eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوچهارم دوباره پوزخندی زد +تو هر جور دلت میخواد فکر کن _
بالای سفره نشستم و زنها الوند و صدا کردن اومد تو اتاقو کنارم نشست .صفر علی یالا گویان اومد تو اتاق و یک گوشه نشست .خانوما ساکت شدن و با صلوات صفر علی همه صلوات فرستادن . شروع کرد به خوندن عقد .ترنج تو اتاق نمیدیدم خصوصا که چادر سفید انداختن رو سرم و نمیتونستم به راحتی همه روببینم .فرخ لقا یک گوشه نشسته بود و صداش در نمیومد . مآجانجان اما رو چهار پایه چوبی همیشگیش نشسته بود و برخلاف سردی هوای بیرون انقدر تو اتاق گرم بود که با بادبزن خودشو باد میزد .گلبهار و زری تاج پارچه سفید بالای سرمو گرفته بودن و پریزاد داشت قند میسابید بالای سرم . صفر علی میخوند و دیگه کنترلم از دست دادم و بغضم ترکید اشکام ریخت رو صورتم و به خودم لعنت فرستادم من اینجار کنار قا** ارسلان چیکار میکردم .دستامو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم .سعی کردم اروم باشم تصمیمی بود که گرفته بودم و باید تا اخرش پیش میرفتم . صفر علی خطبه رو خوند و ماهجانجان به عنوان زیر لفظی گردنبند سنگینی گذاشت تو دستم بله رو گفتم و دخترا شروع کردن به شلوغ کاری .صدای زنها یک دقیقه هم قطع نمیشد و یه ریز کل میکشیدن وسط اون همه سر و صدا الوندم به سختی بله رو داد صداش شنیده نمیشد انقدر که سر و صدا بود . صفر علی مبارکی گفت و دعایی خوند و از جاش بلند شد از اتاق رفت بیرون . خان اومد تو اتاق و اونم هدیه ای بهمون داد و رفت . الوند تور رو صورتم و کنار زد و لبخندی که نشست گوشه لبش از چشمم دور نموند .زنها دوباره بلند تر از قبل کل کشیدم .دستاشونو گذاشته بودن جلویه دهنشون و دهنای گشادشون یک لحظه بسته نمیشد . دور اتاق و نگاه کردم و ترنج و تو گوشه ترین جای ممکن پیدا کردم ...لباس خیلی قشنگی پوشیده بود و موهاشو گیس کرده بود.چارقدش و کمی داده بود عقب و فرق وسط باز کرده بود .خوشگل شده بود اما اون چشمای اشکیش اصلا به صورت زیباش نمیومد .یک گوشه وایستاده بود و اشک میریخت . از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت ایوون ظهر شده بود و افتاب که افتاده بود هوا گرم تر شده بود . رو صندلیای که چیده بودن نشستیم و به اون جمعیت عظیم که نمیدونستم از کجا سر و کله اشون پیدا شدن نگاه میکردم. چجوری اون همه جمعیت تو یک چند ساعت جمع شده بودن نمیدونستم . دور تا دور عمارت رو زمین فرش انداخته بودن و همه نشسته بودن ساز و دهل میزدن و چند تایی از مردا اون وسط چوب بازی میکردن چشمم خورد به قدسی که پوزخندی رو لباش بود و دوباره همه حرفاش یادم اومد. بهجت شمعدون به دست اومد جلو که سمانه رفت طرفش و شمعدونا رو ازش گرفت اومد طرف ما و میخواست بزاره رو میز ما .شمعدون نماد خوشبختی و زندگی خوب و خوش بود و عروس پر برکت .تو ابادی اینجوری ازش یاد میکردن و همه عروسا حتی اگه فرش نداشتن تو خونه اشون اما شمعدون و داشتن . پله سوم و اومد بالا و همینکه دست دراز کرد شمعدون و بزاره رو میز نمیدونم چه اتفاقی افتاد که تکونی خورد و اومد جلو خودشو کشید عقب که کنترلشو حفظ کنه اما نتونست تعادلش و از دست داد و به پشت پرت شد پایین صدای جیغ بلندش تو جمعیت پیچید و تو یک لحظه همه صدا ها خفه شد .کل کشیدن زنا و ساز دهل و چوب بازی مردا . فقط صدای برخورد شمعدونا و شکستن و تیکه تیکه شدنشون بود که به گوشم خورد و چشمامو روی هم گذاشتم .. هیچی نشده همین اول کاری باید این اتفاق میفتاد .. چند نفری دویدن سمت سمانه و از رو زمین بلندش کردن . اشوبی افتاده بود تو عمارت صدای پچ پچا بالا رفته بود و من رنگ به رنگ میشدم . از گوشه کنار میشنیدم که میگفتن عروس بد یومنه . اخمام رفت تو هم و نگاهم نشست به نگاه مامان که با صورت نگرانش خیره من بود. اومد طرفم و خم شد کنار گوشم گفت + خوبی؟ _مامان چرا اینجوری شد؟ + اتفاقه دیگه عزیزم پیش میاد _ الان همه میگن من نحسم + غلط کردن یکی دیگه زده شکونده تو نحسی .. ظاهرا الوند صدامو شنید که بی تفاوت گفت _ به این چرندیات گوش نکن گلاب .