستم اطرافمو ببینم ،خدایا اگه برا مامانم اتفاقی بیفته من چیکار کنم ،چشمم به تلفن افتاد به سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم و شماره بابا پیمان رو گرفتم ،بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید ،اون هم ترسیده بود که این موقع شب بهش زنگ زدم ،،هول کرده بودم ،نمیدونستم چی بهش بگم و از کجا بگم که نترسه ،نمیتونستم که جلوی اشکامو لرزش صدامو بگیرم ،بابا هم از اونطرف تلفن هی الو الو میکرد و من بیشتر اشک میریختم ،نفس عمیقی کشیدم و بهش ماجرا رو گفتم و گفت که الان زنگ میزنه به بیمارستان و خودش رو میرسونه.بابا همراه امبولانس خودش رو رسوند و مامان رو بردن بیمارستان ،چون سارا تنها بود بابا نذاشت که منم همراهشون برم ،سارا رو بغل کرده بودم و روی مبل نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم ،اگه برای مامان اتفاقی می افتاد ما چیکار میکردیم ،دیگه تحمل نداشتم ،تحمل رفتن یه عزیز دیگرو نداشتم ،نگاهی به سارا انداختم که سرش رو روی پام گذاشته بود و چشماشو بسته بود ،دستی توی موهای لختش کشیدم که چند تا تارش روی صورتش افتاده بود ،دخترک ۳ساله چقدر معصوم بود ،خوش بحالش که بدون فکر اینقدر اروم خوابیده .. من همه ی سعیمو میکردم که سارا خوشحال باشه و بچگی کنه ،مثل من بچگیش تباه نشه ،گاهی پیش خودم فکر میکردم که چرا من به دنیا اومدم ،چرا مامان که میدید اینقدر مشکلات داره منو هم وارد این بازی زندگی کرد ،دلم پر میشد از همه ی نداشته هام و اذیت شدن هم ولی هیچی نمیگفتم ،چی میگفتم ؟ به کی میگفتم ؟مامان اینقدر غرق مشکلاتش بود که من نمیخواستم غصه منو هم بخوره و بابا رضایی که اصلا توجهی به من نمیکرد .... با همه ی بچگی که داشتم دلم برای مامان خیلی میسوخت،گاهی فکر میکردم که یه ادم چقدر میتونه تحمل کنه ،شاید مسخره باشه ولی من با سن کمم خیلی زود وارد سختی هایی شده بودم که منو از دنیای بچگیم دور کرده بود ،بعضی وقتا ما خود ادم هاییم که باعث زجر کشیدن هامون میشیم ،مامان همیشه همه ی مشکلات رو به پای سرنوشت و تقدیر میزاره ،ولی من میگم همش به دست خود ادم بستگی داره ،چون اینجوری فهمیده بودم و زندگی اینو بهم ثابت کرده بود ،مامان وقتی که با بابا رضا ازدواج کرد شاید سرنوشت بود ولی من و جواد رو به این دنیا اوردن دیگه سرنوشت نبود ،نمیدونم سادگی بود یا اعتماد ،من تو دل مامان نبودم ،ولی میدیدم که چطور عذاب میکشه و فقط اشک میریزه ،همیشه صحنه ای که اون اقاها اومدن و وسایلمون رو بردن و مامان گوشه ی حیاط نشسته بود و گریه میکرد جلوی چشممه ،بچه بودم ،خیلی بچه،ولی توی ذهنم اشک ها و اون صحنه ها نقش بست.من مامان رو از بابا هم همیشه بیشتر دوست داشتم ،وقتایی که با بابا دعوا میکردن و من از صدای بلند بابا میترسیدم تنها آغوش مامان بود که بهش پناه میبردم و احساس امنیت میکردم ،ولی روزی که مامان طلاق گرفت ... نمیدونستم طلاق یعنی چی ،نمیدونستم که بچه طلاق بودن یعنی چی ،فقط یه چیز هایی اطرافم اتفاق می افتاد و من با همون بچگیم ازشون میگذشتم و تموم میشد ...حتی نمیدونستم که بابا رضا رو زندان کردن یعنی چی ،فقط خوشحال بودم که دیگه با مامانم دعوا نمیکنن و اشک مامانمو در نمیاره ،خوشحال بودم که پیش مامان بزرگیم و من و جواد خوشحالیم ،اما خوشحالی من و جواد فقط همون چند وقتی بود که خونه مامان بزرگ بودیم. ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه مارو از خونه مامان بزرگ بردن هیچی قشنگ نبود ...وقتی که بابا منو از مامان جدا کرد و برد خونه مامان فرشته با تموم کودکیم رویاهامو خراب کرد ،بچگیمو از بین برد و من رو با هزار زخم توی اون خونه بزرگ کرد ،جواد خیلی عوض شده بود ،یه پسر بچه ی دیگه بود ...