eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتویکم ازش تشکر کردم و عزیزه میخواست از در بره بیرون که
جمشید با چشم هایی نگران بهم زل زده بود اما کاری ازش ساخته نبود.میخوای برم عزیزه رو بیدار کنم؟شاید اون بدونه باید چیکار کنیم گریه ام گرفته بود و از شدت درد گریه میکردم به نشانه اره سرمو تکون دادم و جمشید به سرعت از اتاق رفت بیرون تا عزیزه رو خبر کنه.چنددقیقه بعدجمشید و پشت سرش عزیزه وارد اتاق شدن عزیزه روسریش رو از پشت گردنش بست و گفت دراز بکش خانمهمونطور که زیردلمو چسبیده بودم درازکشیدم.عزیزه دستامو کنار زد و دست خودشو زیردلم فشار داد کمی مکث کرد و دوباره فشار دادچشماش برقی زد و گفت:خانم بخدا شما حامله ای زیر شکمت سفت شده نمیتونستم حرفشو باور کنم.خودم زیردلمو فشار دادم به شدت سفت شده بود.با چشم هایی پراز اشک به جمشید خیره شدم.جمشید هم نمیدونست بخنده یا گریه کنه پرسید:عزیزه تو مطمئنی؟عزیزه چندبارسرشو تکون داد و گفت:من شک ندارم ارباب اما آفتاب که زد میرم در خونه قابله و میارمش اینجا تا خودتون هم باور کنید.عزیزه از اتاق رفت بیرون و منتظر بودیم تا هواروشن بشه و قابله بیاد. عزیزه دور شکمم رو پارچه پیچیده بود و کمی اروم شدم و چشمام سنگین شد و خوابم برد جمشیدبالای سرم نشسته بودم و با چشمای خمارش بهم نگاه میکرد.چشماش پراز خواب بود و از بی خوابی به سرخی میزدکمی نیم خیز شدم و گفتم:قابله اومد؟جمشید پتو رو کشید روم و گفت:عزیزه رو فرستادم پی اش،الاناس که بیاد.اعضای عمارت بیدارشده بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن اما ما منتظر قابله بودیم و کسی خبر نداشت.بااومدن قابله همه متوجه حضورش شدن وکنجکاو بودن که ببینن چه خبره.حس عجیبی داشتم سردرگمی،ترس،خوشحالی شاید هم امیدواری.اگر حامله میشدم همه چیز فرق میکنه.شرایط عمارت،شرایط خودم و جمشیدنگاه خانم بزرگ و نسرین.اما اگر نباشم.نمیدونم شاید واژه ای برای احساس اونموقعم پیدا نکنم.توی این فکرها بودم که قابله از جمشید خواست بره بیرون و از من خواست تااماده بشم و گفت که میخواد منو ببینه. قابله زیردلم رو لمس کرد و بهم نگاهی انداخت.با پارچ ابی که جمیله براش آورده بود دستاش رو شست و باخشک کرد و حرفی نمیزدهر لحظه منتظر بودم تا کلمه ای به زبون بیاره اما فقط سر تکون میداد.قلبم توی سینه بی قراری میکرد و حرفای این قابله میتونست به یکباره زندگی منو دگرگون کنه،شاید هم نابود کنه و امید رو توی وجودم بکشه.اون دقیقه برام به اندازه ساعت ها گذشت.انگار زبونم قفل شده بود و لبام به هم چسبیده بود.حتی نمیتونستم ازش سوالی بپرسم.قابله از جاش بلند شد و به من گفت تموم شد میتونی بلندشی لباسم رو پوشیدم و منتظر بودم حرفی بزنه که زیرگوش عزیزه گفت به ارباب بگو بیاد داخل.حلقه اشک نگاهم رو تار کرده بودعزیزه درو باز کرد و جمشید پشت در منتظر بود.چشمامو بستم و باز کردم تابتونم بهتر ببینم.جمشید وارد شد و حالش بدتر از من بودپریشون بود و چهره اش پراز تشویش و نگرانی اب دهنشو قورت داد و به قابله نگاه کردبا صدایی لرزان پرسید خب چی شد؟ هردو به دهان قابله چشم دوخته بودیم.حتی عزیزه هم از استرس داستاش رو به هم میمالید.قابله لبخندی زد و گفت مشتلق بده ارباب.باید اول به خودت خبربدم تا ازت مشتلق بگیرم.جمشید لبخند نگرانی روی لب هاش نشست و گفت جون به سرمون کردی بگو ،مشتلق هم بهت میدم.قابله گفت:خانم حاملست ماه اولشه.باشنیدن این حرف بقیه حرفارو نمیشنیدم.زیرلب گفتم:من حامله ام؟دستمو گذاشتم روی شکمم و با تعجب نگاه کردم لبم میخندید وچشمم از شوق بی اختیار اشک میریخت.چه حس نابی بودحس معجزه حس بودن خدایی که بلاخره صدامو شنید وتو اوج ناامیدی مهربونیشو بهم نشون دادجمشید هم از خوشحالی چشماش پر ازاشک شده بود،با دست گوشه ی چشمش رو پاک کرد ودست تو جیبش کرد تا پولی به قابله بده دستاش میلرزید و میشد خوشحالی و استرس رو توی حرکاتش دیدعزیزه دوید سمت در و گفت میرم از خانم بزرگ مشتلق بگیرم.چنددقیقه بعد خانم بزرگ و جمال و نسرین.عمه و علی هم اومدن توی اتاق ماهیچکس باور نمیشدخانم بزرگ اومد سمتمو و پیشونیمو بوسید و گفت:میدونستم بلاخره برای جمشیدم بچه میاری دخترم،میدونستم.