مردم همیشه یک چیزی دارن برای بحث کردن و شایعه ساختن. مامان سری تکون داد و من دیگه چیزی نگفتم . ماهجانجان از جاش بلند شد و گفت _ یکی این نرمه شیشه هارو جمع کنه .. گلثوم +بله خانم جان _ برو از تو اتاق من دوتا شمعدونا رو بیار. مواظب باش نزنی بشکنی دست و پا چلفتی نباش.. + به روی چشمام خانم جان چشم مواظبم. سمانه بلند شد و دامنشو تکوند دستش رو سرش بود که دو نفر از زیر بغلاش گرفتنش و بردنش سمت پایین . نگاه فرخ لقا خیره به سمانه بود و با خودم فکر کردم شاید همه اینا نقشه ای از طرف خود فرخ لقا بوده که بعد بتونه شایعه بندازه تو مردم که من نحسم. گلثوم با دوتا شمعدون برگشت و گذاشت رو میز با اشاره ارباب دوباره مراسم از سر گرفت و پچ پچا کم و کمتر شد . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوچهارم با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاه
دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چند ساعت زندگیم کنار اون پسر غریبه واقعا لذت بردم، وقتی ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم ،سوسن شروع کرد باهام حرف زدن و نظرم رو پرسیدن ،،وقتی دید چیزی نمیگم و لبخند میزنم فهمید که از پسره خوشم اومده ،بهم گفت باز هم میارمت که بیشتر باهاش آشنا بشی، من هم هیچ مخالفتی نکردم چون دوست داشتم دوباره توی اون لحظه قرار بگیرم ،،اون آرامشو داشته باشم،،از شب تا صبح خوابم نمیبرد ،،خیلی فکرم مشغول شده بود ،،منی که اینقدر اونروز ناراحت شدم حالا داشتم به اون پسره فکر میکردم و با یادآوری این لحظات و حرف های دلنشینش لبخند روی لبم میومد، بعد از اونروز چند بار دیگه هم با سوسن مثل قبل رفتم سر قرار با علی، هر بار که میخواستم برم خیلی به خودم میرسیدم، دوست داشتم که به چشمش بیام، سوسن مسخرم میکرد و کلی سر به سرم میذاشت ولی من نمیدونم چیشده بود و اصلاً به سوسن اهمیت نمیدادم و تا میتونستم به خودم میرسیدم ،مامان وقتی میدید من خوشحالم و به خودم میرسم اونم خوشحال میشد،، ازم نمیپرسید که کجا میری،، وقتایی که پیش علی بودم شیرین ترین لحظات عمرم بود،یه حسی توی دلم نسبت بهش داشتم،، حس میکردم که عاشق علی شده بودم چون با دیدنش ضربان قلبم شدت میگرفت و با صداش آروم میشدم و با بوی عطرش مست میشدم ،، فقط لحظه شماری میکردم که برم به دیدن علی ،خیلی بهم محبت میکرد و خوب بلد بود که چجوری عاشقم کنه، من حسی که به علی داشتم حتی اون اوایل هم به رضا نداشتم ،علی همه چیزش برام قشنگ بود، هیکلش از رضا کوچکتر بود ولی قیافش زیباتر بود و خواستنی تر ،،شاید هم برای من خواستنی بود، دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و حتی بهش ابراز احساسات هم میکردم، فکرشو نمیکردم که یه روزی بعد از اون همه مشکلات و بلاهایی که سرم اومد بتونم دوباره زندگی کنم و عاشق بشم،، من نمیتونستم از علی دور بمونم،، خیلی دلم براش تنگ میشد ، ازش خواستم که بیاد خواستگاری ولی گفت که خانوادش شهرستانن و بهشون خبر داده و همین روزهاست که بیان،،دل تو دلم نبود برای رسیدن بهش،، مدتی بود که دیگه سوسن نمیومد دنبالمون و خود علی میومد دنبالم ،،خودش ماشین داشت و میرفت دو تا خیابون اونطرف تر از خونمون تا من برم و سوار بشم و با هم میرفتیم جاهایی که نشناسنمون، خودش توی تهران خونه داشت و یه روز که اومد دنبالم بهم گفت بیا ببرمت خونه خودم هم راحت تریم و ترس نداریم کسی ببینتمون و هم خونه آیندتو میبینی.با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم و فوری قبول کردم و باهاش رفتم خونش ،یه خونه کوچیکه نقلی که خیلی به دلم نشست ،کلی وسیله توش بود ،، به اطرافم نگاه میکردم، یه لحظه هم لبخند از روی لبم نمی رفت، همه چی به چشمم قشنگ میومد،داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به یه قاب عکس روی‌ دیوار افتاد ،عکس یه پسر بچه ناز ،برگشتم به سمتش برم که علی صدام زدلبخندی به روم زد و گفت : -چیکار میکنی خانومی،علی ازم خواست که بهش نزدیک تر بشم من گفتم -علی ما.... ما محرم هم نیستیم ،همین که دستم زدی خودش گناهه.خیلی ازش خجالت میکشیدم ، و آخرش شد کاری که نباید میشد... ~~~ جلوی آینه ایستادم و کش چادرم رو روی سرم انداختم ،،چشمم به علی افتاد که با لبخند نگاهم میکرد،، برگشتم سمتش و گفتم: - چیه؟ چرا زل زدی به من... - دلم میخواد ...خانم خودمی دوست دارم نگات کنم.