eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 زندگی، 🌼 مثلِ يك استكان چای است 🌺 به ندرت پيش می آيد كه 🌼 هم رنگش درست باشد، 🌺 هم طعمش 🌼 و هم داغيش، 🌺 اما هيچ لذتی با آن برابر نيست 🌼 سلام صبح بخیر 🌺 یکشنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی قربون تو برم مادر 🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به خودمون احترام بگذاریم... - @mer30tv.mp3
4.09M
صبح 10 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتم حالا چطور خبر مرگ ننه رو باید به خونه آقام میبردیم؟!
ازش تشکر کردم و عزیزه میخواست از در بره بیرون که برگشت سمت من و جمشید و باخجالت گفت خانم گوش شیطون کر فکر کنم حامله ای.این حرفو زد وبه سرعت از اتاق رفت بیرون.با این حرفش منو جمشید بهت زده بهم نگاه کردیم و نگاهمون به هم گره خورد.زیرلـب گفتم:یعنی ممکنه؟جمشید موهایی که روی صورتم افتاده بود رو برد پشت گوشم و گفت:ممکنه و لبخند مهربونی بهم زد.با لبخندی تلخ‌جوابشو دادم و زانو هامو تو بغل گرفتم.نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته و چی در انتظارمه.حالا که ننه مرده بود و توی این حالت روحی چطور میشد که حامله باشم؟اصلا اگه حامله باشم و دوباره بخاطر این فشارها بچه ام سقط بشه چی؟استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود.سرگیجه و حالت تهوع همش باهام بود و هرلحظه بدتر میشد.اونقدر زیاد بود که نمیتونستم برم پیش بقیه و توی مراسم ننه شرکت کنم.بخاطر من و عمه،مراسم ننه توی عمارت برگزار شد و خانوادم هم به اینجا اومده بودن.فقط صدای گریه هاشون رو میشنیدم و توی خلوت اتاق بی صدا اشک میریختم.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.حرفِ عزیزه منو به فکر برده بود.نمیدونستم چقدر ممکنه درست باشه،اصلا شاید همه ی اینا فقط بخاطر فشاریه که بهم اومده و حاملگیم فقط یه توهمه.مگه هرکی که سرگیجه داشته باشه و بالا بیاره حاملست؟نمیخواستم به خودم امید الکی بدم و بعدازاینکه همه ی امیدم نقش برآب شد حالم داغون تر بشه‌.هنوز باید منتظر عادتم میموندم و فقط با عقب افتادن اون میتونستم مطمئن بشم که حامله ام یانه.با حرف عزیزه جمشید هم امیدوار شده بود.اما کاش عزیزه این حرفو نمیزد.روزهای نبودِ ننه میگذشت و هرروز تحمل غمش برام سخت ترمیشد.همونطور که ننه بهم گفت حرفامو به خدا میزدم و همین خیلی آرومم میکرد.حالت تهوع و سرگیجه ام تمومی نداشت و هرروز بدتر میشدم.اون روزا حرف از واگذاری اربابی به جمال همه جا پرشده بودهمه ی زمزمه ها و حرف ها درباره ی همین موضوع بود.اینکه جمال میتونه مثل جمشید از پس همه چیز بربیاد یانه؟خانم بزرگ مخالف این کار بود و بهترین راهو ازدواج دوباره ی جمشید میدونست و جمشید هم زیر بار حرف زور نمیرفت.حاضر بود اربابی رو به جمال واگذار کنه اما با زن دیگه ای ازدواج نکنه.ازاین بابت خوشحال بودم و به جمشید افتخار میکردم.همه چیز توی عمارت داشت تغییر میکرد و این تغییر برای هیچکس قابل درک نبود.توی اتاق نشسته بودم و بخاطر حالت تهوعی که داشتم عزیزه برام کمی گلاب آورده بود تا بو کنم.میگفت بو کردن گلاب حالت تهوع رو کم میکنه.