eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم! مامان ترنج صورتش رفت توهم ترنج خودش گفت _ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه.. با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند! پدر ترنج گفت + بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه! برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد الوند سری تکون داد _ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ... + بله حتما چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم... من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ... به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ... بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت _ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت _ سکوت کن چیزی نگو گلاب ... ناچار سری تکون دادم . + کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد . خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت _ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت + پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم.. ماه جانجان عصبانی گفت _ زوده برای این حرفا فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش + چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا _ فرخ لقا مواظب باش چی میگی! ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش + اروم باش ماهجانجان ..اروم فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت _ همین که گفتم .. مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد + پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی! خان بلند داد زد _ بسه...همه ساکت... از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم! خان صداشو صاف کردو گفت + هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت _ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو! با حرص لبامو رو هم فشار دادم. دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!! پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله .. + من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن . تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد + تو این بحث و شروعش کردی فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت _ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته مامان براق شد سمت فرخ لقا + تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟ _ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه + اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید _ همین الان تمومش کنید فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت + اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که. الوند با عصبانیت داد زد _ مادر بس کن فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت + تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم! ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهفتم ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت. به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم الوند کنار گوشم گفت + بریم؟ متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت _ بریم... خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم . وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم _امشب اینجا میمونی؟ +خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم لبخندی رو لبم نشست اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا _بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی .. انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد... باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من! ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم .. * نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم... بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود. سرشو برگردوند طرفم و گفت +بیدار شدی؟ با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود _میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم. جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد . الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود. بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش _ بیا اینجا گلاب کنارش نشستم + امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش... _ چرا؟ + چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ... سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ... اخرم خودش فهمید و گفت _حرفتو بزن گلاب + تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟! _ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم صورتم رفت توهم + فقط برای یک شب؟ _ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته .. سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون . بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت _ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین + درد ندارین؟ سری به نشونه منفی تکون دادم _ بتول + جانم خانم _ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ... ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت +همینجا بمون رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت _ گلاب با خجالت سرم و انداختم پایین + خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن . متعجب به کاراشون نگاه میکردم +سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد _ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ... مامان توپید بهش + فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون _ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟! + از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده.فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب _ خانم جانم این چه کاریه فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت +به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم _ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ... سری تکون دادم + امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی _ چشم مامان اومد جلو و پیشونیمو بوسید + افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟ پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ... تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده . از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم . بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت _ شنیدم گل کاشتی... چشم و ابرویی براش اومدم + مامان گفت بهت؟ _ اره زری ناز و عشوه ای اومد و گفت + ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم _ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟ شونه ای بالا انداخت و گفت + راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه.... گلبهار کلافه گفت _ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟ زری خندید و گفت + بیا بهت یه دست لباس بدم گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت _ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟ دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت + آبی بهتره کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس‌ عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن... برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت _ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید... پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت + اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته! حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت + عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن لبخند رو لباش ماسید و لرزه‌ای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر می‌کردم و حرف‌هایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم + دیروز نتونستم بفرستم دنبالت اومد جلو و با لبخند گفت _ زیباتر شدین خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم + مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی نگاهم کرد و لبخندی زد _ اتفاقی افتاده؟ سری به نشونه ی مثبت تکون دادم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم _ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین + از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام + الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم + دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد افسون متعجب نگاهم کرد و گفت _میشه بگی دیشب چی شد قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد .. یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت +ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن متعجب گفتم _یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟ افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد + نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه صورتم رفت تو هم و گفتم + اما آخه.. افسون پرید تو حرفم و گفت _اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم +تو اینا رو از کجا یاد گرفتی _ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود + رقصم بلدی؟؟ افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم _بهم یاد بده؟ + اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟ سرمو تند تند تکون دادم _ آره می خوام برای الوند برقصم + این دیگه زیاده‌روی گلاب _خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است... هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن. انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم + کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟ _ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت _ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود. بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته... بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر می‌رسید... همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد. همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیاده‌روی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت _ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین + نگرانم بتول نمیتونم _ حالا تو راه بری درست میشه خانم‌جان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش بتول لبخندی زد و گفت +خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم _ شامو اینجا میخوری؟ اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت + نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم + باشه به بتول گفتم _ فقط برای من شام بیار بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت + ناراحت شدی گلاب؟ _ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم الوند ابرویی بالا انداخت و گفت + پس ناراحت شدی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم _مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟ + نه فقط اومدم حالتو بپرسم _ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه... شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده. سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم . امشب بی‌خواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم _اینجا چیکار می کنی؟ قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست + نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟ لبخندی زدم و گفتم _نه معلومه که نه حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟ الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم _ هنوزم ناراحتی؟ + جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم + اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت _ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم. + هر کاری بخوای میکنی؟! سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟ الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم _ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت + آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟ دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم _ ماه امشب و دیدی کامله؟ جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت +بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت + نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم _ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟! +نه نگفتم چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو می‌کردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم‌ کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون _ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب... _چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود + آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت _ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟ ترنج دوباره داد زد + از دخترت بپرس ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت _ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتویکم رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در
الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم ماهجانجان خودتون این مشکل رو حل کنین دیگه نمیخوام این اتفاق تکرار بشه نگاه غضبناکی به ترنج انداخت و رفت سمت پله ها... صادق اسبشو آورد الوند سوار شد از عمارت زد بیرون نگاهم همچنان به مسیر رفتن الوند بود. ماهجان جان خیلی عصبی شده بود برگشت سمت ترنج و با صدای بلندی گفت: + معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟ چشمای ترنج به اشک نشست و گفت _ بابام الوند و برای شام دیشب دعوت کرده بود از سر شب پیش من بود اما یهو غیبش زد امروز صبح از اتاق این خانم زد بیرون شما بگین تقصیر کیه؟ این یعنی بی احترامی به پدر من به خاطر این دختر گدا... ماهجانجان به من نگاه کرد و گفت +گلاب دیشب الوند کی اومد به اتاقت؟ فکری کردم و گفتم _ آخر شب موقع خواب ماه جانجان رو به ترنج گفت +پس شام با شما خورده و بی احترامی به پدر تو نکرده اما موقع خواب دوست داشته که بره پیش زن عقدیش بخوابه این هیچ کار اشتباهی نیست دیگه نمیخوام از این بجه‌ بازی ها به پا کنی توی عمارت. برو تو اتاقت ترنج... ترنج زد زیر گریه و دوید سمت اتاقش نگاه عصبی مامانش روی ماه جانجان بود و بدون حرفی رفت دنبال دخترش نمیدونم چرا حرف نمی زد و فقط سکوت کرده بود اما میدونستم چیزی تو سرش هست .نقشه ای که اصلا خوب نیست و باید ازش ترسید... *** چهار روز از ماجرای دعوا گذاشته بود و الوند این چهار روز و شبا توی اتاق من میموند و اصلا طرف ترنج نمیرفت ظاهرا رفتار اون روزه ترنج خیلی بهش برخورده بود و جلوی بقیه خجالت زده اش کرده بود و شایدم غرور خان بودنشو شکونده بود اما هرچی که بود این موضوع به نفع من شده بود چون الوند هر روز و هر شب پیش من بود... طبق تاریخی که ماه جانجان برای ازدواج ترنج و الوند تعیین کرده بودن باید چند روز دیگه عقد می‌کردن اما ظاهراً بعد از اون دعوا الوند کمی عقب‌ نشینی کرده بود و با ماه جانجان حرف زده بود چون هیچ حرفی از ازدواجشون تو عمارت نبود پدر مادر ترنجم عزم رفتن کرده بودن... ترنج انقدر عصبانی بود که کسی جرأت نمی‌کرد بره طرفش تمام روز و توی اتاقش می موند و از روزی که حرف از رفتن پدر مادر شده بود گاهی صدای گریه هاشم از اتاق بیرون میومد... خاستگارای گلبهارم اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت و ظاهراً به همین زودیا باید برای عروسی گلبهار آماده می شدیم گلبهار خودش بر خلاف همه خواستگارای دیگش برای این خواستگارش خیلی ذوق و شوق داشت و مشخص بود که خودش کاملا راضیه... افسون هر روز میومد پیشمو باهام حرف میزد و هر بار یک چیز جدید بهم یاد می داد حالا اونقدر یاد گرفته بودم که بتونم الوند و هر شب پیش خودم نگهدارم الوندم هر روز بیشتر و بیشتر بهم وابسته می شد. تا نیمه‌های شب براش حرف میزدم و اون گوش می‌داد و می‌گفت حرف زدن تورو دوست دارم... حالا جلوی چشمای فرخ‌لقا هر روز با الوند بودم و اون میدید وحرص می‌خورد هیچ کاری نمی تونست بکنه انگار اینجا تازه شروع ماجرای من و فرخ لقا بود...صبح زود بعد از رفتن الوند دیگه خوابم نبرد رفتم روی ایوون و به حیاط نگاه می کردم یادم اومد روزهایی که صبح زود آفتاب نزده بلند می‌شدم و کل این عمارت رو جارو میزدم .