نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوچهارم دوباره پوزخندی زد +تو هر جور دلت میخواد فکر کن _
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوپنجم
بالای سفره نشستم و زنها الوند و صدا کردن اومد تو اتاقو کنارم نشست .صفر علی یالا گویان اومد تو اتاق و یک گوشه نشست .خانوما ساکت شدن و با صلوات صفر علی همه صلوات فرستادن .
شروع کرد به خوندن عقد .ترنج تو اتاق نمیدیدم خصوصا که چادر سفید انداختن رو سرم و نمیتونستم به راحتی همه روببینم .فرخ لقا یک گوشه نشسته بود و صداش در نمیومد .
مآجانجان اما رو چهار پایه چوبی همیشگیش نشسته بود و برخلاف سردی هوای بیرون انقدر تو اتاق گرم بود که با بادبزن خودشو باد میزد .گلبهار و زری تاج پارچه سفید بالای سرمو گرفته بودن و پریزاد داشت قند میسابید بالای سرم .
صفر علی میخوند و دیگه کنترلم از دست دادم و بغضم ترکید اشکام ریخت رو صورتم و به خودم لعنت فرستادم
من اینجار کنار قا** ارسلان چیکار میکردم .دستامو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم .سعی کردم اروم باشم تصمیمی بود که گرفته بودم و باید تا اخرش پیش میرفتم .
صفر علی خطبه رو خوند و ماهجانجان به عنوان زیر لفظی گردنبند سنگینی گذاشت تو دستم بله رو گفتم و دخترا شروع کردن به شلوغ کاری .صدای زنها یک دقیقه هم قطع نمیشد و یه ریز کل میکشیدن وسط اون همه سر و صدا الوندم به سختی بله رو داد صداش شنیده نمیشد انقدر که سر و صدا بود .
صفر علی مبارکی گفت و دعایی خوند و از جاش بلند شد از اتاق رفت بیرون .
خان اومد تو اتاق و اونم هدیه ای بهمون داد و رفت .
الوند تور رو صورتم و کنار زد و لبخندی که نشست گوشه لبش از چشمم دور نموند .زنها دوباره بلند تر از قبل کل کشیدم .دستاشونو گذاشته بودن جلویه دهنشون و دهنای گشادشون یک لحظه بسته نمیشد .
دور اتاق و نگاه کردم و ترنج و تو گوشه ترین جای ممکن پیدا کردم ...لباس خیلی قشنگی پوشیده بود و موهاشو گیس کرده بود.چارقدش و کمی داده بود عقب و فرق وسط باز کرده بود .خوشگل شده بود اما اون چشمای اشکیش اصلا به صورت زیباش نمیومد .یک گوشه وایستاده بود و اشک میریخت .
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت ایوون ظهر شده بود و افتاب که افتاده بود هوا گرم تر شده بود .
رو صندلیای که چیده بودن نشستیم و به اون جمعیت عظیم که نمیدونستم از کجا سر و کله اشون پیدا شدن نگاه میکردم.
چجوری اون همه جمعیت تو یک چند ساعت جمع شده بودن نمیدونستم .
دور تا دور عمارت رو زمین فرش انداخته بودن و همه نشسته بودن ساز و دهل میزدن و چند تایی از مردا اون وسط چوب بازی میکردن
چشمم خورد به قدسی که پوزخندی رو لباش بود و دوباره همه حرفاش یادم اومد.
بهجت شمعدون به دست اومد جلو که سمانه رفت طرفش و شمعدونا رو ازش گرفت اومد طرف ما و میخواست بزاره رو میز ما .شمعدون نماد خوشبختی و زندگی خوب و خوش بود و عروس پر برکت .تو ابادی اینجوری ازش یاد میکردن و همه عروسا حتی اگه فرش نداشتن تو خونه اشون اما شمعدون و داشتن .
پله سوم و اومد بالا و همینکه دست دراز کرد شمعدون و بزاره رو میز نمیدونم چه اتفاقی افتاد که تکونی خورد و اومد جلو خودشو کشید عقب که کنترلشو حفظ کنه اما نتونست تعادلش و از دست داد و به پشت پرت شد پایین صدای جیغ بلندش تو جمعیت پیچید و تو یک لحظه همه صدا ها خفه شد .کل کشیدن زنا و ساز دهل و چوب بازی مردا .
فقط صدای برخورد شمعدونا و شکستن و تیکه تیکه شدنشون بود که به گوشم خورد و چشمامو روی هم گذاشتم .. هیچی نشده همین اول کاری باید این اتفاق میفتاد .. چند نفری دویدن سمت سمانه و از رو زمین بلندش کردن .
اشوبی افتاده بود تو عمارت صدای پچ پچا بالا رفته بود و من رنگ به رنگ میشدم .
از گوشه کنار میشنیدم که میگفتن عروس بد یومنه .
اخمام رفت تو هم و نگاهم نشست به نگاه مامان که با صورت نگرانش خیره من بود.
اومد طرفم و خم شد کنار گوشم گفت
+ خوبی؟
_مامان چرا اینجوری شد؟
+ اتفاقه دیگه عزیزم پیش میاد
_ الان همه میگن من نحسم
+ غلط کردن یکی دیگه زده شکونده تو نحسی ..
ظاهرا الوند صدامو شنید که بی تفاوت گفت
_ به این چرندیات گوش نکن گلاب .مردم همیشه یک چیزی دارن برای بحث کردن و شایعه ساختن.
مامان سری تکون داد و من دیگه چیزی نگفتم .
ماهجانجان از جاش بلند شد و گفت
_ یکی این نرمه شیشه هارو جمع کنه .. گلثوم
+بله خانم جان
_ برو از تو اتاق من دوتا شمعدونا رو بیار. مواظب باش نزنی بشکنی دست و پا چلفتی نباش..
+ به روی چشمام خانم جان چشم مواظبم.
سمانه بلند شد و دامنشو تکوند دستش رو سرش بود که دو نفر از زیر بغلاش گرفتنش و بردنش سمت پایین .
نگاه فرخ لقا خیره به سمانه بود و با خودم فکر کردم شاید همه اینا نقشه ای از طرف خود فرخ لقا بوده که بعد بتونه شایعه بندازه تو مردم که من نحسم.
گلثوم با دوتا شمعدون برگشت و گذاشت رو میز
با اشاره ارباب دوباره مراسم از سر گرفت و پچ پچا کم و کمتر شد .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوپنجم بالای سفره نشستم و زنها الوند و صدا کردن اومد تو ات
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوششم
چند ساعتی گذشته بود و هوا تاریک شده بود بی حوصله بودم و احساس میکردم خوابم گرفته .زیر تور داشتم خفه میشدم اما نمیتونستم بزنمش کنار مردا تو حیاط عمارت بودن و امکانش نبود .کاش میشد زنها برن تو اتاق تا برم اونجا حداقل از شر این چادر و تور لعنتی خلاص میشدم .
بلاخره صدا زدن که موقع شامه.
قرار بود هر کسی شامشو بگیره و بره خونه خودش .
از این بابت خدارو شکر کردم .یکی یکی با سینی های مسی از عمارت میزدن بیرون و بوی چلو و پلو که به دماغم خورده بود باعث شده بود ضعف بگیرم .
مامان اومد طرفم و گفت
_ پاشین برین تو اتاق براتون غذا بیارن .
از خدا خواسته پاشدم و الوندم بلند شد کنارم راه افتاد از بین زنها رد شدیم و با صدای دست زدن و کل کشیدن بدرقمون کردن تا اتاق الوند .
مامان از زیر قران ردمون کرد و رفتیم تو .
در که پشت سرمون بستن بدون هیچ تعارف و خجالتی سر جام نشستم . انقدر خسته و کلافه بودم که دیگه هیچ چیز برام مهم نبود الوند اومد طرفم و گفت
_ خسته شدی
+ خیلی زیاد از این عروسی متنفرم
_فردا رو هم تحمل کنی تموم میشه
با یاداوری فردا و مراسم حنا بندون اشک تو چشمام جمع شد .
+ نمیشه برگزار نشه
_نه میدونی که ماهجانجان حساسه
+ حنابندون قبل عروسیه الان دیگه چه فایده داره
_ من نمیدونم خودت میتونی به ماه جانجان بگی .
صدای در بلند شد و الوند رفت سمت در یک سینی بزرگ غذا اورد داخل و گذاشت جلوم .
صدای مامان اومد که گفت
+ لباسای گلاب میارم سر میزنم بهش چیزی احتیاج داشتین صدا بزنین.
الوند سری تکون داد و در و بست اومد طرفم و گفت
_ من که انقدر بوی غذا خورد به دماغم سیر شدم .
+ اما من گرسنه ام
خندید و گفت
_پس شروع کن
با لذت به سینی غذا نگاه کردم .