انگار من براش غریبه بودم ،وقتی منو دید اومد رو به روم ایستاد و با اخم گفت چرا زودتر نیومدی ،چرا موندی پیش اون ... اون ....چه راحت مادرمون رو اون صدا میزد ،چه راحت فراموشش کرده بود ،اصلا چی شد که اینجوری شد ؟خیلی بچه بودم ،زمانی که پا توی اون خونه گذاشتم اینقدر بچه بودم که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و به بابا بگم من میخوام برم پیش مامانم ...نه که نگفتم ...نه ....گفتم ....ولی جواب حرفم سیلی بود که بابا توی گوشم زد ،مگه من چی گفته بودم ؟ فقط دلم مامانمو میخواست ،ولی جواب حرفم اولین سیلی بود که بابا توی گوش من زد و این اخرینش هم نبود .... چقد توی اون خونه احساس غریبی میکردم ،مگه اونا خانواده من نبودن ؟ چرا هیچ حسی نسبت به من توی چشماشون نبود.از روزی که رفتم توی خونه مامان فرشته شدم کلفت همشون ،مامان تا چشمش به من می افتاد کلی کار دستم میداد ،از جارو زدن و گرد گیری و حتی اشپزی ،بار ها سر گاز دستم سوخت و گریه میکردم ولی اون سنگ دل تر از این حرفا بود که دلش برای من دختر نگار به رحم بیاد ،هر چی عقده توی دلش مخصوصا از مامان نگارم داشت سر من خالی میکرد ،جواد رو خیلی دوست داشت و مثل پروانه دورش میگشت ،ولی من مثل دشمنش بودم براش،یه روز خوب یادمه که داشتم حیاط رو جارو میزدم ،اومد کنارم ایستاد و محکم بازوم رو چنگ زد که تا یک ساعت جای ناخون های بلندش توی گوشت دستم میسوخت ،مگه من نوه ی اون نبودم چرا باهام اون کارو میکرد ،گناهم چی بود که دختر شده بودم ،از یه طرف اذیت کردن های مامان بزرگ و بی محلی های بابا و از یه طرف دوری مامان نگارم ،چند باری جواد رو صدا زدم یه گوشه ای و دم گوشش گفتم که بیا دزدکی بریم و مامان نگار رو ببینیم ،غافل از اینکه جواد هم توی اون خونه از همه ی غریبه ها با من غریبه تر بود ،اونروز هیچوقت از یادم نمیره که جواد چطور رفت به بابا گفت و من چقدر کتک خوردم .... ولی ای کاش شرایطِ من همونجور میموند ،من وقتی که بابا رضا رفت و زن گرفت شکستم ،نمیتونستم کسی رو جای مامانم ببینم ،چی میخواست به سرمون بیاد ،همه توی اون خونه خوشحال بودن ،جواد هم خوشحال بود و با ذوق درباره اون زن از مامان فرشته سوال میپرسید ،ولی من ...با همون بچگی که داشتم احساس خطر میکردم ... هیچ حرفی نتونستم بزنم و اخر ملوک وارد خونه ی ما شد ،زنی لاغر اندام و سیاه چهره که اصلا ازش خوشم نیومد ،حتی نفهمیدم که کی عقد کردن و حالا اینجور‌ بی سر و صدا دستشو گرفته بود و اورده بودش توی خونمون .... از روزی که ملوک پاشو توی خونمون گذاشت بدبختی همه ی ما شروع شد ،نه تنها من بلکه مامان فرشته و بابا رضا ،ملوک یه زن سالم نبود ،اون یه زن معتاد بود که اومد و همه ی ارزوهامونو گرفت ،ملوک شب ها تا دیر وقت بیدار بود و روزها هم یه گوشه ای برای خودش چرت میزد ،چرا بابا اونو گرفت ،مگه نمیدونست معتاده ،مامان سرش داد میکشید و بهش ناسزا میگفت ،گاهی ملوک زیر سایه ی درخت مینشست و از نعشگی سرش روی پاهاش بود و مامان وقتی این هارو میدید توی حیاط جیغ و داد راه مینداخت و توی سینش میکوبید ولی ملوک عین خیالش هم نبود ،دستی براش توی هوا تکون میداد و دوباره برمیگشت توی زیر زمین.مدت خیلی زیادی توی خونمون نبود ،ولی تنها صحنه ای که ازش توی ذهنمه سیخ سرخ شدش روی پیک نیکه و چشم های خمار شدش و صدایی که به زور شنیده میشد که بهم دستور میداد برام چای نبات بیار ،من هم این ‌وسط فقط براش چای نبات میبردم و به دستوراش عمل میکردم ،منو میترسوند ،با همون سیخ داغش وقتی میگفت میزارم روی دستت تموم بدنم به لرزه می افتاد و هر چی که میگفت با ترس انجام میدادم..