در حالی که به سمت در میرفتم گفتم : -پاشو ....پاشو خودت رو لوس نکن منو ببر خیلی دیرم شده علی، مامانم نگران میشه امروزم یاسمین قراره بیاد به دیدنم پاشو عزیزم چشم بلندی گفت و با هم از خونه رفتیم بیرون،، دم در یکی از همسایه ها که از خونه بیرون اومد ایستاد و زل زد به من و زیر لب چیزی گفت و رفت ،،ایستاده بودم و نگاهش میکردم که علی گفت: - سوارشو دیگه، ولش کن بیخیال سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ،،توی راه علی کلی قربون صدقم رفت و کلی ازم تعریف کرد،، وقتی برگشتم خونه یاسمین هم اونجا بود و پیش مامان نشسته بود، با دیدنش خوشحالیم چند برابر شد، روز خیلی خوبی داشتم و توی دلم گفتم ای کاش من هم هر روز خوشحال بودم،، روزها میگذشت و من هر روز بیشتر عاشق علی میشدم ،،تموم زندگیم شده بود و فقط ازش میخواستم که بیاد خواستگاری،، ولی اون هر روز یه بهانه میاورد،، از روزی که رفتم پیشش اخلاقش خیلی عوض شده بود ،،علی ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن من، از اونروز دیگه نیومد به دیدنم،، ولی با تلفن خونه که بهش زنگ میزدم میگفتم بیا ببینمت و دلم برات تنگ شده میگفت که شهرستانم و اومدم با خانوادم حرف بزنم که بیام خواستگاری ، منم با شنیدن این حرف‌ ها که علی قراره شوهرم بشه دیگه چیزی نمیگفتم و کلی هم ذوق میکردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوچهارم اما چه میدونستم خاتون پشت همه چی بوده دلم به
تاج ملک موهامو دستی کشید و گفت خاتون زن زیرکی بود ولی تو رو خیلی درست تربیت کرده .به کاوه اشاره کرد و گفت کاوه شیرین ترین نوه برای من بود ولی امروز تو هم به همون اندازه شیرینی از نگاهای بینشون حس میکردم چیزی تو سرشون ولی به زبون نمیارن ناهار خوردیم و برای استراحت رفتن تونستم ساعتی تنها بشم و رفتم تو حیاط هوا رو به گرما بود و همه جا سبز پوش درخت های الوچه تو حیاط بار داده بودن و با خودم تصور میکردم الان باغ الوچه بی سر و ته اردشیر خان چقدر بار داره و چقدر سرش شلوعه دخترا چیکار میکردن و اون عکس من و اردشیر تنها مرحم من بود حرفهای سرد اردشیر که خودم زن و زندگی دارم، قلبمو میفشرد .دستمو دراز کردم الوچه بچینم که دستم نمیرسید روی انگشت هام رفتم ولی بازم نمیشد کاوه سرفه ای کرد و گفت کمک‌کنم ؟‌به سمتش چرخیدم و گفتم اگه زحمتی نمیشه برام چید و گفت ترشه ؟گازی زدم و گفتم همینطوری دوست دارم‌ ترش و سبز.کاوه دهـنشو جای من جمع کرد و گفت ولی من دوست ندارم انگار یجوری میشد وقتی من میخوردم و با خنده گفتم انگار دارم روحتو سوهان میکشم _ اره واقعا میخواستم برگردم داخل که گفت همه خوابیدن خانواده اتن بعداز ناهار میخوابن بشینین اینجا به صندلی ها اشاره کرد و منم نشستم برام چندتا الوچه چید و گفت هنوزم باورم نمیشه دایی دختر داره اونم دختر بزرگی مثل شما _ من خودم هنوز نتونستم باور کنم چه برسه به شما ها _ تمام مسیر صحبت همین بود، تصور میکردم یه دختر دهـاتی با موهای شلخته و پر از شپش و لباسهای گلمنگولی و وقتی چشم های گرد شده امو دید خنده اش گرفت و گفت تصورم از اونجا اون بوده خوب _درسته اونجا امکانات کمه ولی من تو خونه خاتون بزرگ شدم اونا خانواده ثـروتمندی بودن و بعدشم که رفتم عمارت اربابی _ اره یه مدت خانم ارباب بودین؟!حرفش پر معنا بود و گفتم نه من فقط اونجا مهـمان بودم تا تکلیفم مشخص بشه _ نمیدونی تاج ملک چقدر حرص خورد تا برسیم میگفت اگه زن اون پیرمرده شده بودی چیکار میکردن دایی وقتی تعریف میکرد از پشت گوشی تلفن تاج ملک غصه میخورد _ اردشیر خان بزرگی گرد اسمش رو که به زبون میاوردم ته دلم میلرزید از نبودنش و اون دوری از اینکه چرا رفته بود و چرا نخواست یکبار سراغمو بگیره کاوه با مکث پرسید هرچند لیاقت شما این جا بوده و خودتونم راضی هستین دیگه ؟‌من تو عالم خودم بودم و گفتم سرنوشت همش دست سرنوشته اهی کشیدم و گفتم پدرم معـجزه زندگی منه _ چه جالب دایی هم میگه شما معــجـزه زندگیشی سرمو بالا گرفتم و تاج ملک رو پشت پنجره دیدم که به ما نگاه میکرد نمیدونم چرا حس میکردم اون چیزی تو نگاهاش هست چیزی که آینده رو داره میچینه ‌همهمه میشد و همه میگفتن و میخندیدن و ناصر خان براشون از شیراز میگفت یک هفته اونجا میهمان بودن و دیگه باید برمیگشتن خونه هاشون رفتار سرد و پر از کـنایه تاج ملک به زری واضح بود و با اینکه دوتا پسر برای ناصر خان بدنیا اورده بود بازم نمیتونست اونو عروسش بدونه دنیاهاشون و اعتقاداتـشون متفاووت بود و حس خوبی نداشت از اینکه من کنار زری میخوام بمونم.