چلو گوشت و برنج زعفرونی .مرغ کباب شده و اب لیمو که روش ریخته بودن و برق میزد
شروع کردم به خورد الوندم رو به روم نشست و قاشق برداشت .
از شدت گرسنگی نمیدونستم با دستام بخورم یا با پاهام .اگه مامان اینجا بود حتما من و میکشت بابت این رفتارم .
به الوند نگاه کردم که دیدم خیره من شده و داره با خنده نگاهم میکنه
_ چیزی شده؟!
سری به نشونه منفی تکون داد و دوباره خندید ...
*
با خستگی چشم باز کردم و غلتی زدم
نورا افتاب از پرده های یکم عبور کرده بود و افتاده بود تو چشمم .صورتمو جمع کردم و دوباره غلت زدم .
با یاداوری دیشب و اتفاقایی که افتاد نگاهی به دور و برم انداختم اما خبری از الوند نبود.اخمام رفت توهم و حس تنفر نشست تو دلم ...
دیشب بعد از اینکه غذا خوردیم الوند نیم ساعتی دراز کشید و من منتظر بودم بخواد کاری کنه یا اون شایعه ای که قدسی گفته بود و انجام بده .. اما هیچ کاری نکرد که هیچ بعد یک ساعتم بلند شد و گفت امشب میره پیش ترنج و خودم تنهایی بخوابم . در کمال ناباوری منو گذاشت و رفت پیش ترنج .باورم نمیشد شب اول عروسی عروسشو تنها گذاشته باشه و بره پیش نشون کرده اش خصوصا که اگه کسی میفهمید خیلی بد میشد.مخصوصا برای ترنج که هنوز عقد الوند نبود .
به لباسی که تو تنم بود نگاه کردم . دیشب بعد رفتن الوند لباس راحتی پوشیدم و با دستمال صورتم و تمیز کردم خدارو شکر انقدر خسته بودم که تا سرم به بالشت رسید خوابم برد و نیازی به فکر و خیالای بیخودی نبود .
خوبی دیشب این بود که چون دیروز معاینه ام کرده بودن و همه تایید کرده بودن دیگه رسم دستمآل انجام ندادن .یعنی شنیدم که الوند به ماهجانجان گفت نیازی نیست و همه برگشتن به اتاقاشون .دوباره چشمامو روی هم گذاشتم چقدر خوب که امروز میتونستم هر چقدر میخوام بخوابم .داشت خوابم میبرد و وسط خواب و بیداری بودم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو .پلکای نیمه بازم و دوباره روی هم گذاشتم و چشمامو بستم .اومد طرفم و خم شد نشست کنارم نگاهی به صورتم انداخت سنگینی نگاهش و حس میکردم و انقدر معذب شده بودم که ناچار تکونی خوردم و غلتی زدم میدونستم یکم دیگه بخوام اونجوری ادامه بدم پلکام شروع میکنه به لرزیدن و رسوا میشم .انگار راه حلم جواب داد چون بعد چند ثانیه بلند شد و از اتاق رفت بیرون نیم ساعت دیگه خوابیدم که ضربه ای به در خورد و مامان و صغری با یک سینی مفصل صبحونه اومدن تو.سینی دست صغری بود و پشت سر مامان اومد و گذاشت جلوم و رفت بیرون .
_ تو خوابی هنوز دختر؟
+ اره خسته بودم
_ پاشو صبحونه اتو بخور الوند که رفت
+ اوهوم
_ روز اول عروسیتون کجا رفت
+ حتما کار داشته دیگه
مامان اخمی رو صورتش نشوند
_ وا چه معنی داره روز اول .پاشدم و نشستمو مشغول شدم مامان ریز ریز حرف و کشید به دیشب و راجب دیشب پرسید که گفتم خسته بودیم و خوابیدیم .مامانم کلی دعوام کرد که امشب جای خوابیدن سعی کن یکم دلبری کنی باید زودتر حامله بشی .
بعدم از اتاق رفت بیرون و منم ناچار همونجا نشستم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوششم چند ساعتی گذشته بود و هوا تاریک شده بود بی حوصله بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوهفتم
بچه؟ به این زودی اخه نمیزارن یک روز از ازدواجم بگذره بچه میخوان از من .
از جام بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم صورتم پف کرده بود تا حالا هیچ موقع تا این ساعت نخوابیده بودم .زن خانزاد شدنم خوب بود ها.
بگو چرا ترنج انقدر ناراحت بود و نمیخواست موقعیتشو از دست بده .
لباسمو عوض کردم و جامونو از وسط اتاق جمع کردم .به دور و بر نگاهی انداختم .اتاق بزرگ و دلبازی بود . لباسای دیشب الوند افتاده بود یک گوشه با یاد اوری دیشب باز اخمام رفت توهم
مگه ما باهم حرف نزده بودیم و من بهش گفتم زنتم نه دشمنت پس دیگه چه مرگش بود!!
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به اطراف انداختم برخلاف دیروز هوای امروز اونقدر سرد نبود ...
میخواستم برم سمت اتاق خودمون که اون سمت ایوون بود .
دامن بلند لباسمو یکم بالا گرفتم که زیر پام نیاد درگیر دامنم بودم و سرم پایین بود که با کسی برخورد کردم.هیی کشیدم و سرمو بردم بالا که چشم تو چشم با ترنج شدم .چشماش سرخ سرخ بود و نشون میداد دیشب تا صبح گریه کرده!
اما مگه الوند دیشب پیشش نبوده؟ چرا گریه .. صورتش پف داشت و مشخص بود که شب بیداری کشیده
اخماش توهم بود و با تنفز نگاهم میکرد
خواستم از کنارش بگذرم که جلومو گرفت
کلافه نگاهش کردم و گفتم
_ چیزی میخوای؟
+ گوش بده ببین چی مگم دختره گدا .. الوند مال منه از اول برای من بوده و هست اگه تا الان نیومدم جلو و نزدم تو دهنت چون میخواستم از عشق الوند نسبت به خودم مطمئن بشم اما دیشب که تورو ول کرد و اومد سراغم دیگه مطمئن شدم که ازدواجتون دلیل دیگه ای داره جز دوست داشتن ..
اخمام رفت توهم و به صورت پف کرده اش نگاه کردم .با اینکه صورتش خابالود دیده میشد اما بازم زیبا بود
+ الوند مال منه .. تو چه زن اولش باشی چه زن اخرش اونی که سوگلیشه منم .. تا ماه دیگه ام راضیش میکنم عقدم کنه و زودتر از اونیکه بخوای بفهمی چی شده یک بچه میزارم تو دامنش ...
پوزخندی زدم و گفتم
+ تا تو بتونی الوند و راضی کنی که عقدت کنه من بچه رو گذاشتم تو دامنش ...
تمسخر امیز خندید و گفت
_ زیاد مطمئن نباش گلاب .الوند همون آدمیه که دیشب .. شب اول عروسیتون تو رو پس زد و اومد پیش من ..اومد که من تنها نباشم تا صبح بغلم کرد و انقدر تو گوشم حرف زد تا اروم شدم ...
دستام مشت شد و حس حسادت چنگ انداخت به دلم
_ اول اینکه مواظب حرف زدنت باش ...
لب گزیدم و سرمو انداختم پایین انگار یادم دفته بود قرار بود الوند و بکشونم سمت خودم.. الوند اومد طرفم و گفت
_ مثلا؟ انقدر برات بی اهمیتم ..
دست پیش و گرفتم که پس نیفتم اینبار من توپیدم بهش
+ نه من برات بی اهمیتم که شب اول عروسیمون ولم میکنی میری پیش کسی که عقدت نیست .. من بی اهمیتم
_ حرف و عوض نکن گلاب جواب من و بده
+ جوابتو دادم من کاری به کارش نداشتم اون اومد طرفم خودتم میدونی من دارم راستشو میگم فقط نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی...
_ گلاب دور و بر ترنج نباش...
چشمام پر اشک شد و سری تکون دادم ..لب گزیدم و یک قدم رفتم عقب
+باشه
نگاهم کرد و اومد طرفم که رفتم عقب تر .بازومو گرفت و تکونی بهم داد
_ من و نگاه کن دختر .. من و نگاه کن
سرمو گرفتم بالا و نگاهمو دوختم به چشماش
+گلاب .. من و روانی نکن
جوابی بهش ندادم که خم شد طرفم و اروم گفت
_ من و تو حرف زدیم .
با بغض گفتم
+اره حرف زدیم و قرار شد تو برای من شوهر باشی من برای تو زن .. اما اصلا اینطور نشد.تو شب اول عروسیمون من و ول کردی رفتی ..
_ ولت کردم رفتم چون بهت اعتماد ندارم گلاب ..
تکونی خوردم و نگاهم مات شد به چشماش که سری تکون داد
+ میخوام بهت اعتماد کنم گلاب اما نمیتونم ..چیکار کنم که نمیتونم .. تو چشمات جز تنفز هیچی نیست ...
