نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوهشتم و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتونهم
شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که گیج شده بود دوباره پرسید
+ چخبره؟
ماه جانجان لبخندی زد و گفت
_ به عروست کادو بده فرخ لقا ..دامنش سبز شده به سلامتی..
فرخ لقا ماتش برد و از شنیدن این خبر خوش حال نشد که هیچ..انگاری غم عالم نشست تو دلش..صورتش وا رفت و بهت زده به من نگاه کرد
+حامله است؟
_ اره حامله است.
مامان پوزخندی به فرخ لقا زد و بلند به جمعیتی که جمع شده بودن گفت
+ برای سلامتیش و سلامتی بچه تو راهش و کوری چشم حسودا یک صلوات بلند بفرستین.
صدای صلوات از گوشه و کنار بلند شد مامان اومد طرفم و دستمو گرفت بلندم کرد .
بردم سمت در اتاق و از بین کل کشیدن زنا ردم کرد. رو ایوون کنار ماه مانجان وایستادم...ترنج از اتاقش اومد بیرون و با زری حرف زد و صورت به یک ان تغییر حالت داد و کم کم رفت تو خودش..
باید اعتراف میکردم الان تو این وضعیت هیچ خبری بهتر از این نبود
حلیمه هم کنار ترنج و فرخ لقا وایستاده بود و در گوشی باهاشون حرف میزد و با عصبانیت به من نگاه میکرد.شده بود اتیش بیار معرکه..
گلنسا دایره برداشته بود و میزد و یکی از زنها میخوند و بقیه هم گاهی همراهیش میکردن..
یکی اسپند دود میکرد و یکی شعر اسپند میخوند..
دورو برم انقدر شلوغ شده بود که ترنج و فرخ لقا و حتی دعوا دیشبم با الوندرو هم فراموش کردم و با ذوق و هیجان به اطرافم نگاه میکردم .. استرس گرفته بودم و به این فکر میکردم الوند بعد شنیدن این خبر چه عکس العملی از خودش نشون بده
ساحر هم از اتاق بیرون اومده بود و کنار مادر ترنج وایستاده بود .
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان یک سریا شعر میخوندن که سر و صدا کمتر شد و حواس همه به خان و الوند که وارد عمارت شدن پرت شد ..
الوند متعجب به رو ایوون نگاه میکرد و من با خجالت سرم و انداختم پایین.
نزدیک تر که شد زنها شروع کردن به کل کشیدن وخان هم متعجب به این طرف اونطرف نگاه میکرد و دنبال دلیل این خوشحالی کردنا بود..از پله ها اومدن بالا و اومدن طرفمون که خان پرسید
+ چخبر شده مادر؟
ماه جانجان با لبخند نگاهش کرد و گفت
_ خدارو شکر بعد مدت ها خبرای خوب دارم برات ایرج .
زنها باز یک صدا کل کشیدن و ایرج متعجب گفت
+ خیر باشه..چه خبری؟
ماه جانجان با لبخند گفت
_ خیره.
نگاهش رفت سمت الوند و گفت
+ چشمت روشن باشه خانزاد .. دامن زنت سبز شده ..
همه سر و صدا ها خوابید و الوند که انگار متوجه منظور ماه جانجان نشده بود متعجب به من نگاه کرد
ارباب شروع کرد به خندیدن و ضربه ای به پشت الوند زد
_ مبارکت باشه پسر .. پس چرا اینجا انقدر سوت و کوره.
سرم که از خجالت انداخته بودم پایین گرفتم بالا و به الوند نگاه کردم
اروم پرسید
+ حامله ای؟
سری تکون دادم که لبخند نشست رو لباش..
چشمم به پشت سر الوند افتاد که ترنج با چشمای پر از عصبانیتش به من نگاه میکرد و خیره بود بهم..
تو عمارت هیاهویی به پا شده بود که اون سرش ناپیدا ..هر کس کاری میکرد و به دستور خان دوباره چند تا گوس فند و به خط کرده بودن که تو ابادی تقسیمشون کنن
الوند همون لحظه اومد طرفم و دستمو گرفت بردم تو اتاق و در و بست محکم کشیدم سمت خودش و رو سرمو بوسید .
از خوشحالی فقط میخندیدم و هنوز نتونسته بودم باور کنم که واقعا حامله ام ..
سر و صدا هنوز از بیرون میومد و همه مشغول شادی کردن بودن...
خصوصا که انقدر توی این مدت همه اتفاق های بد پشت سر گذاشته بودن و از طرفی با این بلاهایی که سر این و اون میومد عمارت شده بود ماتم کده و حالا با این اتفاق همه فرصت پیدا کرده بودن که یکم شادی کنن...
به دستور خان دوباره دیگهای نذری غذا به پا شد...
تا شب و همه زنهای عمارت یک صدا کل میکشیدن و دف می زدن و منم بینشون نشسته بودم و فقط با ذوق به این طرف و اونطرف نگاه میکردم .ظاهراً این قصه بدشگونی و بدیمنی به کلی فراموش شده بود دیگه هیچکس ازش حرفی نمی زد هرچند که مادر ترنج و فرخ لقا چند باری خواستن که بحثی بندازن وسط و یکجوری این بساط به پا شده رو جمع و جور کنن هرازگاهی هم حرفی از اتفاقای بد میزدن اما هیچکس دیگه به حرفاشون گوش نمیداد و همه سرگرم خودشون بودن.
****
چند روزی گذشته بود و الوند اصلا اجازه نمی داد که از جام بلند شم یا بخوام کاری انجام بدم با این اتفاقات اخیر حساس شده بود اگه از دستش برمیاومد حتی برای سرکشی هم نمی رفت و میشست تو اتاق کنارم تا ازم مواظبت کنه. به گفته مامان زیاد از اتاق بیرون نمیرفتم و بیشتر وقتمو توی اتاق میگذروندم.ترنج و فرخ لقا و به دنبال این بودن که بحثی به پا کنن یا اینکه مامان میگفت ممکنه که بلایی سر بچه ام بیارن
برای همین ترجیح می دادم که این چند ماه اول را یک کم رعایت کنم و تا میتونم ازشون دوری کنم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتونهم شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتاد
با حامله شدن من دیگه حرفی از ازدواج ترنج و الوند وسط نیومده بود میدونستم که الان ترنج و مادرش انقدر عصبانی هستن که هر کاری از دستشون بربیاد انجام بدن تا این اوضاع به نفع خودشون عوض کند...
پدر ترنج خیلی وقت بود که برگشته بود به عمارت خودش اما مادرش همین جا مونده بود نمیدونستم که کی میخواد بره ظاهرا کمر همت بسته بود که اول دخترشو به عقد الوند در بیاره و بعدش بره دنبال زندگی خودش...