ولی این همه ی ماجرا نبود ،یه روز که رفتم توی زیر زمین و برای ملوک چای ببرم دیدم که بابا نشسته پیش ملوک کنار پیک نیک ،وقتی لول رو دم دهنش دیدم سر جام خشکم زده بود ،نمیتونستم باور کنم بابا رضامم معتاد باشه ... نمیدونم معتاد بود و پیش من نمیکشید یا ملوک معتادش کرده بود ،هر چی که بود بابا از اون روز دیگه اصلا من و جواد رو ندید .... همیشه سرش توی پیک نیکش بود و یا اینکه دم در حیاط از ساقی ها مواد میگرفت ،حتی دیگه بهم نمیگفت که برو مادرت رو ببین یا نه ،یه بار با ترس ازش پرسیدم بابا من برم مامانمو ببینم دلم براش تنگ شده ولی اون اصلا جوابمو نداد ،منم از اونروز میرفتم به دیدن مامان نگارمو همین دیدار ها بود که کمی ارومم میکرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهفتم دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه ما
هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خودش مشکل داشت و من نمیخواستم غصه منو بخوره ،غم رو توی چهرش میدیدم و بی قراری که برای جواد داشت ....جواد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ،نه پسر خوبی ب ای نگار و نه برادر خوبی برای من بود ،فقط به حرف مامان فرشته گوش میکرد و کاری به کسی نداشت ،اون اصلا علاقه ای به کسی نداشت ،برعکس من که تموم زندگیم مامان نگار و مامان جون منیژه بودن ،فقط انتظار میکشیدم برای دیدن مامانم که کمی کنارش اروم بشم ،ولی یه روز که رفته بودم پیشش بهم گفت میخواد ازدواج کنه و اونروز من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی پیشش گریه کردم ،میترسیدم ...از اینکه دیگه نبینمش خیلی میترسیدم ،ولی بخت مامانم خیلی سیاه بود و دوباره طلاق گرفت و اینبار جوری شد که روزها میگذشت و من هر روز توی اون خونه بزرگ و بزرگتر میشدم ،بابا مدتی بود که خیلی حالش بد بود و دائمن میبردیمش دکتر ،مامان فرشته با ملوک دعوا میکرد و بابا رضا باز هم طرف ملوک رو میگرفت و اینقدر این بحث ها و دعوا ها طول کشید و بابا غرق مواد شد که اخر هم سکته کرد و مرد .درسته برام پدر خوبی نبود ولی با همه ی نامهربونی هاش و کمبود هایی که برام میذاشت بازم دوستش داشتم و دوست داشتم که باشه ،حتی همون گوشه ی زیر زمین ... وقتی بابا مرد دیگه نمیشد طرف مامان فرشته رفت ،جوری بود که چند باری ملوک رو کتک زد و اونو باعث مرگ بابا میدید ،با بابا بهروز سر ناسازگاری میگرفت و اون هم مثل همیشه یه گوشه مینشست و فقط غصه میخورد .... دیگه نمیتونستم توی اون خونه بمونم ،به جواد گفتم بیا بریم پیش مامان ولی اون اسم مامان که میومد ابروهاشو توی هم گره میزد و سرم داد میکشید ،وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان منیژه ...حتی کسی ازم نخواست که بمونم یا براشون مهم نبود کجا میرم .... مامان خیلی کمکم میکرد و همه ی تلاشش رو میکرد که من غمی نداشته باشم ،کنار مامان که بودم تنها غصم مرگ بابا بود که مامان منیژه با صحبت هاش ارومم میکرد .... همه چیز خوب بود و من کنار مامان خوشبخت بودم ،یه روز که پسر عموی مامان اومد و بهش گفت که برات خواستگار اومده دنیا روی سرم اوار شد ،ترس از اینکه دوباره برگردم توی اون خونه مثل خوره روحم رو میخورد ،ولی مامان بهم قول داد که هیچوقت تنهام نمیزاره .... ولی سر قولش نموند ،درسته مرگ مامان منیژه سخت بود برای هممون سخت بود و هممون رو نابود کرد ...ولی ما زندگیمون خوب بود ،با اومدن بابا پیمان تو زندگیمون هم من و هم مامان روی ارامش رو دیدیم ...بابا پیمان برای من مثل یه پدر واقعی و برای مامان همه چیز بود ،پس چرا اینکارو باهامون کرد ،چرا یه غم دیگه تو زندگیمون اورد ،چرا نمیزاره حالا که خدا میخواد ما هم خوشبخت باشیم ...