خیره بهم بود و حتی پلکم نمیزد . ترسیده بودم و مضطرب بودم احساس میکردم هیچ چیزی ندارم برای رو کردن و هیچ حرفی ندارم برای زدن ..
واقعا شوکه بودم ..الوند بیشتر خم شد طرفم و حالا دیگه حرف که میزد نفساش میخورد تو صورتم .کنار گوشم اروم لب زد
_ من چیکار کنم با تو دختر ؟چیکار کنم؟
جرئت نداشتم به چشماش نگاه کنم احساس میکردم نگاهش که به چشمام بیفته همه چیز و میفهمه .
+ مطمئنم کن گلاب من و مطمئن کن از خودت.رفت عقب و خیره من شد سرمو انداختم پایین نفسام سنگین شده بود و نمیتونستم به درستی نفس بکشم .
_ من و ببین
ناچار سرمو گرفتم بالا صورتش جدی شده بود و شده بود همون الوند همیشگی.
+ من وقتی من و از خودت مطمئن نکنی
نمیتونم بیام طرفت گلاب. اوضاع همینه.خواست بره که دهن باز کردم و گفتم
_ تو عاشق ترنجی؟برگشت و نگاهم کرد اما بدون هیج جوابی سرشو برگردوند و از اتاق زد بیرون .سکوتش چنگ انداخت به قلبم و حس نفزتم بیشتر و بیشتر شد .در اتاق که خورد بهم افتادم رو زمین .
گوشه اتاق کز کردم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوهشتم
قسم میخورم که یک روزی همه اشونو نابود کنم
دستم دور گردنبندم مشت شد و چشمامو روی هم گذاشتم..اولش بود
باید محکم میبودم و شروع میکردم ...
هنوز اولش بود .
*
رو ایوون کنار زری تاج و گلبهار نشسته بودم و به ترنج و زری ماه و پریزاد که طرف دیگه ایوون بودن نگاه میکردم .دو تا جبهه مخالف درست کرده بودیم و صبح تا شب سرمون گرم بود به غیبت.من و گلبهار که تکلیفمون مشخص بود اما دلیل اینکه زری تاج وقتشو با ما میگذروند وجود خاستگارای رنگی رنگیش بود که باعث ایجاد حسادت خواهرش و پریزاد شده بود .
گلبهار سری تکون داد و گفت
+ نمیدونم راستش نظری ندارم .
زری پشت چشمی نازک کرد
_ پسر به این خوبی .اگه خاستگار من بود به کله جواب میدادم .
گلبهار لبخندی زد و سرشو انداخت پایین .براش یک خاستگار خوب پیدا شده بود و همه راضی بودن خودشم راضی بود و برعکس خاستگار قبلیش این خاستگارش خانواده به شدت خوب و مهربونی داشت و تو نگاه اول از گلبهار خوششون اومده بود و خواهان سفت و سختش شده بودن
قرار بود اخر هفته بیان که حرفاشونو بزنن .
زری اشاره ای بهم زد و گفت
_ دختر تو هنوز حامله نیستی؟
لب گزیدم و گفتم
+ نه
_ بجنب دیگه دختر چشم بزاری رو هم ترنج مارمولک میشه عقد الوند و دست تو میمونه تو پوست گردو
سکوت کردی و جوابی بهش ندادم .کسی چه میدونست که تو این یک ماه گذشته الوند حتی دستشم به من نزده بود.
نه از محبت خبری بود نه از اعتماد .
منم دیگه خسته شده بودم و زیاد پیگیر نبودم . به این امید نشسته بودم که خودش خسته بشه و بخواد عقب نشینی کنه از موضعش .
اما همچنان بیشتر وقتشو با ترنج میگذروند و فقط شامشو بامن میخورد .
اونم چون ماهجانجان مجبورش میکرد.
شباییم که سهم اتاق من بود اون یک طرف میخوابید و من یک طرف دیگه .
به مامان گفته بودم همه چیز تموم شده مامانم هر روز بهم میگفت بجنب یک بچه بیار گلاب . خودش ماهای اخرش بود و خدارو شکر انقدر درگیر خودش بود که دیگه زیاد به من گیر نمیداد فقط روزی یک بار بهم تذکر میداد و تمام .
گلبهار از جاش بلند شد
_ من برم برای مامان دمنوشش و درست کنم
+ بگو گلنسا درست کنه
_ هیچکس بلد نیست تلخ میکنن
+ باشه برو
گلبهار رفت و زری اروم کنار گوشم گفت
_ تو چرا اینجوری شدی دختر؟
+ چجوری شدم؟
_ نمیدونم شبیه افسرده ها شدی .. چیزی شده؟
سری به نشونه منفی تکون دادم که دستش نشست رو دستم .
+ به من بگو دختر .. میتونم کمکت کنم
بهش نگاه کردم و لبخندی که زد دلمو گرم کرد تو این یک ماه به اندازه کافی امتحانش کرده بودم که الان بخوام بهش اعتماد داشته باشم .
_ مشکلم الونده
+ الوند ؟
_ اوهوم .ترنج چسبیده به الوند و یک دقیقه ولش نمیکنه
+ خب توهم بچسب بهش اون فعلا شوهر توعه نه اون ._ چجوری زری .. الوند همه حواسش پی ترنجه
زری با چشمای متحیر نگاهم کرد
+ گلاب .. من فکر میکردم رابطع شما خیلی خوبه
_ لطفا به کسی نگی
+ نه دختر نکه دیوونه ام ..یادت که نرفته راز منم دست توعه
لبخندی زدم ..هیچ وقت فکرشو نمیکردم یک روز زری تاج بشه دوست من و رازامونو باهم درمیون بزاریم._ زری کلافه شدم .. اصلا نمیدونم الوند چی دوست داره چی دوست نداره ..
+خب بفهم دختر تو زنشی میتونی ..
_دلم نمیخواد بهش بچسبم ..
+ این حرفا چیه گلاب ..تا روزی که بخوای اینجوری فکر کنی اوضاعت همینه دختر .باهاش خوب باش .هر شب پیش
توعه
_ نه زری ..هر شب ترنج به بهانه ای میکشش به اتاق خودش ..
زری یا چشمای گشاد شده گفت
+ دختر تو الان باید بگی؟ خب نزار
_ چیکار کنم
+خودتو لوس کن .مثلا یک زنی ..خودتو لوس کن بگو میترسم چمیدونم این کارا نزار بره
_دلم نمیخواد غرورمو خورد کنم
+ وای گلاب اخه این دیگه چه حرفاییه بابا شوهرته.زنشی
_نمیدونم زری کلافه ام. در اتاق ناریه باز شد و زری از جاش بلند شد
_میام
+ باشه برو،زری رفت و منم بی حوصله پاشدم رفتم سمت اتاقمون .وسط اتاق دراز کشیدم و دستامو گذاشتم رو پیشونیم .سرم درد میکرد چند دقیقه ای دراز کشیده بودم که در اتاق باز شد
_ زری در و ببند حوصله
+زری نیست
با صدای الوند از جام پریدم
_سلام سری تکون داد و اومد تو در و بست و وایستاد همونجا .اخماش به شدت تو هم بود
_چیزی شده ؟
+نه
_پس چرا این ریختی شدی ؟
+چجوری؟
شونه ای بالا انداختم
اومد طرفم و روبه روم نشست .متعجب نگاهش کردم
_ ناهار نمیری پیش ترنج؟
اخماش بیشتر رفت توهم
+ نه
ابرویی بالا انداختم و سکوت کردم .
_ بگو ناهار بیارن .از جام بلند شدم و رفتم بیرون متعجب از این حضور یهوییش اولین کسی که دیدم و بهش گفتم ناهار بیاره برامون .برگشتم تو اتاق و به در تکیه زدم .
+چرا اونجا وایستادی؟
رفتم جلوتر و یک گوشه نشستم .
_ الوند
+ بله
_چیزی شده؟
+ مثلا چی؟
_نمیدونم کلا گفتم
+ نه
_ اخه همیشه ناهارا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوهشتم قسم میخورم که یک روزی همه اشونو نابود کنم دستم دور
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلونهم
عصبی از جاش بلند شد که منم پاشدم
+یک روز خواستم اینجا باشم اعصاب نمیزاری گلاب .
خواست بره سمت در که بی اراده جلوش وایستادم
_ خیله خب صبر کن ..دیگه چیزی نمیگم بشین ..
نگاهم کرد که ضربه ای به در اتاق خورد
+ ناهارم اوردن حالا بشین
عقب عقب رفت و نشست بالای اتاق .در وباز کردم که طیبه سینی به سر اومد تو اتاق.سینی بزرگ مسی رو سرش بود
با دیدن الوند گفت
_ عه اقا شما اینجایین ..من ناهارتونو بردم اتاق ترنج خانم!اخمای الوند رفت توهم و من با عصبانیت توپیدم به طیبه
+ مگه من بهت نگفتم ناهار بیار
_ ببخشید خانم جان ببخشید .. خودم میرم الان میارم چیزی نشده که ..