لبخند کجی رو لبم نشست و رفتارای خانم بزرگ توی این مدت جلوی چشمم تداعی شداما نمیخواستم حال خوب اون لحظه رو خراب کنم و سعی کردم از ذهنم بیرون کنم نسرین که آذر بغلش بود،بوسیدش و گفت:از پاقدم بچمه بلاخره خوشی و خیال راحت نصیب ما و این عمارت شد.آذر رو توی بغل گرفتم و صورتشو نوازش کردم نسرین راست میگفت پاقدم اذر بود که من مادر شدم یادم از روزی اومد که ننه آذرو برای اولین بار گذاشت توی بغلم و گفت:انشالا تا سال بعد بچه خودت بغلت باشه حالا من حامله بودم و ننه زیرخاک بوداشکی از گوشه چشمم چکید کاش ننه هم بود و بعداز اون همه غصه ای که برای من خورد این روز روهم میدید. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتویکم رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در
الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم ماهجانجان خودتون این مشکل رو حل کنین دیگه نمیخوام این اتفاق تکرار بشه نگاه غضبناکی به ترنج انداخت و رفت سمت پله ها... صادق اسبشو آورد الوند سوار شد از عمارت زد بیرون نگاهم همچنان به مسیر رفتن الوند بود. ماهجان جان خیلی عصبی شده بود برگشت سمت ترنج و با صدای بلندی گفت: + معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟ چشمای ترنج به اشک نشست و گفت _ بابام الوند و برای شام دیشب دعوت کرده بود از سر شب پیش من بود اما یهو غیبش زد امروز صبح از اتاق این خانم زد بیرون شما بگین تقصیر کیه؟ این یعنی بی احترامی به پدر من به خاطر این دختر گدا... ماهجانجان به من نگاه کرد و گفت +گلاب دیشب الوند کی اومد به اتاقت؟ فکری کردم و گفتم _ آخر شب موقع خواب ماه جانجان رو به ترنج گفت +پس شام با شما خورده و بی احترامی به پدر تو نکرده اما موقع خواب دوست داشته که بره پیش زن عقدیش بخوابه این هیچ کار اشتباهی نیست دیگه نمیخوام از این بجه‌ بازی ها به پا کنی توی عمارت. برو تو اتاقت ترنج... ترنج زد زیر گریه و دوید سمت اتاقش نگاه عصبی مامانش روی ماه جانجان بود و بدون حرفی رفت دنبال دخترش نمیدونم چرا حرف نمی زد و فقط سکوت کرده بود اما میدونستم چیزی تو سرش هست .نقشه ای که اصلا خوب نیست و باید ازش ترسید... *** چهار روز از ماجرای دعوا گذاشته بود و الوند این چهار روز و شبا توی اتاق من میموند و اصلا طرف ترنج نمیرفت ظاهرا رفتار اون روزه ترنج خیلی بهش برخورده بود و جلوی بقیه خجالت زده اش کرده بود و شایدم غرور خان بودنشو شکونده بود اما هرچی که بود این موضوع به نفع من شده بود چون الوند هر روز و هر شب پیش من بود... طبق تاریخی که ماه جانجان برای ازدواج ترنج و الوند تعیین کرده بودن باید چند روز دیگه عقد می‌کردن اما ظاهراً بعد از اون دعوا الوند کمی عقب‌ نشینی کرده بود و با ماه جانجان حرف زده بود چون هیچ حرفی از ازدواجشون تو عمارت نبود پدر مادر ترنجم عزم رفتن کرده بودن... ترنج انقدر عصبانی بود که کسی جرأت نمی‌کرد بره طرفش تمام روز و توی اتاقش می موند و از روزی که حرف از رفتن پدر مادر شده بود گاهی صدای گریه هاشم از اتاق بیرون میومد... خاستگارای گلبهارم اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت و ظاهراً به همین زودیا باید برای عروسی گلبهار آماده می شدیم گلبهار خودش بر خلاف همه خواستگارای دیگش برای این خواستگارش خیلی ذوق و شوق داشت و مشخص بود که خودش کاملا راضیه... افسون هر روز میومد پیشمو باهام حرف میزد و هر بار یک چیز جدید بهم یاد می داد حالا اونقدر یاد گرفته بودم که بتونم الوند و هر شب پیش خودم نگهدارم الوندم هر روز بیشتر و بیشتر بهم وابسته می شد. تا نیمه‌های شب براش حرف میزدم و اون گوش می‌داد و می‌گفت حرف زدن تورو دوست دارم... حالا جلوی چشمای فرخ‌لقا هر روز با الوند بودم و اون میدید وحرص می‌خورد هیچ کاری نمی تونست بکنه انگار اینجا تازه شروع ماجرای من و فرخ لقا بود...صبح زود بعد از رفتن الوند دیگه خوابم نبرد رفتم روی ایوون و به حیاط نگاه می کردم یادم اومد روزهایی که صبح زود آفتاب نزده بلند می‌شدم و کل این عمارت رو جارو میزدم .