هوا داشت روبه سردی می رفت و خبری از آفتاب تابستون نبود. توی سکوت به حیاط عمارت نگاه می کردم که حضور کسی و کنارم احساس کردم ماهجانجان کنارم وایستاد و گفت _ ظاهراً راه و رسم شوهر داری و خوب یاد گرفتی گلاب لبخندی رو لبم نشست و گفتم _ سلام ماه جان جان صبح بخیر به لطف شما و مادرم یک چیزایی یاد گرفتم ماهجان جان آروم خندید و سری تکون داد برگشتم سمتش و گفتم + ماه جانجان چرا هیچ صحبتی از عروسی الوند وترنج نیست عقب افتاده ؟ماهجان جان دهن باز کرد تا جوابم بده که یهو صدای بلند جیغی از آخر عمارت اومد قدسی دوون دوون داشت میومد سمتمون ماه جانجان رفت سمت پله ها و منم پشت سرش دویدم. قدسی همچنان جیغ می کشید و می زد تو سرشو میدوید طرف ما + خانم جان بدبخت شدیم.فرخ لقا و مادر ترنج و ترنجم از اتاقاشون زدن بیرون و روی ایوون وایستادن. قدسی روبه روی ما روی زمین نشست وشروع کرد به زدن توی سر خودش _ بدبخت شدیم خانم‌جان بیچاره شدیم حالا جواب آقا رو چی بدیم؟ماهجانجان با عصبانیت توپید بهش + این کارا چیه زن بگو ببینم چی شده؟_ صبح رفتم به اسب و غذا بدم خانم جان دیدم همشون حروم شدن. همه حیوانات زبون بسته حروم شدن و افتادن حالا جواب خان چی بدیم ما؟ ماه جانجان متعجب گفت _ همه حیوونا ؟؟ چه جوری میشه که همه حیوونا با هم بمیرن؟ نگاه متعجب و بهت زدم و رفت سمت مامان. قدسی دوباره شروع کرد به گریه و زاری زدن تو سر خودش +حالا کی جواب اقارو بده هممون از عمارت میندازه بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتودوم الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم
ماه جانجان که مشخص بود که طاقتش تموم شده و از دستش آسی شده بلند سرش داد زد _بسه دیگه آروم بگیر ببینم می خوام چیکار کنم.. برو تقی اقا رو صدا بزن بیاد اینجا. بالاخره قدسی هیکل گنده اش رو از رو زمین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت تقی نگاهی به مادر ترنج و فرخ لقا که کنار هم بودن انداختم احساس می کردم که اندازه همه ما از شنیدن این اتفاق شوکه شدن و شاید هم کار خودشون بود. اخه چطور می شد که توی یک شب همه حیوونا با همدیگه بمیرن.. شاید این دقیقا همان کاری بود که مادر ترنج کرده بود... بالاخره بعد از این همه سکوت باید کار می کرد یا نه؟ نگاه خیره ام و انداختم تو صورتش که احساس کردم پوزخندی زد و رفت طرف ماه ماهجانجان و گفت + یک بار هم توی عمارات جلال این اتفاق افتاد ... _چطور؟ فرخ لقا خودشو رسوند بهشون و گفت + منم شنیدم _ همین اتفاق یعنی همه حیوونا تو یک شب با هم مردن؟ مادر ترنج سری به نشونه ی مثبت تکون داد + دقیقا همین اتفاق ماه جان جان با تعجب گفت _آخه چطور میشه چی شده بود فهمیدین؟ + راستش نه هیچ وقت نفهمیدیم که علتش چی بود اما یک سری شایعه وجود داره که تا همین امروز دهن به دهن داره بین اهالی روستا میچرخه _ چه شایعه ای؟ + از همین شایعه های خاله زنکی دیگه... اینکه یا ممکنه یک نفر نحس و بدشگون باشه یا اینکه یک نفر از ما بهترون رو عصبی کرده باشه و کلی شایعه هست دیگه... فرخ لقا با لبخند کمرنگی گفت _ از قدیم میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها حتماً یک چیزی بوده که مردم اهالی روستاتون حرف دراوردن دیگه... ماه جان جان نگاه تندی بهش انداخت همون موقع مامان و ناریه اومدن طرف ما. با دیدن ناریه کنار مامان یک تای ابروم افتاد بالا از وقتی که مامان و خان ازدواج کرده بودن ناریه شده بود دشمن مامان هرچند مثل فرخ لقا کارهای احمقانه نمی‌کرد اما تا می تونست از موقعیت استفاده می‌کرد و مامان و حرص می‌داد. باهم دیگه اروم حرف میزدن و پچ پچ میکردن. ماه جانجان سری تکون داد و گفت + این حرفای احمقانه رو بس کنین این دیگه چه حرفیه ..بدشگونی .. کدوم تازه واردی تو این خانواده است که با خودش بدشگونی اورده باشه فرخ لقا نگاهم کرد و پوزخندی زد که مامان با تندیت گفت +گلاب از وقتی بدنیا اومده تو این عمارته مادر ترنج نیشخندی زد و گفت _شایدم این فقط یک نشونه اس..یک نشونه بد یمنی . به بازی که میخواستن راه بندازن نگاه میکردم. مامان نگاهش بین من و مادر ترنج چرخید . ماه جانجان گفت +شما که زنهای اشرافین این خرافات و میگین از بقیه چه انتظاریه .. با عصبانیت رفت سمت اتاقش ناریه گفت _شایدم کار کسی باشه فرخ لقا با تندی گفت +کار کی؟ کی با خان دشمنی داره که کل این حیوونای بی زبون و بخواد بگشه. ناریه با عصبانیت گفت _یک ادم مریض که شیر ناپاک خورده است.. که انسانیت نداره .. فرخ لقا صورتش رفت تو هم و ناریه لبخندی زد . مطمئنا اینکار فرخ لقا و مادر ترنج بود. ناریه هم میدونست و خیره تو صورتشون بهشون بد و بیراه میگفت و اونام نمیتونستن هیچ حرفی بزنن. نفسمو با حرص بیرون فرستادم .. اون همه حیوون گشتن که چی؟ چجوری میخواستن این موضوع و به من ربطش بدن و بندازنش تقصیر من؟ باید حواسمو جمع میکردم.. نمیخواستم حالا که بعد این همه مدت با سختی الوند و به دست اورده بودم انقدر راحت از دستش بدم ... *** صحبت راجب مرگ عجیب حیوونا دهن به دهن تو عمارت میپیچید و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم.. طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن. مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت.مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن.با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظاره‌گر بود.نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و می‌گرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی کرده بود رسید عمارت از همون لحظه ورودش با دیدنش لرزه افتاد به تنم لباس های عجیب و غریب پوشیده بود گردنبندهای عجیب تر تو گردنش انداخته بود چیزهایی به خودش آویزان کرده بود چشماشو سرمه کشیده بود صورت عجیبی داشت ماه جانجان هم مشخص بود که از دیدنش اصلا ازش خوشش نیومده چون صورتش رفت تو هم. اومد بالا با با دقت به دور و بر نگاه می کرد گاهی هم مثل سگ‌های شکاری این طرف و اون طرف بو می کشید حلیمه که کنار فرخ‌لقا وایساده بود زیر لب گفت + انگار سگ ؟که با نگاه تیز فرخ‌لقا ساکت شد و سرشو انداخت پایین از پله ها اومد بالا و دوباره این طرف اون طرف نگاه کرد نگاهش خیره شد به من چند قدم اومد طرفم ترسیدم و بی اراده چنگ انداختم به دامن مامان مامان اخماشو رو کشید تو همو محکم وایستاد میدونستم که هیچ از این مسخره بازی خوشش نمیاد، روبه روم وایستاد و سر تا پامون نگاه عمیقی انداخت مادر ترنج گفت _ خوش آمدی اما هیچ توجهی به حرفش نکرد و همچنان با چشم‌های تیزبینش داشت به من نگاه میکرد بالاخره طاقت مامان تموم شده بهش توپید + داری به چی نگاه می کنی؟اما اون همچنان که نگاهش رو من بود به مامان گفت _دختر تو پره از انرژی بد متعجب به حرفهای بی سر و ته که میزد گوش دادم بتول گفت وا این حرفا دیگه چیه زبونتو گاز بگیر خانوم گلاب خانم زن خانزاده اگه خدایی نکرده خان زاد بفهمه همچین حرفی به زنش زدی زبونتو از حلقومت میکشه بیرون و چشماتو در میاره اما اون توجهی به حرفهای بتول نکرد و بالاخره از من نگاه گرفت و برگشت سمت مادر ترنج، مادر ترنج ماه جانجان رو بهش معرفی کرد و بعد از سلام کردن و ادای احترام بهش بالاخره رفتند توی اتاق من تو نرفتم و اما بقیه پشت سرشون رفتن داخل. گل بهار اومد طرفم و گفت + تو چرا نرفتی دختر؟زری هم خودشو به ما رسوند و گفت _ آره چرا نرفتی ما نمیتونیم بریم تو که میتونی .گلبهار و زری چون دخترای مجرد عمارت بودند اجازه نداشتن که تو هر مهمونی و دورهمی حضور داشته باشن اما من زن خانزاد بودم این مسئله برای من فرق داشت شونه ای بالا انداختم و گفتم _دلم نمیخواد برم و به حرفهای مسخرش گوش کنم خودتون میدونید که حرفاش همه حرفای مادر ترنجه از طرف اون اومده زری سری تکون داد و گفت +اینو که همه میدونن اما باز می رفتی ببینی این بار چی می خواد که بگه وقتی که خودت نیستی راحت میشه پشت سرت حرف زد دیدی چیزی گفت که تو رو مقصر شناختن دوباره شونه ای بالا انداختم و گفتم _ حرف های اونا مهم نیست مهم الوند که این خرافات و باور نمی کنه من خیلی وقته توی این عمارتم از وقتی به دنیا اومدم اگه قراربود بد یمنی داشته باشم تا الان کلی اتفاق می‌افتاد اما می‌بینین که گلبهار سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +بحث این نیست که _ دارن میگن یک اتفاق شوم نمیتونن منو الکی مقصر بخونن مردن حیوونا به من هیچ ربطی نداره من اصلا طرف اونان نرفتم و به قول مامان طلا که پاکه چه منتش به خاکه زری سری به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت + از بس که تو لجبازی دختر کی میخوای اینکاراتو تمومش کنی؟ توجهی بهشون نکردم و رفتم سمت اتاقم که گلبهار دنبالم اومد با نگرانی گفت _ میگم گلاب نکنه پای خواستگار من وسط بکشن و بعد اتفاق بد و بذارن به پای ازدواج من زری شونه ای بالا انداخت و گفت + از این مادر ترنج هیچی بعید نیست گفتم باید ازش بترسین همیشه همین جوریه یک کارا میکنه که به ذهن هیچکس نمی رسه گلبهار نگران شده به من نگاه کرد که سعی کردم آرومش کنم و گفتم +چیزی نیست دختر نترس مطمئن باش مشکل مادر ترنج منم نه تو. اون بخواد اینهمه وقت و انرژی بزاره برای بیرون کردن من از میدوون اینکار و میکنه نه تویی که برای اون هیچ ضرر و زیانی نداری زری هم قیافه ای گرفت و گفت _اره خب اینم هست گلاب راست میگه گلبهار که خاطرش جمع شد لبخندی زد. چند ساعتی گذشته بود و دور هم نشسته بودیم رو ایوون که بلاخره خان و الوند برگشتن. با دیدنش بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..از اسبش پیاده شد و اومد طرفم + سلام خسته نباشی لبخندی زد و گفت _ سلام.چرا تا این موقع تو حیاطی... گلبهار و زری هم سلامی کردن که جوابشونو داد... خان هم اومد بالا و مستقیم رفت تو اتاق خودشون الوند به اتاق اشاره زد و گفت + بریم گلبهار و زری برام چشم و ابرو اومدن که خندیدم با الوند وارد اتاق شدیم و در و پشت سرم بستم _ چرا عمارت انقدر سوت و کور بود +اون کسی که مادرترنج گفت امروز اومد همه رو جمع کرده تو اتاق نمیدونم داره چیکار میکنه _تو چرا نرفتی؟ +خوشم نمیاد ازش از راه نرسیده اومد طرف من بهم گفت تو بد شگونی..پر از نمیدونم اتفاقای بدی..الوند اخماشو کرد تو هم و گفت غلط کرده... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوچهارم دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی
_غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پشتشن وازش تعریف میکنن شکم نکن که بهشون میگه مشکل از منه .اوناهم میان سراغم که چمیدونم.. یکاری کنن من و.. یک گوشه اتاق نشستم و زانو هامو کشیدم بغلم که الوند متعجب اومد طرفم و رو به روم نشست + منظورت چیه؟از کجا میدونی که راجب تو میگه؟مگه تو کاری کردی؟ _ معلومه که نه.. اونشب که تا صبح تو پیش من بودی من میخواستم چیکار کنم ؟ +پس از کجا میدونی اسمی از تو میبره؟ _ چونکه اون از طرف مادر ترنجه و الان ترنج و مادرش دارن هر کاری میکنن که من و ازچشم تو بندازن الوند لبخندی زد و گفت +حسودی میکنی؟ _ نخیر دارم واقعیتو میگم رو زمین نشست و تکیه اشو داد به دیوار دستمو گرفت و تو یک حرکت کشیدم سمت خودش.. سرم که نشست رو قلبش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. + من این خرافاتو باور نمیکنم .. اگه بخوان تورو از چشم من بندازن باید خیلی کارای بدتری بکنن .