قبل از اینکه من حرفی بزنم الوند از جاش بلند شد
+لازم نیست میرم اونطرف!
احساس کردم یک سطل اب یخ ریختن روم .وا رفتم و نگاه خجالت زده ام رفت سمت طیبه که سریع سرشو انداخت پایین ببخشیدی گفت و از اتاق زد بیرون .الوندم بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده من رد شد و رفت بیرون .در و پشت سرش بستم و تیکه امو دادم بهش .
باورم نمیشد الوند جلوی یک خدمتکار اینحوری منو خورد کرده بود .. شک نداشتم تا پنج دقیقه دیگه اوازه این رسوایی تو کل عمارت میچرخید و ترنج .. خوش به حال ترنج!!!
سراسر وجودمو تنفز گرفته بود با سرعت رفتم طرف سفره و محکم زدم زیر ظرفا
همه اشون چپه شد وپارچ مسی که توش دوغ بود ریخت رو غذا ها
عصبی یک گوشه نشستم و زانوهامو کشیدم تو بغلم .لعنت به الوند لعنت به ترنج لعنت به همه اشون!
نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما هرکی اومده بود پشت در ردش کرده بودم و همچنان یک گوشه نشسته بودم و زانوهامو کشیده بودم تو بغلم
سفره وسط اتاق پهن بود و نگاه من خیره یک نقطه ...
دوباره ضربه به در خورد که عصبی داد زدم
_ کسی نیاد تو برید دنبال کارتون
اما در باز شد و با دیدن صورت درهم الوند من بیشتر
اخمامو کشیدم تو هم و سرمو انداختم پایین اومد تو اتاق و در وبست ...
_ چخبره اینجا
جوابی بهش ندادم که با لحن تند تری گفت
_با توام گلاب
باز جوابی ندادم که اوند جلوو نشست رو به روم دستشو اورد جلو که بی اراده خودمو کشیدم عقب و داد زدم
+ به من دست نزن
متعجب دستش و کشید عقب و تو سکوت نگاهم کرد .. خود خوری میکردم و هیچ جوره نمیتونستم این قضیه رو هضمش کنم..
_ گلاب ..
+ برو بیرون .. برو بیرون
از صدای فریادم متعجب شد و چشماش گرد شد .. حقم داشت کی تاحالا جرئت کرده بود صداشو رو الوند بالا ببره
_ گلاب میفهمی داری چیکار میکنی؟!
+به من دست نزن پاشو برو
_ ازچی ناراحتی ؟
+ از هیچی ..
_ از اینکه ناهار نموندم
پوزخندی زدم و گفتم
+ اصلا برام مهم نیست
_ اگه مهم نیست پس اینکارات واسه چیه؟
+ چیکار؟
_ ببین سفره رو به چه روزی انداختی!جوابی ندادم که دستشو اورد جلو و سرمو گرفت بالا
+ انقدر لجباز و سر تق نباش!
_ میخوام بخوابم
+ باشه بخواب اما قبلش صبر کن بگم بیان اینارو جمع کنن
خواست بلند بشه که باز پشیمون شد و برگشت طرفم
_ گلاب.. من اگه رفتم چون کار مهمی با ترنج داشتم نمیخواستم تورو مسخره کنم!!
+ برام مهم نیست هر چی نباشه تو اربابی حق داری هر کار دلت میخواد انجام بدی!!
_ گلاب انقدر خیره نباش ..
+ من که چیزی نگفتم
_ همینکه جوابمو میدی روانیم میکنی ..هیچکس جرئت نداره با من اینجوری حرف بزنه دختر
+ ببخشید دیگه باهاتون حرف نمیزنم
کلافه و عصبی از جاش بلند شد
_ من کار مهمی با ترنج داشتم مجبور شدم برم
+ بعد از اینکه برای من تنها غذا اوردن یادت افتاد کار مهمی باهاش داری
_ اره
لب گزیدم و چیزی نگفتم
الوند کلافه نگاه دیگه ای بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون .انقدر نآمید و خسته شده بودم که همونجا زدم زیر گریه و انقدر گریه کردم تا کم کم گیج شدم و خوابم برد
***
با تکونای دستی چشم باز کردم
+ گلاب ..گلاب خوبی؟
از لای پلکای نیمه بازم مامان و دیدم
_ چی شده؟
+ پاشو دختر الان چه وقته خوابه؟ تو باید بگی چی شده این چه وضع اتاقه؟
_ مامان خستمه خوابیدم
+ چرا اینجا بهم ریخته اس .ناهار نخوردی!؟
_ نه
+وای وای دعوا کردی با الوند اینجا چخبره؟
_ نه مامان اخه کی جرئت داره با خان دعوا کنه ..فقط سرم درد میکنه
+ خیله خب پاشو بشین بگم برات یک چیزی بیارن
ناچار بلند شدم و نشستم .مامان به سختی از جاش بلند شد یک دستشو گذاشته بود پشت کمرش و دست دیگه اش و از دیوار گرفت و یا علی گویان خودشو کشید بالا
_سر شما اصلا اینجوری نشدم ها نمیدونم چه مرگمه
لبخندی بهش زدم که بلند شد و از اتاق زد بیرون .
صداش میومد که داشت به طیبه میگفت بیاد اتاق و مرتب کنه . نگاهی به سفره وسط اتاق که دورش مگس جمع شده بود انداختم و سری تکون دادم .تنبل شده بودم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلونهم عصبی از جاش بلند شد که منم پاشدم +یک روز خواستم اینج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهم
از جام بلند شدم رفتم سمت بیرون هوای تازه که بهم خورد نفس عمیقی کشیدم .خبری از الوند نبود اما همه زنا رو ایوون جمع شده بود و داشتن پچ پچ میکردن بی حوصله عقب کرد کردم سمت خونه معلوم نبود اینبار موضوع بحثشون کدوم بدبخت بیچاره ای بود
یک گوشه نشستم که طیبه اومد تو اتاق
یک لیوان شیر گرم داد دستم و مشغول جمع کردن سفره شد باز با یاداوری ظهر اخمام رفت توهم
طیبه که از اتاق رفت بیرون ضربه ای به در خورد و گلبهار بعدم زر تاج سرشون اوردن تو
_گلاب
+بیاین تو
اومدن تو و زری در و پشت سرشون بست
_سلام چرا نیومدی بیرون؟
+سلام حوصله نداشتم چی شده
زری با خنده گفت
_برات یک خبرایی داریم که به حوصله بیای.
متعجب نگاهشون کردم
_چخبرایی؟
اومدن جلو و نشستن رو به روم زری با خنده گفت
_کاش میومدی بیرون و خودت میشنیدی
کلافه گفتم
+میگین یا نه
گلبهار و زری نگاهی به هم انداختن و زدن زیر خنده
زری سری تکون داد و گفت
_صبر کن من برات بگم مربوط به ترنجه...با شنیدن اسمش گوشام تیز شد
+ترنج؟
_اره دیشب الوند تو اتاق تو نبوده؟
به گلبهار نگاه کردم و با خجالت سری به نشونه منفی تکون دادم
+فقط دو یه ساعتی بعدش میره و باز دم صبح میاد
گلبهار اخماشو کشید توهم
_وا اخه چرا .. اصلا برای چی؟
زری گفت
+حالا میگیم بدات بعدا فعلا اینو گوش کن دختر .. دیشب که الوند از اتاق تو میزنه بیرون میره اتاق ترنج!
سرخ شدم و عصبانیت همه وجودمو گرفت
+ نگو از این طرفم ماهجانجان الوند و میبینه!
_خب
زری با چشمای گرد شده گفت
+خب؟ حواست کجاست ترنج و الوند عقد هم نیستن دختر فقط صی*ه ان اونم نه برای باهم بودن فقط چون تا مدتی که اینجاست گناه نداشته باشه
گیج شده گفتم
_اما بلاخره به الوند محرمه
+وای گلاب چقدر خنگی.کسی اهمیت نمیره به محرم بودنشون اونا عقد نیستن فکر کن دختر تو عقد ...
صداشو اورد پایین و گفت
+با شوهرش باشه ..
متعجب گفتم
_یعنی الوند و ترنجم این حکم و دارن؟
+اره دیگه خلاصه ماهجانجان دیدشون و تا نصفه شب بیرون اتاقشون وایستاده .. الوند که زده بیرون جلوشو گرفته
هیجان زده گفتم
_خب
+خب که خب دیگه دختر ..ماه جانجانم عصبی شده گفته قبل عقد ترنجم معاینه میشه و باید مثله گلاب تایید بشه از نظر دختر بودن، اگه غیر این باشه ازدواجی صورت نمیگیره ..