هوا داشت روبه سردی می رفت و خبری از آفتاب تابستون نبود. توی سکوت به حیاط عمارت نگاه می کردم که حضور کسی و کنارم احساس کردم ماهجانجان کنارم وایستاد و گفت _ ظاهراً راه و رسم شوهر داری و خوب یاد گرفتی گلاب لبخندی رو لبم نشست و گفتم _ سلام ماه جان جان صبح بخیر به لطف شما و مادرم یک چیزایی یاد گرفتم ماهجان جان آروم خندید و سری تکون داد برگشتم سمتش و گفتم + ماه جانجان چرا هیچ صحبتی از عروسی الوند وترنج نیست عقب افتاده ؟ماهجان جان دهن باز کرد تا جوابم بده که یهو صدای بلند جیغی از آخر عمارت اومد قدسی دوون دوون داشت میومد سمتمون ماه جانجان رفت سمت پله ها و منم پشت سرش دویدم. قدسی همچنان جیغ می کشید و می زد تو سرشو میدوید طرف ما + خانم جان بدبخت شدیم.فرخ لقا و مادر ترنج و ترنجم از اتاقاشون زدن بیرون و روی ایوون وایستادن. قدسی روبه روی ما روی زمین نشست وشروع کرد به زدن توی سر خودش _ بدبخت شدیم خانم‌جان بیچاره شدیم حالا جواب آقا رو چی بدیم؟ماهجانجان با عصبانیت توپید بهش + این کارا چیه زن بگو ببینم چی شده؟_ صبح رفتم به اسب و غذا بدم خانم جان دیدم همشون حروم شدن. همه حیوانات زبون بسته حروم شدن و افتادن حالا جواب خان چی بدیم ما؟ ماه جانجان متعجب گفت _ همه حیوونا ؟؟ چه جوری میشه که همه حیوونا با هم بمیرن؟ نگاه متعجب و بهت زدم و رفت سمت مامان. قدسی دوباره شروع کرد به گریه و زاری زدن تو سر خودش +حالا کی جواب اقارو بده هممون از عمارت میندازه بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتویکم همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم با
منم بلند شدم و با عروس عموم روبوسی کردم همونجا روی حصیر نشستن و من هم رفتم و با یاسمین براشون چای و میوه اوردیم.مامان خیلی خوشحال بود از دیدنشون خیلی دوستشون داشت و اون هم به یکی احتیاج داشت که باهاش حرف بزنه و چه کسی بهتر از پسر عموی مهربونم که از پسرهاش براش بهتر بود ،،همشون گرم اختلات و بگو بخند بودن ،من هم واقعا خوشحال بودم که مامان بعد از مدت ها خوشحاله و داره از ته دل میخنده ولی با حرفی که پسر عموم زد خنده از روی لب مامان رفت و‌ من بودم که نفسم بند اومد -راستش زن عمو برای یه عمر خیر مزاحمتون شدیم سرم رو سمت مامان چرخوندم که اونم برگشت و نگاهم کرد ،تو چشم های اونم پر از ترس بود ،چرا اینقدر از این حرف متنفر بودم ،چرا این حرف اینقدر برام سنگین بود .... با صدای پسر عمو از فکر‌بیرون اومدم و خیره شدم به دهنش...!! -زن عمو راستیاتش خوب میدونم چه اتفاقاتی برای نگار افتاده ،خوب میدونم که چقدر سختی و عذاب کشیدین ،ولی بدونین همه ی ادم ها بد نیستن ،درسته نگار دو بار انتخاب اشتباه داشت ،ولی اینم بدونین که واقعا اون انتخاب ها اشتباه بودن ،من بارها خواستم بیام سراغتون ولی نخواستم دخالت کنم چون اون خودش برادر داشت ،گذشته ها هم گذشته و نباید که باقی عمرمون رو با خاطرات قبل هدر بدیم ،میدونم که شاید از حرفم ناراحت بشین ،بترسین ،یا خیلی چیز های دیگه ،ولی من بدون فکر و مثل افکار غلام و محسن اینجا روبه روی شما ننشستم ،زن عمو ....نگار خانم.....! یکی از فامیل های خانم من هستن که من به اندازه چشمام قبولش دارم ،اینقدر اقا هست که من میتونم قسم بخورم نگارو خوشبخت میکنه ،اونم یه بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده ،شما یه بار اجازه بده این دوتا جوون همو ببینن بعدش هر چی شما بگی...! تموم مدت خیره بودم بهش ،چرا همه دست به دست هم میدادن که منو شوهر بدن،هر بار یکی سند بدبختیم رو مهر میکرد و اینبار هم پسر عمو میخواست اینکارو کنه ،منم دلم میخواست مثل مامان بمونم و از بچم مراقبت کنم ،نگاهم به مامان افتاد که سرش رو پایین انداخته بود و با پته ی روسریش اروم اشک هاشو پاک میکرد ،از روزی که از کیارش جدا شدم دیگه بهم نگفت که ازدواج کن ،مامان سرش رو بالا گرفت و به یاسمین اشاره ای کرد و گفت : -نگار باید بشینه و دخترش رو بزرگ کنه چقدر صداش بغض داشت ،من خودم مادر بودم و خوب میفهمیدم که چقدر دیدن عذاب فرزند سخته ولی من دیگه به هیچکسی اعتماد نداشتم ،دیگه نمیخواستم سکوت کنم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.من از اون نگار ساکت و بی دست و پا که سرنوشتش دست بقیه بود حالم بهم میخورد،نیم نگاهی به یاسمین انداختم که زل زده بود به من دخترکم حرفی نمیزد ولی خوب میفهمیدم چقد ترسیده که منو توی این شرایط تنهاییش از دست بده ،اون به جز من هیچکسی رو نداشت و خداروشکر میکردم که یاسمین سد بزرگیه برای من در مقابل اشتباهاتم که وقتی میدیدمش بخاطرش از خیلی کارهایی که نباید دست میکشیدم!