تاج ملک خیلی مایل بود منو با خودش ببره ولی ناصر خان حتی اجازه نمیداد صحبتشو بکنن .همه میدونستن که من برای پدرم‌ مثل مادرم با ارزش هستم و نمیخواد ازش جدا بشم دوسال مثل برق و باد میگذشت و من فارق التحصیل شدم دیگه رانندگی بلد بودم برای خودم ماشین داشتم و کلا شده بودم یه دختر متفاووت از گذشته.تسلط کامل به زبان خارجی داشتم زری یه مادر نمونه بود و همیشه به سمت موفقیت هلم میداد دومین بهار هم میگذشت و دیگه چیزی از اون ابادی و گذشته تو سرم نبود عکس اردشیر و خودم مابین لباسهای قدیمی ام خاک میخورد هرماه برای دیدن تاج ملک میرفتیم تهران اونم میومد و روزها کنارمون میموند از بودن و دیدن من لــذت میبرد زمزمه های ازدواج من رو میشنیدم و از همون روزهای اولی که رفته بودم برای کاوه منو پسندیده بودن کاوه تو مـرز سی سالگی بود پسر خوب و تحصیل کرده و موفق مشخص بود زندگی با اون پر از آرامش و خوشبختی اما نمیدونم چرا نمیتونستم بهادر بزرگتر شده بود و چنان با زبون شیرینش منو ابجی صدا میزد که دلم براش ضعف میرفت .بهروز هم با کمک من نمرات خوبی میگرفت.شده بودم خواهر بزرگتر و خوب برای اون دوتا به هم عادت کرده بودیم و بعضی شبها سه تایی زیر پشه بند تو حیاط میخوابیدیم‌.تاج ملک برعکس تصورش روی من حساسیت داشت و میگفت بزارید درست انتخاب کنه نمیزاشت عجله کنم دوستهای پدرم بودن که برای پسرهای خودشون یا برادرهاشون بارها منو خواستگاری کرده بودن ناصر خان وقتی اسمم رو صدا میزد اهنگ‌ صداش برای همه نمایانگر علاقه اش به من بود ثروت عظیمی هم برای من بود و بیشتر برای اون منو میخواستن ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوچهارم خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی
احمقانه بود ولی در آن لحظه می توانستم مادرم را تصور کنم که جلوی در یکی از آن مغازه ها ایستاده و با لبخند به پسر جوانی که رو به رویش ژست گرفته، نگاه می کند.دوست داشتم بدانم آن پسر چه داشت که مادرم را این چنین شیفته ی خودش کرده بود؟ آیا توانسته بود مادرم را به رویاهایش برساند؟ اصلاً مادرم چه رویایی در سر داشت که به خاطرش قید شوهر، بچه و آبرویش را زده بود و رفته بود؟من  پدرم را به خاطر ندارم ولی عزیز برایم تعریف کرده بود که پدرم پانزده سالی از مادرم بزرگتر بوده و وقتی به خواستگاری مادرم آمده بود، برای خودش عاقله مردی بوده.می گفت مادرم هیچ وقت دلش با پدرم نبود و دوست نداشت با پدرم ازدواج کند ولی آقا جان او را مجبور کرده بود پای سفره عقد بنشیند تا شاید این مرد بتواند مادر خیال پرداز و سربه هوای من را سر عقل بیاورد.شاید اگر آقا جان مادرم را مجبور به ازدواج با مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و دلش با او نبود، نمی کرد، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتد. اگر آقاجان و عزیز به جای این که مادرم را مجبور کنند دست از رویاهایش بکشد به او کمک می کردند که به سمت رویاهایش برود، او هم عاشق پسر جوانی نمی شد و با او فرار نمی کرد. بعد هم این همه بی آبرویی به بار نمی آورد و من را هم بدبخت نمی کرد هر چند هیچ کدام از این ها دلیلی بر خیانت مادرم نبود. مادرم باید راه دیگری برای رسیدن به رویاهایش پیدا می کرد.بلاخره فروشگاه فرهنگیانی را پیدا کردم. همانطور که آن پسر گفته بود فروشگاه نوساز و بزرگی بود. با این که دوست داشتم همه فروشگاه را بگردم ولی مستقیماً به قسمت وسایل صوتی و تصویری رفتم و در مورد شرایط گرفتن تلویزیون اقساط سوال پرسیدم.شرایطش خوب بود و من از پس قسط های ماهیانه اش بر می آمدم ولی مشکل این بود که اگر کارمند رسمی دولت نبودم باید بابت اقساط چک می دادم و من نه چک نداشتم و نه ضامن معتبر.دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون آمدم. دوباره به در بسته خورده بودم. همان موقع بود که به یاد ایمان افتادم. شاید ایمان می توانست کمکم کند. ایمان مغازه صوتی و تصویری داشت. شاید می توانستم از او یک تلویزیون قسطی بخرم.