از فردای روزی که همه متوجه شدند من حاملم اتفاقای بد بیشتر و بیشتر شروع شدن
با اینکه الوند همه جا نگهبان گذاشته بود اما بازم این اتفاقا ادامه داشتن و هیچ جوره نمیتونستیم که متوقفشون کنیم
اما الوند می گفت که مطمئناً همه اینا سر مادرترنجه فقط حیف که هیچ مدرکی نداشت برای اثبات کردنش از طرفی از روزی که متوجه بارداریم شده بود دیگه کاملا از ترنج کنده بود و دیگه علنا داشت ازبه هم زدن این ازدواج حرف میزد...
انگار که الوندم دنبال بهونه یا مدرکی بود تابتونه این وصلت و به هم بزنه چون خودش میدونست که ارباب یا پدرترنج اجازه نمیدن که به همین راحتی این وصلت به هم بخوره!!
بالاخره جفتشون سر این مسئله کلی با هم دیگه معامله کرده بودن و الوندم اسم خودش رو روی ترنج گذاشته بود و این برای خانواده ترنج یک سرشکستگی حساب میشد...
این شده بود که خان می گفت در هر شرایطی الوند و ترنج باید با هم ازدواج کنن و حالا الوند در به در دنبال یک راه بود تا خودش را از این ماجرا بکشه عقب منم ساکت نشسته بودم و هر چی که افسون بهم یاد داده بود از مامان یاد گرفته بودم گذاشته بودم وسط تا الوند طرف خودم نگه دارم و ظاهراً موفق هم شده بودم.
این روزا رفتار مامان به شدت عجیب شده بود.نمیدونستم دوباره میخواد چیکار کنه و چی تو سرش میگذره اما مطمئن بودم که بازم داره یه کارایی انجام میده
حتی گلبهار هم متوجه رفتارا شده بود و چند بار به من گفته بود که به مامان رفتارش مشکوکه. از طرفی خواستگارهای گلبهارم پیغام فرستاده بودن که جوابمون چیه و اگه جواب مثبته هرچی زودتر بیان تا برای بقیه موضوعات حرف بزنن. ماه جانجان می گفت بیشتر از این نمی تونیم منتظرشون بذاریم و قرار بر این شد که برای دو سه شبه دیگه باهاش قرار بذاریم تا بیان عمارت و حرفاشونو بزنن.
گلبهارم از خدا خواسته با اینکه به شدت استرس داشت اما خیلی خوش حال بود و میگفت که دلش میخواد هر چی زودتر بره سر خونه زندگی خودش..
میدونستم که چقدر زیاد از زندگی تو این عمارت خسته شده...
انقدر درگیر مشکلاتم بودم و جنگیدن برای حفظ الوند که انگاری یادم رفته بود اصلا چرا با الوند ازدواج کردم و با خودم قرار گذاشته بودم چیکارکنم .مرگ ناحق ارسلان و..ارسلانی که این روزا هیچی ازش تو یادم نبود و تنها چیزی که ازش یادم بود فقط وفقط یک اسم بود و چند تا خاطره ..
انقدر درگیر الوند شده بودم که نمیدونستم راستی راستی عاشقش شدم یا نه ..
احساس عجیبی بهش داشتم.. احساسی که نمیتونستم اسمشو عشق بزارم اما میدونستم که الوند توی این روزا برام شده جزو عزیز ترین ادمای زندگیم..جوری که اگه از دستش بدم نمیتونستم طاقت بیارم...
***
دوباره توی عمارت یک آتیش دیگه به پا شده بود و این بار خان انقدر عصبانی شده بود که همه رو وسط حیاط عمارت به خط کرده بود ازشون سوال و جواب کنه از
ماه جانجان گرفته تا خدمتکار مطبخ
این اتفاقات واقعاً دیگه کلافه کننده شده بود و باید هرچه زودتر تموم میشد انقدر فشار روی ارباب اومده بود که بعد از این که هیچ اطلاعاتی دستش نیومد دست به دامن ساحر شده بود و ازش کلی خواهش کرد که هرچه زودتر این اتفاقات و تموم کنه خصوصاً اینکه بعضی از این اتفاقا به بیرون از عمارتم رسیده بود و مردم آبادی هم هر کدوم یک جوری داشتن اذیت می شدن و خبر به گوش ارباب رسیده بود این شده بود که خان شده بود مضحکه آبادی های اطراف و..می خواست هر طور که شده این اوضاع به وضعیت سابقش برگرده.به ساحر هم کلی قول طلا و جواهر داد و بهش گفت که فقط این اوضاع و تمومش کنه...
بعضیا شایعات داخل عمارت و توی آبادی هم پخش کرده بودن و ظاهراً همه حرف از یک وصلت ناپسند و اتفاقات بد میزدن
این خبر رو افسون برام آورد گفت که مردم دیشب جمع شدن و قرار گذاشتن همه بیان سمت عمارت پشت در عمارت جمع بشن و اعتراض کنن، میگفت که توی آبادی شایعه انداختن ازدواج تو الوند باعث این اتفاقات شده...
از اونجایی که الوند پسر خان بود و من دختر یک رعیت ساده، خیلیا هم برای مامان حرف آورده بودند که معلوم نیست بابای ما کیه مردم میگفتن که ازدواج ما باعث این اتفاقات شده افسون می گفت که امروز و فرداست همشون پاشن بیان و پشت در عمارت جمع بشن
ترس برم داشته بود و با خودم فکر میکردم اگه واقعا این اتفاق بیفته بعدش چی؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادویکم
ارباب این روزا انقدر آشفته بود که دیگه حتی به من و حامله بودنم توجهی نداشته باشه و فقط میخواست که هر جور هست این ماجراهارو تموم کنه..وقتی این خبر رو به مامان دادم به شدت صورتش تو هم شد و از اتاق زد بیرون میدونستم دیگه امروز یا فردا کاری که همه این مدت براش نقشه کشیده بود و انجام میداد و دیگه ساکت نمی موند
افسون هوا تاریکی رفت و من موندم تنها توی اتاق
ماه جانجان از روزی که فهمیده بود من حامله ام مدام برای بچه هم لباس می بافت و بیشتر وقتش را توی اتاق می گذروند...
قابله گفته بود که چند ماه بعد شاید بتونه تشخیص بده که بچم دختره یا پسر.
مامان کلی نذرونیاز کرده بود که بچم پسر بشه و حتی دعا هم برام گرفته بود...