با دهن باز مونده به زری نگاه کردم
_دروغ میگی؟
+نبخدا ندیدی از صبح الوند چقدر داغونه تو خودشه ..
_ به خاطر اینه ؟
+اره دیگه دختر ..
گلبهار گفت
_ حالا چرا از اتاق تو میزده بیرون؟
نگاهش کردم اما جوابی بهش ندادم ..
منظورش چی بوده
یعنی الوند به خاطر همین انقدر بهم ریخته .. پس ترنج و انقدر دوست داره که میترسه از دستش بده
+گلاب کجایی
._چی؟
+کجایی داریم با تو حرف میزنیم ها
_حواسم نبود
زری پشت چشمی نازک کرد
_بله خب مشخصه. میگم ترنج از اتاقش بیرون نیومده زنهاهم جمع شدن دارن ازش غیبت میکنن از من میشنوی بیا بریم رو ایوون خوش میگذره ها
+حوصله ندارم زری بعدم الان ابروی من که بیشتر رفته!بیشتر تو خودم جمع شدم که زری متعجب گفت
_وا !! به توجه
گلبهار سری تکون داد
+راست میگه دیگه. همه با خودشون نمیگن الوند وقتی زن داره چرا باید از اتاق زنش یواشکی فرار کنه بره پیش نشونش
پس یا زنش یک زنی نیست یا دوستش نداره یا یک مشکلی داره زری رفت تو فکر و من بیشتر تو خودم جمع شدم فقط همین مونده بود بقیه بفهمن که همه فهمیدن حالا از امروز چطوری برم بیرون و تو چشم بقیه نگاهم کنم .چه حرفا که پشت سرم درنیاد.همینه دیگه میگن وقتی دختر گدا بشه زن خان .رو ایوون نشسته بودم و با چشمای تنگ شده به اتاق ترنج زل زده بودم ماهجانجان و الوند و ترنج رفته بودن تو اتاق و یک ساعتی میشد که بیرون نیومده بودن .چند باری بتول و فرستاده بودم که بره سر و گوشی اب بده و ببینه صدایی میاد یا نه اما هر بار که برمیگشت میگفت که خبری نیست و صدایی بیرون نمیاد .
بتول یکی از نوکرای خوش خدمت زری بود که سپرده بودش به من
کلافه سیبی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن!خبر ترنج و الوند تو عمارت پیچیده بود و همه نگاها نسبت به منو ترنج تغییرکرده بود . من و که مسخره میکردن و به ترنجم به چشم یک فا** نگاه میکردن روزا داشت به بدترین شکل ممکنش میگذشت و انگار قرار نبود هیچ چیز اونجوری که ما میخواستیم پیش بره
الوند که اصلا منو باور نداشت و جدیدا به اینم شک کرده بود که من ماه جانجان و از خواب بیدار کردم و این داستان زیر سر منه!!نمیدونم واقعا ترنج و دوست داشت یا فقط داشت با من لجبازی میکرد اما دیگه طرفم نیومد که هیچی حتی برای شام و ناهارم اتاقشو از اتاق من سوا کرده بود کلافه بودم و اشفته شبا مدام خواب ارسلان و میدیدم و با کابوس مرگش از خواب میپریدم نمیدونستم باید چیکار کنم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهم از جام بلند شدم رفتم سمت بیرون هوای تازه که بهم خورد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهویکم
فرخ لقا رو اذیت نمیکردم که هیچ دشمن شادم شده بودیم و فرخ لقا حسابی داشت کیف میکرد از این موضوع و خوش حال بود .در گوش الوند پچ پچ میکرد و شاید کار خودش بود که تقصیر انداخته بود گردن من تا من و از چشم الوند بندازه هر چند من کی به چشمش بودم که الان بخوام از چشمش بیفتم!
به مامان تیکه مینداخت و شاهانه تو عمارت قدم میزد و کسی جرئت نداشت بهش چپ نگاه کنه از روز ازدواج منو الوند به بعد و رابطه خرابمون افسردگیش خوب شده بود که هیچ حالش از قبل بهترم شده بود!! بلاخره در اتاق ترنج باز شد و ماه جانجان از اتاق زد بیرون پشت سرشم الوند و ترنج لبخند روی لبای الوند وترنج ترس مینداخت به جونم به بی اراده از جام بلند شدم و منتظر نگاهشون کردم . ماه جانجان نگاهی به اطراف انداخت و وقتی فرخ لقا و ناریه رو هم رو ایوون دید رفت جلو تر و بالای پله ها وایستاد
_ همه گوش کنید
دستم و از نرده های چوبی ایوون گرفتم که نخورم زمین میدونستم ماه جانجان میخواد چیو اعلام کنه و نگاهمو با نفزت روونه ترنج کردم
همه کم کم دور ماهجانجان جمع شدن وحتی کارگراهم اومدن جلو و منتظر موندن ماه جانجان حرفشو بزنه
+ خوب گوش بگیرین به من.. از فردا کارتون سخت تر میشه پس امروز زودتر تعطیل کنین و برین استراحت کنین
قدسی گلو صاف کرد وگفت
_ مگه از فردا چخبره خانم جان ؟
+ خانواده ترنج قراره مهمون عمارت بشن ..
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
+به همین زودیا هم عروسیشون و برپا میکنیم ..تا تدارکات لازم و ببینیم یکم طول میکشه از فردا همه باید سخت کار کنین
همه شروع کردن به دست زدن و زنها کل میکشیدن و من تقریبا وا رفته بودم بتول از دستم گرفت و اروم کنار گوشم گفت
_ همه دارن شما رو نگاه مکنن خانم جان محکم وایستا رو پات سرتم بگیر بالا بدونن برات مهم نیست نقطع ضعف دستشون نده ...
سری تکون دادم و به حرف بتول گوش دادم محکم وایستادم و سرمو گرفتم بالا
+ امروز زودتر برین اتاقاتون و استراحت کنین
_ خانم جان مهمانا کی میرسن؟
شیرین بود که داشت با لحجه بامزه اش سوال میپرسید
+ چند روز دیگه تو همین هفته همه چیز باید اماده باشه حالا برید سر کارتون .گلنسا تو بیا بالا کارت دارم
همه یکی یکی رفتن سر کارشون و فرخ لقا هم رفت طرف ترنج و الوند و شروع کرد باهاشو به حرف زدن
مامان یک سمت ایوون وایستاده بود و داشت با نگاهش سر زنشم میکرد میدونستم الان داره با خودش میگه این دختر شیر من و نخورده و چقدر بی عرضه است!
رفتم سمت اتاقم که با صدای ماهجانجان متعجب برگشتم سمتش
_ گلاب
+ بله ماهجانجان
_ توهم بیا اتاقم کارت دارم
همه متعجب من و نگاه میکردن .از کنارشون گذشتم و پشت سر ماهجانجان وارد اتاق شدم گلنسا هم اومد تو و در و بست .
ماهجانجان رو چهارپایه چوبیش کنار پنجره نشست و گفت
+ گلنسا همه چیز و میسپارم دست تو میخوام جشن خوبی برگزار بشه قراره خانهای دیگه ابادی ها هم بیان پس حسابی رو و ابرو میخوایم
_ به روی جفت چشام خانم جان .. تدارکی ببینم که همه انگشت به دهان بمونن
+ خوبه بالا سر کارگرا باش که تنبلی نکنن اما بهشون بگو عروسی که برگزار بشه ماهجانجان بهتون یک شیرینی خوب میده
گلنسا لبخند زد و دستشو گذاشت رو چشماش
_به روی جفت چشمام خانم جان .
+ خیله خب بعدا بهت لیست کارارو میدم فعلا برو به کارات برس
_ چشم خانم با من امری نیست پس...
+برو به سلامت
گلنسا از اتاق رفت بیرون و ماه جانجان بشت طرفم اخماش تو هم بود و انگاری که از دستم عصبانی بود
_ هیچ معلوم هست تو داری چیکار میکنی دختر؟
+چیزی شده ماهجانجان!
_ از من میپرسی؟
لب گزیدم و سرمو انداختم پایین که خودش ادامه داد
+ این چه شوهر داری که تو میکنی چرا شوهرت هر شب باید به جای اتاق تو بره بغل یک زن دیگه ...
سرموگرفتم بالا و به صورت درهم ماهجانجان نگاه کردم
+ تقصیر من چیه؟
_ تقصیر تو اینه که زنیت نداری .زن اگه زن باشه شوهرش تو یک هفته اسیر ودیوونه خودش میکنه مگه یک مرد چی میخواد از زندگی!!+اما الوند خان اصلا با من حرفم نمیزنه
_معلومه که نمیزنه دختر اون اربابه .. تو باید باهاش حرف بزنی .تو باید بری طرفش خودتو شیرین کنی
با خجالت سرمو انداختم پایین که با لحن تند تری گفت
_ الان وقت خجالت نیست دختر سرتو بگیر بالا و گوش بده ببین چی میگم
به صورتش نگاه کردم که انگار اخماش باز شده بود+ الوند هم مرده مثل همه مردهای دیگه .اگه میخوای مردی رو دیوونه خودت کنی به دو تا چیزش برس به شکم و ...