گوشه ی خیابان ایستادم و شروع به گشتن کیفم کردم. به خاطر داشتم که کارت ایمان را همان روز داخل کیفم انداخته بودم. بلاخره کارت را از توی یکی از جیب های کیفم پیدا کردم. کارت را بالا گرفتم و با دقت به نوشته روی کارت نگاه کردم در بالای کارت با فونت درشت و بولد نوشته شده بود " فروشگاه صوتی و تصویری سهند" و زیر آن آدرس و شماره تلفن مغازه با فوت کوچکتری چاپ شده بود و کمی پایین تر شماره موبایلی را با خودکار اضافه کرده بودند. می دانستم آن شماره موبایل، شماره شخصی ایمان است همان که گفته اگر مشکلی داشتم می توانم با آن تماس بگیرم. کارت را توی دستم فشردم. باید فکر می کردم چه کار کنم. زنگ زدن به موبایل به طور کلی منتفی بود. من آدم زنگ زدن و پشت تلفن حرف زدن نبودم. ولی رفتن به مغازه ایمان هم برایم سخت بود. نمی دانستم این  کار اصلاً درستی است یا نه؟هزار اما و اگر توی ذهنم وول می خورد. اگر کسی من را ببیند چه فکری می کند؟ اگر به گوش خاله زهرا برسد چه عکس العملی نشان می دهد؟ اگر زنش بشنود من از شوهرش کمک خواستم، ناراحت می شود؟ خود ایمان چه برداشتی از رفتنم به مغازه اش می کند؟ عقلم نهیب می زد که رو انداختن به ایمان کار درستی نیست ولی قلبم دوست داشت کاری برای دخترکم انجام دهد.فکر چشم های براق و لب هاب خندان آذین بعد از دیدن تلویزیون تمام تردیدهایم را از بین برد. این کمترین کاری بود که می توانستم برای آذین انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع کردم و به سمت آدرسی که روی کارت نوشته شده بود، راه افتادم. مغازه ی ایمان داخل یک پاساژ شیک و بزرگ در یکی از خیابان های خوب شهر بود.  جلوی ویترین مغازه ایستادم و به داخل نگاه کردم. ایمان پشت میز بزرگی ایستاده بود و با زن و مرد مسنی که رو به رویش ایستاده بودند، حرف می زد.آنقدر جلوی مغازه ایستادم تا زن و مرد خریدشان را کردند و از مغازه بیرون رفتند. نفسی گرفتم و پا درون مغازه گذاشتم.  با شنیدن صدای پای من ایمان سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.خجالت زده چادرم را جلو کشیدم و سلام کردم. -  سلام از ماست سحر خانم، قدم رنجه کردید.خجالتم بیشتر شد. انتظار این لحن صمیم را از طرف ایمان نداشتم. به صندلی که کنار میزش قرار داشت، اشاره کرد. -  بفرمائید، بفرمائید بشنید. -  نه، مزاحم نمی شم. -  چه مزاحمتی؟ بفرمائید. -  واقعیتش باید زود برم. فقط اومد بپرسم.....سکوت کردم. گفتنش سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. -  چیزی احتیاج دارید؟ -  من.... من می خواستم یه تلویزیون بخرم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مبادا چیزایی که بهت میگم به کسی بگی ولی چون قراره مدام با هم باشیم لازمه بدونی من فراموشی ندارم همش فیلم بازی می کنم وقت و بی وقت می خوان بریزن اینجا و دوست و آشنا هاشون رو بیارن و مزاحم زندگی من بشن توی این طور مواقع خب من چیکار می کنم خودمو می زنم به فراموشی و میگم تو رو نمی شناسم غریبه ای برو بیرون غیر از این باشه ازم دلخور میشن اما حالا می زارن به حساب اینکه پیر شدم و فراموش می کنم هیچ کس جز تو نمی دونه یادت باشه من حواسم به همه چیز هست این کار خوبیه هر وقت دلم بخواد اونا رو راه میدم و هر وقت حوصله نداشته باشم میگم یادم نیست و بیرونشون می کنم به نظرت چطوره ؟گفتم راستشو بخواین می فهمم چی میگن منم اخیرا مجبور شدم مثل شما نقش بازی کنم و به چیزی که نبودم تظاهر کنم و با خودم فکر کردم که چقدر آدما می تونن توانمند باشن پس میشه هر کاری رو که اراده کنن انجام بدن فقط باید بخوان.