نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوهفتم هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادوهشتم
جمال از جاش بلند شد وگفت:به حرفام خوب فکر کن.فقط در حدِ یه راه حله که بتونی توی این عمارت بمونی با به عقد من دراومدن میتونی اینجا بمونی و خودت بچه ات رو بزرگکنی وگرنه بعداز زایمانت که چیزی هم بهش نمونده باید این عمارت رو ترک کنی و بچه ات زیر دست خانم بزرگ و نسرین بزرگ بشه.خودتم خوب میدونی که خانم بزرگ حرفی بزنه عملیش میکنه به سمت در رفت ودرو باز کرد.قبل از بیرون رفتن به سمت من برگشت و گفت:فقط بخاطر آرامش برادرم این پیشنـهادو دادم.فکراتو بکن تا روز چهلم جوابت رو بهم بده.زیرلـب خداحافظی گفت و سریع از اتاق دور شد.شوکه شده بودم و شنیدن اون حرف ها برام سخت بود.چه برسه بخوام باورشون کنم.چه برسه بخوام بهشون فکر کنم سرمو گذاشتم لـبه ی کرسی و به پهنای صورت اشک ریختم.عزیز هم با دیدن حال من حالش تعریفی نداشت و زیرلـب باخودش حرف میزد.چطور میتونستم کنار مرد دیگه ای جز جمشید باشم؟اونم برادرش خدایا این چه اقبالی بود که برام رقم زدی؟چرا همیشه یه چشمم اشکه و یه چشمم خون؟چرا همیشه توی سخت ترین شرایط قرار میگیرم.جایی که نه راه پس دارم نه راه پیش حالا یا باید قبول کنم که عقدِ جمال بشم تا بتونم توی عمارت کنار بجم بمونم،یا باید زایمان کنم و بارو بندیلمو جمع کنم و برای همیشه از عمارت برم.دوتا راه که هردوش به یک اندازه برام زجر آوره هرراهو برم تهش جواب جمشیدو چی بدم؟عزیز دستی به سرم کشید وگفت:دیگه گریه نداره که دخترم،همه ی دل نگرانیهات بااین پیشنـهاد حل میشه.جمال خان عجب مردیه.جوانمرد و با مروته.تو این دوره زمونه همچین خان بامُروتی کم پیدا میشه.سرمو از روی کرسی بلند کردم وبا تعجب و تأسف به عزیز نگاه کردم.چطور میتونست انقدر راحت به جای من تصمیم بگیره و اینحرفا رو بزنه؟واقعا باخودش فکر کرده من زن جمال میشم؟عزیز سعی داشت با حرفاش منو ترغیب کنه که به پیشنـهاد جمال جواب مثبت بدم.اما این راه هیچ جوره برای من شدنی نبود.من عاشق جمشید بودم و حتی نمیتونستم راجب این پیشنـهاد فکرکنم،چه برسه بخوام عملیش کنم.از جام بلند شدم وپیراهن مشکی بلندی روتـن کردم وبا صدای بلند گفتم:من هنوز عزادار شوهرمم عزیز اینحرفارو از کجا میاری؟دو روز دیگه مراسم چهلم شوهرمه.چطور میتونین به این چیزا فکر کنین و اینحرفارو بزنین؟عزیز که عــصبانیت منو دید خودشو کمی جمع و جور کرد و دستشو زد روی دهنشو گفت:لعنت به زبـون من،لعنت من خیر و صلاحتو میخوام مادر اگر حرفی میزنم دلسوزتم.بغض توی گلوم نشست و گفتم:خیرو صلاح من جمشید بود که دیگه نیست.نمیخوام کسی برام دلسوزی کنه.این حرف همینجا تموم میشه.حاضرم برای همیشه از عمارت برم اما کسی رو جای جمشید نیارم.این حرف آخرمه.عزیز که ناامیدی رو میشد از چشماش خواند میخواست حرفی بزنه وپادرمیونی کنه تا کمی به این فرصت فکر کنم اما بخاطر حال من دیگه ادامه نداد.ازهمون روز دلم نمیخواست دیگه جمالو ببینم.حس میکردم پیشنهاد بی شـرمانه ای بهم داده و باورم نمیشد که این پیشنــهاد فقط بخاطر خودم و موندنم توی عمارته.از جمال فـراری شده بودم و دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.