بی حوصله توی اتاق موهامو شونه میزدم که در باز شد و الوند اومد داخل با دیدنش تعجب شدم از جام پاشدم
_ سلام این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟
+ سلام و کارم زودتر تموم شد اومدم عمارت آبادی یکم آن را به هم ریخته
حرف های افسون یادم اومد و ترس نشست توی دلم
_چیشده؟
+ چیز مهمی نیست در مورد شایعه هاست
امروز و فرداست که همه چیز درست بشه نگران چیزی نباش
لبخند زوری زدم و سر تکون دادم ترجیح دادم دیگه در مورد این مسئله حرفی نزنم و همه چیز را بسپارم دست مامان ، مامان همه چیزو درست می کرد
بتول برامون شام آورده . از اتاق بیرون نرفتم و کنار الوند موندم...الوند تمام شب و برام حرف زد و از این گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برای من یا بچمون بیفته و تحت هر شرایطی مواظبمونه.
این که اونم مطمئن که مامان ساکت نمیشینه و بالاخره کاری انجام میده...
خودش گفت که اگه ترنج این کارها رو نمی کرد شاید عقدش می کرد اما الان دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست که ترنج و عقد بکنه!
نیمه های شب بود که بالاخره یکم دلم آروم گرفت و چشمام روی هم رفت و خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم که صداهای عجیبی می شنیدم تو جام غلتی زدم چشمامو باز کردم اما با دیدن جای خالی الوند هوشیار شدم و خواب از سرم پرید بلند شدم و سر جام نشستم. به دور و بر نگاهی انداختم صدا داشت از بیرون میومد
سپیده صبح زده و اتاق یکم روشن شده بود از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون
اما با دیدن جمعیتی که توی حیاط و روی ایوون جمع شده بودن متعجب شدم مامان با دیدنم اومد سمت ما گفت
+بیدار شدی برو تو اتاقت اینجا واینستا هوا سرده
از سردی هوا لرز افتاده بود به تنم اما اونقدر شوکه شده بودم که اهمیتی ندادم و دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و از مامان پرسیدم
_ اینجا چه خبره این سر و صداها چیه مامان؟
+چیزی نیست گلاب برو تو اتاق تو استراحت کن خودم همه چیزو درست می کنم
سری به نشونه منفی تکون دادم
_نه مامان الوند کجاست چه خبره این سر و صداها از کجاست؟
صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد به در عمارت نگاه کردم که چند نفری جلوی در ایستاده بودن و مادر ترنج و فرخلقا کنار هم روی ایوون وایساده بودن و با هم حرف میزدن.
مامان کنار گوشم گفت
+ مردم دم در جمع شدن همونی که افسون بهت گفته دارن اعتراض می کنن و می خوان که الوند تو رو طلاق بده و از عمارت بیرونت کنه
با ترس به مامان نگاه کردم که لبخندی زد و گفت
_ نگران نباش خودم درستش میکنم .
در عمارت باز شد و الوند و ارباب آشفته و کلافه اومدن داخل دوباره در بسته شد اما همون لحظه تونستم جمعیت عظیمی که پشت در جمع شده بودن رو ببینم نگرانی و دلهره بیشتر و بیشتر به دلم چنگ انداخت
خان انقدر عصبانی بود که رگ گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخ شده بود و الوندم دست کمی از اون نداشت از پله ها اومدن بالا که ماه جانجان گفت
+حرف حسابشون چیه چی میخوان؟
ارباب کلافه گفت
_نمیدونم کی این شایعه ها را پخش کرده اما می خوان که الوند گلاب و طلاقش بده
مامان رفت جلو گفت
+چرا گلاب از کجا میدونن تقصیره گلابه؟
خان نگاهش و از مامان گرفت و گفت
_گفتم که نمی دونم که کی این شایعه ها را پخش کرده اما همشون ساحر رو
می شناختن و قبولش دارن میگن که اون گفته مقصر گلاب و تا گلاب و از ابادی بیرون نندازیم ساکت نمیشینیم.
با ترس و نگرانی به الوند که آشفته و پریشون بود نگاه کردم مامان به ساحر اشاره زد و بلند صداش زد
+ ساحر بیا اینجا
متعجب از کار مامان بهش نگاه کردم ساحر رفت طرفشونو به ارباب سلامی داد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادودوم
ارباب با کلافگی بهش گفت
_ میتونی این جمعیت و ساکت کنی؟
ساحر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+من جز گفتن واقعیت نمیتونم کار دیگه ای انجام بدم
خان با عصبانیت بهش توپید
_ تو این مردمو به هم ریختی تو باعث همه این درد سرا شدی اگه این وضعیت و درست نکنی همین جا از سر در عمارت آویزونت می کنم
ساحر لبخندی زد و گفت
+حتی اگه منو به مرک هم تهدید بکنید من باز جز کاردرست کاری دیگه ای و انجام نمیدمخ
الوند که دید این بحث بیفایده است که خان گفت
_چیکارکنیم خان نمیتونیم که تا ابد پشت اون در نگهشون داریم
نگاهم رفت سمت در عمارت که نگهبانان جلوش وایساده بودن...
ماهجان جان جلوتر رفت و گفت
_هیچ جوره نمیشه متوقفشون کرد؟
خان سری به نشونه منفی تکون داد مامان سرش پایین بود و توی فکر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت چیکار کنه
ماه جانجان که ظاهراً چاره ای پیدا نکرده بود به خان گفت
+چاره چیه ایرج نمیشه که همینجوری دست رو دست بزارین
الوند با عصبانیت گفت
_چیکار کنم ماه جانجان زنمو با بچه توی شکمش رو طلاق بدم به خاطر حرف های احمقانه مردم؟؟
+ماهجان جان سری به نشونه منفی تکون داد و عصاشو آروم به زمین کوبید
_من نگفتم که تو گلاب و طلاقش بدی اما می تونیم وانمود کنیم که این کارو کردی
خان با تعجب گفت
+منظورت چیه ماهجانجان یعنی چی کار کنیم؟
_یعنی اینکه الان گلاب و با یک ماشین بفرستین شهر و به مردم بگیم که الوند طلاقش میده و دیگه به عمارت برنمیگرده یکم که اوضاع آروم شد دوباره برش میگردونیم به عمارت
ظاهراً خان با نظر ماهجانجان موافق بود که سکوت کرد و حرفی نزد اما الوند با عصبانیت گفت
+این که نشد چاره ماه جانجان من زنمو با بچه توی شکمشو کجا بفرستم برم خودمم باید بالای سرشون باشم اونوقت آبادی و چیکارش کنم اصلاً اول و آخرش که چی بالاخره که برگردم روز از نو روزی از نو
_ تا اون موقع این سروصدا و آتیششون میخوابه
الوند سری تکون داد و گفت
+تو این جماعت رو نمی شناسی ماه جانجان تا به خواستشون نرسن دست بر نمیدارن خصوصاً که همشون یک مشت آدم خرافاتی بیشتر نیستن و گرنه که این حرفارو باور نمی کردن...