من دیگه بچه نیستم ،۱۶سالمه و همه چیز رو میفهمم و درک میکنم ،مامان خیلی عذاب کشید و یه جاهایی از زندگی ادم کم میاره ،ولی مامان دیگه تنها نبود ،من و سارا بدون اون چیکار کنیم .با صدای در ورودی از فکر بیرون اومدم ،دستی به گردن خشک شدم کشیدم ،هوا روشن شده بود و نور خورشید نصف فرش رو گرفته بود،سرم رو به سمت در چرخوندم و به بابا نگاه کردم که با حالی پریشون و سری افتاده اومد تو و در رو بست ،با دیدنش ترس وجودمو گرفت ،سر سارا رو از روی پام برداشتم و کوسن مبل رو زیر سرش گذاشتم و از جام بلند شدم ،به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم ،دستامو توی هم گره زدم بابا سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم کرد وقتی چشمای قرمز و متورمش رو دیدم اشک توی چشمام حلقه زد ،با صدای ارومی زیر لب اسمشو صدا زدم ،بابا چشم ازم گرفت و به سمت مبلا رفت ،روی مبل یه نفره نشست و سرش رو با دست گرفت و گفت -یاسمین یه مسکن و یه لیوان آب برام بیار به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب و یه مسکن برداشتم و توی بشقاب شیشه ای گذاشتم و بیرون اومدم ،بشقاب رو روی میز عسلی گذاشتم سرجام پشت میز روی زمین نشستم ،بابا قرص رو باز کرد و خورد ،هیچ حرفی نمیزد ،.نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده باشه ،زبون باز کردم و گفتم -بابا حال مامان چطوره ؟ چیکار کردین؟ چرا تنهاش گذاشتی ؟ بابا سری تکون داد و با صدایی که ناراحتی درش موج میزد و از بغض میلرزید نفسی کشید و گفت -براش دعا کن یاسمین ،نگار زیاد حالش خوب نیست ،براش دعا کن ،دکترا معدشو شستشو دادن ،خیلی دارو خورده و مشخص نیست که کی بهوش بیاد ،دکتر میگفت تموم میکنه ،کلی دکتر و پرستار دورش ریختن و معدشو شستشو میدادن ،بمیرم الهی این چه کاری بود با خودش کرد ،حواست کجا بود یاسمین دیدی که مادرت حالش خوب نیست چرا حواست بهش نبود ،اگر براش اتفاقی بیفته چیکار کنیم..بابا با گریه از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت ،اشک تموم صورتمو خیس کرده بود ،با شنیدن اون حرفا بغضم بیشتر شده بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهشتم هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خود
نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل خونرو برداشته بود ،با صدای گریه ی من سارا هم بیدار شد و اومد کنارم نشست ،دلم برای جفتمون میسوخت کنار هم نشسته بودیم و با صدای بلند گریه میکردیم ،برای مادری که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ،برای مادری که همه چیزمون بود و جز اون هیچ کسی رو نداشتیم.روزهای خیلی بدی بود ،مامان بهوش نیومده بود و حال هیچکدوممون خوب نبود ،حتی سارا هم حال خوبی نداشت و بهونه ی مامان رو میگرفت ،بابا شب تا صبح سر سجاده گریه میکرد و خدارو صدا میزد ،چقدر مامان بعد از بستری شدنش برای درمان اعصابش از بیمارستان نفرت داشت ،همیشه اسم بیمارستان که میومد حالش بد میشد ،اونوقت حالا روی تخت افتاده بود و اروم چشماشو بسته بود بدون هیچ دغدغه ای.حال بابا از هممون بد تر بود ،توی این ۲.روز تازه متوجه شده بودم که بابا چقدر عاشق مامانه ،خیلی پریشون بود و حواس درست و حسابی نداشت خیلی کم میخوابید و به اصرار کمی غذا میخورد ،گاهی فکر میکردم مامان چقدر خودخواه شده بود که به فکر بابا هم نبود و اون بلا رو به سر خودش اورد ،بابا توی این چند روز کلی نذر کرده بود و دائم میگفت نگار که بهوش بیاد میبرمش مشهد .