لبخندی به دخترکم زدم ،گلویی صاف کردم و رو به پسر عموم گفتم : -پسر عمو من اصلا قصد ازدواج ندارم ،۲بار ازدواج کردم و دیگه هرگز نمیخوام اینکارو بکنم،از همه ی اینا مهمتر دخترمه ،من حاضر نیستم به هیچ عنوان یه لحظه هم بچمو تنها بزارم ،حتی اگر خوشبخت ترین زن روی زمین هم بشم ،هیچوقت از بچه هام دست نمیکشم.یاسمین با شنیدن حرفم خودش رو به سمتم کشید و دستش رو روی دستم گذاشت،دستی روی سرش کشیدم ،دخترکم دیگه بچه نبود و همه چیز رو درک‌ میکرد ،پسر عموم هیچ حرفی نمیزد ،شاید اون هم حق رو به من داده بود ،و چقدر خوب بود که هیچ اصراری نمیکرد ،ولی اینبار به جای پسر عموم زنش بود که با لبخند و صدای مهربونی که داشت گفت: -نگار جور عزیزم تو هم حق داری واقعا ،منم خودم یه زنم و حق رو به تو میدم ،ولی اقا پیمان واقعا مرده ،همه روش قسم میخورن ،با خداس و مردم دار و از همه لحاظی عالیه ،فقط تنها مشکلی که هست اون پولی نداره ،دستش جلوی کسی دراز نیست ولی خونه و ماشین نداره ...!عروس عموم اونروز چند ساعت توی حیاط با من و مامان حرف زد ،از همه چیز پیمان گفت و همه ی اتفاقاتی که اونم توی زندگیش براش افتاده ،اون هم یه پسر داشت که وقتی زنش ازش جدا میشه پسرش رو با خودش میبره و هنوزم پیمانه که ماه به ماه باید خرجش رو بده ،خیلی حرف ها برام زد و کلی نصیحتم کرد ،حرف هایی که تا به اونروز با اون همه تجربه و سنی که داشتم باز هم بلد نبودم، من خیلی اشتباهات توی زندگیم کردم ،خودم خوب میدونستم ،درسته ادم های خوبی اطرافم نبودن ،ولی خودم هم تصمیمات درستی برای سرنوشتم نمیگرفتم ،فقط دوست داشتم خودم رو از مشکلی که برام پیش اومده راحت کنم در حالی که از قبل بد تر میکردم، این من بودم که اجازه میدادم تو زندگیم دخالت کنن‌همه ی گل ها خاردار نبودن ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی بیش تر از آن که از آرش ناراحت باشم از دست عزیز ناراحت بودم. عزیز  نباید این کار را در حقم می کرد. نباید این طور من را بی ارزش می کرد. نباید من را در این چاه می انداخت. وقتی می دانست آرش هیچ علاقه ای به من ندارد نباید آن پیشنهاد را به آرش می داد.به این فکر نکرده بود که بعد از مردنش ممکن است نوه ی عزیز دردانه اش من را بی پشتیبان رها کند و دنبال عشق سابقش برود. به سختی مانع ریختن اشک های جمع شده درون کاسه ی چشمم شدم.آرش از جایش بلند شد. پرسیدم: -  اون موقع ها چی؟ اون وقتا که کوچیک بودم چی؟ اون وقت ها هم دوستم نداشتی؟نفس بلندی کشید. -  نه، هیچ وقت دوست نداشتم سحر. هیچ وقت دوست نداشتم.فریاد زدم: -  پس چرا اون وقت ها اینقدر باهام مهربون بودی؟ چرا هوام و داشتی؟ چرا کاری کردی که فکر کنم دوستم داری؟ او هم فریاد زد: -  چون دلم برات می سوخت. چون تو خیلی بدبخت بودی سحر. هنوزم بدبختی.راست می گفت من در تمام زندگیم آدم بدبختی بودم ولی قرار نبود همان دختر احمق و بدبخت و توسری خور قبل باقی بمانم.دیگر نمی گذاشتم از من سوءاستفاده کند. سرم را به دیوار چسباندم و با آرامشی ظاهری، گفتم: -  من جای نمی رم آرش. هیچ جا نمی رم. تو هم نمی تونی مجبورم کنی؟دستش را روی دستگیره در گذاشت. سرش را چرخاند و از روی شانه نگاهم کرد. -  می ری. مجبوری که بری لحن پر از تهدیدش بدنم را لرزاند ولی سرم را بالا گرفتم نگذاشتم که ترس و ضعفم را ببیند. نمی خواستم این بار شکست بخورم. آرش پوزخندی زد و از خانه بیرون رفت. وقتی در را پشت سرش بست، تمام خود داریم از بین رفت. در خودم جمع شدم و زیر گریه زدم. آنقدر گریه کردم که دیگر نفسی برایم نماند.صبح جمعه با شنیده صدای ضربه هایی که به در آپارتمانم زده می شد از خواب بیدار شدم. گیج و منگ روی تشک نشستم. دیشب را خوب نخوابیده بودم.  یعنی از آن شبی که آرش به خانه ام آمده بود نتوانسته بودم خوب بخوابم. دو روز از آن شب وحشتناک می گذشت و من تمام این دو روز را در میان مهی غلیظ و سیاه غوطه ور بودم.