راست هم میگفت با بو کردنش حالم خیلی بهتر میشد.از پشت در صدای جمشید و جمال رو میشنیدم که باهم حرف میزدن.جمال با اصرار سعی داشت چیزی رو به جمشید بفهمونه.من برای اینکار ساخته نشدم خان داداش،مثل تو بزرگ نشدم.کسی از من حساب نمیبره.نمیتونم این مسئولیت بزرگو قبول کنم.همون که گفتم جمال.بهتره یاد بگیری.کار سختی نیست،خودم کنارتم و همه چیزوبهت میگم.راه و چاهو نشونت میدم.جای نگرانی نیست.جمال صداشو کمی برد بالا و گفت هیچوقت رو حرفت نه نیاوردم خان داداش،اما اینبارو شرمندتم.من مثل تو برای ریاست و اربابی بارنیومدم.هر بلایی میخوای سرم بیاری،بیاراما نمیتونی مجبورم کنی که این مسئولیتو قبول کنم.حرف اول و آخرم همینه.با گفتن حرف صدای پایی اومد که اونجا رو ترک کرد.جمال بود که حرفشو زد و منتظر جواب جمشید نموند.جمشید حالش گرفته بود.فهمیدم به خاطر حرفای جمال که به هم ریخته.کلافه بود و ذهنش درگیر بودکنارش نشستم و گفتم حرفاتونو ناخواسته شنیدم جمشید.حالا میخوای چیکار کنی؟جمشید دستی به موهاش کشید وگفت مگه دست خودشه؟مجبورش میکنم که بلاخره قبول کنه.موهاشو نوازش کردم و‌گفتم:این کاری نیست که بتونی مجبورش کنی جمشیدجان،اگر جمال نخواد نمیشه کاری کرد. *** از آخرین ماهیانه ام خیلی وقت بودگذشته بود و منتظر دیدن خون بودم اما خبری نشد.حالت تهوع های صبح گاهی امونم رو بریده بود.اما انگار اون چیزی که توی ذهنم بودو نمیتونستم باورکنم و به زبون بیارم.با درد های شدیدی که زیردلم پیچید از خواب بیدارشدم هنوز آفتاب نزده بود و جمشید کنارم خوابیده بود.هرچقدر سعی کردم آروم باشم نتونستم و جمشید با صدای آه و ناله من چشماشو باز کرد.سرشو از روی بالشت بلند کرد وگفت:چی شده دیبا؟پاهامو توی شکمم جمع کرده بودم و از درد به خودم می پیچیدم با ناله گفتم:فکر کنم موعد عادتمه.دارم از درد میمیرم جمشید یه کاری بکن جمشید دستپاچه بلند شد و ملافه ای از توی کمد برداشت و روی چراغ نفتی گرمش کرد و پیچید دور دلم.گرما کمی آرومم میکرد اما به محض سرد شدن ملافه دردم بیشتر میشددنمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم چنددقیقه ای توی اتاق راه رفتم و دلمو چسبیده بودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ✅ پیاز ✅ مغزگردو آسیاب شده ✅ رب انار ✅ سبزی معطر ساطوری ✅ نمک ✅ زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
657_38984984824741.mp3
598.2K
نوستالژی گیلکی 💟 آهنگ پلی شده در ۹۰ درصد عروسی های قدیمی ✅😍 💃🕺💃🕺💃🕺 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر چقدر هم دنیا مدرن بشه، باز یه وقت‌هایی دوست داری رو فرش قرمز، رو زمین بشینی، تکیه بدی به دیوار و تو نور آفتاب از فضا لذت ببری ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتویکم ازش تشکر کردم و عزیزه میخواست از در بره بیرون که