نفسم رو با صدا بیرون دادم و چشم از آیینه گرفتم ،کیفم رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون زدم ،همزمان با من بابا هم که سارا رو خونه مامان بزرگش گذاشته بود برگشت ،قرار بود بریم بیمارستان ،جلو رفتم و به بابا سلام کردم ،با دیدن لبخندش سرجام خشکم زده بود،از شبی که مامانو بردیم بیمارستان لبخندی روی لب بابا ندیده بودم ،بابا با خوشحالی نزدیکم شد و جلوم ایستاد ،چشماش برق میزدن و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ،از دیدن لبخندش منم لبخندی زدم و گفتم -بابا خیر باشه چی شده خوشحالی ؟ بابا دستی به شونه ام زد و گفت : -یاسمین بدو بریم که مامانت بهوش اومده ،همین الان از بیمارستان زنگ زدن بدو دختر از خوشحالی دستمو جلوی دهنم گذاشتم وجیغ خفه ای کشیدم ،سر جام بالا پایین میپریدم و بابا بلند میخندید ،دستامو بالا گرفتم و خدا رو از ته قلبم شکر گفتم که صدامونو شنید و مامان رو بهمون برگردوند ،بابا لباساشو عوض کرد و با هم راه افتادیم سمت بیمارستان ،هر دو خوشحال بودیم و لحظه شماری میکردیم برای دیدن مامان ،خیلی زود به بیمارستان رسیدیم و با هم از ماشین پیاده شدیم ،بابا با نگهبان دم راهرو صحبت کرد و اون هم که توی این چند روز حال پریشون بابا رو دیده بود گذاشت رفتیم تو ،،از پله ها بالا رفتیم و از پرستاری که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود سوال کردیم و خودش راهنماییمون کرد سمت اتاق مامان ،هر لحظه به در اتاق نزدیک تر‌میشدم و خوشحالیم بیشتر میشد ،اشک توی چشمام حلقه زده بود ،دم در اتاق دستم رو روی قلبم گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم و توی دلم خدارو شکر کردم ،بخاطر اینکه همیشه هست و صدامو میشنوه ،چشمم به بابا افتاد که توی چهار چوب در ایستاده بود و با لبخند به داخل اتاق خیره بود ،خداروشکر که مامان همچین پشتیبان خوب و محکمی داشت .با صدای قدم های چند نفر چشم هامو باز کردم و سرم رو سمت در چرخوندم ،از لای چشم های نیمه بازم قامت پیمان رو دیدم که با لبخند توی چارچوب در ایستاده بود ،خوب توی چهرش میخوندم که چی کشیده و چقدر از دستم ناراحته پشت سرش چهره ی خندون یاسمین ظاهر شد ،مثل همیشه اروم و با اون چشمای مشکی و مهربونش نگاهی بهم انداخت و با پیمان اومدن تو،به تخت نزدیک شدن ،یاسمین اومد کنارم و شروع کرد به بوسیدن صورتم و قربون صدقم رفتن ، میبوسیدم و خداروشکر میکرد ،پیمان دست یاسمین رو گرفت و از روی تخت بلندش کرد و گفت : -تمومش کردی ،میزاری منم ببینمش ؟ یاسمین دستی روی چشمش گذاشت و با لبخند گفت : -ای به چشم ،بفرمایین ،اصلا همش برای خودتون ،ما که چیزی نگفتیم اقا پیمان فقط دلتنگ نگار خانم بودیم ... پیمان خنده ی ریزی کرد و در حالی که به سمت تخت میومد گفت : -شیطون نشو دیگه برو بیرون یکم ما پیر مرد پیر زن رو تنها بزار یاسمین چشمکی به من زد و از اتاق بیرون رفت .. پیمان لبه ی تخت نشست و خیره شد به صورتم ،به چشماش که نگاه میکردم هر لحظه از کاری که کردم پشیمون تر میشدم... پیمان دستشو دراز کرد سمتم ،با یه دستش دستمو گرفت و یه دستشو روی صورتم گذاشت و با انگشتش صورتم رو نوازش میکرد ،چشمام پر اشک شدن ،من چیکار کردم ،چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و اینقدر شوهر و بچه هامو عذاب دادم ،چرا اون همه قرص رو خوردم ....اونا کم عذاب نکشیده بودن که حالا بخاطر من ... با صداش خیره شدم توی چشم هاش ،چشم هایی که عاشقانه نگاهم میکرد ،چشم هایی که ازم دلخور بودن و کلی حرف برای گفتن داشتن ،صداش بغض داش ولی مثل همیشه با ارامش باهام حرف زد ،همیشه همین بود ،با صداش ارومم میکرد ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتونهم نکنه مامانم خوب نشه نکنه تنهام بزاره صدای گریه ام کل