مه ی که هر لحظه بیشتر من را در خودش فرو می برد و از دنیای واقعی دور می کرد. با فکر کردن به اتفاقات آن شب اول دچار بهت می شدم و بعد از خشم به خودم می‌پیچیدم و در آخر در ورطه ای از غم فرو می رفتم و دوباره از غم به وادی بهت و حیرت بر می‌گشتم. انگار درون چرخ و فلک بزرگی گرفتار شده بودم که من را دور خودم می چرخاند و دوباره به نقطه اول باز می گرداند.در این دو روز هزاران فکر همزمان درون سرم چرخ می خورد و من را تا مرز جنون پیش می برد. از یک طرف دلم برای خودم می سوخت که سال‌ها در توهم دوست داشته شدن از طرف آرش زندگی کرده بودم و از طرف دیگر به خاطر کلاهی که آرش و خاله سرم گذاشته بودند وجودم پر از خشم می شد.از عزیز هم دلگیر و ناراحت بودم. عزیز با غرور من بازی کرده بود. غرورم تنها چیزی بود که داشتم و عزیز آن را نابود کرده بود. چطور توانسته بود من را آنقدر کوچک و حقیر کند که برای این که آرش راضی شود با من ازدواج کند به او باج بدهد.دوباره کسی به در زد. به ساعت نگاه کردم. ساعت نه صبح بود. نمی دانستم چه کسی ممکن است این موقع صبح پشت در باشد. به ندرت کسی در خانه ی من را می زد. از جایم بلند شدم، چادرم را روی سرم کشیدم و  قبل از این که دوباره در خانه کوبیده شود آن را باز کردم. از دیدن آقای کریمی صاحب خانه ام که پشت در ایستاده بود، تعجب کردم. اولین و آخرین باری که او را دیده بودم همان روزی بود که با آرش به بنگاه رفته بودم تا این خانه را برایم اجاره کند. دیدن آقای کریمی آن هم صبح جمعه پشت در آپارتمانم خیلی عجیب بود.  تنها دلیلی که برای آمدنش به ذهنم  رسید این بود که آمده تا در مورد تمدید قرار داد اجاره صحبت کند ولی چرا این موقع صبح؟ نباید قبلاً با من تماس می‌گرفت؟ نفسی گرفتم و سلام کردم ولی آقای کریمی به جای این که جواب سلامم را بدهد سرم داد زد. -  چه سلامی، چه علیکی،  این چه وضعی درست کردید خانم. من خونه اجاره ندادم که هر روز یکی بیاد دم مغازم و ازتون شکایت کنه. و با دست به اطرافش اشاره کرد.  تازه آن موقع بود که من متوجه شدم آقای کریمی تنها نیست و چند تا از همسایه ها پشت سرش ایستاده اند. گیج پرسیدم. -  چه شکایتی؟ مگه من چیکار کردم؟ آقای کریمی بدون توجه به سوال من حرف خودش را از ادامه داد: -  ببینید خانم صداقت تا آخر این هفته وقت دارید خونه رو تخلیه کنید وگرنه یه استشهاد می گیرم و اسبابتون می ریزم وسط کوچه. من آبروم  و از سر راه نیوردم که شما بخواید با این کاراتون از بین ببریدش.گیج نگاهش کردم. -  این چه حرفیه؟ مگه من چیکار کردم؟منیر خانم که توی طبقه دوم زندگی می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتویکم گفت ببین آدم می فهمه که معمولی رفتار نمی کنن هم خودش
یحیی بیا رابطه مون رو خراب نکنیم خواهش می کنم بشو همون یحیی قبل که همیشه لبخند روی لبش بود و با احساس به من نگاه می کرد حالا نگاهت فرق کرده گفت می دونی چرا ؟ چون تو سرکش شدی و به حرفم گوش نمی کنی ازت خواهش کردم نرو خونه ی مردم کار کن به خدا دل توی دلم نیست تا تو میری و برمی گردی همش کابوس می بینم و شب و روزم یکی شده گفتم آخه چرا ؟ من دارم از یک زن پیر نگهداری می کنم که نه در واقع مونس اون شدم به خدا حتی اجازه نمیده چای بریزم همراهش میرم به گلخونه کمکش می کنم راه بره قرص و دوا هاشو سر وقت میدم به موقع از خواب بیدارش می کنم و شب ها و گاهی بعد از ظهر ها براش کتاب می خونم همین کار سختی نیست ولی خودت می دونی که حقوق خیلی خوبی بهم میدن تازه اونجا دارم کار یاد می گیرم و زندگی کردن رو بلد میشم انشاالله وقتی عروسی کردیم زن خوبی برات هستم اومد جلو ایستاد و توی چشمم نگاه کرد و گفت پریماه ؟ فدای اون چشمهات بشم به خاطر من نرو من بهت قول میدم هر هفته خرجی شما رو بدم مخارج سال عمو هم با من نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره تو فقط اونجا نرو گفتم نمی فهمم مشکل تو چیه چرا این کارو می کنی؟دلیلی نداره که تو این همه خودتو ناراحت کنی گفت چرا دلیل دارم مردم حرف می زنن میگن دختری که رفت توی یک خونه که مرد مجرد توش رفت و آمد می کنه حتما سالم بیرون نمیاد انگار یک دیگه آب جوش سرم ریختن وجودم آتیش گرفته بود و می فهمیدم این حرف زن عمو هست که داره ذهن یحیی رو نسبت به من خراب می کنه دلم می خواست خودمو کنترل کنم ولی داشتم دیوونه میشم چطور یک مادر می تونه به خاطر اینکه به خواسته ی خودش برسه سم شک و تردید رو هر روز به بچه ی خودش تزریق کنه و از عاقبت کار نترسه و من چطور می تونستم این سم رو از وجود یحیی پاک کنم.