سرخ شدمو سرمو انداختم پایین
_تو الان یک زن شوهر داری گلاب باید یک سری چیزا رو بدونی مادرت باهام حرف زده و میدونم که شب اول باهم نخوابیدین ..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهودوم
انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دختری و الوند بهت دست نزده اما من اونو سرزنش نمیکنم تو روسرزنش میکنم که چرا تا الان جای اینکه خودتو تو دل شوهرت جا کنی ساکت شدی و کشیدی کنار تا هوو اومدن به سرتو ببینی ..
_ الوند خان ترنج و دوست داره
+چون ترنج بلده اونو به راه خودش دربیاره توهم یادبگیر دختر با بزرگ ترت صحبت کن مادرت بهت میگه چیکار کنی و نکنی چشم بهم بزنی ترنج یک بچه هم گذاشته بغل الوند و تو میمونی و یک عمر تنهایی کنج همون اتاق
_ ماهجانجان فکر میکردم شما از من بدت میاد و خوش حال میشی اگه الوند طلاقم بده
+من از کسی بدم نمیاد دختر جان خداهم نیستم که بخوام بنده هاشو قضاوت کنم اما ظلمی که در حقت شد و میتونم بفهمم میخوام که خوشبحت بشی و کمکت کنم میخوام که دلت از پسرم صاف بشه ..
با ناباوری به ماهجانجان که این حرفا رو میزد نگاه کردم .
_ به خودت برس ..این چه رنگ ورویه داری ادم دلش بهم میاد که نگاهت کنه چجوری انتظار داری الوند بیاد طرفت
یکم به خودت برس و سعی کن به چشم بیای به اون چشمات سرمه بکش لباتو سرخ کن لباسای جدید بدوز
_چشم ماهجانجان
+از امروز حواسم بهت هست گلاب اگه فقط تایک هفته دیگه نتونی تغییری تواین زندگی بدی هر چی زودتر الوند و زنش میدم و برای همیشه شانستو از دست میدی .. این عمارت احتیاج به یک خان داره و خان احتیاج به بچه ..اونم بچه پسر پس زودبه خودت بیا و این وضع و تمومش کن
+چشم ماهجانجان .
بلاخره ماهجانجان رضایت دادو از اتاقش زدم بیرون اما فکرم حسابی درگیر بود برگشتم تو اتاقو یک گوشه کز کردم که بتول اومد طرفم
_ چیزی شده خانم جان..از ازدواج الوند خان ناراحتی؟
+بتول
_جانم خانم جان
+ تو بلدی چجوری باید یک مردو جذب خودت کنی
_ منکه نه اما توی ابادی یک دختری هست میگن همه مردهای ابادی عاشقشن ...حتی زنهای شوهر دارم از ترس اینکه شوهراشون عاشق دختره نشن با خانواده دختره رفت و امد نمیکنن
+مگه دختره چجوریه ؟
_منکه ندیدمش اما میگن خیلی خاطرخواه داره . انقدر اسمش افتاده ورد زبونا که نگم برات
+ بتول
_ جانم خانم
+میتونی بری بیاریش پیش من ...
_دختر رو؟
+ اره دیگه ..
_ نمیدانم بیاد یا نه
+ بهش پول بده هر چقدر که خواست .نزار کسی ببینتش یواشکی بیارش پیش من ..
بتول فکری کرد و گفت
_ کی برم دنبالش؟
+همین الان
با چشمای گرد شده گفت
_ الان خانم جان؟
+ اره دیگه برو .. هر طور شده بیارش بگو پول خوبی بهش میدم .ظهر بیارش که همه خدمتکارا خوابن کسی تو عمارت نیست.. نزار کسی ببینش
_ به رویه جفت چشام!
+ببینم تو عمارت کسی میشناسش؟
_ منکه تاحالا ازش حرفی نشنیدم
+خیله خب برو ..منتظرم
بتول سری تکون داد واز اتاق زد بیرون به حرفاش فکر کردم و متعجب تر از قبل سری تکون دادم
چجوری میشه که همه مردای یک ابادی عاشق یک دختر بشن ..مگه چقدر خوشگله ..خوشگله یا سحر و جا*و بلده
ناهار و تنهایی خوردم و همچنان از بتول خبری نبود ظهر همه خواب بودن و عمارت تو سکوت فرو رفته بود که بلاخره بتول به همراه دختری اومد در اتاق باز شد و اول بتول اومد داخل پشت سرش یک دختر که چادرشو تا رو صورتش کشیده بود پایین
_چقدر دیر کردین
+مگه ورپریده رو پیدا میکردم خانم جان ...
بتول اومد کنارم وایستاد و به دختر رو به روم گفت
_چادرتو بردار دیگه
دختر چادرشو زد کنار و من یکه ای خوردم از دیدنش ..زیر لب به بتول گفتم
+اینه؟
_خودشه ..از هرکی پرسیدم گفتن افسون در به در همینه
+اسمش افسونه
_اسمش مرضیه اس لقبش افسونه
با ناباوری به دختر رو به روم نگاه کردم
+مطمئنی بتول؟
بتول دهن باز کرد جواب بده که خود افسون گفت
_ همه چیز که به زیبایی نیست!
از صداش و مدل حرف زدنش یکه ای خوردم .. صدای به شدت نازک و قشنگی داشت
+ تو کی ای؟! راسته میگن همه مردای ابادی عاشقتن
سری تکون داد اما نه مثله من .. سرشو با نازو اروم تکون داد
_ چطور شده؟
نگاهش کشیده شد سمت بتول که گفتم
+بتول برو بیرون مواظب باش کسی این سمتا پیداش نشه
+چشم خانم جان ...
بتول رفت بیرون و در و بست
_ خب
+ تو خوشگلی
از اینکه انقدر راحت حرف میزد متعجب شده بودم اما به روش نیاوردم که ناراحت نشه
_ چجوریه که همه تو رو دوست دارن؟
چند قدم اومد سمتمو رو به روم وایستاد نگاهی از سر تا نوک پام کرد و لبخندی زد چرخی دورم زدو من احساس کردم چقدر رفتارش شبیه این جا*و گراست
+ تو خوشگلی.. خوش اندامی اما ظرافت زنونه نداری!!دوباره رو به روم وایستاد که اخمام رفت توهم
_ منظورت چیه؟
+ منظورم از ظرافت زنونه فقط زیبایی و ظاهر نیست .. ظرافت زنونه یعنی ناز و عشوه یعنی دلبری کردن
دستی رو شونه ام گذاشت و اروم دستشو کشید پایین
_ خب .. تو میتونی بهم یادبدی ..هر چقدر بخوای بهت پول میدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهودوم انقدرم از خدا عمرم گرفتم که بدونم تا الانم هنوز دخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوسوم
لبخندی زد و سری تکون داد
+ برای همین اینجام ...
_ من باید چیکار کنم؟..افسون لبخندی زد و دستمو گرفت یک گوشه نشوند .خودشم رو به روم نشست
+ باید یادبگیری که با چشمات افسونشون کنی متعجب به حرفای بی سر و تهی که میزد گوش میدادم .افسون گفت و گفت و گفت ...
انقدر حرف زد که به خودم اومدم دیدم ساعت ها غرق حرفاش شدم و دارم بهش گوش میدم .خودمو تصور میکنم و میبینم که واقعا درست میگه و حرفاش حقه
هیچکس تاحالا بهم نگفته بود که مردا چجوری ان و چطوری میشه رامشون کرد .. شایدم هیچکس این چیزا رو بلد نبود اصلا ..افسون اولین نفری بود که انقدر قاطع حرف میزد و خب از حرفایی که راجبش بود میشد فهمید همچین بی راهم نمیگه ...
به در اتاق ضربه خورد و بتول اومد تو
+ خانم جان دیر وقته افسون باید بره شمام یکم بیاین بیرون بهتون شک نکنن .مادرتونم دنبالتون میگرده .
سری تکون دادم .افسون از جاش بلند شد
+ بتول افسون و برسون بیرون و اگه کسی جلوتو گرفت بگو خیاط منه.دو تیکه پارچه هم بهش بده .افسون میخوام که فردا هم بیای
لبخندی زد و سری تکون داد
_ یادت نره که بهت چی گفتم گلاب ...
خیلی راحت و صمیمی باهام حرف میزد و این باعث شده بود که جلوش معذب نباشم
_ برو اماده شو همونجوری که گفتم ...
لب گزیدم و سر تکون دادم ...
افسون و بتول راهی شدن و منم رفتم سر صندوقچه لباسام .
