eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهفتم میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حا
همه‌ داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بودن.دلم نمیخواست چیزی رو که چشمام میدید باورکنم.حتی خدمتکارا هم لباس سیاه تنشون کرده بودن و گوشه ای بی صدا اشک میریختن.عمه رو دیدم که داشت میومد به سمتم.اشکاش میریخت و زیرلب چیزی میگفت نزدیک من شد و دستشو گذاشت روی شونه ام و با درد گفت اروم باش عمه آروم باش.حلقه اشک نگاهمو تار کرده بود اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه چی شده عمه؟ عمه منو گرفت توی بغلش و زد زیر گریه دستشو پشتم میکشید و چیزی رو که تااون لحظه روی زبونش نمیچرخید به زبون اورد تسلیت میگم دیبای عمه،تسلیت میگم توهم مثل عمت سیاه بختی با شنیدن این حرف عمه رو کنار زدم و مات و مبهوت نگاهش کردم.سرم گیج میرفت و چشمام همه جا رو سیاه میدید.جیغ زدم و جمشیدو صدا زدم.چنان جیغی زدم که حس کردم گلوم پاره شد.گلوم خشک شده و پشت سرهم جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.از خشکی گلوم و جیغ هایی که میکشیدم طعم خون توی گلوم حس کردم.اما دیگه هیچی برام مهم نبود.بچه توی شکمم ترسیده بود و خودشو محکم به دلم میکوبید من داشتم خواب میدیدم. نمیخواستم باور کنم.خودمو میزدم تا از خواب بیدار بشم.ناخن روی صورتم میکشیدم تا از دردش چشمامو باز کنم و ببینم که فقط یه خوابه هیچکس جلو دارم نبود جمال و قدیر دستامو گرفته بودن تا به خودم آسیب نرسونم.پاهامو محکم میزدم به زمین و جمشیدو صدا میزدم.مگه میشد در عرض یک شب سرنوشت و تقدیرم سـیاه بشه؟نه باورم نمیشد.میخواستن منو به زور ببرن توی اتاقم اما اجازه نمیدادم.زورم اینقدر زیاد شده بود که حتی جمال و قدیر هم جلو دارم نبودن وسط حیاط روی زمین افتاده بودم و زار میزدم و جمشیدمو صدا میزدم.صداش میزدم تا از در عمارت بیاد داخل جوابمو بده.اون که طاقت گریه هامو نداشت،اون که میگفت برمیگرده چرا نیومده؟بچه اش داره بی قراری میکنه.اون که بچمونو خیلی دوست داشت پس حالا چرا نمیاد که آرومش کنه؟نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته.حال خودمو نمیفهمیدم.فقط جمشیدو میخواستم.نگاهشو صداشو دنیا برام به آخر رسیده بودحتی خودمو و اون بچه رو از یاد برده بودم اینقدر گریه کردم و به سروصورتم کوبیدم که با صورتی خونین وسط حیاط روی زمین افتادم فقط صدای بقیه رو میشنیدم که نگران بچه بودن و میخواستن هرطور شده منو آروم کنن تا به بچه آسیبی نرسه.تمام قدرتم از بین رفتن بود و بدنم جونی نداشت.جمال و عمه دستمو گرفتن و بلندم کردن بردنم توی اتاق با دیدن اتاق درد دلم تازه شد و جمشیدو میخواستم با مظلومیت به جمال نگاه کردم و گفتم:جمال توروخدا منو ببر پیش جمشید،التماست میکنم الان کجاست؟میخوام ببینمش دلم داره تیکه تیکه میشه جمال..جمال همونطور که اشک میریخت گفت؛هنوز پیداش نکردن زنداداش ماشین پرت شده توی دره.درد ماهم همینه که ماشین و راننده پیدا شدن اما خان داداشو پیدا نکردن.ماشین آتیش گرفته و راننده سو خته اما هنوز خبری از جمشید نیست.حالا که هوا روشن شده دارن بازم میگردن تا پیداش کنن..انگار جرقه ی امید توی دلم روشن شد و با چشمایی پراز اشک و لبخندی تلخ گفتم:اصلا از کجا معلوم که جمشید توی اون ماشین بوده؟شاید جمشید شهر مونده ها؟لبام میلرزید و میخواستم امیدی به حال زارم بدم و مردن جمشیدو انکار کنم.جمال سری تکون داد و با ناامیدی گفت:از شهر خبر گرفتیم جمشید سوار همین ماشین شده و به سمت روستا حرکت کرده دلم آتیش گرفته بود.