یکم بهش نگاه کردم و دستم رو گذاشتم روی صورتم و با شدت هر چه تمام تر گریه کردم زار زدم به خدا خسته شدم یحیی دیگه توان ندارم ولم کن برو دنبال زندگیت زن عمو راست میگه من سالم نیستم برو ولم کن آخه شما ها چی می خواین از جون من ؟ من با تو چیکار کنم ؟ داری به حرف مامانت گوش می کنی و هر چی اون بهت میگه میای تحویل من میدی مگه تو شیشه ی خالی هستی که با هر چی پرت کردن همون بشی نباید خودت فکر کنی ببینی چه حرفی رو به زبون میاری ؟ معنی این حرفی که می زنی رو می فهمی ؟ می دونی داری بهم توهین می کنی نه در واقع داری خودتو کوچک می کنی یحیی نزار روزی برسه که دیگه برات ارزشی قائل نباشم گفت والله به خدا مامانم بد ما رو نمی خواد خب بیچاره دلش می خواد که به تو صدمه ای نرسه گفتم مثل اینکه وقتی سفره ی ما خالی بود لذت می برد حالا خوشش نیومده که مامان من دیگه محتاج کسی نیست من خودم کار می کنم و نمی زارم دست مادرم جلوی کسی دراز بشه کجا بودی اون زمانی که از خجالت بقال و قصاب رومون نمی شد از در خونه بریم بیرون نه آقا یحیی تموم شد دیگه نباید این حرف رو به من می زدی حالا تو یک پیفام از طرف من ببر به مامانت بده بگو موفق شدی تو بردی من یحیی رو ول کردم مال خودت نخواستم برو خدا کنه خوشبخت بشی و با سرعت از اتاقم رفتم بیرون. ولی دنبالم اومد و جلوی منو توی راهروگرفت و فریاد زد بسه دیگه دوباره شروع نکن من یک حرف منطقی بهت زدم نگفتم که تو عیبی داری برای چی به خودت میگیری ؟ پریماه وایسا گفتم یحیی خفه شو دیگه نمی خوام صداتو بشنوم گمشو برو پیش مامانت ببین چطوری در مورد دیگران قضاوت می کنه توام همون کارو بکن گمشو با عصبانیت منو گرفت و کوبید به دیوار و گفت ببین پریماه یا این کارو ول می کنی و من خودم برات کار پیدا می کنم یا اینکه من دیگه نیستم نمی تونم بااین کابوس زندگی کنم می فهمی ؟ در حالیکه به همون حالت عصبانی توی صورتم نگاه می کرد گفتم برو گمشو از خونه ی ما برو بیرون و دیگه ام برنگرد کسی حق نداره برای من تعین تکلیف کنه با خشمی بی اندازه یکبار منو زد به دیوار و ولم کرد و در حالیکه پا به زمین می کوبید رفت سُر خوردم نشستم روی زمین و های های گریه کردم نمی خواستم یحیی رو از دست بدم و فکر نمی کردم اینطوری بشه امید من توی زندگی اون بود و اینم ازم گرفته شد.مامان و خانجون هراسون اومدن ببین چی شده در حالیکه از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم مامان نشست کنارم و خواست دستم رو بگیره فریاد زدم ولم کن دست به من نزن هر چی می کشم از دست شماها می کشم مامان بغض کرد و پرسید چی بهت گفت این همه پریشون شدی قربونت برم گفتم به من میگه دختری که یکشب خونه ی مردم بخوابه سالم بیرون نمیاد خانجون فورا گفت خدا ذلیلت کنه حشمت این حرفا مال اونه می دونم باهاش چیکار کنم پاشو گریه نکن مگه تا حالا کم بهت تهمت زده ؟ول کن اهمیتی نده حالا یحیی چش شده بود که اونطوری رفت ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_شصتویکم رویا گفت پسراش اومدن خیلی وقته ندیدنش تو رو خدا بزار
مراسم های مریم آبرومندانه برگزار شد و همه دوباره به زندگی عادی برگشتن ارثی که از مریم برای بچه ها مونده بود رقم خوبی بود و حمید برای خودش مغازه جدا گرفت و شغل حاج مسلم و ادامه دادحامد هم شرکتش و توسعه داد و تونست خونه و ماشین بخره یکی از همکاراش ونشون کرده بود و براش رفتیم خواستگاری و حامد ازدواج کردحمید خیلی سختگیر تر بود و هنوز قصد ازدواج نداشت رویا هم دانشگاه قبول شد و رفت تهران 🌹از زبان مریم🌹 صدای زنگ در اومد به رقیه خانوم گفتم مگه نمیشنوی نگاه خسته ای بهم کرد و گفت چشم الان رفت سمت در که فاصله اش از خونه زیاد بودبابام از خانزاده های با اصل و نسب تبریز بوداز وقتی چشم باز کرده بودم تو ناز و نعمت بودم تعریفی از نداری نداشتم اون موقع ۱۶ سالم بود و خواهرم چند سالی بود که ازدواج کرده بود ۳ تا برادر داشتم و یه خواهرمادرم چند تا دوست صمیمی داشت که هر روز خونه ما بودن و بعدها فهمیدم کارشون دعانویسی و فالگیری هست.