روزِ چهلم جمشید مثل همه ی مراسمات قبل عمارت پرشد از آدم هایی که حتی خیلیاشون رو من نمیشناختم.کنار عمه و مریم نشسته بودم و چادرِ سیاه رو روی صورتم کشیده بودم و اشک میریختم.علی و بهمن داشتن باهم بازی میکردن و مریم مراقبشون بود تا دعواشون نشه.عمه آروم زیرگوشم گفت:مادرت حرفهایی میزد دیبا.چادرو از روی صورتم برداشتم و با حرص گفتم:چه حرفی عمه؟اگه منظورت پیشنـهاد جمالِ نمیخوام راجبش حرف بزنی.اگه عزیز تو رو فرستاده تا پادرمیونی کنی و من قبول کنم سخت در اشتباهین.عمه از لحن تـند من جا خورد و کمی جابه جا شد وگفت:ناراحتی نداره عمه جان همه ی ما بفکر آینده ی توییم تو دیگه خودت تنها نیستی باید بفکر این بچه هم باشی.از حرفهای عمه کلافه شده بودم.دوباره چادرو کشیدم روی سرم و بدون اینکه جوابی به عمه بدم بحثو تمومش کردم.عمه که انگار بهش برخورده بود دست علی رو گرفت و به بهونه علی از اتاق رفت بیرون.چهل روز از دفن جسدی که میگفتن جمشیده گذشته بود و هرروز امیدم برای برگشت جمشید کمرنگ تر میشد شاید داشت باورم میشد که جمشید برای همیشه رفته.همه رفتنشو باور کرده بودن و فقط من بودم که توی خیالاتم برگشتنشو میدیدم.مهمونا کم کم عمارتو ترک کردن و افراد نزدیک و کمی توی عمارت مونده بودن.با رفتن مهمونا بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم توی اتاقم و عزیز هم مثل همیشه پشت سرم اومد.به تنهایی احتیاج داشتم اما عزیز نمیذاشت من تنها بمونم.حق هم داشت،تنها موندن من توی این وضعیت و آخرین روزهای بارداریم خیلی خطرناک بود و ممکن بود هر لحظه درد زایمانم شروع بشه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوهفتم برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهشتم
دراز کشیده بودم و از پنجره نیمه باز به ستاره های اسمون نگاه میکردم.
+ گلاب فکر میکنی بچه مون دختریا پسر؟
_ نمیدونم
+ نمیتونی حس کنی؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ قابله میگه دختره دختر باشه دوستش نداری؟
+ معلومه که دارم.. فقط سوال بود میخواستم بدونم..
با صدای بلند تیر اندازی و صدای پارس سگای عمارت با ترس تکونی خوردم..از بچگی از سگ میترسیدم و هر وقت سگ میدیدم رنگم سفید میشد ..حتی از صد قدمی سگای عمارتم رد نمیشدم و حالا صداشون انگار درست از پشت در میومد و لرز انداخته بود بهم ..
خواستم بچسبم به الوند اما الوند متعجب از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ..
صدای تیراندازی همچنان میومد و صدای پارس کردنا سگا لحظه ای قطع نمیشد کم کم صدای جیغ و دادایی هم بلند شد و الوند رفت سمت در تفنگشو برداشت برگشت و گفت
+ میگم بتول بیاد پیشت از اتاق بیرون نیای..
از در رفت بیرون و من با ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. کمی بازش کردم و به بیرون سرک کشیدم اما چیزی دیده نمیشد فقط چند نفر بودن که داشتن تو حیاط میدویدن و به این طرف اون طرف میزدن
طولی نکشید که بتول خودشو انداخت تو اتاق و اومد طرفم
+ خوبی خانم جان ..نترسی ها هیچی نیست..
_چیشده ..چیشده بتول الوند کجا رفت؟
+ تو ابادی اشوب شده انگار
با ترس گفتم
_ چه اشوبی؟ کیا؟
+ نمیدونم خانم جان.. نگران نباش خان و خانزاد رفتن چیزی نمیشه ..بگیر بخواب اروم..