خانم در حالیکه بلند می شد گفت تو هر چی می خوای بخور برو اتاقت رو مطابق میل خودت بچین و اگر دوست داشتی برو یکم این طرفا بگرد درخت های این باغ الان پر از میوه اس می تونی برای خودت بچیدی و بخوری اگر علف ها بزارن از لابلاش رد بشی قربان کار نمی کنه منم حریفش نمیشم یک نیم ساعتی می خوابم بعد بهت میگم چیکار کنی و عصا زنون رفت روی اون میز انواع خوراکی ها بود و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت چون می دونستم که برادرام حتی پنیر هم برای خوردن ندارن و صبح ها فقط نون و چای شیرین می خورن و از اینکه باید یکماه دیگه رو با این سختی بگذرونن دلم آتیش گرفت یکم شیر ریختم توی لیوان و سر کشیدم و رفتم به اتاقم اونجا خیلی قشنگ بود مخصوصا که مشرف به گلخونه ای بود که از همون جا می تونستم زیبایی های داخل اونو ببینم اما فقط در حد دیدن بود و انگار همه ی احساسم رو نسبت به زندگی از دست داده بودم دلم به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نمیشد و همه چیز برای من موقتی بود در عین حال می دونستم که من توی اون خونه کار می کنم و شاید به زودی برم و بر نگردم قصد داشتم تا موقع قبولی در بانک اونجا باشم ساکم رو باز کردم و انگشتری رو که یحیی بهم داده بود بوسیدم و گذاشتم زیر بالشم و رادیو رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز کنار تخت و همون جا نشستم منتظر شدم تا خانم صدام کنه همینطور که به بیرون نگاه می کردم و فکرم توی خونه خودمون بود الان دارن چیکار میکنن ؟ آیا یحیی امروز می فهمه که من از خونه رفتم ؟ با خودش چی فکر می کنه ؟ آیا هنوز دوستم داره و برای بدست اوردنم تلاش می کنه ؟ خدایا دل زن عمو رو نرم کن و بزار من به یحیی برسم این تنها چیزیه که ازت می خوام که یک چیزی خورد به در اتاق و صدای خانم رو شنیدم که گفت اینجایی پریماه ؟ فورا بلند شدم و گفتم بله خانم الان میام گفت زود باش با من بیا دستی به سرم کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم ودر رو باز کردم داشت میرفت به طرف در ایوون گفتم می خواین کمک تون کنم با تعجب پرسید آره برای همین می خوام با من بیای ؟ گفتم نه منظورم اینه که می خواین دست تون رو بگیرم ؟ گفت نه جانم من هنوز اونقدر ها پیر نشدم کاری نکن کلاهمون بره تو هم می خوام با خودم ببرمت توی گلخونه. بیشتر روزا با قربان میرم ولی من این زن و شوهر رو دوست ندارم سرهنگ اینا آورد و از ناچاری موندگار شدن دم در ایوون عصاشو چند بار کوبید زمین و صدا زد شالیزار ؟ شالیزار ؟ سمت راست پله یک در بود که باز شد و شالیزار اومد بیرون و گفت بله خانم دستم بنده کاری دارین ؟ گفت از پریماه پرسیدی که ناهار چی دوست داره ؟ گفت بله خانم پرسیدم گفتن خورش بادمجون منم درست کردم شما هم که دوست دارین اگر چیز دیگه ای می خواین بفرمایید حاضر می کنم تا ظهر خیلی مونده گفت نه امروز بزار باب میل این دختر باشه روز اولشه و راه افتاد. من نگاهی به شالیزار کردم و اونم با اشاره ازم خواست ساکت باشم و حرفی نزنم دنبال خانم رفتیم به گلخونه ای که واقعا دلم می خواست از نزدیک ببینم.از همون جلوی در شروع کرد به گلدون ها رسیدن اونا رو نوازش می کرد و باهاشون حرف می زد خاک اونا رو زیر و رو می کرد و یکی یکی برای من توضیح می داد که این چه گلدونی هست و چطوری نگهداری میشه و از کجا آورده بعد به من گفت برو از ته گلخونه یکم خاک بیار سطل و بیلچه همون جا هست بریز توش و بیار کم کم به دستش نگاه کردم و سعی داشتم بهش کمک کنم. بعد آبپاش رو داد دستم و گفت برو از نهر آب بیار اون روز من شاید بیست بار اون آبپاش رو از نهر آب کردم و دادم دستش و اون یکی یکی گلدون ها رو آب داد و بعدم به طور خستگی ناپذیری به گلدون های اطراف عمارت رسیدگی کرد. مردی هراسون اومد و در حالیکه دستهاشو روی هم گذاشته بود هراسون گفت خانم چرا صدام نکردین فکر کردم خوابین من انجامش میدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مریم و پروین هم پشت سرم اومدبچه رو گذاشتم رو مبل یه لیوان آب اوردم پروین با دست پاشید رو صورت حمید بچه به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن دهنشو که باز کرد دیدیم دهنش پر خون هست مریم محکم میکوبید تو سر و صورتش انقد جیغ زد که از حال رفت پروین سیلی محکمی زد تو گوش مریم تا به هوش بیادزود حمید و بغل کردم و بردم سمت روشویی دهنشو و شستم و هر کاری کردم نتونستم ببینم چی شده حمید محکم دهنشو و بست و فقط اشک میریخت و میزد رو پاهاش هر چی سعی کردم بچه رو آروم کنم نشد که نشدانقد گریه کرد که از حال رفت بدو رفتم سمت خونه موسی و داد زدم که بیا بچه تلف شدموسی هراسان اومد بیرون که چی شده گفتم بچه بیهوش شده باید ببریم بیمارستان بدو رفت پشت ساختمون حاج مسلم و با یه وانت اومد رفتم پروین خانوم صدا کردم