جمشید با چشم هایی نگران بهم زل زده بود اما کاری ازش ساخته نبود.میخوای برم عزیزه رو بیدار کنم؟شاید اون بدونه باید چیکار کنیم گریه ام گرفته بود و از شدت درد گریه میکردم به نشانه اره سرمو تکون دادم و جمشید به سرعت از اتاق رفت بیرون تا عزیزه رو خبر کنه.چنددقیقه بعدجمشید و پشت سرش عزیزه وارد اتاق شدن عزیزه روسریش رو از پشت گردنش بست و گفت دراز بکش خانمهمونطور که زیردلمو چسبیده بودم درازکشیدم.عزیزه دستامو کنار زد و دست خودشو زیردلم فشار داد کمی مکث کرد و دوباره فشار دادچشماش برقی زد و گفت:خانم بخدا شما حامله ای زیر شکمت سفت شده نمیتونستم حرفشو باور کنم.خودم زیردلمو فشار دادم به شدت سفت شده بود.با چشم هایی پراز اشک به جمشید خیره شدم.جمشید هم نمیدونست بخنده یا گریه کنه پرسید:عزیزه تو مطمئنی؟عزیزه چندبارسرشو تکون داد و گفت:من شک ندارم ارباب اما آفتاب که زد میرم در خونه قابله و میارمش اینجا تا خودتون هم باور کنید.عزیزه از اتاق رفت بیرون و منتظر بودیم تا هواروشن بشه و قابله بیاد. عزیزه دور شکمم رو پارچه پیچیده بود و کمی اروم شدم و چشمام سنگین شد و خوابم برد جمشیدبالای سرم نشسته بودم و با چشمای خمارش بهم نگاه میکرد.چشماش پراز خواب بود و از بی خوابی به سرخی میزدکمی نیم خیز شدم و گفتم:قابله اومد؟جمشید پتو رو کشید روم و گفت:عزیزه رو فرستادم پی اش،الاناس که بیاد.اعضای عمارت بیدارشده بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن اما ما منتظر قابله بودیم و کسی خبر نداشت.بااومدن قابله همه متوجه حضورش شدن وکنجکاو بودن که ببینن چه خبره.حس عجیبی داشتم سردرگمی،ترس،خوشحالی شاید هم امیدواری.اگر حامله میشدم همه چیز فرق میکنه.شرایط عمارت،شرایط خودم و جمشیدنگاه خانم بزرگ و نسرین.اما اگر نباشم.نمیدونم شاید واژه ای برای احساس اونموقعم پیدا نکنم.توی این فکرها بودم که قابله از جمشید خواست بره بیرون و از من خواست تااماده بشم و گفت که میخواد منو ببینه. قابله زیردلم رو لمس کرد و بهم نگاهی انداخت.با پارچ ابی که جمیله براش آورده بود دستاش رو شست و باخشک کرد و حرفی نمیزدهر لحظه منتظر بودم تا کلمه ای به زبون بیاره اما فقط سر تکون میداد.قلبم توی سینه بی قراری میکرد و حرفای این قابله میتونست به یکباره زندگی منو دگرگون کنه،شاید هم نابود کنه و امید رو توی وجودم بکشه.اون دقیقه برام به اندازه ساعت ها گذشت.انگار زبونم قفل شده بود و لبام به هم چسبیده بود.حتی نمیتونستم ازش سوالی بپرسم.قابله از جاش بلند شد و به من گفت تموم شد میتونی بلندشی لباسم رو پوشیدم و منتظر بودم حرفی بزنه که زیرگوش عزیزه گفت به ارباب بگو بیاد داخل.حلقه اشک نگاهم رو تار کرده بودعزیزه درو باز کرد و جمشید پشت در منتظر بود.چشمامو بستم و باز کردم تابتونم بهتر ببینم.جمشید وارد شد و حالش بدتر از من بودپریشون بود و چهره اش پراز تشویش و نگرانی اب دهنشو قورت داد و به قابله نگاه کردبا صدایی لرزان پرسید خب چی شد؟ هردو به دهان قابله چشم دوخته بودیم.حتی عزیزه هم از استرس داستاش رو به هم میمالید.قابله لبخندی زد و گفت مشتلق بده ارباب.باید اول به خودت خبربدم تا ازت مشتلق بگیرم.جمشید لبخند نگرانی روی لب هاش نشست و گفت جون به سرمون کردی بگو ،مشتلق هم بهت میدم.قابله گفت:خانم حاملست ماه اولشه.باشنیدن این حرف بقیه حرفارو نمیشنیدم.زیرلب گفتم:من حامله ام؟دستمو گذاشتم روی شکمم و با تعجب نگاه کردم لبم میخندید وچشمم از شوق بی اختیار اشک میریخت.