ماهجان جان با عصبانیت گفت
_ مگه ما چاره دیگه ای هم داریم.الوند بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه اون جماعت بیرون و چجوری میخوای ساکت کنی به نظرت یک نفر دو نفر هستن که با ترس بتونی ساکتشون کنی؟
اونا داغ دیدن الوند بهشون حق بده.توی یک هفته خواهر مادر پدر یا برادرشون و هر کدوم رو به طریقی از دست دادن اونا عصبانین الوند تو نمیتونی با زور و اجبار ساکت شون کنی مگه این که کاری که می خوان انجام بدی
الوند عاجز و درمونده نگاهشو سمت من فرستاد زیر لب گفت
+من نمیتونم ماهجانجان نمیتونم به خاطر حرف اونا از زن و بچهام بگذرم .
ماهجانجان دوباره گفت
_ من که میگم الوند فقط بهشون دروغ میگی تظاهر می کنی چاره دیگه ای نداریم توی اولین فرصت خودم گلاب وبچه تو برمیگردونم به عمارت قول میدم فقط الان برو آرومشون کن
الوند سکوت کرد و حرفی نزد خان به من نگاه کرد و دوباره به مامان نگاه کرد .
من خیره مامان بودم و منتظر بودم که هر لحظه حرفی بزنه و بخواد کاری بکنه حتی گلبهار به مامان نگاه می کرد و منتظر بود که مامان یه کاری بکنه
خان دوباره به ماه جانجان نگاه کرد و گفت +الان برم بهشون این حرفها بزنم ؟
ماهجانجان سری تکون داد و گفت
_چارهای نیست ایرج وسایل گلاب و آماده میکنیم با یک ماشین مطمئن از عمارت میفرستیمش بیرون نگران نباشین
خان سری تکون داد و خواست بره سمت حیاط که بالاخره مامان لب باز کرد و گفت +صبر کن ایرج
لبخند از روی لبهای ترنج و مادرش و فرخلقا رفت و همشون حواسشون دادن به مامان که سرشو گرفت بالا و با صدای محکمی گفت
_اونا ساحر رو قبول دارن؟
خان سری تکون داد و گفت
+ آره نمیدونم از کجا میشناسنش اما قبولش دارن
مامان سرشو به بالا و پایین تکون داد به نشونه تایید و گفت
_خیلی خوب اگه ساحر رو قبول دارن ساحر میره و باهاشون حرف میزنه
خان که متوجه منظور مامان نشده بود گفت
+منظورت چیه گلبانو ساحر بره بهشون چی بگه؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت
_ بره بهشون حقیقتو بگه من ازش می خوام که دوباره سنگاشو بریزه وسط تا بفهمه که مشکل از کجاست
فرخلقا ساکت ننشست و گفت
+روز اول که گفت مشکل از دختر توی ... مامان نگاه عصبی بهش انداخت اما فرخلقا از رو نرفت و گفت
_دیگه چی میخوای بشنوی حتماً باید دختر تو با سنگ و گتگ از عمارت بیرون کنن؟
مامان توجهی به فرخ لقا نکرد و به
ماه جانجان گفت
+مگه مردم اون بیرون نمیخوان که گلاب از این عمارت بره بیرون خیلی خوب منم که چیز دیگه ای نمی گم ساحر دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوسوم
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم
همه شوکه شده به مامان نگاه میکردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت
_ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید
_سنگ چی و بریزه وسط؟
از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد
همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن
مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت
+مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول میکنم و میفرستمش بره
حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخلقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن
هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری میکرد که فرخلقا و ترنج میخواستن.
ماه جانجان که از حرفای مامان سر در
نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت
+ خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن
کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده
ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد
_ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین
خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود.
صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد
خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد
+میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلیهای دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم
ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد
+ چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری
نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت
_اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی
دوباره یک نفر دیگشون داد زد
+ پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود
یکی دیگه از بین جمعیت گفت
_ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!!
خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید
+بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟
خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت
_ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟
صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ...
خان سری تکون داد و گفت
+ خیله خب ..
برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد .
خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد
خان رو به جمعیت گفت
+اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟
ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت...
سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون ..
اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ...
مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوسوم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوچهارم
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ...
ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت
همونجوری که قبلا بهتون گفتم همه این مشکلات و بدبختیامون به خاطر یک ازدواج و یک پیوند نا خوشنوده که باعث ناراحتی و بد یمنی شده ..
یک نفر بلند داد زد
_ازدواج کی؟
ساحر همونجوری که دستش به طرف من بود گفت
+ازدواج گلاب و الوند خان باعث این بدبختیا نشده ..
و یک آن همه صداها قطع شد و احساس کردم که حتی هیچ کس نفس هم نمیکشه ..درست شنیده بودم یا نه .ساحر اشاره زد برم طرفش و نگاهم رفت رو صورت مامان که لبخندی رو لبش بود و وقتی صورت مامان و دیدم و متوجه همه چیز شدم ..
با پاهای لرزون رفتم سمت ساحر و کنارش وایستادم .
مردم اهالی کم کم شروع کردن به حرف زدن و سر و صدا بالا گرفته بود که ساحر دوباره به سکوت دعوتشون کرد و گفت
+ من کلی سنگ انداختم و فهمیدم که مشکل اصلی از کجاست..
فرخ لقا اومد جلو و اروم گفت
_ داری چه غلطی میکنی؟
ارباب بهش چشم غره ای رفت که کشید عقب و سکوت کرد .. ساحر دوباره گلویی صاف کرد و گفت
+ همه این بدبختی و بد یمنی هاتون به خاطر ازدواج الوند و ترنجه که قراره به زودی سر بگیره ..
دوباره پچ پچ و زمزمه هابالا گرفت و باز مردم ابادی طاقت نیاوردن و یکیشون داد زد
_ پس چرا تا الان میگفتی گلاب؟
+روز اول اینجوری احساس کردم اما بعد فهمیدم به خاطر اینه زن خانزاد بارداره ...
یک نفر دیگه گفت
_ چرا ترنج؟
سرمو چرخوندم و به ترنج که رنگش سفید شده بودنگاه کردم
+ روح بعضی ادما ناخالصه ..اگه میخواین این مشکلات و تمومش کنین نشون کرده خانزاد و از عمارت و ابادی بیرون کنین
مادر ترنج طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. تو یک لحظه هجوم اورد سمت ساحر که خان جلوشو گرفت اما صدای داد و بیدادش بلند شده بود...
+ دروغ گو... داری دروغ میگی ... گلاهبردار ..اون اصلا ساحر نیس...داره دروغ میگه ... خودم میگشمت...
همه با بهت و تعجب به مادر ترنج نگاه میکردن لبخند حتی یک ثانیه هم از رو لبای مامان کنار نمیرفت و ناریه هم با لبخند گشادی کنار فرخ لقا وایستاده بودو داشت باهاش حرف میزد..نمیدونم چی بهش میگفت اما صورت فرخ لقا هم لحظه به لحظه سرخ تر میشد ..