اینا فایده نداره لبخندی زدم و گفتم _ یعنی من از چشم تو میفتم؟ + من اجازه نمیدم که کسی بد تو رو پیش من بگه ..انقدر نگران نباش دختر خوب. لبخندی نشست رو لبم . _ اگه واقعا بگن مشکل از منه چی؟ +اونوقت موهای اون ساحر رو میبندم به دم اسبم و تو کل ابادی چرخش میدم .. ازش جدا شدم و با تعجب گفتم _ واقعا اینکار و میکنی ..؟ خندید و سری تکون داد + اره قول میدم.. _ اگه قبلا هم بود اینکار و میکردی؟ +من هیچ وقت از تو بدم نمیومد و با تو مشکلی نداشتم گلاب.. فقط بهت اعتماد نداشتم فکر میکردم که برای تلافی اومدی طرفم و این حرفا ..اما الان دیگه ازت مطمئنم ..میدونم که مهم ترین چیز برای تو حفظ این زندگیه ... سری تکون دادم و با لبخند گفتم _مهم ترین چیز برای من تویی نه حفظ این زندگی... ضربه ای به در اتاق خورد ...نگاهمو از الوند گرفتم + بیا تو بتول در و باز کرد و اومد تو _ سلام اقا جان خان گفت که برای شام برین به اتاق مهمون.. + چرا؟ _نمیدانم اقا جان فکر کنم میخوان همه دور هم شام بخورن. الوند سری تکون داد و بتول از اتاق رفت بیرون با نگرانی به الوند نگاه کردم و گفتم + چیکار دارن؟ _نگران نباش ..اتفاقی نمیفته .از جام بلند شدم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم یکم به صورتم رنگ و لعاب پاشیدم گیسامو مرتب کردم با الوند از اتاق زدیم بیرون و ترس و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود.. وارد که شدیم تقریبا همه جمع بودن و دور هم نشسته بودن .خان به الوند اشاره زد که بره طرفش و بالای سفره بشینه . منم پشت سرش رفتم و کنار الوند نشستم . نگاه اون ساحر از لحظه ورود باز خیره من بود و حتی پلکم نمیزد .. به مامان نگاه کردم و پلکاشو رو هم گذاشت و به اروم شدن دعوتم کرد . خان بسم الله گفت و همه شروع کردن به غذا خوردن اما نگاه ساحر رو تا اخر غذام رو خودم احساس میکردم و دیگه داشتم عصبانی میشدم. تا تموم شدن غذا هیچکس حرفی نزد و همه تو سکوت غذا خوردن . بعد از شام سفره رو جمع کردن و میوه اوردن... احساس میکردم از سر شب مامان صورتش توهمه و گرفته اس..با خان حرف نمیزد و اخماش توهم بود. خان رو کرد به ساحر و گفت + خب .. منتظرم بشنوم... ماه جانجان که تا اون لحظه ساکت بود گفت _ ایرج بزار بعدا راجبش حرف میزنیم + چرا مادر .. بزار این ساحر جلوی همه بگه ..همه باید بشنون غریبه ای تو جمع نیست . _ تو به این خرافات اعتقاد داری ایرج؟ تو خان یک روستایی... + من نگفتم اعتقاد دارم فقط میخوام بشنوم ماهجانجان.شروع کن ساحر گلویی صاف کرد و چشماشو بست .. دوباره همون مسخره بازیاشو راه انداخت و بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و گفت _ از همون لحظه اول احساسش کردم.. دستشو گرفت بالا و انگشت اشاره اش اومد سمت من... +اون .. بوی بد اتفاقای شوم و از اون دختر احساس میکنم .. همه نگاها اومد سمت من و ترنج لبخند ریزی نشست رو لبش. خان هم متعجب شد اما الوند با عصبانیت گفت _یک بار دیگه از این چرت و پرتا بگی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون..ظاهرا حرف الوند به مذاقش خوش نیومد که اخماش کشید توهم و گفت +من واقعیتارو میگم..نه حرفای که بقیه دوست دارن بشنون.. الانم حقیقتو گفتم مگر اینکه شما نخواین بشنوین.. الوند دوباره بهش توپید +میدونم همه این اتفاقا از کجا اب میخوره و مقصرش کیه!!! خان با اخمای در هم گفت _الوند... الوند اما عقب نکشید و دوباره گفت +این دیگه چه خرافاتیه خان.. ساحر دوباره گفت _ اگه فکر میکردین خرافاته نباید من و دعوت میکردین.. این عمارت پر از بوی بد یمنیه .. فقط منم که میتونم این بوی گند و از این عمارت بشورم ببرم .. یک وصلت بد تو این عمارت سر گرفته .. یک وصلت دروغین .. شما با سنت شوخی کردین.. مسخره اش کردین و کلک زدین بهش ..خدا قهرش گرفته .. براتون اتفاقای بد ‌سرازیر میکنه ..من میتونم کمکتون کنم... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوپنجم _غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پش
نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟ اون اینارو از کجا میدونست نکنه واقعا راست گفته باشه ... فرخ لقا سر حرف و گرفت و گفت +مشکل از کجاست کدوم وصلت؟ مادر ترنجم ادامه داد _باید چیکار کنیم؟ +انرژی بد و از این دختر میگیرم.. بوی بد دروغ و بد یمنی و داره فرخ لقا با اخم نگاهم کرد و گفت _این از اولشم ازماها نبود کلفت خونه زاد این عمارت بود که با دروغ و هزار تا کار خودشو انداخت به پسر ساده من.. مامان ساکت نشست و گفت + دهنتو ببند تا خودم پرتت نکردم بیرون پیر زال . فرخ لقا با عصبانیت از جاش بلند شد که خان بلند فریاد زد + فقط یک کلمه دیگه حرف بزنین .. مامان لبخندی زد و فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به مامان و مجبوری نشست سر جاش. مادر ترنج دوباره همه رو کشوند سر بحث اصلی و گفت _ باید چیکار کنیم ساحر؟ + خان باید طلاق این دختر و بده ..وگرنه هر روز این مشکلات و دردسرا بیشتر و بیشتر میشه .. الوند از جاش بلند شد و به من گفت _ پاشو بریم گلاب بلند شدم و کنارش وایستادم که خان گفت +کجا؟ _ اتاق خودم خان.این زن داره چرت و پرت میگه و خودتم میدونی خان من جای تو باشم شبونه میندازمش جلو سگای ابادی.. مادر ترنج گفت + از کجا مطمئنی که چرت و پرت میگه؟ _ از اونجایی که از طرف تو و دخترت اومده ..از اونجایی که اگه هر اسم دیگه ای میبرد باور میکردم اما مطمئن بودم میگه گلاب تا گلاب و از میدوون بدر کنه که راه باز بشه برای دختر تو؟ حواست به کاراتون باشه با اینکارا فقط دارین تاریخ عروسی و بیشتر و بیشتر عقب میندازین.. چون با این رفتارا باید بیشتر فکر کنم و یک تصمیم جدید بگیرم... رفتم سمت در و فرخ لقا شروع کرد به حرف زدن و از پشتی مادر ترنج کردن ..