چه حس نابی بودحس معجزه حس بودن خدایی که بلاخره صدامو شنید وتو اوج ناامیدی مهربونیشو بهم نشون دادجمشید هم از خوشحالی چشماش پر ازاشک شده بود،با دست گوشه ی چشمش رو پاک کرد ودست تو جیبش کرد تا پولی به قابله بده دستاش میلرزید و میشد خوشحالی و استرس رو توی حرکاتش دیدعزیزه دوید سمت در و گفت میرم از خانم بزرگ مشتلق بگیرم.چنددقیقه بعد خانم بزرگ و جمال و نسرین.عمه و علی هم اومدن توی اتاق ماهیچکس باور نمیشدخانم بزرگ اومد سمتمو و پیشونیمو بوسید و گفت:میدونستم بلاخره برای جمشیدم بچه میاری دخترم،میدونستم.لبخند کجی رو لبم نشست و رفتارای خانم بزرگ توی این مدت جلوی چشمم تداعی شداما نمیخواستم حال خوب اون لحظه رو خراب کنم و سعی کردم از ذهنم بیرون کنم نسرین که آذر بغلش بود،بوسیدش و گفت:از پاقدم بچمه بلاخره خوشی و خیال راحت نصیب ما و این عمارت شد.آذر رو توی بغل گرفتم و صورتشو نوازش کردم نسرین راست میگفت پاقدم اذر بود که من مادر شدم یادم از روزی اومد که ننه آذرو برای اولین بار گذاشت توی بغلم و گفت:انشالا تا سال بعد بچه خودت بغلت باشه حالا من حامله بودم و ننه زیرخاک بوداشکی از گوشه چشمم چکید کاش ننه هم بود و بعداز اون همه غصه ای که برای من خورد این روز روهم میدید. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ننه میگفت تنها آرزوم اینه قبل از مرگم بچه تورو هم ببینم و بعد بمیرم‌ بایاداوری این خاطرات قلبم به درد میومد و چشمام خیس میشدن این چه حکمتی بود که من حتی تو اوج خوشحالی هم غمی بزرگ توی دلم داشتم.با خبر حاملگی من حال و هوای عمارت خیلی عوض شده بود‌‌.بااین خبر حتی واگذاری اربابی به جمال هم فراموش شد و کسی دراین باره حرفی نمیزد حالا که بچه جمشید توی شکم من بود و پای یه وارث درمیون بود،نگرانی همه برطرف شده بود رفتارخانم بزرگ خیلی عوض شده بود و نسرین هم کمتر به پرو پام میپیچد خبر حاملگیم به خونه ی آقام هم رسید و همشون اومدن عمارت.چندروزی پیشم موندن و این خبر روحیه ی همه رو عوض کرد.با رفتن ننه غم خونه ی آقام رو گرفته بود اما حاملگی من تونست بعدازاون غم بزرگ کمی دل هارو امید ببخشه و دوباره شادی رو به دلهامون برگردونه و لبخند رو روی لبمون بیاره.هرچند هیچ چیز نمیتونست غم نبودن ننه رو از یاد ما ببره و در اوج شادی غمی بزرگ گوشه ی دل همون مخصوصا من و عمه بودخوشحال تر ازهمه جمشید بود.اون مرد زمخت و زورگو که همه ازش حساب میبردن تبدیل شده بود به مردی عاشق پیشه پدری که منتظر بچه توراهیش بود و سراز پا نمیشناخت و همه متوجه تغییرش شده بودن خیالش از بابت من راحت شده بود و به عزیزه سپرده بود که هوای منو خیلی داشته باشه زندگیم رنگ و بوی تازه ای گرفته بود امیدو انگیزه به زندگیم تزریق شده بود.روزهای سختی رو توی عمارت گذرونده بودم.اما بلاخره چرخ روزگار چرخید و روی خوشش رو به من هم نشون داد عمارتی که شاهد بدترین روزای من بود،حالا شاهد گذروندن روزهای حاملگیم بودروزها میگذشت و هرروز وجودشو بیشتر حس میکردم.جمشید مشغول کارای عمارت ها و زمین بود و تقریبا هرروز به شهر میرفت.من روزهام رو با رشد اون بچه تو وجودم سپری میکردم و شب ها با وجود جمشید کنارم خوشبختیم تکمیل میشد.