قلبم بی تابی میکردداشتم دیوونه میشدم...حالا عشقم کجاست؟همه کسِ من کجاست؟کور سوی امیدم خاموش شدهمه چیز برام سیاهی مطلق بود و وجودم همه اش درد بود و غم.صدای قدیرو شنیدم که جمالو صدا زد.جمال با عجله از اتاق رفت بیرون فهمیدم که خبری شده.منتظر بودم که کسی از در بیاد داخل و بگه جمشید هنوز زندست جمشید پیدا شده،جمشید هنوز نمرده...اما چشمم به در خشک شد و فقط صدای گریه بود که قلب داغدارم رو به درد میاوردعمه دستی به سرم کشید و لیوان ابی بهم داد و گفت:لبات خشک شده و ترک خورده دیبا آب بخور تا گلوت تازه بشه.دستی به لبام کشیدم و به انگشتم نگاه کردم که خونی شد لیوان آبو سرکشیدم و طعم خون رو توی گلوم حس کردم.صدای گریه ها بلند تر شد و همهمه بیشتر شد.روی پیشونیم عرق سردی نشسته بودمیخواستم برم بیرون و ببینم چه خبره عمه مانعم شد اما به حرفش گوش نکردم جمشید شوهرمه،پدر بچمه تکیه گاهمه باید بدونم الان کجاست و چه اتفاقی براش افتاده...از جام بلند شدم و تلوتلو میخوردم خودمو به حیاط رسوندم و متوجه شدم همه حالشون خیلی بدتر شده و گریه ها شدیدتر شده رفتم سمت جمال نگاهمو بهش خیره نگه داشتم و پرسیدم:چی شده جمال؟بهم بگوجمشید پیدا شده؟میدونستم جمشید دوست نداره حرفی بهم بزنه و رعایت حال و وضعیت منو میکنه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخ‌لقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت می‌گیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق + صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه. _اشتها ندارم بتول خانم ببرش بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت +یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم.. نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون... یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن. + خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟ _ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم +این سینی و ببرش بیرون. اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود. _ چیه؟ببرش دیگه .. سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد. لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم. اومد سمتم و جلو روم نشست +حالت بهم خورد؟ به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت _ خانم جان فکر کنم حامله اس. مامان لبخندی زد و گفت +دراز بکش گلاب رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم . یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت + بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش... بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت و رفت بیرون گلبهار اومد بالا سرم و گفت _حامله است؟ +فکر کنم باشه برو ماه جانجان و صدا بزن فقط کسی نفهمه. گلبهارم رفت و من با تعجب گفتم _ واقعا؟ +اره اما بازم قابله ببینه مطمئن بشیم طولی نکشید که ماه جانجان و قابله هم اومدن و مامان گفت که باید معاینه ات کنه .. از فکر کردن به معاینه اش تنم لرزید شنیده بودم که چجوری معاینه میکنه اما برخلاف حرفایی که شنیده بودم اومد طرفم و فقط رو شکمم ودست کشید الگنوهاش تو دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد و استرسمو بیشتر میکرد.مامان طاقت نیاورد و گفت _چیشد حامله است؟ جوابی به مامان نداد و یکم دیگ رو شکمم و دست زدوباز جاش بلند شد و به ماه جانجان گفت + مژده بده خانم جان..بارداره .. دامنش سبزه.. با ناباوری لبخند نشست رو لبم و به شکمم نگاه کردم .. واقعا حامله بودم؟ یعنی الان یک بچه تو شکمم داشتم..اما پس چرا حس خاصی نداشتم..همیشه شنیده بودم حاملگی پر از احساسای متفاوت و ..ادم از همون اول خودش میفهمه حامله است یا نه.. + مطمئنی؟ قابله دوباره سرشو تکون داد و با ذوق گفت _ اره خانم جان.. + نمیخواد معاینه اش کنی؟ _ لازم نیست خانم جان ..از رو لباسش حتی میتونم بفهمم.. + خب خدارو شکر.. خدا رو هزار مرتبه شکر..مژدگونیت پیش من محفوظه .بتول شروع کرد به کل کشیدم و مامانم فقط خندید ..از جام بلند شدمو لباسمومرتب کردم . گلبهار اومد طرفم و گفت _ وای چقدر خوش حال شدم.. گلاب داری مادر میشی.. خودم هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم باور کنم..از صدای کل کشیدنای قابله و بتول و کم کم گلبهار همه دور اتاقمون جمع شدن.. فرخ لقا متعجب اومد جلو و به بتول توپید + چخبرته؟ هر روز داره یک مصیبت شوم و بد اتفاق میفته تو کل میکشی؟ بتول انقدر خوش حال بود که هیچ توجهی به فرخ لقا نکرد و به کل کشیدنش ادامه داد . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوهفتم دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه ما
هیچی از زندگی که داشتم بهش نمیگفتم ،اون هم برای خودش مشکل داشت و من نمیخواستم غصه منو بخوره ،غم رو توی چهرش میدیدم و بی قراری که برای جواد داشت ....جواد اصلا بویی از انسانیت نبرده بود ،نه پسر خوبی ب ای نگار و نه برادر خوبی برای من بود ،فقط به حرف مامان فرشته گوش میکرد و کاری به کسی نداشت ،اون اصلا علاقه ای به کسی نداشت ،برعکس من که تموم زندگیم مامان نگار و مامان جون منیژه بودن ،فقط انتظار میکشیدم برای دیدن مامانم که کمی کنارش اروم بشم ،ولی یه روز که رفته بودم پیشش بهم گفت میخواد ازدواج کنه و اونروز من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی پیشش گریه کردم ،میترسیدم ...از اینکه دیگه نبینمش خیلی میترسیدم ،ولی بخت مامانم خیلی سیاه بود و دوباره طلاق گرفت و اینبار جوری شد که روزها میگذشت و من هر روز توی اون خونه بزرگ و بزرگتر میشدم ،بابا مدتی بود که خیلی حالش بد بود و دائمن میبردیمش دکتر ،مامان فرشته با ملوک دعوا میکرد و بابا رضا باز هم طرف ملوک رو میگرفت و اینقدر این بحث ها و دعوا ها طول کشید و بابا غرق مواد شد که اخر هم سکته کرد و مرد .درسته برام پدر خوبی نبود ولی با همه ی نامهربونی هاش و کمبود هایی که برام میذاشت بازم دوستش داشتم و دوست داشتم که باشه ،حتی همون گوشه ی زیر زمین ... وقتی بابا مرد دیگه نمیشد طرف مامان فرشته رفت ،جوری بود که چند باری ملوک رو کتک زد و اونو باعث مرگ بابا میدید ،با بابا بهروز سر ناسازگاری میگرفت و اون هم مثل همیشه یه گوشه مینشست و فقط غصه میخورد .... دیگه نمیتونستم توی اون خونه بمونم ،به جواد گفتم بیا بریم پیش مامان ولی اون اسم مامان که میومد ابروهاشو توی هم گره میزد و سرم داد میکشید ،وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه مامان منیژه ...حتی کسی ازم نخواست که بمونم یا براشون مهم نبود کجا میرم .... مامان خیلی کمکم میکرد و همه ی تلاشش رو میکرد که من غمی نداشته باشم ،کنار مامان که بودم تنها غصم مرگ بابا بود که مامان منیژه با صحبت هاش ارومم میکرد .... همه چیز خوب بود و من کنار مامان خوشبخت بودم ،یه روز که پسر عموی مامان اومد و بهش گفت که برات خواستگار اومده دنیا روی سرم اوار شد ،ترس از اینکه دوباره برگردم توی اون خونه مثل خوره روحم رو میخورد ،ولی مامان بهم قول داد که هیچوقت تنهام نمیزاره .... ولی سر قولش نموند ،درسته مرگ مامان منیژه سخت بود برای هممون سخت بود و هممون رو نابود کرد ...