در و باز کردیم و خواستیم پامونو بزاریم بیرون که دوباره قدسی از پله ها با دو اومد بالا و با گریه زاری خودشو رسوند بهمون.. باز هیکل چاق و فربه اش بالا پایین میشد و از شدت سنگینی وزنش به نفس نفس افتاده بود. _ خان .. ارباب .. بیا به داد مردمت برس... بیا خان.. کجایی... الوند جلوشو گرفت و گفت + چیشده قدسی چخبره؟ _ اتیش الوند خان...اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو...خان با نگرانی دوید جلو و گفت _ چیشده قدسی کجا اتیش رفته؟ + اخر عمارت ارباب.. اخر عمارت.. نگاه کردم و تازه متوجه دود غلیظ و سیاهی که از اخر عمارت بالا میومد شدم خان دوید همون سمت و الوندم پشت سرش.. منم واینستادم و شروع کردم به دویدن. اتیش بدی بود و حداقل ۳ ۴ تا خونه رو گرفته بود .. گلنسا داشت گریه میکرد و میزد تو سرش.. مردم میدویدن و اب میاوردن اما فایده نداشت .. اتیش انقدر زیاد شده بود که با دبه ها و سطلای کوچیک اب خاموش نشه. دست اخرم بعد از کلی تلاش وقتی دیدن فایده نداره همه عقب نشستن و سوختن و خاکستر شدن خونه هارو نگاه کردن .. همه اشون فرو ریختن و گلسنا و قدسی و سمانه و صغری فقط گریه میکردن و تو سرخودشون میزدن.. الوند رفت طرفشون و گفت _ گریه نکنین بی جا نمیونین که خودم براتون اتاق پیدا میکنم..پاشین..پاشین از رو زمین.. اربابم گلویی صاف رد و گفت + خانزاد درست میگه.. بهتون خونه میدیم.. چجوری اتش به پا شد؟ گلنسا با گریه خودشو از رو زمین جمع کرد و گفت _ من نمیدونم ارباب.. ندیدم تو مطبخ بودم صغری و سمانه و بقیه هم حرفشو تایید کردن اما قدسی اومد جلو و گفت +من دیدم خان من دیدم که چجوری اتیش به پا شد خان متعجب گفت _ چجوری؟ +اگه بگم باور نمیکنین که ارباب.. شروع کرد به گریه کردن و مظلوم نمایی که خان سرش داد زد _ حرف میزنی یا نه قدسی؟ + اقا جان چی بگم اخه خود به خودی خونه ها اتیش گرفت باور میکنی؟ اصلا کسی این دور و بر نبود.. اب ترشی ریخت رو لباسم اومدم عوض کنم یهو دیدم اتیش به پا شد اونم نه اتیش کم که بشه خاموشش کرد ها . اتیش زیاد شعله ور الوند اخماشو کشید توهم و گفت + قدسی اتیش الکی که به پا نمیشه از اسمون که نیفتاده حتما اجاقی چیزی روشن بوده .. _نه اقا جان شبا که میریم اجاق روشن میکنیم هیچ کس اجاقش روشن نبوده . بخدا که از اسمون اتیش افتاد .. الوند دوباره سرش داد زد + اسم خدارو نیار .. یکی بیاد مثل ادم بگه چخبر شده وگرنه افتاب نزده همه اتونو از عمارت پرت میکنم بیرون .. گلنسا اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت _ نمیدانم اقا جان ..بخدا که نمیدانم ..من نبودم چی بگم ارباب.. الوند که دید فایده ای نداره و کسی حرفی برای گفتن نداره با حرص سری تکون داد و برگشت سمت ترنج و مادرش و فرخ لقا که درست پشت سرش وایستاده بودن .. ساحر هم یکم دور تر کنار مامان وایستاده بود. رفت طرف مادر ترنج و رو بهش گفت + اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوششم نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟
مادر ترنج ابرویی بالا انداخت و گفت _ چرا فکر کردین این کارا کار منه؟ + چون از وقتی عروسی دختر تو عقب افتاد اتفاقای شوم این عمارت شروع شد.. مادر ترنج با ارامش لبخندی زد و گفت _ خب این میتونه یک نشونه باشه . الوند سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +فقط یک اتفاق.. فقط یک اتفاق شوم دیگه بیفته ..من نشونم و از رو دخترت برمیدارم..برای همیشه ... از کنار فرخ لقا گذشت و همه متعجب نگاهش میکردن با لبخند پشت سرش راه افتادم و مستقیم رفتم سمت اتاقمون .. **** چشم باز کردم و به کنارم نگاه کردم .. جای خالی الوند شد یک بغض سنگین تو گلوم و داشت خفه ام میکرد... غلتی زدم و نگاه از جای خالیش گرفتم . نور خیلی کمی از لای درز پنجره افتاده بود تو اتاق .هیچکس برای صبحانه بیدارم نکرده بود و این یعنی دیشب کل عمارت از دعوای من و الوند خبر دار شده بودن! دوباره چشمام به اشک نشست و گریه ام گرفت. بعد از اون اتیش سوزی و اونجوری که الوند به مادر ترنج گفت، گفتم دیگه همه چیز تمومه و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته .. اما انگار قرار نبود این داستانا تموم بشه از فردا صبحش اتفاقای بد و بدتر یکی یکی شروع شد از شور شدن اب چشمه کوچیک کنار عمارت تا فاسد شدن مواد غذایی و هر اتفاق جور واجوری .. و بدترینشم دیروز اتفاق افتاد که باعث دعوای من و الوند شد .. صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم بیرون اما با دیدن حیاط عمارت کم مونده بود پس بیفتم. تو حیاط عمارت شده پر از برگ خشک درختا انقدر برگ جمع شده بود که اصلا باور نکردنی بود وقتی رفتیم پایین تازه متوجه خ های ریخته شده رو برگ شدیم . برگ هارو که دادیم کنار کلی گنجشک زخمی و مرده زیر برگا رو زمین افتاده بودن . الوند که دیگه کلافه شده بود و از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود مستقیم رفت سمت اتاق فرخ لقا.ظاهرا خود الوندم فهمیده بود که همه این ماجرا ربط داره به مادرش و مادر ترنج و این همه اتفاقا اونم دقیقا بعد از بهم خوردن عروسیش با ترنج یکم عجیب و دور از باوره.اما چه فایده که مثل همیشه هر چقدر دعوا راه انداخت فایده نداشت و دست آخر شروع کرد به گریه کردن و گفت که به مادرت اعتماد نداری و این حرف‌ها و با قهر و گریه از الوند رو گرفت و رفت تو اتاقش. اربابم اتاقش اومد بیرون و صداشو بالا برد و الوندو دعوا کرد نه برای بحثش با فرخ‌لقا بلکه انقدر توی این مدت اتفاق های جورواجور افتاده بود و الوند مدام با این و اون بحثش میشد همه دیگه کلافه شده بودن.