من بعداز گذروندن اون مشقت ها،منتظر اومدن بچه ای بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و میخواستیم بااومدنش فصل جدیدی از زندگیمون رو با جمشید شروع کنیم... «پایان فصل دوم» «شروع فصل سوم» آلو سبزی که عزیز برام از باغ آورده بود نمک پاشیدم و گاز بزرگی زدم دومین کاسه ای بود که اونروز تموم کرده بودم.ماه های آخر حاملیگم رو فقط به عشق خوردن آلو سبز میگذروندم.تنها چیزی بود که میتونستم بخورم و از همه چی بدم میومد.بااین حال توی ماه هفتم حاملگیم شکمم از حد معمول خیلی بزرگتر شده بود.همه میگفتن بچه خیلی درشته،خودمم همین فکرو میکردم.بااینکه از ماه های اول تا به امروز که ماه هفتم رو میگذروندم از بیشتر غذاها بدم میومد اما بچم خوب رشد کرده بودخودمم خیلی چاق شده بودم و دست و پام ورم کرده بودبه سختی میتونستم کارامو بکنم و عزیزه بیشتر وقتش رو توی اتاق من میگذروند و کارامو انجام میدادجمشید هرروز با یه پاکت پراز گوجه سبز که از کشاورزای اطراف میخرید میومد خونه.همیشه مقدار بیشتری ذخیره میکردم و قبل از تموم شدنش به جمشید و مامانم میگفتم برام بیارن که مبادا تموم بشه.گاهی حتی نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با صدای خرچ و خوروچ آلو سبز میخوردم و دوباره میخوابیدم.کاسه رو گذاشتم کنار و عزیزه رو صدا زدم.عزیزه وارد اتاق شد و گفت:از صبح چیزی نخوردین خانم صبحانه بیارم؟سری تکون دادم و گفتم:نه عزیزه،فقط یه کاسه دیگه آلو بشور و بیار تا توی اتاق باشه عزیزه سرش رو به دوطرف تکون داد و زیرلب گفت:آلو هم برا اون بجه شد غذا؟کاسه رو گرفت و از اتاق رفت بیرون بعداز رفتن عزیزه جمشید وارد اتاق شد و طبق معمول یه پاکت دستش بود که میدونستم پر از آلوئه دستمو تکیه دادم به پشتی و به سختی بلندشدم جمشید لبخندی زدم و دستمو گرفت تابتونم بایستم.پاکتو از دستش گرفتم و داخلشو نگاهی انداختم و برق خوشحالی توی چشمام نشست.سرمو بالا آوردم تا نگاهش کنم نگاهمون که به هم افتاد هردو زدیم زیرخنده و از چشماممون اشک سرازیر شدصدای خنده هامون توی اتاق پیچیده بوداز ته دلمون خوشحال بودیم و عمیقا احساس خوشبختی میکردم.روزهای گرم تابستان چقدر برام دلچسب تر از همیشه بودشاید بهترین روزهای زندگیمو همین روزها میبینم.سرم گرمِ زندگی بود و جمشید انگار انگیره اش برای کارهاش خیلی بیشترشده بودهفته ای چندبار به شهر میرفت و سرش خیلی شلوغ تر ازقبل شده بودگاهی جمال هم بهش توی کارهای عمارت و زمین های اربابی کمک میکرد اما بیشتر مسئولیت روی دوش خودِ جمشید بودمنم سعی میکردم سرمو گرم کنم به جمشید گفته بود برام ازشهر نخ کاموا بخره و مشغول بافتن شده بودم بافتنی رو از ننه یادگرفته بودم و میخواستم برای بچه ای که نمیدونستم دختره یا پسر لباس زمستونی ببافم.بیشتر وقتم توی اتاق میگذشت و بهترین کار و سرگرمی برام بافتن لباس شده بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا یادشونه؟ چقدر برامون جذاب بود از ایکس بکس و پلی استیشن های امروزی هم هیجانش بیشتر بود خیلی باهاش حال می کردیم البته بسکتبالش هم بود و من داشتم شما هم داشتین؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f