#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_اول
سلام اسمم میناومتولدیکی ازشهرهای جنوبی هستم تویه خانواده خون گرم بزرگ شدم که پدرم تمام تلاشش روبرای رفاواسایش مامیکرد۴تاخواهردارم۲تابرادر
دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم..
تحصیلاتم تادیپلم چون علاقه ای به درس خوندن نداشتم دیگه دانشگاه نرفتم عوضش چندتاهنریادگرفتم اماتورشته خیاطی ازبقیه موفق تربودم.توخونه برای فک فامیل دوست اشنالباس میدوختم وقتی کارم گرفت یه مغازه کوچیک اجاره کردم یه جورای حرفه ای شروع به کارکردم..روایت زندگی من شایدیه کم براتون عجیب غریب باشه ولی هرکس یه سرنوشتی داره دست تقدیراینجوری برای من رقم خوردکه خیلی اتفاقی باسعیداشنابشم..بذاریدازاول اشنای عاشقانمون براتون تعریف کنم که قشنگ درجریان همه چی قراربگیریدیادمه یه روزکه خیلی هواگرم بودواردمغازه شدم دیدم اب همه جاروبرداشته
اولش فکرکردم اب دستشویی بازمونده ولی بعددیدم لوله ترکیده کلی پارچه لباس مشتری هاخیس شده بود
انقدرهول شده بودم که دویدم توخیابون تاازکسبه محل کمک بگیرم ولی ازشانس بدم اون روز زودرفته بودم مغازه هیچ کدوم نیومده بودبرگشتم مغازه زنگزدم به بابام گفت خارج ازشهرم فلکه اب ببندتاخودم برسونم.. کنتوراب جلوی در وردی مغازه بودیه پیچ گوشتی برداشتم که بتونم درش بلندکنم باهربدبختی بود درزنگزده کنتوراب بازکردم
ولی فلکه اب خیلی پایین بوددستم نمیرسیدازطرفی هم نمورتاریک بودمیترسیدم سوسک داشته باشه منم که فوبیای سوسک مارمولک داشتم!!
همون موقع دیدم یه موتوری داره ازته خیابون میادسریع ازجام بلندشدم براش دست تکون دادم
کلاکاسکت سرش بودقباقش معلوم نبودوقتی نزدبک شدکلاهش برداشت گفت چیزی شده.من یه لحظه محوصورت زیباوچشمای رنگیش شدم اصلایادم رفت برای چی نگهش داشتم
که دوباره خودش گفت خانم؟ازخودم چشم چرونیم خجالت کشیدم گفتم میشه این فلکه اب برام ببندیدلوله ترکیده
ازموتورش پیاده شدفلکه اب بست بعدم نگاهی به داخل مغازه انداخت گفت کدوم لوله است بادستم اشاره کردم جاش نشونش دادم گفت برادرم لوله کش اگربه کسی نگفتیدبگم بیادبراتون انجام بده..باخوشحالی گفتم بله لطف میکنید
سعیدگفت گوشیم شارژ نداره اگرمیشه باگوشی شمازنگبزنم؟
منم گوشیم روبهش دادم به برادرش زنگزدخودشم کمکم کردتاوسیله های مغازه روبریزیم بیرون..
متین برادرسعیدخیلی زودامدباهم مشغول به کارشدن تقریبا۳ساعتی گذشته بودکه بابام رسیدگفت توبروخونه من بالاسرشون هستم
دیگه اخرشب بودکه پدرم امدخونه گفتم درست شد؟گفت کل لوله هاپوسیده بایدعوض بشن فعلاسرهمش کردیم ولی بایدفرداباصاحب مغازه ات صحبت کنم
خلاصه بارضایت صاحب ملک قرارشدبرادرسعیدهمه ی لوله هارو تعویض کنه روکاربکشه کارلوله کشی۲روزطول کشیدتواین مدت بابام میرفت مغازه وقتی کارشون تموم شدمن به کمک دوتاازخواهرام رفتیم مغازه بعدازتمیزکاری وسایلم روچیدیم..
چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه ازیه شماره ناشناس برام پیام امد
سلام خوبیدمیناخانم ازکارلوله کشی راضی بودید؟بااینکه میتونستم حدس بزنم کیه ولی جوابش ندادم تادوباره پیام دادیعنی راضی نبودید؟نمیخواستم واردبازیش بشم بهش زنگزدم
سعیدجواب داد((البته اون موقع نمیدونستم اسمش چیه))گفت به به بلاخره افتخاردادیدگفتم بابت کمک اون روزازتون ممنونم دستتون دردنکنه.مغازه اید گفتم بله؟گفت یه شلواردارم میتونیدقدش برام کوتاه کنید؟گفتم بله ولی قدش بزنیدبرام بیاریدخندیدگفت مگه اتاق پرونداری؟گفتم دارم ولی برای اقایون کارانجام نمیدم.یکی دوساعت دیگه میام گفتم من یکسره مغازه هستم اگرمیشه بعدظهربیاریدمکثی کردگفت اهان اون موقع خلوته گفتم بله میتونیدبشینیدکوتاه کنم ببرید
سعیدبادوسه تاشلوارامدپیشم گفت قدشون زدم فقط کوتاه کنید
یه نگاهی به شلوارهاانداختم دیدم اندازه ای که زده خیلی زیاده ممکنه شلوارکوتاه بشه گفتم مطمئنی درست اندازه زدید
گفت اره دیگه تاکردم گفتم ولی من چشمی نگاه میکنم کوتاه میشه گفت برم بپوشم.به ناچارقبول کردم وهمنجورکه حدس میزدم خیلی کوتاه گرفته بودگفتم خوبه پوشیدیدوگرنه براتون شلوارک میشدبااین حرفم خندیدگفت شماکارت درسته..اشنایی ورابطه من سعیدازهمون روزشروع شدبهم پیام میدادیم زنگ میزدیمگاهی بیرون میرفتیم واگرکاری داشتم برام انجام میدادسعیدبرعکس ماتویه خانواده کم جمعیت بزرگ شده بودیه خواهرکوچیکترازخودش داشت که دانشجوبودبرادرش متین دوسال ازش بزرگتربودپدرش بازنشسته شرکت نفت.یکسالی ازاشنایی ماگذشته بودکه برادرش ازدواج کردبرای زندگی رفت تهران..خواهرسعیدخواستگارداشت ولی میخواست درسش تموم بشه بعدازدواج کنه این وسط سعیدهردفعه منومیدیدمیگفت ماهم عروسی میکنیم میریم طبقه بالای خونمون زندگی میکنیم.منم مخالفتی نمیکردم چون سعیدخیلی دوستداشتم هرکاری برای خوشحال کردنش میکردم.اگربهتون بگم عشق من به سعیدمیتونم افسانه ای باشه دروغ نگفتم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_دوم
ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد
به سعیدگفتم دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست گفتم پدرم دنبال کارمه که برم شرکت نفت بذاراوکی بشه میام خواستگاری
چندماهی طول کشیدتاسعیدرفت سرکارمنم خوشحال که دیگه ازاین بلاتکلیفی درمیام ولی یه مدت که گذشت دیدم سعیدمثل قبل سرحال نیست علتش پرسیدم گفت راجع به توباخانوادم حرف زدم ولی مادرم راضی نمیشه بیادخواستگاری گفتم چرا؟گفت دختر یکی ازدوستاش رو برام درنظرگرفته!
بااین حرفش تودلم خالی شدگفتم توام راضی
گفت دیوانه شدی من تورومیخوام کاری به نظرمادرم ندارم!!
سرتون دردنیارم چندماهی درگیراین موضوع بودیم تامادرسعیدکوتاه امد..