_چی بخوابم بتول خانم از ترس دارم پس میفتم. نمیبینی چه سر وصدا ها ببنده .
+به فکر بچه تو شکمت باش .. چیزی نمونده به زایمانت ها بیا بشین اینجا دورت بگردم من خانم جان...
بازومو گرفت و بردم سمت جام نشوندم اما مقاومت کردم و پسش زدم...احساس خیلی بدی داشتم...دلم شروع کرده بود به تیر کشیدن و دردای خفیفی که مدام میگرفت و باز اروم میشد ...
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان سر و صدا ها میومد.نگرانی همچنان به دلم بود و بتول هم نمیتونست ارومم کنه ..مامانم اومد بهم سر زد و باز رفت بیرون ...
درد دلم بیشتر شد و بی اراده اخ ارومی گفتم که بتول گفت
+ چی شد خانم جان؟خدامرگم چیشد؟
_ چیزی نیست بتول خانم..چیزی نیست خوبم..اخ...
ضربه ای به گونه اش زد
+چیو خوبی..دلت درد میکنه... اگه طوری بشی ارباب من و میگشه .دراز بکش..دراز بکش خانم جان..
صدای جیغ و فریاد بلند تر شد و نگاهم رفت سمت در یک ان شنیدم که بین صدای گریه های زنی که صداش بی شباهت به صدای حلیمه نبود میگفت
+ خاک تو سرمان شد ..فرخ لقا خاتون... ماه جانجان.. خدا مرگم بده .. بدبخت شدیم
خان...خانزاد...
همین کافی بود که ترس به دلم بیوفته و دردم بیشتر بشه ترسیده خواستم از جام بلند شم اما دردم انقدر شدید شده بود که اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم.. جیغی کشیدم که بتول ضربه ای به گونه اش زد پاشد و دوید بیرون.. در که باز شد هوای سرد زد به اتاق و بیشتر لرز انداخت به جونم..چند لحظه بعد مامان و ناریه و ماه جانجان اومدن تو اتاق و مامان دوید سمتم
_ بتول برو قاب له رو خبر کن
با ترس به مامان نگاه کردم که دراز کشوندم و گفت
+اروم باش گلاب ..چیزی نیست..اروم دراز بکش..
_ مامان..درد دارم..اخ..
دستم نشست زیر دلم که ناریه گفت
+ الان که زوده
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
_ میخواد زایمان کنه ..زودتر قاب له رو خبر کنین.. اب گرم اماده کنین..بجنبین...
از شدت درد عرق سرد میریختم، کم کم سر و کله همه پیدا شد اما وقتی قابله اومد ماه جانجان همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط مامان موند بالا سرم .. دردام انقدر شدید شده بود که با همه قدرتم دندونامو رو هم فشار میدادم و مامان یک پارچه گذاشت وسط دندونام مبادا که بشگنن.احساس میکردم که تک تک استخونای بدنم داره میشگنه و هیچ چاره ای نداشتم..
دردای خودم یک طرف نگرانی برای الوند یک طرف.. صورت همه توهم بود اما هر بار که از الوند سوال میپرسیدم میگفتن حالش خوبه و چیزی نیست نمیدونم چقدر گذشته بود.. چقدر درد گشیده بودم و مامان چقدر موهامو که از شدت عرق شدید خیس شده بود و نوازش کرد
اما سپیده صبح زده شده بود و هوا روشن شده بود که بلاخره زایمان کردم و به یک ان انگار همه دردا رفت و احساس سبکی همه وجودم و گرفت انقدر اروم شدم حتی الوند رو هم یک ان فراموش کردم و فقط صدای بتول و میشنیدم که شروع کرد به کل کشیدن و ماه جانجان با لبخند گفت
+ مبارک باشه پسره ...
چشمام روی هم رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. از شدت خستگی فقط میخواستم بخوابم و بس...
****
+ گلاب... گلاب پاشو مامان
اروم چشم باز کردم و به مامان نگاه کردم با لبخند بالای سرم نشسته بود
_پاشو یک چیزی بخور ضعف نکنی.