یک لباس سرخ مخمل بلند بیرون کشیدم
نگاهی بهش انداختم و شونه ای بالا انداختم .. یکبارم به حرف افسون
لباس و پوشیدم و چارقدی سرم انداختم
چشمامو سرمه کشیدم و لبامو سرخ کردم
لبخند زدم و به خودم توی اینه نگاه کردم ..
چارقدم و خیلی کم دادم عقب تر و موهامو فرق وسط باز کردم ...
کارایی که افسون بهم گفته بود و مو به مو انجام دادم .
مضطرب بودم و استرس داشتم. میترسیدم از عکس العمل بقیه و خصوصا الوند .. نمیدونستم تو عمارت هست یا نه .
این پا اون پا میکردم که دیر تر برم تا مطمئن بشم الوند تو عمارته .دلم میخواست من و میدید و شوکه شدن و تو چشماش میدیدم ..برق شیفتگی و تو چشماش میدیدم ...
افسون میگفت توجه نکن .. وقتی میبینی توجه جواب نمیده توجه نکن میگفت یکی مثله الوند که از اول عمرش همه دخترا زیر دستش بودن و چشم چشم ارباب از زبونشون نمیفتاده ..دیگه مطیع بودن جواب نمیده ..میگفت جذبش کن طرف خودت متفاوت از دور و بریاش باش .. میگفت یکم بهش بی توجهی کن که فکر کنه برات مهم نیست بعد خودش کم کم میاد طرفت بعد تو با دست پس بزن با پا پیش بکش ..
حرفاش گیجم میکرد و بهشون اطمینان نداشتم اما قصد داشتم که انجامشون بدم .
از گوشه کنارای در بیرون و نگاه کردم اما چیزی دیده نمیشد کلافه نفسی کشیدم و در و باز کردم پا گذاشتم رو ایوون و نگاه همه تو یک لحظه اومد سمتم .
معذب شده بودم و خواستم لبخندی بزنم که یکم راحت تر بشم اما افسون گفت که مغرور باش و گستاخ .. نه فقط با الوند باهمه ...
از مقابل اون همه نگاه های متحیر گذشتم و رفتم سمت اتاق مامان..
حق داشتن انقدر تعجب بکنن همیشه لباسای ساده میپوشیدم و مثله بقیه زنها فقط موقع جشن و پایکوبیا یکم سرمه میکشیدم به چشمام .. الان کاملا فرق کرده بودم
رفتم تو اتاق و مامانم با دیدنم متعجب شد
بلنو شد اومد طرفم
+ چیزی شده؟
_ بتول گفت کارم داشتین
+اره .. این لباسا چیه؟
_ زشته؟
+ نه خیلیم قشنگه .
مامان لبخندی زد
_ چیکار داشتین با من ؟
+ ماهجانجان باهام حرف زد
صورتم رفت توهم
+ گفت که انگار لازمه یک چیزایی بهت یاد بدم ...
سرخ شدم و سرمو انداختم پایین
_تو الان دیگه یک زن شوهر داری نباید خجالت بکشی گلاب به جاش بیا اینجا و خوب به حرفام گوش بده
مجبوری نشستم کنار مامان و مامان برام چیزایی گفت و من فقط از شدت شرم عرق میریختم .. بلاخره حرفاش تموم شد و من احساس میکردم فشارم افتاده ..از جام بلند شدم و رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون.هوای تازه که بهم خورد نفسی کشیدم و تازه انگار جون گرفتم ..
سرمو بلند کردم که با الوند چشم تو چشم شدم .تکونی خوردم و حرفای افسون تو مغزم زنگ خورد و تکرار شد ..
سرمو گرفتم بالا و سعی کردم جدی به نظر برسم .یک گوشه از دامنم با دستم گرفتم بالا و رفتم سمت اتاقم .الوند خیره نگاهم میکرد و چقدر لذت بخش بود این نگاها اونم درست جلوی چشمای ترنج ..
به الوند که رسیدم مکثی کردم و فقط زیر لب سلامی دادم و دوباره ازش گذشتم .
به اتاق که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم .. برای منی که همیشه یک جور دیگه پوشیدم و گشتم و زندگی کردم این مدل لباس پوشیدن و مرکز توجه قرار گرفتن خیلی سخت بود.بتولم نبود که بگم برام یک چیز شیرین بیاره بزارم دهنم .ضعف داشتم و گرسنه بودم .رفتم سمت اینه و به خودم نگاهی انداختم ....
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوسوم لبخندی زد و سری تکون داد + برای همین اینجام ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوچهارم
دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم.سمت در .چشمم که به الوند خورد جا خوردم .اما باز افسون اومد تو ذهنم .این دختر انگار واقعا منو جادو کرده بود.میگفت محکم حرف بزن و به مِن مِن نیفت .میگفت مردا از زنهای قدرتمند خوشون میاد
یک تای ابرومو انداختم بالا و خدا میدونست تو دلم چخبره
_ گلاب
+ بله .
اومد طرفم و نگاهی بعم انداخت لبخند نشست رو لبش اما سریع جمعش کرد
_ ماه جانجان گفته که امشب و باید اینجا بگذرونم ظاهرا .
صورتم تو هم شد .فقط به خواست ماهجانجان و از رو اجبار اومده بود .تلخ شدم و تلخی کردم
+ ما از این شبا زیاد باهم داشتیم .. جای نگرانی نیست .ازش رو گرفتم و برگشتم سمت آینه. عصبی شده بودم و دلم میخواست آینه رو توسرش خورد کنم چرا باید این حرفو میزد که به من میفهموند بر مهم نیستم و به خواست و احبار یکی دیگه اینجاست .
+ گلاب
بی توجه بهش بتول و صدا زدم که اومد تو اتاق
_ بگو شام بیارن
نگاهی به من و الوند انداخت و گفت
+ برای اقا هم بیارن اینجا؟
_ بله . خان مجبوره امشب اینجا شام بخوره..
بتول لب گزید و از اتاق رفت بیرون الوند اومد طرفم و بازومو گرفت برگردوند طرف خودش
دستش نشست زیر چونه ام و سرمو کشید بالا
_یادم نمیاد بهت گفته باشم مجبورم ..
+ وقتی میگین ماه جانجان یعنی مجبورین دیگه.
_ گلاب نمیخوام امشبم باهات بحث کنم خب ..؟
پوزخندی زدم و یک قدم رفتم عقب
+ یادم رفته بود ..چشم ارباب ...
تو یک حرکت بازومو گرفت و کشید سمت خودش انقدر یهویی اینکارو کرد که خوردم به سنه اش و دستم نشست رو شونه اش خم شد تو صورنم .فاصله امون انقدر کم بود که نفساش میخورد تو صورتم .
_ انقدر لجباز نباش گلاب .. کلافه ام میکنی
دوباره افسون زنگ خورد تو گوشام
" کلافه اش کن اینجوری همیشه تو ذهنشی و بهت فکر میکنه "
لبخندی رو لبم نشست که از چشمش دور نموند از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم اما باید انجامش میدادم ..
دستم و بردم بالا و گذاشتم رو صورتش ..
متعجب شد و بهت زده نگاهم کرد
با انگشت شصتم صورتشو نوازش کردم و سرمو بردم جلوتر کنار گوشش گفتم
+ من کلافه و خسته کننده ام؟
کشیدم عقب و تو صورتش نگاه کردم . سعی میکرد جدی به نظر برسه ..
کم کم لبخند نشست رو لبش و هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خودشم اومد طرفم و با نیشخندی گفت
+ کارای جدید ... رفتار جدید .. لباس جدید ..چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب
الوند جلوتراومد صداش خیلی اروم کنار گوشم بلند شد و گفت
+ اعتماد کردن بهت سخته ..
نگاهش خیره چشمام بود و همه باورام تو یک لحظه خراب شدن .. نمیتونستم حتی ازش چشم بگیرم .. عصبی بودم و هیچکاری ازم برنمیومد .. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل پشت سرشم صغری
سفره رو انداختم و غذا ها رو میدن .همه مدت من برگشته بودم و به خودم تو اینه نگاه میکردم .خیلی ساده بودم که فکر میکردم توروز اول با یک لباس پوشیدن الوند میشه عاشق و شیفته ام
بتول و صغری که از اتاق رفتن بیرون رفتم سمت سفره و نشستم
نمیخواستم ضعیف به نظر برسم نمیخواستم فکر کنه میتونه هر وقت دلش خواست بیاد و هر کار دوست داره بکنه بعدم مثله یک تیکه اشغال من و پس بزنه
من نمیخواستم مثل ترنج باشم .. اصلا نمیخواستم ..
برای خودم غذا کشیدم و الوند همچنان بالای سرم بود و خیره نگاهم میکرد .سنگینی نگاهشو احساس میکردم اما سعی میکردم توجهی نکنم .