مادر ترنج دیوونه شده بود و حتی خان و الوندم نمیتونستن ساکتش کنن ..مردم کم کم شروع کردن به حرف زدن و دوباره یک صدا خواهان بیرون کردن ترنج شدن..تو یک لحظه همه اوضاع برگشت و شد به نفع ما
مامان با نقشه خودشون گیرشون انداخته بود...
لبخندی زدم و به الوند که مشغول ساکت کردن مادر ترنج بود نگاه کردم .. خان مادر ترنج و ترنج رو فرستاد سمت اتاق...مردم اعتراض میکردن که خان بیرونشون کنه صداشون بالا تر رفت و خان رفت سمتشون و گفت
+ گوش کنین..من به عهدم وفا میکنم و ازدواجشونو بهم میزنم ..ترنج رو هم از ابادی بیرون میکنم اما ..اونا الان مهمان منن و خانواده خان جلال اگه بهشون بی احترامی بشه ممکنه اشوب به پا بشه ..
اشوبم به پا بشه اول از همه شماها ضربه و ضرر و زیان میخورین..پس کسی کاری نکنه خودم پیغوم میفرستم برای خان جلال و میگم که بفرسته دنبال زن و بچه اش ..
صدای صلوات دسته جمعی بلند شد و دلم اروم گرفت .. مردم یکی یکی از عمارت میزدن بیرون و موقع رفتن هم هر کسی یک چیزی میگفت و حرفی میزد
رفتم سمت مامان و خودمو انداختم تو بغلش کنار گوشم گفت
+ منکه بهت گفتم همه چیز و درست میکنم
صورتشو محکم بوسیدم و محکم تر بغلش کردم ..گلبهارم اومد طرفمون .از مامان جدا شدم و با هیجان و ناباوری به الوند نگاه کردم که اومد طرفم .
_ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفت
+ عالی
فرخ لقا که تا اون لحظه ساکت بود رفت سمت ساحر و گفت
_ چرا حرفتو عوض کردی و دروغ گفتی؟
ساحر با همون ارامش همیشگی خودش گفت
+ منکه گفتم جز کار درست کار دیگه ای انجام نمیدم .
فرخ لقا تو یک لحظه هجوم برد سمتش و دست انداخت به گلوش که بقیه دویدن طرفشون و از هم جداشون کردن
صدای جیغ و داد مادر ترنج هنوز میومد که به و میکوبید و میگفت اون اصلا ساحر نیست داره دروغ میگه و سر همه اتونو کلاه گذاشته ..
خان رفت سمت فرخ لقا و با عصبانیت بهش نگاه کرد که فرخ لقا ساکت شد و خودش و جمع و جور کرد
+ این زنیکه کیه؟
فرخ لقا به لکنت افتاد و گفت
_ خب ..خب ساحر است دیگه..
+ پس اون چی میگه؟
اشاره زد به سمت اتاق مادر ترنج که هنوز دست برنداشته بود و با صدای بلند تری داشت به ساحر بد میگفت.
فرخ لقا رنگش پریده بود و با ترس به خان نگاه میکرد که با صدای بلندی عربده کشید
_ با توام .. میگم اون زنیکه کیه ..؟؟
فرخ لقا قفل شده بود و حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوچهارم اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوپنجم
خان انقدر عصبانی شده بود که هیچکس جرئت حرف زدن باهاش و نداشت..رفت سمت اتاق مادر ترنج و درشو باز کرد که مادر ترنج فرصت نداد و خودشو انداخت بیرون و هجوم برد سمت ساحر.بقیه هر چقدر سعی میکردن از هم جداشون کنن نمیتونستن. از عصبانیت کنترلشو از دست داده بود و هیچکس جلودارش نبود
بلاخره خان بازوشو گرفت و محکم کشیدش عقب نگاه مادرش فقط روی ساحر بود که یک گوشه وایستاده بود...
+دروغگو از ته خرابه های روستا جمعت کردم که الان بیای و برای من بد بگی؟ دختر من بدشگونه تو ساحری؟ تو سنگ میندازی؟خان که دیگه صبرشو از دست داده بود دوباره عربده کشان براق شد سمت مادر ترنج
+ اینجا چخبرهههههه؟؟تو عمارت من زیر گوش من داره چی میگذرهههه؟
انقدر صدای فریادش بلند بود که حتی مادر ترنجم سکوت کرد. نگام رفت سمت اتاق.ترنج یک گوشه نشسته بود و زانوهاشو کشیده بود تو بغلش
خان دوباره بلند داد زد
_با شمام یک نفرتون حرف بزنه معلوم هست اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
همه نگاهها برگشت سمت مادر ترنج . فرخ لقا که ترسیده بود و خودش یک گوشه جمع کرده بود اما مادر توران که به شدت عصبانی بود و کنترل روی رفتارش نداشت با همون عصبانیت و حرصش داد زد و گفت
+من بهت میگم خان این اصلاً ساحر نیست هیچی بارش نیست من سنگ های تو دستشو پرت کردم توی دامنش حالا اومده داره برای دختر خودم بد میگه من تورو میگشم زکیه...
خان بهت زده شده بود برگشتم و به ساحر که رنگش پریده بود و به لرزه افتاده بود نگاه کردم مامان رفت طرف خان و گفت
_ من برات میگم اینجا چه خبر ایرج این زن اصلاً نه سحر بلده نه از این چیزای دیگه، یکی از گلفتهای تورانه و اگه اومده اینجا فقط به دستور توران بوده که یه کاری کنه که گلاب و از عمارت بندازن بیرون و دختر خودشو به عقد الوند در بیاره همه این حرفا و بدی ها هم نقشه خودش بوده و تمام اون اتفاقاتی که افتاد همش کار خودشون بوده.. البته که فرخ لقا هم از همه این کار را خبر داشته...
مامان میگفت و خان لحظه به لحظه رنگش قرمز تر می شود و رگ گردن و کنار شقیقه اش بیشتر و بیشتر باد میکرد الوند که با ناباوری به فرخلقا نگاه میکرد
خان با تعجب و زیر لب گفت
_تو از کجا از همه اینا خبر داری؟
مامان به ساحر اشاره زد و گفت
یک بار که داشت یکی از همون کاراشو انجام می داد دیدمش وقتی ته دیدش کردم که به شما میگم به گریه و زاری افتاد و قبول کرد کاری که من می خوام انجام بده در ازاش منم بهش یک پاداشی بدم حالا هم از حقه خود توران استفاده کردم و دختر خودشو از عمارت بیرون کردم...
نگاهم رفت سمت ساحر که با ترس به خان نگاه می کرد مامان سری تکون داد و گفت
+به ساحر کاری نداشته باشین بزارین بره تمام این مدت هر کاری که گفتم و انجام داد می بخشمش اما...