اونقدری که مادرم به دوتا تار موی ما حساس بود رو هیچی حساس نبودزن داداشامم براساس همین معیار انتخاب کرده بود هر چی با حجابتر و پوشیده تر بهترهمیشه خدا با پدرم بحث داشتن آقام همیشه دعواش میکرد که سرت به زندگی خودت باشه اما مادرم گوش شنوا نداشت روزی نبود که با خاله هام جمع نشن و برای زندایی ها و عمه ها و اطرافیان نقشه نکشن انقد تو خونه دایی هام جنگ انداختن که دیگه کسی با ما رفت و آمدی نمیکردبرادرام ماهی یه بار می اومدن بهمون سر میزدن اما خواهرم بیشتر روزها خونه ما بودهمونطور که بالای ایوون وایساده بودم دیدم خواهرم اومد تو و با عجله خودشو رسوند بالاگفتم چخبرته مگه سر آوردی نفس نفس زنان پله ها رو دوتا یکی کرد و منو کنار زد و گفت برو کنارو همزمان هم مادرم و صدا کردمادرم که تو یکی از اتاقها بود اومد بیرون و گفت چخبرته دخترگفت مامان بدبخت شدم گفت چی شده گفت خواهرشوهرم دید که آب دعا رو ریختم جلو درشون و به مادرشوهرم خبر دادمامان دستش و گذاشت جلو دهنش و کشیدش تو اتاق و در و بست.رفتم پشت در فالگوش وایسادم مامان داشت آروم به ثریا میگفت برا چی داد میزنی هزار بار نگفتم اگه به گوش بابات برسه ما رو زنده نمیزاره ثریا گفت مامان دید خواهر شوهرم چیکار میکنم گیر داده که چیکار میکردی مامان گفت غلط کرده به اون چه مربوطه بگو داشتم تمیزمیکردم ثریا گفت آبروم رفت مامان مامان یکم صداش و بابا برد و گفت عقل نداری تو میخوای شوهرت مطیع اونا بشه باید تو مشتت بگیریش ثریا در و باز کرد و زود رفتم پشت ستون قایم شدم دم در وایساد و گفت با اینکارا مگه میشه مامان زد رو شونه اش و گفت تو بسپارش به من مثل موم میکنم تو دستات چند بار دیده بودم مادرم یه چیزی ریخته تو چای آقام متوجه نمیشدم فکر میکردم از علاقه زیادش هست بعدها چند باری شنیدم که دوستاش بهش چند تیکه کاغذ داده بودن بهش و چیزهایی بهش میگفتن کم کم داشتم از مامانم میترسیدم ثریا رفت پایین و داد زد رقیه یه چایی بیار برام نشست کنار حوض.منم جوریکه انگار تازه اومدم ایوون رفتم پایین و گفتم چه عجب خواهر بزرگه از اینوراثریا گفت بیا بشین اینجا میخوام تو رو هم از اینجا ببرم پیش خودم با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم چطور؟گفت برادرشوهرم یه دل نه صد دل عاشقت شده مادر که داشت از پله ها پایین می اومد گفت غلط کرده با هفت جد و آباداش یکی رو دادیم برا هفت پشتمون بسه ثریا گفت میخوای به کی شوهرش بدی این تحفه رو نکنه زیر سر داری کسی رو مادرم گفت نه فعلا بچه اس این و نمیخوام همینطوری بدم بره.ثریا اخمی کرد و گفت اره من اضافی بودم باید زودتر میرفتم رقیه سینی چای بدست اومد کنار تخت و سینی رو گذاشت رو تخت و گفت خانوم جون چاییتونو اینجا میزارم سرد نشه ثریا گفت سرد هم بشه گرمش میکنی رقیه اخمی کرد و رفت سمت آشپزخونه.ثریا اومد نشست روی تخت و گفت از من گفتن قراره مادر شوهرم فردا پس فردا بیاد برا خواستگاری مامان دوباره گفت اشتباه کرده کاری میکنم کلا نتونه از این در بیاد توتو رو هم آقات اصرار کرد دادم به اونا وگرنه در شان ما نیستن دیدن لقمه قبلی چربتر بود گفتن بریم دوباره بکنیم ازشون اونا داشتن با هم بحث میکردن و من تو تصوراتم لباس عروس به تن کنار رحیم وایساده بودم اما از تصورش هم چندشم شد و تو دلم هزار تا فحش به خودم دادم.ثریا بلند شد و چادرشو برداشت و گفت من برم دیگه مامان گفت صبر کن یه چیزی باید بدم بهت ثریا اخمی کرد و گفت مامان ول کن دیگه مامان زهر ماری گفت و بلند شد و رفت از پله ها بالا و بعد کمی برگشت به من گفت برو بالا ببین رقیه لباسها رو درست تا کرده من که میدونستم نخود سیاه هست گفتم همینطور هم میگفتی برو بالا میرفتم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شصتویکم جلواومد و خواست با مشت منو بزنه مریم خودشو روم اندا