+ چیشده ؟ بچه ام ..بچه ام خوبه
_ خوبه نگران نباش..صحیح و سلامت..یک پسر تپل و مپل ماشالا بهش .. پاشو یک چیزی بخور ضعف کردی..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوهشتم
تبدیل شده بودم به زنی که می خواست تک و تنها به شهر دیگری برود و زندگی جدیدی برای خودش بسازد. این تغییر حتی توی صورتم هم پیدا بود. چهره ام جا افتاده تر شده بود و نگاهم عمق بیشتری گرفته بود.نمی دانم درد، غم و تنهایی من را تغییر داده بود یا مسئولیت نگه داری از آذین. هر چه بود من دیگر آن دختر کوچولو و تو سری خور گذشته نبودم. من خیلی تغییر کرده بودم.دست هایم را شستم، شال سیاهم را روی سرم مرتب کردم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به سراغ وسایلم رفتم تا پیش مژده که همراه آذین جلوی در خانه به انتظارم ایستاده بود، بروم.برای لحظه ای جلوی در توقف کردم و نگاه دوباره ای به سرتا پایم انداختم. با این که یک مانتوی بلند سیاه و یک شلوار پارچه ای گشاد پوشیده بودم ولی چون چادر به سر نداشتم کمی معذب بودم.دیشب موقع بستن چمدانم تصمیم گرفتم چادرم را کنار بگذارم. من همیشه برای آدم هایی که از ته دل و براساس اعتقادات قلبیشان چادر سر می کردند احترام زیادی قایل بودم ولی خودم جزو یکی از آنها نبودم.من همیشه از روی اجبار و ترس چادر سر کرده بودم. نه این که در خانواده ما چادر سر کردن اجباری باشد. نه، اینطور نبود. خیلی از دخترهای فامیل چادر سر نمی کردند.نغمه چادر سر نمی کرد.بنفشه و بهاره خواهرهای آرش هم اهل چادر سر کردن نبودند حتی الناز دختر خاله زهرا هم فقط جاهایی که مادرش بود چادر سر می کرد ولی من از نُه سالگی چادر سر می کردم این خواست عزیز بود. عزیز می خواست با چادری کردن من به همه بفهماند که من مثل مادرم نیستم. مادری که بعد از ازدواجش چادر را کنار گذاشته بود و با این کار خودش را انگشت نمای فامیل کرده بود.من همیشه به اجبار عزیز و ترس از این که به من بگویند مثل مادرم هستم چادر سر می کردم. البته تا همین چند وقت پیش هم مشکلی با این قضیه نداشتم. دوست داشتم کاری کنم که همه به چشم دختری خوب و پاک که هیچ شباهتی به مادرش نداشت به من نگاه کنند ولی حالا که همه چیز خراب شده بود دلیلی نمی دیدم که خودم را مقید به چادری کنم که هیچ اعتقادی به آن نداشتم.من با اتفاقاتی که در این مدت برایم افتاده بود به این باور رسیده بودم که در این جامعه برای در امان ماندن از نگاه بد مردان و تهمت بی دلیل زنان به چیزی بیش از چادر نیاز دارم. چادر نمی توانست من را از گزند مردان هرزه و زن های سیاه دل در امان نگه دارد.زیر نگاه خیره زن همسایه که جلوی در خانه اش ایستاده بود از پله ها پایین رفتم. خیلی دلم می خواست چیزی به او بگویم ولی ترجیح دادم دهان به دهان آدمی که با دو برخورد من را قضاوت کرده بود و به من تهمت رابطه با مردان دیگر را داده بود نذارم.