یادمه برای جمعه قرارخواستگاری گذاشته بودیم.یه روزقبلش مادرسعیدسرزده امدمغازه دیدنم.ازشانس بدمم اون روزتوبدترین حالت ممکن بودم بادیدنم لبخندمسخره ای زدگفت نمیدونم بااین قیافه داغون چه جوری دل پسرساده ی من روبردی
دوستداشتم ازخجالت اب بشم برم توزمین گفتم خوش امدیدچیزی شده
گفت کارخودت روکردی ولی امدم قبل هراتفاقی بهت بگم من اگررضایت دادم فقط بخاطرپسرم بوده توفکرنکن پیروزشدی.گفتم من سعیددوستدارم ونمیخوام زندگیم روجنگ دعواشروع کنم اگربدونم واقعاراضی نیستیداززندگیش میرم بیرون
زدن این حرف برام راحت نبودولی دوستنداشتم مادرش فکرکنه سعیدمجبورکردم.گفت تواگرمیخواستی بری تواین۳ سال میرفتی نه مثل کنه بچسبی بهش!!درضمن امدم بهت بگم پسرمن هیچی نداره فرداشب براش کیسه ندوزیداگرواقعادوستش داری بدون چشم داشت زنش میشی..بااینکه حرفهای مادرسعیدبدسوزندم ولی بخاطرسن سالش جوابش ندادم گفتم من هیچی ازسعیدنمیخوام.اگربخوام ازخواستگاری حرفهای که مادرسعیدزدبهتون بگم خیلی طولانی میشه.خلاصش کنم منوسعیدبعدازیک ماه باهم نامزدکردیم وبلاخره این رابطه رسمی شداگردخالتهای مادرسعیدفاکتوربگیرم سرهم دوران نامزدی عقدخوبی داشتیم
یک سال عقدبودیم بعدم عروسی گرفتیم رفتیم سرخونه زندگیمون..
خونه پدرسعید دوطبقه بود البته خونشون شمالی بودوپارکینگم مسکونی کرده بودن که وسایل اضافشون روگذاشته بودن اونجا منوسعیدطبقه بالازندگی میکردیم پدرومادرش طبقه پایین..بعدازعروسی سعیدباپدرش صحبت کرد..بعدازعروسی سعیدگفت طبقه پایین خالیه وسایلت بیاراینجاخیاطی کن
من ازخدام بودولی میترسیدم خانوادش قبول نکن چون اینجوری دیگه کرایه مغازه ام نمیدادم پولش پس اندازمیکردم
سعیدگفت من باپدرم صحبت میکنم تونگران چیزی نباش
خلاصه باپادرمیانی سعیدقرارشدمن بیام اونجاکارکنم
یادمه دوهفته ای ازامدنم گذشته بودکه مادرش امدپیشم گفت بایدپول اب برق گازی که مصرف میکنی روبدیگفتم چشم
حتی به سعیدم نگفتم مادرت همچین حرفی زده خب حق داشتن امایک ماهی که گذشت گفت بایدکرایه بدی
گفتم چقدردوبرابرکرایه ای که قبلامیدادم روازم طلب کرد
باتعجب گفتم مامان من بابت اون مفازه که پاخورشم عالی بوداینقدرکرایه نمیدادم واقعادرتوانم نیست
گفت توخداتومن بابت دوخت یه لباس میگیری چیه زورت میادانقدربه من بدی
ازعصبانیت داشتم میترکیدمولی سعی میکردم اروم باشم
گفتم دوخت لباس مجلسی سخته گردن دست کتفم فرسوده میشه اگربخوام انقدراینجاکرایه بدم چیزی برای خودم نمیمونه میتونم بااین کرایه یه مزون بزرگ اجازه کنم
گفت اون دیگه مشکل خودته
این دیگه پول اب برق گازنبودکه سکوت کنم شب که سعیدامدماجراروبراش تعریف کردم
انقدرعصبانی شدکه طاقت نیاوردرفت پایین سراغ مادرش
مثل چی پشیمون بودم مدام میگفتم مینازبونت ماربزنه این چه شری بوددرست کردی.چشمتون روزبعدنبینه۱۰دقیقه بعدش صدای جربحث سعیدمادرش بلندشد
پدرشوهرم پشت مابودولی حریف زنش نمیشداون شب سعیدامدبالاگفت مادرم مادرهای قدیم وخوابید.. تادیروقت نتونستم بخوابم پیش خودم میگفتم باهاش به توافق میرسم یه کرایه ای بهش میدم که این شربخوابه..