به سمت من اومد با داد گفتم برو بیرون خندید و قهقه میزد و گفت کجا برم‌ من مدتهاست منتظرتم‌ نمیتونم دیگه صبر کنم به اطراف نگاه کردم چیزی نبود از خودم دفاع کنم و گفتم از من چی میخوای وقتی میدونی من دوستت ندارم من محرم یکی دیگه ام من دیروز زایمان کردم.به سمت من اومد و گفت اون مالک امشب میمیره برای مر گش سوگواری کن دستمو جلوی دهنم فشردم و گفتم یعنی چی که میمیره ؟‌خودش خبر نداره امشب وقتی از نبود تو بازم زانوی غم بغل گرفته و داره سیگار میکشه ندونسته میمیره. تو یه کثافتی به سمتش حمله ور شدم انگار عقلمو از دست داده بودم و دست خودم نبود بهش حـ.ـمله کردم م* بود و قدرتش کم شده بود با مشت به مراد کوبیدم تعادل نداشت و گفت دختره وح** .دستشو جلو اورد و مــوهامو تو دست گرفت و میکشید از درد جیغ میکشیدم و میخندید و میگفت اینجا کسی صداتو نمیشنوه از درد نا له میکردم و گفتم ولم کن صدای اشنایی بود فکر میکردم دارم خواب میبینم و گفت دستتو از ناموس من عقب بکش مراد سرجا ایستاد و به صدا خیره شد باورش سخت بود اون مالک خان بود اون عشقی بود که برای نجات من اومده بود مالک جلو اومد و گفت ولش کن مچ دست مراد رو گرفت و چنـان فشـار میداد که مراد فریاد میزد و من روی زمین افتادم‌ مالک رو به کسانی که باهاش اومده بودن گفت ببریدش جلو اومدن مراد رو گرفتن و همونطور که دستهاشو میبستن بیرون بردن تمام وجودم میلرزید و به مالک خیره بودم‌ روبروم نشست تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت رویی ندارم بخوام تو صورتت نگاه کنم از روزی که زن من شدی هزاران بلا به سرت اوردن من نتونستم مراقبت باشم‌ نتونستم اونطور که باید خوشبختت کنم‌ کاش امروز مر ده بودم و اینطور نمیدیدمت از گوشه چشم‌هاش اشک میریخت گفتم مالک بچه هام رو بیار لبهام میلرزید مالک مردی به اون بزرگی و عظمت داشت گریه میکرد اهی کشید و گفت دیدمشون یه دختر و یه پسر اون زن بچه هارو اورد گفت تو اینجایی جواهر جایی نمونده بود که پی ات نگشته باشم‌ زیر برگ هارو هم گشتم زیر سنگ‌هارو هم‌ خبری ازتو نبود مردم هر روزش هر ثانیه اش مردم‌ جواهر اشک هاشو پاک کردم و گفتم منو ببر پیش بچه هام شیرم لباسمو خـیس کرده بود و گفتم‌ ببین بچه هام گشنه ان باهم گریه میکردیم برای بچه هامون نمیتونستم‌ درست راه برم‌ تمام لباس زیرم خ بود مالک کتـشو در اورد دورم پیچید و گفت جبران میکنم همه چیز رو جبران میکنم به تارموهات قسم دیگه نمیزارم از کنارم تکون بخوری.دستهام میلرزید و گفتم بریم مالک منو از اینجا ببر انگار تو خواب بودم و باورم نمیشد که نجات پیدا کردم تمام مسیر مالک کنارم بود چشم هام تار میدید و نمیدونستم سر مراد چه بلــایی میخوان بیارن وارد عمارت که شدیم محبوب جلو در منتظر بود به سمت من دوید و داد زد جوااااهر مالک اشاره کرد برای کمک بیان حالم خیلی بد بود همه اهالی عمارت بیرون ریخته بودن و نگاهم میکردن خانم بزرگ‌ ترسیده بود مالک فریاد زد همین امشب تکلیفتون رو روشن میکنم منو بردن داخل اتاق صدای گریه هاشون میومد ‌مریم داشت میخوابوندشون با دیدن من با گریه گفت نتونستم دلم طاقت نیاورد به صورتشون نگاه میکردم جیگرم کباب میشد اونا گناهی نداشتن مالک کمک کرد دراز بکــشم و محبوب گفت برو براش یچیزی بیار بخوره میگفتن مراد رو تو قفس انداختن وسط حیاط عمارت گذاشتن بچه هام سیر شدن ولی من دیگه نایی نداشتم و نفهمیدم حتی کی بیهوش شده ام یا خوابیدم فقط حس میکردم یکی سـیـنه امو تو دهن بچه ها میزاره و اونا شیر میخورن ولی نمیتونستم تکون بخورم صدای مالک بیدارم کرد خورشید تو صورتم میخورد گفت تا صبح از اینجا تکون نخوزدم نتونستم برم ترسیدم بیام و نباشی ترسیدم‌ چشم هامو ببندم و ببینم نیستی تو جا نشستم و دیدم محبوب و مریم پایین پاهام خوابیدن خنده ام گرفت چقدر ادم های خوبی کنارم بودن اونا نعمت هایی بودن که خدا نصیبم کرده بود ‌..مالک اروم گفت تمام شب تا صبح شیر خوردن و خوابیدن این زن فرشته خداست که روی زمین تو ندیدی چطور بچه هارو زیر چادرش اورد اینجا شوهرش رفته بود نفت بگیره بچه هارو برداشته بود و اومده بود فرصت نکرده بود دمپایی پاش کنه تمام راه رو دویده بود مریم روی سینه ام گزاشتشون و نگاهشون کردم‌ چقدر کوچیک و مظلوم‌ بودن مثل بچه گربه شیر میخوردن گریه میکردم و میخندیدم باورم نمیشد بقدری هیجان زده بودم که باورم نمیشد بقدری گرسنه بودن و تند تند شیر میخوردن و من گریه میکردم محبوب سرمو گرفته بود به خودش چسبونده بود و گریه میکرد مریم پایین پاهام گریه میکرد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f