ولی ما زندگیمون خوب بود ،با اومدن بابا پیمان تو زندگیمون هم من و هم مامان روی ارامش رو دیدیم ...بابا پیمان برای من مثل یه پدر واقعی و برای مامان همه چیز بود ،پس چرا اینکارو باهامون کرد ،چرا یه غم دیگه تو زندگیمون اورد ،چرا نمیزاره حالا که خدا میخواد ما هم خوشبخت باشیم ...من دیگه بچه نیستم ،۱۶سالمه و همه چیز رو میفهمم و درک میکنم ،مامان خیلی عذاب کشید و یه جاهایی از زندگی ادم کم میاره ،ولی مامان دیگه تنها نبود ،من و سارا بدون اون چیکار کنیم .با صدای در ورودی از فکر بیرون اومدم ،دستی به گردن خشک شدم کشیدم ،هوا روشن شده بود و نور خورشید نصف فرش رو گرفته بود،سرم رو به سمت در چرخوندم و به بابا نگاه کردم که با حالی پریشون و سری افتاده اومد تو و در رو بست ،با دیدنش ترس وجودمو گرفت ،سر سارا رو از روی پام برداشتم و کوسن مبل رو زیر سرش گذاشتم و از جام بلند شدم ،به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم ،دستامو توی هم گره زدم بابا سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم کرد وقتی چشمای قرمز و متورمش رو دیدم اشک توی چشمام حلقه زد ،با صدای ارومی زیر لب اسمشو صدا زدم ،بابا چشم ازم گرفت و به سمت مبلا رفت ،روی مبل یه نفره نشست و سرش رو با دست گرفت و گفت -یاسمین یه مسکن و یه لیوان آب برام بیار به سمت اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب و یه مسکن برداشتم و توی بشقاب شیشه ای گذاشتم و بیرون اومدم ،بشقاب رو روی میز عسلی گذاشتم سرجام پشت میز روی زمین نشستم ،بابا قرص رو باز کرد و خورد ،هیچ حرفی نمیزد ،.نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده باشه ،زبون باز کردم و گفتم -بابا حال مامان چطوره ؟ چیکار کردین؟ چرا تنهاش گذاشتی ؟ بابا سری تکون داد و با صدایی که ناراحتی درش موج میزد و از بغض میلرزید نفسی کشید و گفت -براش دعا کن یاسمین ،نگار زیاد حالش خوب نیست ،براش دعا کن ،دکترا معدشو شستشو دادن ،خیلی دارو خورده و مشخص نیست که کی بهوش بیاد ،دکتر میگفت تموم میکنه ،کلی دکتر و پرستار دورش ریختن و معدشو شستشو میدادن ،بمیرم الهی این چه کاری بود با خودش کرد ،حواست کجا بود یاسمین دیدی که مادرت حالش خوب نیست چرا حواست بهش نبود ،اگر براش اتفاقی بیفته چیکار کنیم..بابا با گریه از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت ،اشک تموم صورتمو خیس کرده بود ،با شنیدن اون حرفا بغضم بیشتر شده بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شصتوهفتم حالا مشکلم فقط پیدا کردن خانه نبود باید دنبال کار هم
آرش زودتر از آنچه که فکر می کردم جواب تماسم را داد، انگار منتظر تلفن من بود که به محض برقرار شدن تماس با لحن خشکی  گفت: -  چی می خوای؟آب دهانم را قورت دادم: -  آرش چرا این کار رو کردی؟ تو که می دونستی من به پول اون کار احتیاج دارم؟ پوزخند زد: -  چیه؟ مگه یه روزه خونه نگرفتی حالا هم برو  یه روزه کار پیدا کن. -  آرش.......میان حرفم پرید. -  تا وقتی از این شهر نری باید منتظر بدتر از اینا باشی.جدیت صدایش دلم را لرزاند. در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم، گفتم: -  آرش به خدا من کاری به تو و نازنین ندارم. با عصبانیت سرم داد کشید. -   تو چه گهی هستی که بخوای با من و نازنین کار داشته باشی.از تحقیرش کمرم خم شد ولی باز هم تلاش کردم: -  آرش تو که خودت دیدی آذین مریضه. اگه به من رحم نمی کنی به آذین رحم کن. آخه من با یه بچه مریض کجا برم. -  هر گورستونی که می خوای برو. فقط برو.