اما چه کنیم که هیچ راهی نبود الوند همه راه ها رو رفته بود، دعوا ،بحث.. هر چیزی اما این اتفاقات تمومی نداشت و روز به روز بیشترم می شد.بعد از رفتن ارباب الوند کلی نگهبان توی حیاط ،مطبخ ، اسطبل ،خونه کارگرا و هر جایی که وجود داشت گذاشت و کلی هم ته دیدشون کرد که اگه توی قسمت اونا اتفاقی بیفته بدون هیچ دلیل و توجیهی همشونو فلک میکنه و از آبادی پرت میکنه بیرون و اونقدر هم عصبانی بود که همه حرفشو باور کنن من و هم انداخت توی اتاق و گفت که حق ندارم از اتاق بیام بیرون خودش رفت و آخر شب برگشت یک نگهبان جلوی در اتاق من گذاشته بود وقتی اومد انقدر عصبانی بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم باهاش به جنگ و دعوا فکر کردم که الوند هم مثل بقیه منو مقصره همه این اتفاقات میدونه برای همین هم من و توی اتاقم زندانی کرده. کلی هم گریه و زاری راه انداختم اما وقتی آروم شدم نوبت الوند بود که شروع کرد به داد و فریاد می گفت که فقط برای محافظت از من این کار رو کرده و نمی‌خواسته اگه دوباره اتفاقی افتاد اسم من وسط بیاد و بگن گلاب هم اونجا بوده. هر دومون انقدر عصبانی بودیم که نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و تقریباً صدامونو کل عمارت شنیدن . دسته آخرم مامان اومد و آروممون کرد و کلی هم دعوامون کرد گفت که الان همه این کسایی که بیرون اتاقن منتظر به هم خوردن را بطه شما هستن و شما دارین دقیقاً این کار رو با خودتون می کنین کلی هم سرزنشمون کرد و رفت . الوند که طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و نمیدونم شبونه کجا رفت که تا همین الان نیومده بود فقط مطمئن بودم که پیش ترنج نرفته و همین برام کافی بود دلمو آروم میکرد. این چند روز انقدر درگیره این مشکلات بودم که از خودمو این زندگی غافل شده بودم و اصلا وقت نکرده بودم که بفرستم دنبال افسون. جدا از اون بتول میگفت که این کار خیلی خیلی خطرناکه و اگه کسی افسون و توی عمارت ببینه همه این اتفاق ها رو میندازه گردن افسون و پای منم وسط میاد این شده بود که فعلاً یک مدت بیخیال افسون شده بودم و فکر می‌کردم که چجوری باید این ماجراها رو تموم کنم.هر چند که می دونستم مامانم بیکار ننشسته و داره یه کارایی میکنه ماه جان جان به مامان گفته بود که به خواستگارای گلبهار فعلا جوابی نده.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخ‌لقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت می‌گیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق + صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه. _اشتها ندارم بتول خانم ببرش بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت +یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم.. نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون... یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن. + خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟ _ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم +این سینی و ببرش بیرون. اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود. _ چیه؟ببرش دیگه .. سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد. لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم. اومد سمتم و جلو روم نشست +حالت بهم خورد؟ به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت _ خانم جان فکر کنم حامله اس. مامان لبخندی زد و گفت +دراز بکش گلاب رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم . یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت + بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش... بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت و رفت بیرون گلبهار اومد بالا سرم و گفت _حامله است؟ +فکر کنم باشه برو ماه جانجان و صدا بزن فقط کسی نفهمه. گلبهارم رفت و من با تعجب گفتم _ واقعا؟ +اره اما بازم قابله ببینه مطمئن بشیم طولی نکشید که ماه جانجان و قابله هم اومدن و مامان گفت که باید معاینه ات کنه .. از فکر کردن به معاینه اش تنم لرزید شنیده بودم که چجوری معاینه میکنه اما برخلاف حرفایی که شنیده بودم اومد طرفم و فقط رو شکمم ودست کشید الگنوهاش تو دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد و استرسمو بیشتر میکرد.مامان طاقت نیاورد و گفت _چیشد حامله است؟ جوابی به مامان نداد و یکم دیگ رو شکمم و دست زدوباز جاش بلند شد و به ماه جانجان گفت + مژده بده خانم جان..بارداره .. دامنش سبزه.. با ناباوری لبخند نشست رو لبم و به شکمم نگاه کردم .. واقعا حامله بودم؟ یعنی الان یک بچه تو شکمم داشتم..اما پس چرا حس خاصی نداشتم..همیشه شنیده بودم حاملگی پر از احساسای متفاوت و ..ادم از همون اول خودش میفهمه حامله است یا نه.. + مطمئنی؟ قابله دوباره سرشو تکون داد و با ذوق گفت _ اره خانم جان.. + نمیخواد معاینه اش کنی؟ _ لازم نیست خانم جان ..از رو لباسش حتی میتونم بفهمم.. + خب خدارو شکر.. خدا رو هزار مرتبه شکر..مژدگونیت پیش من محفوظه .بتول شروع کرد به کل کشیدم و مامانم فقط خندید ..از جام بلند شدمو لباسمومرتب کردم . گلبهار اومد طرفم و گفت _ وای چقدر خوش حال شدم.. گلاب داری مادر میشی.. خودم هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم باور کنم..از صدای کل کشیدنای قابله و بتول و کم کم گلبهار همه دور اتاقمون جمع شدن.. فرخ لقا متعجب اومد جلو و به بتول توپید + چخبرته؟ هر روز داره یک مصیبت شوم و بد اتفاق میفته تو کل میکشی؟ بتول انقدر خوش حال بود که هیچ توجهی به فرخ لقا نکرد و به کل کشیدنش ادامه داد . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f