نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوچهارم جمشید دستی به سرم کشید و گفت:کاش دستم میشکست و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلوپنجم
خانم بزرگ میگفت سابقه نداشته که جمشید اینطوری عمارت رو ول کنه و دوروز برنگرده،همین خیلی نگرانم میکرد.فقط من میدونستم که بااون حال عمارت رو ترک کرد،اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!هربار که فکر بدی میومدتوی ذهنم شیـطونو لهنت میکردم .ننه همیشه میگفت از فکرای بد به خدا استغفار کن.چقدر الان دلم وجود ننه رو میخواست تا باهاش درد و دل کنم و کمی آروم بشم.از نگاه و قضاوت بقیه به اتاقم پناه برده بود و درد دستم بدتر شده بود.جوری که امونمو بریده بود اما هیچ چیز برام نبود جز برگشتن جمشید.جمال به چندجایی سرزده بود،به چندتا عمارت دیگه ای که داشتن،به جاهایی که جمشید ممکن بود بره اونجا.اما هیچ خبری ازش نبود و همه نگرانش بودیم.من علاوه بر نگرانی و دردِ جسمیم باید حرفهای بقیه رو هم تحمل میکردم.کسی مستقیم حرفی نمیزد اما همه رفتنِ جمشیدو از چشم من میدیدن.حق هم داشتن،من بودم که باعث شدم جمشید اونطور از عمارت بره،من بودم که با حرفم غرورشو زیر سوال بردم.کاش لال میشدم و اون لحظه از سرِ عصبانیت حرفی نمیزدم.خودمو سرزنش میکردم و در نبود جمشید حتی لقمه ای غذا از گلوم پایین نمیرفت.حالا میفهمیدم چقدر دوسش دارم.حالا که نبود قدرشو بیشتر میدونستم.حتی قدر زورگویی هاشو.حاضر بودم الان کنارم باشه و با یک دندگی و زورگوییش اذیتم کنه.توی حال و هوای خودم بودم که صدای پایی پشت در شنیدم.قلبم هری ریخت.کی ممکنه پشت در اتاق من باشه.از ته دلم میخواستم جمشید باشه و درو باز کنه و بیاد داخل.توی همین فکر بودم که چندتا ضـربه به در خورد از جا بلندشدم.خودمو به سرعت به در رسوندم و درو باز کردم.ننه پشت در بود.چقدر از دیدنش خوشحال بودم.فقط حرف زدن با ننه بود که توی اون وضعیت میتونست آرومم کنه.گوشه ی چـادر رنگیشو گرفتم و ازش خواستم بیاد داخل.ننه مات و مبهوت بمن نگاه میکرد.به دستم به صورتم.خودمو انداختم توی بغلش و زار زدم.منو کمی از خودش فاصله داد و با تعجب گفت:تو چرا اینجوری شدی دختر؟زیـ.ـرِ گـاو آهن موندی؟اشکامو پاک کردم و لبخند تلخی زدم.کاش زیر گـاو آهن میموندم ننه،فقط دست و پام میشکست.الانم دلم شکسته و دوایی براش ندارم.دستمو تو دستش گرفت و کمکم کرد بشینم.زانوهامو تو بغل گرفتم و از درد دستم ناله ای کردم.ننه منتظر بود من حرفی بزنم.شروع کردم به حرف زدن و همه چیزو ازاول براش گفتم.حتی تعریف کردن این اتفاقات برام دردناک بود.باگفتن هر جمله اشک از چشمام سرازیر میشد و به زور میتونستم صدای لرزونمو صاف کنم.بعداز اینکه حرفام تموم شد به خودم اومدم و دیدم ننه هم داره گریه میکنه و با گوشه چادرش اشکاشو پاک میکنه.دلم به حال این پیرزن هم میسوخت.بااین سـنش غصه ی هممون رو میخورد و سنگ صبورمون بود.از پارچ گوشه ی اتاق یه لیوان اب بهم داد و گفت:غصه نخور ننه،درست میشه.همینه روزگار.منم زیر دست اقابزرگت خدابیامرز بخاطر زبـون تند وتیزم زیاد ازاین کتکا خوردم.حالا حاضرم اقابزرگتو یه بار دیگه ببینم و بازم بااون دستای سنگینش بـزنتم.اما صدحیف که جوون مـرگ شد.اشکاشو پاک میکرد و وقتی از اقا بزرگ حرف میزد صداش میلرزید.بودن ننه کنارم بهم ارامش میداد.بخاطر اعتقاد قوی که به خدا داشت همیشه از حرفاش ارامش میگرفتم و توکلم به خدا بیشتر میشد.به خدا توکل کن ننه،هیچ چیزی بی اذن خدا اتفاق نمیفته همین یه حرفش کافی بود تا دلم کمی اروم و بگیره.اره باید به خدا توکل میکردم و جمشیدو ازاون میخواستم..ننه اومده بودتاهمونطور که بهم قول داده بود چندروزی پیش من و عمه بمونه.با وجود ننه تحمل اون عمارت خیلی برام راحت تر میشد.حالا که جمشید هم نبود اگه ننه هم نمیومد چطور باید اینجا رو تحمل میکردم؟اونشب ننه توی اتاق من خوابید.تا دیروقت باهم حرف زدیم و از همه چیز برام گفت،از همه اتفاقایی که درنبود من تو خونه اقام افتاده.روز سومی بود که جمشید به عمارت برنگشته بود،چشمای همه نگرانتر از دیروز بنظر میرسید.اما من امید داشتم که امروز جمشید برمیگرده. توکلم به خدا بود و امید داشتم که جمشید امروز به عمارت برمیگرده. از صبح که از خواب بیدار شدم همش چشمم به در بود تا تا جمشید از در عمارت بیاد داخل.ننه تسـبیح به دست توی حیاط نشسته بود و نذر کرده بود که برای برگشت جمشید صلوات بفرسته.همه بیقرار بودیم.خانم بزرگ و نسرین و حتی عمه هم چشماش نگران به نظر می رسید. جمال بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت برای پیدا کردن جمشید میگذروند.روز سوم هم داشت تموم میشد و هوا رو به تاریکی می رفت. صدای اذان از مسجد محل تو عمارت پیچید چشمامو بستم و سرمو به سمت آسمون گرفتم.زیر لب گفتم:خدایا به حق همین لحظه عزیز جمشید به عمارت برگرده .با گفتن این حرف آرامشی عجیب وجودم رو فرا گرفت و انگار خیالم از بابت اومدن جمشید راحت شد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f