بعد از خروج از ساختمان مستقیم به سمت آقای کریمی که جلوی در با آقای سلطانی همسایه هیز و بد چشم طبقه ی دوم حرف می زد، رفتم. از این که از صبح همه منتظر ایستاده بودند تا رفتن من را تماشا کنند خنده ام گرفته بود. یعنی این جماعت کار بهتری جز فضولی در زندگی بقیه نداشتند. جلوی آقای کریمی ایستادم و بدون هیچ حرفی کلید را به دستش دادم و قبل از این که بتواند چیزی بگویند راهم را کج کردم و به سراغ مژده که کنار نیسان آقاعبدلله ایستاده بود و دست آذین را محکم در دست گرفته بود، قدم تند کردم. دیگر نمی خواستم حتی یک لحظه دیگر زیر نگاه های خیره و پرحرف همسایه ها بمانم. همسایه هایی که یا بیرون ساختمان و یا پشت پنجره هایشان به انتظار رفتن من ایستاده بودند. همسایه هایی که احتمالاً بعد از رفتن من دور هم جمع می شدند و با خوشحالی در مورد پیروزی شان با هم صجبت می کردند و شب هم با خاطری آسوده از دور کردن یک زن هرزه و خانه خراب کن از بچه ها و شوهران شان سر بر بالش می گذاشتند، بدون این که حتی لحظه ای به این فکر کنند که با بیرون کردن ما از این خانه ممکن است چه بلایی سر من و آذین بیاید.به مژده که رسیدم. برای لحظه ای بدون حرف به چشم های هم نگاه کردیم و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. از این که مژده برای بدرقه من آمده بود، خوشحال بودم. این که کسی در این شهر بود که از رفتنم دلتنگ می شد حس خوبی به من می داد. درست بود که ایمان، نغمه و سینا هم به من اهمیت می دادند و پیگیر کارهایم بودند ولی مطمئن بودم هیچ کدامشان از رفتن من دلتنگ نمی شدند. شاید نگرانم بودند ولی دلتنگم نبودند.تنها کسی که در این شهر از رفتنم واقعاً ناراحت و دلتنگ می شد مژده بود. مژده از بغلم بیرون آمد و لب زد:
- دلم برات تنگ می شه. شدت گریه ام بیشتر شد. اشک روی صورتش را پاک کرد و به من تشر زد.
- حالا نمی خواد زار بزنی. قرار نیست به این راحتی ولت کنم از الان دارم برنامه می ریزم که تابستون یه ماه بیام پیشت بمونم. قراره دوتایی بریم دریا، کوه، جنگل. قراره دوتایی کلی با هم خوش بگذرونیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهفتم صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم رفت حموم و موهام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادوهشتم
بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست داد خانوم بزرگ بلند شد و رو به فاطمه گفت پاشو برو به موسی بگو بیان اینجا رو جمع کنن.خودشم بدون توجه به من رفت تو اتاق. من تنها موندم و بلند شدم و رفتم سمت خونه
بهرام اومده بود و رو تخت دراز کشیده بودبا دیدن من نیم خیز شد و گفت
به به سلام عروس خانوم کجایی نگاهی بهش کردم و با ناراحتی رد شدم و رفتمم رو مبل نشستم.بهرام بلند شد و اومدپیشم و گفت چیزی شده گفتم دلم گرفته مامانم رفت تنها شدم پقی زد زیر خنده و گفت مگه بچه ای با ناراحتی نگاهی بهش کردم وگفتم اصلا چرا خونه شما اینطوره اصلا مامان و خواهرت با آدم حرف نمیزنن اصلا خونه یه جوریه خنده رو لباش خشک شد و نشست رو مبل و گفت نمیدونم اینام اینطورن دیگه رو کرد به من و گفت نمیخوای یه چایی بدی دست شوهرت با بهت نگاهی بهش کردم و گفتم بلد نیستم گفت خب باید یاد بگیری دیگه بلند شدم و رفتم لباسهامو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه،سماور و نگاهی کردم اصلا تا حالا من سماور روشن نکرده بودم بهرام و صدا زدم که تو بلدی اینو روشن کنی اومدتوآشپزخونه.اونم یه نگاهی به سماور کرد و گفت منم بلد نیس رفت موسی رو خبر کرد و اونم اومد و روشن کرد و نگاه کردم و یاد گرفتم گفت خانوم بی زحمت یه بار آبش و بجوشون بریز دور دوباره پر کن گفتم باشه
و رفت بلاخره یه چایی دم کردم و خوردیم