شروع کردم به غذا خوردن که خودش بلاخره خسته شد و اومد رو به روم نشست تو سکوت برای خودش غذا کشید و شروع کرد به خوردن
وسطای غذا بودیم و سکوت اتاق واقعا داشت غیرقابل تحمل و عذاب اور میشد که بلاخره الوند گفت
+ من عاشق مرغ ترشم
به ظرف مرغ که خالی شده بود نگاه کردم و جوابی بهش ندادم که خودش ادامه داد
+ خوراکت کم شده ..
_میل ندارم
+ گلاب ..
ظرفشو گذاشت زمین و سرمو گرفتم بالا چشم دوختم بهش
+گلاب میدونم این مدت خیلی اذیت شدی اما .. من هیچ وقت نخواستم عذابت بدم .. اگه تمام این مدت ازت دوری کردم چون فکر میکردم تو هنوزم همه فکرت میشه ارسلانه ..
لب گزیدم و یک قاشق دیگه پلو دهنم گذاشتم ..به زحمت بغضم و با پلوها قورت دادم ..
+همه این مدت سکوت کردی و من نمیدونم این و به پای چی بزارم ..موافقتت؟ یا نا رضایتیت از این وضع .. اما صبح که ماهجانجان ازدواج من و ترنج و اعلام کرد و دیدمت که بهم ریختی .ادامه حرفشو خورد ..نفسی کشید و کلافه گفت
_گلاب میخوام که یک فرصت به هر دومون بدم .. یا خودتو بهم ثابت میکنی یا اینکه حداقل تکلیف من با خودم روشن میشه و دیگه عذاب وجدان ندارم از کاری که میخوام بکنم
+چیکار ازدواج با ترنج؟
پوزخندی زدم که سری تکون داد
_اره
+ الان داری میگی چیزی هم هست که بتونه تو رو از ازدواج با ترنج منصرف کنه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوچهارم دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوپنجم
الوند بعد مکثی گفت
_شاید ...
هم جا خوردم هم متعجب شدم!
+ فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم.
کسی نیست اونجا میخوای بیای؟
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد
_ترنج دوست داره من و همراهی کنه اما ..
اجازه ندادم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم
پس با ترنج برو ..
+ منظورم این نبود ..
نمیخواستم منتی سرم باشع از اون گذشته با دست پس بزن با پا پیش بکش
_مهم نیست با ترنج برو
از پای سفره بلند شدم و رفتم سمت در بتول و صدا زدم و بهش گفتم بیاد سفره رو جمع کنه .
الوند که ظاهرا خیلی شوکه شده بود و از طرفی بهش برخورده بود این رفتار من با اخمای درهمش از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .. امشب سهم اتاق من بود اما ظاهرا باز باید میبخشیدمش به ترنج ..کاش ماهجانجان نبینه ...
***
صبح زود با سر و صدا از خواب بیدار شدم
گیج سر جام نشسته بودم که بتول اومد تو اتاق .. صورتش توهم بود و ناراحت به نظر میرسید
_چی شده بتول؟
+خانم جان اصلا غصه نخوری ها خلایق هر چه لایق
_چی شده بتول؟
+الوند خان و ترنج خانم الان وسایلشونو بستن و راهی شدن ...
احساس کردم یک پارچ اب یخ ریختن رو سرم ..میدونستم که حتما از لج من ترنج و میبره اما نمیدونم چرا باز شوکه شده بودم!
_وسایل بستن؟مگه چند روز میخوان برن
+چند روز که نه خانم تا شب برمیگردن ..
لب گزیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ..اصلا به درک برام مهم نبود .منکه عاشق الوند نبودم که بخوام به خاطرش غصه بخورم و خودمو اذیت کنم ..
سعی میکردم خودمو قانع کنم اما نمیتونستم یک چیزی ته دلم تکون میخورد و نمیذاشت که از فکرشون بیام بیرون ..
ظهر شده بود و خانواده ترنج رسیده بودن به عمارت...
خان دستور داده بود که شب ترنج و الوند برمیگردن شام و همه دور هم باشن ...
از فکر کردن به شام و قرار گرفتن مقابل ترنج خانواده اش ..از فکر به اینکه الوند باز ترنج و انتخاب میکنه و من چقدر باید تحقیر بشم ..میترسیدم ..
گلبهار از ظهر اومده بود تو اتاقم .میگفت۸ دیشب فرخ لقا با خان بحث کرده ..سر اینکه خان هر شب میره پیش مامان ...
میگفت مامان از صبح تو فکره که یکجوری حال فرخ لقا رو بگیره و بنشونتش سر جاش ...
گلبهارم داشت من و نصیحت میکرد که یکم شبیه مامان باش و از زندگیت دفاع کن چرا تو زنشی باهاش نرفتی که ترنج بره
گلبهار میگفت و من بدون توجه به حرفاش تو صندوقچه ام دنبال یک لباس مناسب میگشتم .کاش میشد امروز میتونستم افسون و ببینم اما امروز به شدت عمارت شلوغ بود و جرئت نمیکردم بفرستم دنبالش
بلاخره لباسی که میخواستم و پیدا کردم و لبخندی زدم ...
یک لباس سبز تیره
گلبهار گفت
_با توام گلاب
+بله
_شنیدی چی گفتم؟!
میگم خان دیشب به مامان گفت یک نفر من و خاستگاری کرده از خان ..
+کی؟
_یکی از دوستای خان برای پسرش
+خب اینکه خیلی خوبه
_قرار فردا بیان اما نگرانم
+از چی؟
_از اینکه یکی باشن مثل اونای قبلی
+همه که مثل هم نیستن حالا میان میبینی
گلبهار لبخندی زد ...
_راستی مامان گفت بهت بگم برای امشب سعی کن با الوند خوب رفتار کنی که بیاد سمت تو .جلوی چشم خانواده ترنج تا بفهمن که تو زن خانی نه دخترشون
+همین قصد و هم دارم ..
با عصبانیت اسم ترنج و به زبون اوردم ..
عصر شده بود و همچنان از اتاق بیرون نرفته بودم بتول برام خبر میاورد که خانواده ترنج خصوصا مادرش از ظهر رو ایوونه به امید اینکه من برم بیرون و من و ببینه اما از قصد نرفته بودم .
به بتول گفتم بره طاهره رو صداش کنه بیاد میخواستم صورتم و اصلاح کنه تا صورتم از هم باز بشه .
گلبهارم رفت که برای شب اماده بشه .مطمئن بودم امشب بی دردسر نیست و یک جر و بحثی پیش میاد.شک نداشتم خانواده ترنج خصوصا مادرش که اسمشو خیلی از زبون این و اون شنیده بودم که به زرنگی معروف بود امشب یک کاری میکرد که بحثی بیفته وسط و من و جلوی بقیه خراب کنه..اصلا نمیخواستم این موقعیتو به دستش بدم ..
دم غروب بود و کار صورتم بلاخره تموم شد پاشدم تو اینه نگاهی به خودم انداختم که سرو صدایی به پا شد . صدای ترنج و تشخیص دادم و صدای مادرشو ..پس برگشته بودن .طاهره با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون .
لباسمو پوشیدم و چارقدمو اونجوری که طاهره یادم داد بالای سرم بستم .
دوباره مثله دیروز سرمه کشیدم و لبامو رنگ زدم .
باید یک روز یکی و میفرستادم شهر تا از این خرت و پرتا بخره برام .
داشتم لباسمو مرتب میکردم که در اتاق باز شدو با دیدن الوند از تو اینه اخمامو کشیدم توهم .اخمامو کشیدم تو هم و برنگشتم طرفش در و بست اومد طرفم
_گلاب
توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم لباسمو تو تنم مرتب میکردم که اومد جلوتر و پشت سرم وایستاد و گفت
_خوشگل شدی
جوابی بهش ندادم و خودمو سرگرم کردم که دوباره گفت
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوششم
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم
_پس باید از ماهجانجان تشکر کنم
بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .صورتش توهم بود
+ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ...
_مهم نیست الوند ..
+من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟
_نه اما الان مهم نیست
+چرا
_چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و .
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
_اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست
+گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ...
_باشه
+خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی
_چشم خان ببخشید ...
عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد ..
+داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی
جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن
+حرف نمیزنی اتیش میزنی ...
_تو خودت نخواستی که با من باشی
+من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی
_گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو
+چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه .تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه
+گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم .با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش
_به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟از صدای بلندم جا خورد اومد جلو
سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم ده دقیقه ای گذشته بود که دستی به چشمام کشیدم .سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم .
+گلاب
نگاهی بهش انداختم که گفت
_من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من.من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ...
چند لحظه سکوت کرد و گفت
+من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا
از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم
ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست ..
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ...
_اماده ای؟
اروم جواب دادم
+بله
_بریم دیر شده همه جمعن
رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما .با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت .الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود .ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت
+خوش امدین .منتظرتون بودیم بشینین
کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم.بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه.لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم .یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت
+ به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم..خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f