دیگر به التماس افتاده بودم: -  آرش اگه می خواستی تنبیه ام کنی به خدا تنبیه شدم. بهت قول می دم دیگه هیچ وقت به تو و زنت نزدیک نشم. بهت قول می دم دیگه طرف خاله نرم. بهت قول می دم تو هیچ جمع خانوادگی پیدام نشه. با لحنی پر از تمسخر گفت: -  خیلی خودت و دست بالا گرفتی بدبخت. فکر کردی کسی تو رو توجمع فامیلی راه می ده که داری زر، زر  می زنی.نالیدم: -  خوب پس مشکل چیه؟ -  مشکل اینه که من و نازنین نمی خوایم وجود نحست، توی شهری باشه که قراره بچه های ما توش بزرگ بشن. فهمیدی یا نه؟دیگر نتوانستم جلوی شکستن بغضم را بگیرم. در حالی که گریه می کردم گفتم: -  تو رو خدا آرش، تو رو خدا این کار رو با من نکن. من نمی تونم تک و تنها تو یه شهر غریب زندگی کنم. من از پسش برنمیام. با غیظ گفت: -  وقتی اون غلط اضافه رو می کردی باید به فکر این روزا می افتادی. -  به خدا من نازنین و از پله پرت نکردم. به خدا.........پوزخند زد. قلبم به درد آمد ولی باز هم سعی خودم را کردم نه به خاطر خودم به خاطر آذین. -  آرش اگه بیام و از زنت معذرت بخوام درست می شه؟ من و میبخشی؟ -  معذرت بخوای؟  از زنم معذرت بخوای؟ نه سحر جان اگه روی پاهای زنم بیفتی و ته کفشاش و لیس بزنی هم از حرفم کوتاه نمیام. سکوت کردم. لحن پر از تحقیرش وجودم را به آتش کشید. ولی او به همین تحقیر بسنده نکرد و دوباره تهدیدم کرد. -   سحر فقط دو هفته فرصت داری تا  گورت و از این شهر گم کنی و بری  وگرنه تضمین نمی کنم بلایی سر خودت و دخترت نیاد.از فکر این که آرش بلایی سر آذین بیاورد، چشم هایم سیاهی رفت. به دیوار تکیه زدم تا نیفتم. خواستم دوباره چیزی بگویم ولی آرش تلفن را قطع کرده بود. همان جا روی زمین نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم.می دانستم این همه کینه فقط به خاطر نازنین نبود، آرش داشت انتقام آن روز را هم از من می گرفت. انتقام همان روز که پشت تلفن با لحن پیروزمندانه ای به او گفته بودم خانه پیدا کرده. آرش تحمل نداشت من حتی برای یک لحظه در این بازی پیروز بشوم. آنقدر به همان حال ماندم تا صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه موبایلم که هنوز توی دستم بود، انداختم. مژده پشت خط بود: -  کجایی سحر؟ نمی دانستم چقدر آنجا کنار خیابان نشسته بودم و گریه کرده بودم ولی حتماً خیلی دیر شده بود که مژده با من تماس گرفته بود. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم: -  دارم میام؟ -  چی شده سحر؟ چرا صدات اینجوریه؟ -  میام خونه تعریف می کنم.وقتی به خانه رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود و فقط مژده و آذین در خانه بودند. آذین را بغل کردم و به خودم چسباندم.مژده که با نگرانی به صورتم نگاه می کرد، آذین را از بغلم بیرون کشید: -  برو دست و صورتت و بشور بیا شام بخوریم. قیمه گذاشتم.سری تکان دادم به سمت سرویس بهداشتی رفتم. در آینه به صورتم نگاه کردم. رنگم پریده بود و چشم هایم از شدت گریه سرخ شده بود. در همین یک روز ده سال پیر شده بودم.وقتی برگشتم مژده و آذین توی آشپزخانه بودند. پشت میز کنار آذین نشستم. مژده همانطور که بشقاب ها را روی میز می چید گفت: -  حالا بگو چی شده؟شانه ای بالا انداختم. -  مهم نیست. هر جا که بشه. فقط باید برم. دیگه نمی خوام تو این شهر بمونم.دیگه هیچی توی این شهر نیست که بتواند من و پایبند خودش کند. من تو این شهر نه خونه ای دارم و نه خونواده ای و نه حتی کاری که بتوانم ازش پول در بیاورم و اموراتم را بگذرانم. پس دلیلی برای موندن ندارم.با عصبانیت بشقاب خورشت را روی میز گذاشت: -  می خوای بذاری آرش شکستت بده.لبخند تلخی زدم. مژده نمی دانست که من همین الان هم از آرش شکست خورده بودم، آن هم به بدترین نحو ممکن. کاش به حرفش گوش کرده بودم و دور خانواده ام را خط کشیده بودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوهفتم یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ول
فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت.خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم خواهش می کنم ولش کن خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟ گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست و ما دل این کارا رو نداریم اصلا یکبار به دیدنش نیومده به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته گفتم من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم نمی دونم آخه داری میری سراغشون گفت نه بابا نمی خوام کاری بکنم آبروی خودمون میره درست نیست اون نمی فهمه من که باید بفهمم میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته تو مراقب مامان بزرگ باش نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود منو که دید پرسید تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین گفت آره گرسنه هستم بده خودم قاشق قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت حالا می خوام بخوابم فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید کنارش موندم تا خوابش برد صدایی از بیرون شنیده نمی شد وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما سراغ خانم رو هم گرفت شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن حالا هوا تاریک شده بود چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد شالیزار هم رفته بود به اتاقش از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود حالت ماتزده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم.سرم رو گرفتم و بلند گفتم من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان گفت وا بدون مشورت با من چرا قرار گذاشتی آقام گفت خب دیشب حرف زدیم دیگه مامان اخمی کرد و گفت من پارچه دادم به خیاط نمیتونه زودتر بده آقام با حرص گفت دیگه خودت میدونی من قرار گذاشتم برو حاضری بخربرگشتم تو اتاق و استرس گرفتم نکنه دارم اشتباه میکنم نکنه حرف مردم راست باشه بدجور فکرم مشغول بودکاش یکی بودمیتونستم باهاش حرف بزنم اما کسی رو نداشتم ثریا هم دنبال اتو گرفتن و ضایع کردن من بودالانم که کلا باهام لج افتاده بودفردا صبح مامان حاضر شد و گفت برم پیش راضیه ببینم لباسها رو میتونه تا فردا بده بیحال روی پله ها نشسته بودم،مامان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت چته چرا رنگت پریده گفتم مامان نکنه حرف مردم راست باشه همونطور که چادر سرش میکرد گفت باشه هم تو باید زرنگ باشی و جمع و جور کنی خودم بلدم چیکار کنیم با نگرانی نگاهی بهش کردم و گفتم همونطور که زندگی ثریا رو داری روبه راه میکنی؟چشم غره ای بهم کرد و گفت تو بچه ای حالیت نیست این چیزا.مامان رفت و برگشتم تو اتاق استرس بدی داشتم نیم ساعتی گذشته بود که صدای زنگ در اومدبلند شدم ببینم کیه و با خودم گفتم مامان چه زودبرگشت دیدم ثریا هست و داره پله ها رو میاد بالاسلام دادم و با اخم جواب دادگفتم چی شده ثریا چرا اینطور اخمات تو همه منو با دست کنار زد و گفت مامان کجاس گفتم رفت پیش خیاط با شنیدن اسم خیاط برگشت سمتم و گفت برا چی گفتم پارچه داشتیم بردیم دادیم برامون لباس بدوزه برا مراسم بله برون با حرص گفت چرا به من نگفت گفتم نمیدونم رفت رو پله ها نشست و گفت اره دیگه منو برا چی خبر کنه دختر دردونه و پری سیماش