برگشت سمت توران و فرخ لقا ...
خان که هنوز گیج بود نمیدونست که باید چیو باور کنه به فرخلقا نگاه کرد و گفت
_حقیقت داره تو از همه چی خبر داشتی؟
فرخ لقا سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه من من چیزی نمی دونستم خان به خدا قسم از چیزی خبر نداشتم...
توران با عصبانیت براق شد سمت فرخ لقا و گفت
_تو از چیزی خبر نداشتی نقشه گنجشکهای مرده رو تو نگشیدی تو خودت خدمتکاراتو نفرستادی برگ بریزن تو حیاط عمارت؟ حلیمه رو نفرستادی که گنجشک شکار کنن و بیارن؟؟
فرخلقا براق شد به توران گفت
_ چی داری میگی زن؟
توران با عصبانیت رفت سمت اتاقی که ترنج نشسته بود و گفت
+اگه قرار باشه همه چیز بهم میخوره و من دست دخترم رو بگیرم ببرم نمیزارم کسی آب خوش از گلوش پایین بره همه باید تاوان کاراشونو بدن از جمله تو فرخ لقا تو توی تک تک نقشه هایی که من کشیدم و کارهایی که کردم بودی و از همه اشون خبر داشتی.. پس تو هم باید تاوان بدی
فرخ لقا خواست جواب توران و بده که خان اجازه نداد حرفی بزنن و بلند داد زد
+ساکت شین..صدای هیچکسو نشنوم..هیچکسووو
همه ساکت شدن و خان رفت سمت فرخ لقا
_برو تو اتاقت فرخ لقا ..برو تا بیام تکلیفتو روشن کنم ...
+ این داره دروغ میگه ایرج حرفای اینو باور کردی؟ کسی که سا حر تلقبی اورده؟
_ از جلوی چشمام دور شو فرخ لقا..حالا
با صدای فریادخان فرخ لقا پا تند کرد سمت اتاقش همه دونه دونه رفتن سمت اتاقای خودشون و حتی الوندم اومد طرفم من و فرستادم سمت اتاق.
فقط مامان و سا حر و توران و خان روی ایوون وایستاده بودن.
الوند نگاهی بهم انداخت و گفت
+ زود میام نگران چیزی نباش.از اتاق بیرون نیای
در اتاق و بست و رفت
رفتم سمت در و گوش وایستادم اما دیگه صدایی نمیومد ..
با فکر کردن به اینکه قرار نبود از این عمارت برم لبخندی رو لبام نشست.
هوا تاریک شده بود اما الوند هنوز نیومده بود و من نمیدونستم که بیرون چه خبره هیچ سر و صدایی نمی اومد عمارت سکوت فرو رفته بود...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوششم
بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذاشت گوشه و گفت
+ خانم جان خانزاده گفت که باید همه غذاتونو بخورید...
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم _نگرانم، مامانم کجاست چی شد بالاخره
+ نگران نباش خانمجان همه چیز درست میشه الان چند نفری از طرف خان جلال اومدن دنبال ترنج و توران خاتون قرار شده که شبونه از عمارت خارجشون کنن آخه هنوز مردم آبادی بیرون وایسادن و منتظرن که ترنج و توران از عمارت بزنن بیرون.
+از فرخ لقا خبری نداری ؟
بتول خانم دوباره سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت
_ خبری ندارم خانم جان بیا غذاتو بخور الان خان زاد بیاد منو مقصر میدونه..
ناچار رفتم سمت سینی غذا و یک گوشه نشستم .. خودم و مشغول غذا خوردن کردم
+الوند خان توی عمارت نیست؟
_ نه خانم جان ظهر بود که رفتن بیرون ...
+ ترنج و توران کی میخوان برن؟
_ گفتن که یک ساعت دیگه ..هوا یکم بیشتر تاریک بشه بتونن یواشکی ببرنشون بیرون .
سری تکون دادم .
+ ترنج و بیرون ندیدی؟
بتول خانم دوباره سر تکون داد و گفت
_ نه والا خانم جان از صبح همه رفتن توی اتاق هاشونو هیچکس بیرون نیومده
+دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه بتول خانم نمیدونم چرا اینقدر نگرانم تا ترنج و مادرش از عمارت نرن دلم آروم نمیگیره میترسم که دوباره یک نقشه بکشن موندگار بشن
_تو حامله ای خانم جان انقدر حرص نخور نگران نباش خدایی نکرده زبونم لال بچه ات ناقص میشه ها. الوند خان خودش همه چیزو درست میکنه
ماشالله که مادرتم از زبرو زرنگی چیزی کم نداره دیدی امروز چه جوری توران و انداخت بیرون نگراننباش غذاتو بخور و آروم بگیر بخواب خان زادم امد میگم بیاد پیشت خوبه؟
ناچار سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+خدا کنه بتونم یکم آروم بخوابم از صبح انقدر فکر و خیال کردم که دارم دیوونه میشم.
_میخوای بگم خواهرت بیاد پیشت ؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
+نه دیگه شاممو بخورم می خوام بخوابم سرم درد میکنه
بتول چشمی گفت و دیگه حرفی نزد
سینی غذا رو از اتاق برد بیرون وبرای من جا انداخت سر جام دراز کشیدم و چشمام رو هم گذاشتم اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد و فقط به فکر ترنج و توران و فرخ لقا بودم عاقبت میخواست چی بشه...
نمیدونم چقدر گذشته بودم اما کم کم چشمام روی هم رفت و خوابم برد
****
با نوازش های دستی چشم باز کردم و به الوند نگاه کردم. بالای سرم نشسته بود و تو فکر بود نگاهش که به چشمای بازم افتاد گفت
+ بیدارت کردم؟
سری تکون دادم و سر جام نشستم و به اطراف نگاه انداختم
نور از لای پنجره ها کوتاه اتاق و روشن کرده بود از الوند پرسیدم
_کی اومدی؟
+ همین الان
با تعجب گفتم
_تا الان کجا بودی؟
+تو آبادی یک کاری پیش اومده بود تا صبح اونجا بودم
_ چه کاری
الوند سری تکون داد و گفت
+ مهم نیست درست شد
لبخند زدم و گفتم
_ترنج و توران چی شدن؟
+ خبر ندارم یک راست اومدم اینجا لباستو عوض کن بریم بیرون ماه جانجان گفت که صبحانه رو همه می خواهیم دور هم بخوریم
_تو که گفتی یک راست اومدی اینجا و کسی و ندیدی
+صبح توی ایوون دیدم ماه جانجان و
سری تکون دادم و لبخند زدم
_ پس حتما ترنج و توران رفته بودن از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و همچنان توی فکر بود...