توی این مدت خیلی عذابش دادم نمیتونستم خودمو ببخشم از یه طرف پیمان رو از یه طرف بچه هامو،مخصوصا یاسمین یاسمینی که تازه طعم خوشی رو میچشید اونروز توی بیمارستان پیمان باهام خیلی حرف زد ،خیلی ارومم کرد و بهم فهموند که دست به چه کار خطر ناکی زدم من اصلا به فکر خانوادم نبودم فقط به این فکر میکردم که باید از زندگی راحت بشم.بعد از چند روزی که توی بیمارستان بودم بلاخره دکتر مرخصم کرد وقتی اومدم خونه پیمان جلوم گوسفند قربونی کرد و کلی تدارک برام دیده بودن مادر پیمان هم خونمون بود و همشون از برگشت من خوشحال،مادر پیمان زن خیلی خوبی بود حتی به روی من هم نیاورد که چرا همچین کار احمقانه ای رو کردم خود پیمان هم اصلا سرزنشم نکرد و همش قربون صدقم میرفت و میگفت تو رو خدا دوباره بهم برگردوند وقتی رفتم خونه حتی سارا هم از دیدنم کلی ذوق کرده بود دخترک کوچولوم اگر من میمردم اون چیکار میکرد .تخت رو برام اورده بودن توی حال و منو خوابوندن روش و هر کدومشون برام یه چیزی میاوردن و بهم میدادن ،از خوشحالی نمیدونستن که چیکار کنن ،یاسمین اومد کنارم نشست و از این چند روز و حال و هواشون و حال پیمان برام گفت ،فکرشو نمیکردم که اینقدر عاشقم باشه و برای نبودنم اینقدر اشک بریزه با شنیدن اون حرفا از خودم متنفر شدم از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم ،جلوی ایینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم ،خیره شدم به چشم هایی که زیرش سیاه شده بود ،من چیکار میکنم کی ام چی ام با زندگی خودم و اطرافیانم چیکار میکنم.خیلی پشیمون بودم از بچه ها و پیمان خجالت میکشیدم حتی از خودمم خجالت میکشیدم من ۳۸سالم بود و مادر ۳تا بچه مادر ۲تا دختر که جلوشون الگو بودم اونوقت با کارهام ...اونروز جلوی آیینه به خودم عهد بستم که مادر خوبی برای بچه هام و زن خوبی برای پیمان باشم و سر قولی هم که به خودم دادم موندم ،با اینکه هنوزم حال روحی و جسمیم خوب نبود ولی تموم تلاشمو میکردم که بخاطر خانواده ام خوب باشم بخاطر پیمانی که کم سختی از دست زن سابقش نکشیده بود و از طرفی دوری بچش که پیشش نبود اذیتش میکرد دقیقا مثل من از یه طرف یاسمین که تنها وقتی خنده ی از ته دلشو دیدم که پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم و با کارهایی که پیمان براش میکرد خیلی زود باهاش صمیمی شد جوری که بهش میگفت بابا و بخاطر سارایی که تازه ۳ساله بود و هر رفتاری از ما خیلی زود روش تاثیر میزاشت و دوست هم نداشتم مثل کودکی من و یاسمین کودکی اون هم نابود بشه و با خاطرات بد توی ذهنش رشد کنه .پیمان ترتیب یه سفر ۶روزه به مشهد رو داد و برای هممون بلیط گرفت ،بچه ها از اینکه میخواستیم بریم مسافرت خیلی ذوق داشتن و لحظه شماری میکردن برای رفتن وسایل مورد نیازمون رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ،وقتی که اسم اون شهر رو شنیدم که پیمان همچین برنامه ای ریخته خیلی ناراحت شدم و دلهره گرفتم آخه اصلا خاطره ی خوبی از اونجا نداشتم حتی اسمش هم که میومد یاد روزی میفتادم که با رضا رفتم و توی اون گرما چطور آواره ی خیابون شدم و اخر هم انگشتر توی دستمو فروختم و برگشتم ،به پیمان گفتم که بریم یه جای دیگه من مشهد نمیام ولی یاسمین مخالفت کرد و گفت که من دوست دارم برم زیارت امام‌ رضا بخاطر یاسمین چیزی نگفتم و همگی راه افتادیم .