داره عروس میشه اونم با کی داره عروس حاج مسلم میشه با تعجب گفتم ثریا مگه تو رو به زور شوهر داد که الان دلخوری خودت خواستی برگشت سمتم و گفت میخواستم از دست مامان خلاص بشم تو چی میفهمی اخه الانم گرفتار بدترش شدم گفت از اول هم فرق میزاشتن بین من و توچون تو خوشگل تر بودی گفتم چرا داری چرت میگی چه فرقی تو خودت اصرار داشتی یا این یا هیچ کس دیگه تو همین بحثها بودیم که مامان اومدبا دیدن ثریا همونطور که داشت چادرشو برمیداشت گفت چه عجب یادت افتاد مادر و خواهری داری ثریا با دلخوری بلند شد و گفت بفکر بدبختی های خودمم وقت نکردم ببینم شما تو خوشی چیکار میکنیدمامان نگاه خیره ای بهش کرد و گفت چی شده مگه ثریا شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن که مامان گفت چی شده بازثریا با ناراحتی گفت از وقتی از اینجا رفتیم شروع کردن به بهانه گیری شوهرم صبح تا شب فقط میگه بابات داماد پولدار میخواد بگیره دیگه محل سگ به ما نمیده مادر و خواهرش از یه طرف دیگه رو اعصابمن با دیدن حال و روز ثریا تردیدم بیشتر میشد اما دیگه مجبور به ادامه بودم مامان گفت غلط کردن میگم زبونشونو ببندن ثریا نگاهی به مامان کرد و گفت برا همین اومدم تو رو خدا نجاتم بده وگرنه هم خودمو میکشم هم اونارومامان اومد از پله ها بالا و با دستش بازوی ثریا روگرفت و بلندش کرد و گفت چرت و پرت نگو بیا درستش میکنم با ثریا رفتن اتاق مامان بیحال و افسرده روی پله ها نشستم و زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام هزار تا فکر و خیال بهم حمله کرده بودنکنه مادر و خواهر بهرامم بامن خوب تا نکنن نکنه با بهرام نسازم خونواده ما کلا طلاق و خیلی بد میدونستن و اجازه همچین کاری رونمیدادن رقیه خانوم پله ها رو داشت می اومد بالا که منو دیدگفت عه خانوم جون چرا اینجا نشستی بلند شوگفتم حوصله ندارم رقیه گفت عه چرا عروس به این خوبی چرا باید بی حوصله باشه گفتم دلت خوشه عروسی بخوره تو سرم رقیه خانوم نشست کنارم و گفت خانوم جون نکنه دوبه شک شدی گفتم آره بدجورگفت طبیعیه همه دخترا قبل عقد اینطورمیشن خوب میشی عقد و که بخونن و محرم بشید درست میشه با آرنجش زد به پهلوم و گفت پسر خوبی بنظر می اومدگفتم رقیه میگن با خانواده اش ناسازگاره اگه با منم نسازه چی دستش و گذاشت رو زانوشو نیم خیز شد تا بلند بشه گفت زن باید مرد و رام خودش کنه بعد هم خم شد در گوشم و گفت البته نه با کارایی که مادرت میگه.خنده تلخی کردم و رقیه خانوم رفت سمت اتاق مامان و گفت خانوم ناهار چی بپزم‌ثریا در و باز کرد و بی حوصله چادرشو سرش کرد و گفت من رفتم دیگه.گفتم بمون ناهار پیش ما بدون توجه به من پله ها رو پایین رفت و خداحافظی سردی کرد و رفت.بلند شدم و رفتم پیش مامان گفتم راضیه خانوم چی گفت مامان گفت راضیش،کردم فردا صبح لباسها رو تحویل بده.بعد هم بلند شد و گفت برم من خاله هاتو خبر کنم و مهمونارو دعوت کنیم گفتم مگه مهمون هم میاد گفت وا دختر بله برونه دیگه میان شیرینی بخورن.گفتم اونا هم مهمون دعوت میکنن مامان گفت اره دیگه نشستم کنار تخت و گفتم مامان. نکنه اشتباه میکنیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ممنون که درکم میکنی برو برای محبوب عروسی بگیر داشتم بیرون میرفتم که گفت راستی یادت نره منم دعوت کنی عروسی بهش چشمکی زدم و گفتم قراره همه بخاطر مالک خان بیان عروسی رفتنمو نگاه کرد با مشورت خانم‌ جون تو تدارک عروسیش بودیم‌ وقتی اون و احمد رضا رو کنار هم میدیدم از ته دلم‌خوشحال بودم‌ خانم جون داشت براش جاهاز میخرید و خود محبوب تشک هاشو میدوخت و حتی نمیدونست اونا مال خودشه.