حمید و بغل کرد و سوار وانت شدیم و رفتیم سمت بیمارستان پرستارا هی سوال پیچمون کردن که چی شده چرا این بچه اینطوریه پروین گفت با برادرش بازی میکردن نمیدونیم چی شد که اینطور شدچند تا پرستار و دکتر دورش جمع شدن به ما هم گفتن نزدیک نیاییدبعد نیم ساعت دکتر اومد سمت ما و گفت این بچه زبونش سوخته اونم شدید یه لایه از روی زبونش کنده شده پروین نگاهی بهم کرد و گفت خدا لعنتش کنه اخه این چه بلایی سر بچه آورده دکتر گفت باید بمونه اینجا تا جلوی عفونت و بگیریم به پروین خانوم گفتم شما برو خونه من اینجام گفت تو بچه کوچیک داری برو من میمونم تازه یاد رویا افتادم رفتم بالاسر حمید بیهوش بود هنوز رنگش مثل گچ سفید بودناچار خداحافظی کردم و رفتم سمت خروجی موسی کنار وانت وایساده بودرفتم نزدیکتر گفت چخبر گفتم بستریش کردن بریم خونه پروین خانوم میمونه رسیدیم خونه مریم آشفته تو حیاط میگشت تا منو دید دویید سمتم گفت چی شد گفتم هیچی بچه رو نگه داشتن گفت چی شده بود زبون بچه رو بریدن؟گفتم نه سوخته فقط محکم زد تو صورتش و شروع به نفرین مادر و خواهر بهرام کرد واقعا تو شوک این سنگدلی بودم عصر شده بود که ماشین حاج مسلم وارد حیاط شدمریم دویید سمت ماشین.حاج مسلم با تعحب نگاهی به مریم کرد مریم داد زد حاج مسلم تو این خونه ظلمی نبوده که زنت به عروسها نکرده باشه الان نوبت بچه من شده حاج مسلم گفت چی شده مریم افتاد رو زمین و با گریه گفت زنت زبون بچه منو سوزونده الان بچه ام بیمارستان هست.خدا لعنتتون کنه خدا ازتون نگذره حاج مسلم داد زد چرا داری چرت و پرت میگی بچه تو کجا زن من کجا بعد هم نوه اش هست مگه بچه غریبه هست که زیونش و بسوزونه.مریم عصبی بلند شد و از کت حاج مسلم گرفت و گفت سوار شو بریم بیمارستان تا خودت ببینی حاج مسلم لا الله الاالله ی گفت و در ماشین و باز کرد و به مریم گفت سوار شو مریم نگاهی به من کرد و گفت الفت کدوم بیمارستان گفتم امام خمینی حاج مسلم نگاه خیره ای بهم کرد و بعد سوار شدرفتن بعد رفتن مریم و حاج مسلم برگشتم پیش بچه ها یادآوری امروز لرزه مینداخت به جونم رویا و پری رو خوابوندم که بهرام اومد تا دیر وقت مغازه بود همیشه میگفت تا بتونه دوباره یه شاگرد بگیره برا خودش طول میکشه.بهرام پخته تر و صبور تر شده بودحامد کنار پنجره نشسته بود و با دیدن بهرام بلند شد و گفت بابا اومدبهرام کفشهاشو کند و اومد تو با دیدن من اونجا تعجب کرد و گفت تو اینجایی؟گفتم اره نگاهی به دور و بر خونه کرد و گفت پس مریم کجاس تا من دهن وا کنم حامد گفت خانوم بزرگ حمید و سوزونده و بردنش بیمارستان بهرام اخماش رفت تو هم و نگاهی بهم کرد و گفت این بچه چی میگه گفتم بیا بشین گفت چی رو بشین بگو ببینم چی شده گفتم همونی شده که حامد گفت الانم با حاج مسلم رفته بیمارستان تا ببینه زنش چیکار کرده.بهرام شدیدا سرخ شد و کتش که تو دستش بود و پرت کرد زمین و کفشهاشو پوشید و دویید سمت خونه خانوم بزرگ،چادرمو برداشتم و دنبالش راه افتادم.داد زدم بهرام نرو باز دوباره یه ماجرا درست میشه.بهرام ولی نمیشنید من چی میگم خیلی زودتر از من رسید به خونه و رفت تو و در و بست.فقط صدای داد زدناش به گوشم میرسید خواهر بهرام شروع کرد به جیغ زدن که زنهات عفریته بازی درآوردن مادر کاری نکرده خودشون معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن انداختن گردن مادر خانوم بزرگ هم آروم و بی صدا نشسته بود رو مبل و سرش پایین بود بهرام جلو پاش نشست و گفت تو بچه منو سوزوندی.خانوم بزرگ با دست اشکهاشو پاک کرد و آروم حرف میزدصداش و نمیشنیدم خودشو شدیدا مظلوم کرده بود انگار همون زن صبحی نبود چقد این زن شیطانی بودخواهر بهرام داد زد شنیدی که ما کلا کاری با بچه های شماها نداریم بچه زد گلدون و شکست مامان فقط داد زد سر بچه که چرا شکستی هر بلایی اوردن سرش زنهات اوردن بعد هم از بازوی بهرام گرفت و بلندش کرددیوار حاشای این مادر و دختر خیلی بلند بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوچهارم لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم محبوب میشه ب
محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد میدونستم راحتم نمیزارن همه میدونستن محبوب برای من خیلی عزیزه من چطور میتونستم اونو بکشم.سرمو به دیوار تکیه کردم و چشم هامو بستم درد بدی بود ساعتها اونجا موندم و کسی حتی سراغی از من نمیگرفت چهره جون دادن محبوب از جلو چشم هام کنار نمیرفت مدام گریه میکردم و دلم میخواست تو خاکسپاریش برم‌ چه روزهای قشنگی رو باهم داشتیم خدمه هارو صدا زدم‌میترسیدن جلو بیان مشخص بود از مالک ترس دارن نتونستم صبر کنم و مالک رو صدا میزدم‌ انقدر داد و بیداد گردم که مالک اومد‌ تو دستش تا*** بود و بیشتراز قبل عصبی بود مالک درب رو باز کرد و اومد داخل نور از درب به داخل تابید و گفتم محبوب رو کجا بردن جوابمو نداد انگار باز تو حالت طبیعی نبود اولین گرمای تا** روم که نشست تازه فهمیدم و حس کردم چقدر سخت و دردناکه وقتی کسی که عاشقشی تمام باورهاتو خراب میکنه پشت سر هم میزد و خ میریخت.مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش اشک میریخت و به من میزد خسته تا** رو به دیوار کوبید و گفت تو نباید انقدر گرفتار حسادت میشدی تو برای خودت چی فکر کردی ؟‌اگه اون بچه میمرد تو راضی میشدی؟نفس زنان گفت تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه من خاک برسر عاشق تو بودم‌ من برای تو جونمم میدادم‌ نمیتونستم بدون تو نفس بکشم‌ تو چطور تونستی با من بازی کنی روی زمین نشست پاهاش سست شد کمرش خم شد مالک جلو چشم هام گریه میکرد همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد.خانم بزرگ‌ رخت سیاه تو تـنش بود و چشم هاش از شدت گریه ورم کرده بود خودمو جلو کشیدم پیراهنم تو تـنم تکه تکه شده بود به مالک که رسیدم خم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم من نکشتم من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مرگ محبوب باشم‌ خم شدم و گفتم نزار بینمون فاصله بندازن مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت برو عقب به همه میفهمونم‌ کسی که اشتباه کنه حتی اگه زنمم باشه بهش رحم نمیکنم بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود کار من از گریه هم گذشته بود بدبختی من تمومی نداشت خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ار باب اومده بودن تک تک تسلیت میگفتن و قران خوان رو اورده بودن صدای سید هاشم بود که قران میخواند گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد فقط اون اب رو خوردم و گفتم‌ چه بهتر که مسمومم کنه تا بمیرم.اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم برای تشییع رفتن و ارباب رو دفن کردن از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن از درزها خوب میتونستم بیرون رو ببینم‌ تمام تنم در د میکرد مادرم رو دیدم چـادر مشکیشو به دنـدون گرفته بود و از هرکسی سراغ منو میگرفت صدام در نمیومد که صداش بزنم از همه التماس میکرد نشونی منو بدن‌ مالک وارد عمارت شد و مامان به طرفش قدم هاشو تند کرد به مالک که رسید گفت مالک خان چرا جواهرم نیست ؟‌مالک جوابشو نداد مامان خم شد پایین پیراهن مالک رو چـسبید و گفت من یکبار جلو چشم هام دخترمو از از دست دادم تو رو به خاک ارباب قسمت میدم‌ جواهرمو به تو سپردم‌ مالک خـم‌ شد تو گوشش چیزی گفت و مامان روی زمین افتاد روی سرش میکوبید و تمام‌ چـادر مشکیش خاکی شد فقط خدا میدونست مالک چقدر بی رحم‌ شده بود پچ‌پچ‌ ها رو میشنیدم‌ که ارباب دفن شده و محبوب رو فرستاده پیش اقوامش مالک حتی براش یه مراسم ساده نگرفته بود اون‌ سالها اینجا زحمت کشیده بود صدای طلا بود که از پشت در اومد و گفت جواهر اونجایی ؟‌اروم‌ گفتم‌ اره برات اب اوردن ؟‌ پس تو فرستاده بودی؟‌ من خوش خیال رو بگو فکر کردم مالک به فکر منه طلا نفس عمیقی کشید و گفت چرا میخواستی پسرمو بکشی ؟‌از لابه لای اونجا دستشو محـکم گرفتم و گفتم به چی قسم بخورم که باور کنی ؟‌من چطور میتونم علیه یه بچه اونطور باشم‌ محبوب بجای من مرد اون جگرها صبحونه من بود ولی اون خورد اشکهام صورتمو پر کرد و گفتم محبوب انگار خواهرم بود اون تنها کسی بود که همیشه منو باور داشت نگاهم کرد و گفت مالک رو خیلی دوست داشتم و دارم ولی الان انگار برام بی ارزش شده میدونی چرا ؟‌چون فهمیدم هر کسی یبار عاشق میشه و اون عاشق تو شد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f