میدونستم که به من چیزی نمیگه و اصرار بیخود فایده نداره ...پس سکوت کردم و چیزی نگفتم عاقبت که می فهمیدم ماجرا چیه..
با همدیگه از اتاق بیرون رفتیم و رفتیم سمت اتاق ماه جانجان سفره انداخته بودن و ماه جانجان بالای سفره نشسته بود مامان و ناریه هم کنار هم بودند اما خبری از فرخ لقا نبود.
سلام کردم و یه گوشه نشستم
الوند هم کنارم جا گرفت
+ خان کجاست؟
ماه جانجان به الوند نگاه کرد و گفت
_ تو اتاق خودش ..
الوند سری تکون داد میدونستم این روزا خان چقدر بهم ریخته اس و حتما به تنهایی خیلی بیشتر احتیاج داره تا صبحانه خوردن باما
_ ترنج و توران رفتن؟
+ اره دیشب اخر شب فرستادنشون
الوند سری تکون داد و گفت
_ جلال چیزی نگفته؟
+ نه فهمید مقصر زن و بچه خودشن.با کاری که توران کرد هر کسی بود خاستگاری و بهم میزد ..حالا دیگه هیچ حرفی از توران و ترنج وسط نباشه ناشتاییتونو بخورین ..گلاب بچه به شکم داری بخور انقدر بازی بازی نکن
زیر لب چشمی گفتم .لبخندی رو لبم نشست باورم نمیسد که از دست ترنج راحت شدم..برای همیشه..
****
خاستگارای گلبهارم اومدن و بلاخره همه کارا انجام شد.
قرار شد عروسی و تو عمارت داماد بگیرن و گلبهارم از اونجا یک راست بره سر خونه زندگیش..
مامان درگیر جاهاز درست کردن برای گلبهار بود. پارچه های ابریشمی و طلاهای پر زرق و برق ..
زری و گلبهارم به خودشون افتاده بودن و هر روز یک مدل لباس برای دوختن سفارش میدادن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوهفتم برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهشتم
دراز کشیده بودم و از پنجره نیمه باز به ستاره های اسمون نگاه میکردم.
+ گلاب فکر میکنی بچه مون دختریا پسر؟
_ نمیدونم
+ نمیتونی حس کنی؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ قابله میگه دختره دختر باشه دوستش نداری؟
+ معلومه که دارم.. فقط سوال بود میخواستم بدونم..
با صدای بلند تیر اندازی و صدای پارس سگای عمارت با ترس تکونی خوردم..از بچگی از سگ میترسیدم و هر وقت سگ میدیدم رنگم سفید میشد ..حتی از صد قدمی سگای عمارتم رد نمیشدم و حالا صداشون انگار درست از پشت در میومد و لرز انداخته بود بهم ..
خواستم بچسبم به الوند اما الوند متعجب از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ..
صدای تیراندازی همچنان میومد و صدای پارس کردنا سگا لحظه ای قطع نمیشد کم کم صدای جیغ و دادایی هم بلند شد و الوند رفت سمت در تفنگشو برداشت برگشت و گفت
+ میگم بتول بیاد پیشت از اتاق بیرون نیای..
از در رفت بیرون و من با ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. کمی بازش کردم و به بیرون سرک کشیدم اما چیزی دیده نمیشد فقط چند نفر بودن که داشتن تو حیاط میدویدن و به این طرف اون طرف میزدن
طولی نکشید که بتول خودشو انداخت تو اتاق و اومد طرفم
+ خوبی خانم جان ..نترسی ها هیچی نیست..
_چیشده ..چیشده بتول الوند کجا رفت؟
+ تو ابادی اشوب شده انگار
با ترس گفتم
_ چه اشوبی؟ کیا؟
+ نمیدونم خانم جان.. نگران نباش خان و خانزاد رفتن چیزی نمیشه ..بگیر بخواب اروم..
_چی بخوابم بتول خانم از ترس دارم پس میفتم. نمیبینی چه سر وصدا ها ببنده .
+به فکر بچه تو شکمت باش .. چیزی نمونده به زایمانت ها بیا بشین اینجا دورت بگردم من خانم جان...
بازومو گرفت و بردم سمت جام نشوندم اما مقاومت کردم و پسش زدم...احساس خیلی بدی داشتم...دلم شروع کرده بود به تیر کشیدن و دردای خفیفی که مدام میگرفت و باز اروم میشد ...
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان سر و صدا ها میومد.نگرانی همچنان به دلم بود و بتول هم نمیتونست ارومم کنه ..مامانم اومد بهم سر زد و باز رفت بیرون ...
درد دلم بیشتر شد و بی اراده اخ ارومی گفتم که بتول گفت
+ چی شد خانم جان؟خدامرگم چیشد؟
_ چیزی نیست بتول خانم..چیزی نیست خوبم..اخ...
ضربه ای به گونه اش زد
+چیو خوبی..دلت درد میکنه... اگه طوری بشی ارباب من و میگشه .دراز بکش..دراز بکش خانم جان..
صدای جیغ و فریاد بلند تر شد و نگاهم رفت سمت در یک ان شنیدم که بین صدای گریه های زنی که صداش بی شباهت به صدای حلیمه نبود میگفت
+ خاک تو سرمان شد ..فرخ لقا خاتون... ماه جانجان.. خدا مرگم بده .. بدبخت شدیم
خان...خانزاد...
همین کافی بود که ترس به دلم بیوفته و دردم بیشتر بشه ترسیده خواستم از جام بلند شم اما دردم انقدر شدید شده بود که اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم.. جیغی کشیدم که بتول ضربه ای به گونه اش زد پاشد و دوید بیرون.. در که باز شد هوای سرد زد به اتاق و بیشتر لرز انداخت به جونم..چند لحظه بعد مامان و ناریه و ماه جانجان اومدن تو اتاق و مامان دوید سمتم
_ بتول برو قاب له رو خبر کن
با ترس به مامان نگاه کردم که دراز کشوندم و گفت
+اروم باش گلاب ..چیزی نیست..اروم دراز بکش..
_ مامان..درد دارم..اخ..
دستم نشست زیر دلم که ناریه گفت
+ الان که زوده
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
_ میخواد زایمان کنه ..زودتر قاب له رو خبر کنین.. اب گرم اماده کنین..بجنبین...
از شدت درد عرق سرد میریختم، کم کم سر و کله همه پیدا شد اما وقتی قابله اومد ماه جانجان همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط مامان موند بالا سرم .. دردام انقدر شدید شده بود که با همه قدرتم دندونامو رو هم فشار میدادم و مامان یک پارچه گذاشت وسط دندونام مبادا که بشگنن.احساس میکردم که تک تک استخونای بدنم داره میشگنه و هیچ چاره ای نداشتم..