مامان رختخوابشو تکمیل کرد و سرویس های قابلمه روحی و مسی و کلی ظروف گلسرخی براش خریدیم‌ یکی ازاتاق ها پشت روداشتیم میچیدیدم و مدام محبوب میگفت اینجابرای چیه و میگفتیم قراره یکی از دخترهای عمارت شوهرکنه محبوب دلخور شد ولی به زبون نیاورد اتاق رو چیدیم و گفت این همه جاهاز واجب بوده؟ اره خانم قراره یه دختر خوشگل بیاد اینجا کی هست اون دختر؟نمیدونم میگن دختر اشپز اینجاست برای یه غریبه دارین اینجور جاهاز میچینین؟خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نمیاوردم زیر زیرکی نگاهش کردم گفتم ما برای اشنا هامون اینجوری مراسم میگیریم حرص میخورد و دندوناشو بهم فشرد و گفت اره دیگه اونا خیلی زحمت کـشن روی تختشون پتو پهن کردم و گفتم ببین چقدر نرم و لطیفه اره تو اینجا کم یاب.مالک خان گفته براش از همه چیز بهترینشو بخریم‌ قراره خانواده شوهرش بیان و ببینن صندوق رو پراز پارچه کردیم و دیگه کاری نمونده بود زمین فرش پهن بود و کمدهای قشنگی بالای اتاق پردهاشو نصب کرده بودن لباس عروسش دوخته شده بود محبوب جلو رفت به تورش دستی زد و گفت چقدر قشنگه خوشت میاد بنظرت ایرادی نداره ؟‌محبوب نفس عمیقی کشید و گفت خیلی قشنگه دامنش خیلی قشنگ پف داره چقدر تورش قشنگه سنگ دوزی هاش رو ببین بنظرت عروس خوشگل میشه با این؟‌مگه میشه خوشگل نشه این لباس خیلی قشنگه همه دخترها ارزوشو دارن اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت خوشبخت باشن بیرون رفت و من و خانم جون به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده محبوب خبر نداشت اون عروس خوشگل خودشه مهمونادعوت بودن و حیاط رو چراغونی کردیم صبحش محبوب رو با خودم بردم حموم و گفتم بیا دوتایی تمیز بشیم شب عروسی داریم محبوب تمام مدت ساکت بود و خجالت می کشید ارایشگر خبر کرده بودیم و موهای منو بالای سرم جمع کرد محبوب نشست و گفتم‌ بیا جلو حالا نوبت توست ارایشگر صورتشو میخواست بند بزنه که گفت نه زشته تا عروسی نکردم‌ اخمی کردم و گفتم من میخوام بند بزنی هرکسی حرفی زد بگو دستور خانم محبوب ناچار نشست و صورتش مثل پنبه سفید شد ابروهاش نازک شد و چقدر تغییر کرده بود مهمونا اومده بودن و صدای دایره زنها میومد عطر پلو و مرغ تو فضا پیچیده بود محبوب تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت این منم موهاش بالای سرش جمع بود و یهو تاج رو روس سرش گذاشتم و گفتم‌ ببین چه عروس خوشگلی شدی ؟لباس عروس رو مریم داخل اورد و گفت اینم لباس عروس خانم رو بهش گفتم بچه های من خوابیدن؟ بله شیرشون رو خوردن و پیش مادرتونن رو به محبوب گفتم بیا لباستو بپوش محبوب خیره بهم بود جلو رفتم دستشو فـشردم و گفتم‌ چی فکر کردی خانم‌؟ مگه از تو عزیزتر هم دارم‌ اون اتاق و اون جاهاز فقط در شان توست خانواده احمد رضا همه اون بیرونن از این عروسی و اون جاهاز قراره چشم باز بمونن محبوب بغض کرده بوددستشو رو دهنش گزاشت و گفت باورم نمیشه چرا باورت نمیشه از تو مگه عزیزترم دارم تو دخترمایی تو نور چشم منی دستهامو براش باز کردم و محـکم‌ تو اغـوشم اومد همو فشردیم و گفتم خوشبخت باشی زود باش اقا داماد منتظرته محبوب لباس عروس رو تـنش کرد کفش هاشو پاش کرد و مثل طلا میدرخشید بیرون میرفت و براش کل میکشیدیم روی سرش نقل میپاچیدیم و میخندیدم مالک جلو اومد و گفت عروس خانم تو دست راست منی قرار نیست عروس شدی منو دست تنها بزاریا محبوب بیشتر شوک زده بود احمد رضا کت و شلوار تـنش بود و با لبخندی اومد جلو و گفت ممنونم مالک خان بالاخره همه عمارت تو جشن و شادی بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f