نمیدونستم چطور باید غذا درست کنم و این خونه رو جمع و جور کنم.بهرام گفت پاشو بریم بالا شام بخوریم بیاییم ولی من اصلا دلم نمیخواست برم اونجاگفتم میشه بری شاممونو بیاری اینجاگفت نه بابا حاج مسلم بدش میادموقع و ناهار و شام باید جمع بشیم اونجاناچار بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و موهامم شونه زدم و رفتیم بالا همه دور سفره جمع شده بودن و سلام دادم فقط پروین جواب سلامم و داد و رفتم پیش پروین نشستم اونم بچه هاش کنارش نشسته بودن و هر کدوم برا چیزی غر میزدن بهرام هم رفت کنار برادراش نشست خانوم بزرگ و فاطمه هم اومدن و پروین زود بلند شد و رو کرد به زینب و گفت بیا بریم غذا رو بکشیم زینب با اکراه بلند شد و متوجه نگاه سنگین خانوم بزرگ شدم و نگاهی بهش کردم و گفت فکر نمیکنی باید تو هم بلند بشی دیگه بخور و بخواب تموم شده عروس خانوم نگاهی به بهرام کردم و اونم با چشماش گفت بلند شوخیلی بهم برخورد و بلند شدم و رفتم آشپزخونه
زینب و پروین داشتن غذا میکشیدن و برداشتم دیس ها رو اوردم و یکی یکی
گذاشتم سر سفره و برگشتم تو آشپزخونه پروین و زینب ته مونده غذا رو کشیدن تو بشقاب و برا خودشون و من با تعجب گفتم چرا اینطور میکنید برنج سر سفره هست دیگه زینب بلند شد و ضربه ای به شونم زد و گفت مونده تا حالا خیلی چیزا رو بفهمی بشقابم و داد دستم و برگشتم سر سفره منتظر نشستن تا بقیه خورشت بکشن و بعد خانوم بزرگ رو کرد به ما و گفت بکشیدیکم خورشت کشیدم اما به قدری این حرکت بهم برخورد که نتونستم بخورم و بغض گلومو گرفته بودبا غذام بازی بازی کردم و بعد تموم شدن شام
سفره رو جمع کردیم.زینب خودشو اینو اونور مشغول کرد که ظرفها رو نشوره پروین هم پسراش و بهونه کرد و نشست به اونا غذا بده من موندم و یه کوه ظرف
منی که تا حالا این همه ظرف نشسته بودم در حد یه استکان و نعلبکی ظرف شسته بودم.مجبور شدم با آب سرد ظرف بشورم خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و نگاهی به ظرف شستن من کرد و گفت
آب و گرمکن بریز رو ظرفها این چه مدل ظرف شستنه مامانت فقط بلده دختراش و جادو و دعایی کنه با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چی؟گفت همه میدونن مامانت با کیا حشر و نشر داره گفتم با کیا ؟پشت چشمی برام سفید کرد و رفت.ظرفها رو نصفه ول کردم و باا حالت قهر رفتم سمت خونم بهرام با دیدن من تو اون حالت زود بلند شد و دنبالم اومد که چی شده گفتم من فکر میکردم مامانت لاله نگو نیش عقرب داره
با اخم نگاهی بهم کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه داد زدم سرش مگه کوری نمیبینی اون از رفتارش سر سفره اون از غذایی که گذاشتن جلوم من خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم بعد اینجا باید ته مونده بخورم و برم ظرف بشورم اونم صداشو بالا برد و گفت اینجا خونه بابات نیست اینجا باید با قانون لین خونه رفتار کنی.رفتم تو اتاق و در و بستم دلم خونه خودمونو میخواست اینجا چه جهنمی بودصدای بسته شدن در اومد و بهرام رفت اونقدر گریه کردم که خوابم بردو صبح با سر درد از خواب بیدار شدم.در و باز کردم و نگاهی به خونه کردم بهرام نبود و خودم تنها بودم یخچال و باز کردم حسابی گشنه ام بود اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون ترجیح دادم برگردم به تخت و بخوابم که صدای چرخیدن کلید تو در و شنیدم.بلند شدم رفتم دم در اتاق دیدم بهرام هست.با اخم راهم و کج کردم سمت اتاق.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f