گاهی فکر های بیهوده ای میومد سراغم و دلهره میگرفتم ولی خودمو با یه چیز سرگرم میکردم و با اون حال بدم میجنگیدم که خوب بشم ،بخاطر خانوادم ،بخاطر پیمان که برای خوشحالی من تلاش میکرد برعکس تصوراتم که از اون مسافرت ترس داشتم بهترین سفر عمرم شد و خیلی بهم خوش گذشت ،اولین بارم بود که با پیمان مسافرت میرفتیم ،پیمان خیلی خوش مسافرت بود و اصلا دلمون نمیخواست که برگردیم‌ خونه توی هتل که بودیم با یه خانواده ی خیلی خوبی آشنا شدیم ،یه زن و مرد مسن با یه پسر زنه از وقتی مارو دید هر دفعه به یه بهانه میومد پیشمون و سر صحبت رو باهامون باز میکرد و اخر هم یاسمین رو برای پسرش از من و پیمان خواستگاری کرد ،اصلا دوست نداشتم که یاسمین رو توی این سن شوهر بدم و میترسیدم که اونم مثل من شکست بخوره ،برعکس من که استرس داشتم پیمان خیلی ریلکس بود و حسابی با پسره و پدرش گرم گرفته بود ،اونا هم همشهری ما بودن ،من به زنه گفتم که دخترم میخواد درس بخونه و شوهرش نمیدم ولی اون دست بردار نبود ،نگاه های یاسمین به پسره از چشمم دور نموند و بیشتر زیر نظرشون داشتم ،جفتشون به هم نگاه میکردن و این ترس منو بیشتر میکرد که یاسمین عاشق اون شده باشه .... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همونجورم که فکر میکردم شد من تا جایی که میتونستم سعی میکردم که یاسمین باهام راحت باشه و حرف دلش رو بهم بزنه ،یه روز وقتی از زیارت برمیگشتیم بهش نزدیک شدم و نظر خودش رو‌پرسیدم و اون هم بعد از کمی مکث کردن بهم گفت که از پسره خوشش اومده.نمیدونستم چی در انتظارمونه و از همون امام رضا خواستم که راه درست رو جلومون بزاره روز برگشتمون رسید و وقتی میخواستیم از هتل بیایم بیرون ادرس خونشون و شمارشون رو دادن به پیمان و پیمان هم ادرس و شماره خودمون رو بهشون داد و برگشتیم تهران ،پیمان نظر یاسمین رو پرسید و از فردای اونروز رفت دنبال تحقیق کردن درباره پسره و خانوادش و هر بار که تحقیق میکرد فقط از خوبی های محمد میشنید محمد ۲۳سالش بود و پسر کاری و سر به زیری بود که از همون لحظه ی اولی که یاسمین رو دیده بود عاشقش شده بود چند روزی از برگشتمون گذشت و پدر محمد با پیمان تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن ،پیمان همه چیز برای شب خواستگاری فراهم کرد انگار که یاسمین دختر واقعی خودش بود و از هیچ چیزی براش کم نمیذاشت ،یاسمین خیلی خوشحال بود و از اینکه پیمان مثل دختر خودش دوستش داره بیشترخوشحال میشد ،شب خواستگاری که شد یاسمین زنگ زد به جواد و بهش گفت که اونم بیاد ولی جواد اونموقع که من ازدواج نکرده بودم چشم دیدن منو نداشت خوب میدونستم که الان با وجود همسر و به بچه دیگه هیچوقت منو قبول نمیکنه ،اون هر چی که بزرگ تر میشد و کینه ی توی دلش نسبت به من هم بیشتر میشد جواد با اینکه برای خودش مردی شده بود و سر کار میرفت ولی باز هم منو دوست نداشت .شب خواستگاری رسید و مهمونا اومدن از اینکه یاسمین اینقدر خوشحاله و به خودش میرسه منم خوشحال میشدم و کارهایی که هیچکسی برای من انجام نداد من برای دخترم انجام میدادم.اون شب من همه چیز رو به دست پیمان سپردم و ازش خواستم که اون براش تصمیم بگیره ،پیمان همونشب به خواستگار ها گفت که پدر واقعیه یاسمین نیست ولی به اندازه ی دخترش دوستش داره و براش چیزی کم نمیزاره ،بعد از اینکه جواب قطعی رو از یاسمین گرفت به خواستگار ها جواب مثبت داد و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و انگشتری توی دست یاسمین کردند.بعد از خواستگاری من تازه به فکر جهیزیه و خرید عقد یاسمین افتادم ،همه چیز گرون بود و من هم تا اون لحظه حواسم به مخارج نبود .بدون اینکه من چیزی بگم پیمان کارت بانکی یاسمین رو پر از پول کرد و خرید عقد رو به عهده ی خودشون سپرد و با هم شروع کردیم به خریدم جهیزیه ،با اینکه پول زیادی نداشت ولی مردونگی کرد و تا جایی که میتونست بهترین وسیله هارو برای یاسمین خرید و اونارو به عقد هم در اورد و فرستادشون سر زندگیشون ،توی تموم این مدت حتی یک بار هم جواد نیومد به دیدن یاسمین و با اینکه کار هم میکرد هیچ پولی بهش نداد ولی یاسمین پشتیبانی مثل پیمان داشت پیمانی که فرشته ی زندگی ما شد و خوشبختی رو به زندگیمون اورد ،از روزی که خدا پیمان رو بهم داد من طعم خوشبختی رو چشیدم.هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بعد از اون همه سختی و مشکلاتی که داشتم منم خوشبخت بشم و همسری مثل پیمان داشته باشم ،ولی خدا همیشه هست و هوای بندشو داره من با صبوری که داشتم تونستم خوشبخت باشم ،درسته بی عقلی های زیادی توی زندگیم کردم ولی شاید هر‌کسی به جای من بود بارها خودکشی میکرد و کارهای بدتر از من ،خیلی سخته که عزیز ترین افراد زندگیت بهت ضربه بزنن چوبش رو هم از خدا خوردن ولی هیچوقت درد قلب من کم نشد .سوسن بچه دار شد و بچش از روزی که به دنیا اومد ناراحتی کلیه داشت و هر روز دستش به دوا درمون بند بود و یه روز اومد و ازم حلالیت طلبید ولی من هیچوقت نمیتونم که ببخشمش ،با اینکه اصلا دلم نمیخواست که سر بچش بیاد ولی اون هم یه مادر رو با فرزندش عذاب داده بود و مامان منیژه ی من از غصه ی من مریض شد برادر سوسن هم شب عقد کنونش با ماشین تصادف کرد و با عروسش با هم فوت کردند.غلام برادر و همخون من که هیچوقت برای من برادری نکرد و فقط دنبال ضربه زدن به من بود خدا باهاش کاری کرد که هیچوقت توان ضربه زدن به کسی رو نداشته باشه اون معتاد شد و تموم زندگیشو از دم فروخت و مواد کشید ،اونا فقط همخون من بودن هیچوقت محبتی به من نکردن ،من هیچوقت توی زندگیم نتونستم برای خواهرم درد دل کنم ،خواهری که به چشم یه زن بد به من نگاه میکرد و شوهرش رو از من پنهان میکرد ولی چقدر ساده و بدبخت بود گلنار...به منی که همخونش بودم شک داشت و تموم حواسش رو روی خواهر مطلقش گذاشته بود غافل از اینکه زن های خیابونی شوهرش رو از چنگش بیرون اوردن و عباس جای دیگه ای سرش گرم بود...‌ ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عباس زن صیغه کرده بود و تموم حقوقش رو به اون زن خیابونی میداد و گلنار تنها کاری که تونست بکنه خونه ای که توش زندگی میکرد رو به نام خودش زده بود و عباس رو از خونه بیرون کرد ،ولی خدای من هنوزم که بود دست از سرش برنمیداشت و انتقام دل شکستم‌ رو ازش میگرفت ،یادمه همیشه بهم فخر میفروخت که بچه های من درس میخونن و تو فقط شوهر میکنی و طلاق میگیری ،دختر های گلنار برای همیشه پیشش موندن و هیچ خواستگاری براشون نمیومد جز یکیشون که ازدواج کرد و طلاق گرفت ،ارش پسرش رو زن داد وزنش تموم مال ارش رو بعد از عقد به نام خودش زد و مهرش رو گذاشت اجرا و طلاقش رو گرفت ،ولی گلنار با همه ی این بدبختی هایی که به سرش اومد باز هم به من میگفت چجور تو با ۲بار شوهر کردن اینقدر خوشبخت شدی ،دختر هاشم حسودی یاسمین رو میکردن ،چون یاسمین من که چند سال از اونا کوچیک تر بود باردار شده بود و اون ها توی خونه منتظر خواستگار بودن .... فرشته دختری برای جواد پیدا کرد و خودش براش رفت خواستگاری و عقدشون کرد و من برای عقد کنون پسرم نبودم ،ولی با همه ی این کارهایی که کرد روز های اخر عمرش خیلی بد عذاب کشید ،سرطان حنجره گرفته بود و با نی بهش غذا میدادن و بچه هاشم جمعش نمیکردن ،روز های اخر عمرش به یاسمین گفته بود که به نگار بگو حلالم کن ....چقدر راحت ظلم میکردن و فکر میکردن من هم به همین راحتی میبخشم ....از وقتی ۱۴سالم بود منو وارد بازی زندگی کردن و عذابم دادن ،غلام ..غفار که سرطان گرفت و شیمی درمانی میکرد ...رضا...کیارش و علی که اومدن به جسم و روحم ضربه زدن و رفتن و هیچوقت هم خبری ازشون نداشتم ... امروز که زندگی روی ارامشش رو بهم نشون داد و کمی از تلخی های گذشتم فاصله گرفتم میتونم بگم و ببالم به زنی که ۴۹سال زندگی کردم .امیدوارم از سرگذشتم لذت برده باشین و درس عبرتی شده باشه برای همه ی زنان ایران زمینم .زندگی به کام .. پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f