دردای خودم یک طرف نگرانی برای الوند یک طرف.. صورت همه توهم بود اما هر بار که از الوند سوال میپرسیدم میگفتن حالش خوبه و چیزی نیست نمیدونم چقدر گذشته بود.. چقدر درد گشیده بودم و مامان چقدر موهامو که از شدت عرق شدید خیس شده بود و نوازش کرد
اما سپیده صبح زده شده بود و هوا روشن شده بود که بلاخره زایمان کردم و به یک ان انگار همه دردا رفت و احساس سبکی همه وجودم و گرفت انقدر اروم شدم حتی الوند رو هم یک ان فراموش کردم و فقط صدای بتول و میشنیدم که شروع کرد به کل کشیدن و ماه جانجان با لبخند گفت
+ مبارک باشه پسره ...
چشمام روی هم رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. از شدت خستگی فقط میخواستم بخوابم و بس...
****
+ گلاب... گلاب پاشو مامان
اروم چشم باز کردم و به مامان نگاه کردم با لبخند بالای سرم نشسته بود
_پاشو یک چیزی بخور ضعف نکنی.
+ چیشده ؟ بچه ام ..بچه ام خوبه
_ خوبه نگران نباش..صحیح و سلامت..یک پسر تپل و مپل ماشالا بهش .. پاشو یک چیزی بخور ضعف کردی..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_آخر
همه اتفاقا دیشب یادم اومد و تکونی خوردم
+ الوند .. الوند کجاست مامان
همون لحظه در باز شد و الوند تو چهار چوب در ظاهر شد..چشمم که بهش افتاد لبخندی زد لبم نشست و نفس راحتی کشیدم
دستش بسته بود اما همینکه میدیدم سرپاست برام بس بود.. چشمام به اشک نشست که مامان بلند شد و به الوند گفت
+ من میرم پسرتو بیارم خانزاد بیا بشین پیش زنت.. از دیشب نگران توعه
مامان از اتاق بیرون رفت و الوند اومد طرفم و نشست صورتم و بو سید..حس خوبی که به وجودم سرازیر شد همه درد و نگرانی دیشب و شست و برد
+ دستت چی شده؟
_ چیزی نیست ..خوب میشه...
+دیشب چی شده بود؟
_ دو نفر دعواشون افتاده بود معرکه به پا کرده بودن..تموم شد
+ پسرمونو دیدی؟
_اره مثله خودت خوشگله
اشکام ریخت گونه هام که پاکشون کرد و گفت
+چرا داری گریه میکنی گلاب؟
_ اشک ذوقه
لبخندی زد و چیزی نگفت فقط موهامو نوازش کرد تا که درباز شد و ماهجانجان و پشت سرش مامان اومدن تو اتاق
صدای کل کشیدنا بلند شده بودو بی صبرانه منتظر دیدن بچه ام بودم مامان اومد و بچه ام و گذاشت تو بغلم .. خان ام ضربه ای به در زد و اومد تو اتاق .صدای صلوات ببند شد و خان اومد بالای سر بچه ام نشست کنارش و با لبخند نگاهش کرد ماه جانجان گفت
+یک اسم براش انتخاب کنید
حرف تو دهن ماه جانجان بود که الوند گفت
_ نامدار
همه با تعجب نگاهش کردن که گفت
+ میخوام که وقتی بزرگ شد مثل اسمش بزرگ و نامدار بشه ..
اسم پسرم نامدار شد و دوباره صدای دف زدن و کل کشیدن بلند شد.خان و ماه جانجان بهم هدیه دادن و رفتن یکی یکی تبریک میگفتن و میرفتن، اتاق خلوت شده بودو فقط من بودم و پسرمو و الوند ...
+ اسمشو دوست داری؟
_ خیلی..باورم نمیشه بعد از اون همه بدبختی کشیدم از زیردست بودن تو این عمارت رسیدم به اینجا ...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و موهامو نوازش کرد...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و رو موهامو نوازش کرد
_ من زندگی ترنج و خراب کردم ؟
+ نه گلاب ..ترنج خودش زندگی خودش و خراب کرد...
_ همیشه میترسم الوند.میترسم حالا که به ارامش رسیدم اه دل ترنج منو بگیره و بخوام با تو و پسرم تاوان پس بدم
+ تو مقصر چیزی نیستی ..بهش فکر نکن خب .. همه محاز ات عادلانه از سا حر که برگشته سر کار قبلیش تو مطبخ تا ترنج و هر کسی که بدی کرده اگه تو محاز ات نشدی معنیش اینه کار بدی انجام ندادی.. به این چیزا فکر نکن.گذشته ها گذشته .. ارسلان البرز همه رفتن و حالا ماییم که باید زندگی کنیم گلاب..
+ من میخوام که فقط باتو و کنارتو زندگی کنم..
بهم نزدیک تر شد و دستمو گرفت و بوسید
_ من هیچ وقت قرار نیست تنهاتون بزارم .نگران هیچی نباش..خب؟
به چشماش که برق خوش حالی توش میدرخشید نگاه کرد و سری تکون دادم ..
حق با الوند بود باید یک زندگی جدید شروع میکردم .. شروع میکردیم
الوند خم شد و بو سه اش رو پیشونیم نشست..
همه اون اتفاقا تلخ و شیرین گذشته بود ..هر کس به سزای عملش رسیده بود و حالا میفهمم گلنسا چرا همیشه میگفت زمین گرده نگران نباشین...حتی قدسی هم تاو ان کاراشو پس داد و از مطبخم بیرونش کردن.خان خواست از عمارت بیرونش کنه اما انقدر گریه زاری کرد که اخر شد کمک تقی و مسئول غذا دادن و تمیز کردن حیوونا و جاهاشون...
حلیمه هم شده بود همدرد این روزای فرخ لقایی که حتی از اتاقش بیرون نیومد که
نوه اشو ببینه و میدونستم هنوز که هنوزه از ته دلش از من بدش میاد..اما دیگه برام مهم نبود من الان زندگی خودم و داشتم و حالم خوب بود..
دخترای ناریه هم ازدواج کرده بودن و حالا با اومدن نامدار برادر کوچیکمم یک همبازی پیدا کرده بود ...برادری که با ما ناتنی بود اما به شدت دوستش داشتم ...
همه چیز به وضع سابقش برگشته بود و عمارت دوباره داشت رنگ ارامش و به خودش میدید...
گذشته امو فراموش کرده بودم و دور ریخته بودمشون و همه تمرکزم الان روی بزرگ کردن پسرم بود و خدا رو شکر که این زمین چرخیده بود و کسی مثل الوند رو قسمت من کرده بود ...
» پایان «
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست #سرگذشت_های موجود در کانال👇🏼👇🏼
#گلچهره #مریم
#رنج_کشیده #عزیز_جان
#چشمان_زغالی #هوو
#دلباخته #گلاب
#نگار #عشق_همیشگی
#سحر #پری
#الفت #تاجگل
دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️