تازه چشمام گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم دربازکردم پدرشوهرم مضطرب پشت دربود
گفتم باباچی شده کفت سعیدبیدارکن حال مادرش خوب نیست.دویدم تواتاق سعیدبیدارکردم مادرشوهرم فشارش بالابودحالت تهوع داشت.سریع رسوندیمش بیمارستان براش سرمزدن داروگرفت تایه کم بهترشد
وقتی دیدم حالش خوب شده رفتم کنارش گفتم مامان خوبی
بااخم بهم نگاه کردگفت کارخودت کردی حالاامدی حالم میپرسی
گفتم بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه فکرنمیکردم سعیدعصبانی بشه
گفت فتنه خانم پسرم تابه امروزازگل کمتربهم نگفته بودفکرکردی بابچه طرفی
پرش کردی فرستادیش سراغ من الان ننه من غریبم بازی درمیاری که ازچیزی خبرنداری؟!ببین گوشات خوب بازکن من ازحقم نمیگذرم گفتم باشه هرچی شمابگیدباکمال پروی گفت بایدفلان قدبهم پول بدی به ناچارگفتم باشه
البته کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه..من کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دوم ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_سوم
بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم به کارت مادرشوهرم اونم چندماه یکبارمیرفت یه تیکه طلاباهاش میخریدپزش بهم میدادوازتغییرکاربری طبقه پایین خیلی خوشحال بودچون به منبع درامدرسیده بودالبته خداهم هوای من روداشت کارم تومحل حسابی گرفته بودسرکرایه خیلی اذیت نمیشدم ویه جورای راضی بودم چون به خونه زندگیم نزدیک بودم همزمان به کارهام میرسیدم
تااینجای داستان زندگیم اتفاق خاصی غیردخالتهای مادرسعیدنیفتاده که خیلی به چشم بیادممکنه بیشترماهاتجربش روداشته باشیم.ولی اتفاق اصلی زندگی من ۵سال بعدازازدواجمون افتادکه تصمیم گرفتیم بچه داربشیم.اونم به اصرارسعیدچون عاشق بچه بودمیگفت باید۴تابچه بیاری دوتادختردوتاپسرمنم همیشه باخنده میگفتم بشین تابرات بیارم نهایتش دوتاست حالاشانست بگیره پسرباشه یادخترالبته تواین مدت مادرسعیدم زیادبهم تیکه مینداخت که چرابچه دارنمیشی منم همیشه یه بهانه ای میاوردم.خلاصه یکسالی طول کشیدتاباردارشدم.تواین مدت ازجیب خودم خیلی خرج کردم مدام دکترمیرفتمو هرسری کلی ازمایش عکس داروبلاخره باردارشدم روزی که فهمیدم دارم مادرمیشم انقدرخوشحال بودم که یه جعبه شیرینی خریدم رفتم دیدن سعیدوبهش خبردادم اونم مرخصی گرفت منوبردیه گردنبندطلابرام خرید باوجودتمام مشکلاتی که داشتم خودم روخوشبخت میدونستم چون عاشق زندگیم بودم وانصافاهم سعیدهمه جوره مراقبم بود.ادم بدویاری نبودم راحت به کارخیاطیم میرسیدم ماه چهارم نوبت سونوگرافی داشتم درعین ناباوری دکترگفت دوقلوبارداری هم خوشحال بودم هم ناراحت چون بزرگ کردن دوتابچه خیلی سخت بودولی بازم ناشکری نکردم چون داشتم صاحب دوتادخترخوشگل میشدم ازدرمانگاه که امدم بیرون به سعیدزنگزدم وقتی بهش گفتم دوقلوباردارم باورش نمیشدفکرمیکردسربه سرش میذارم ولی وقتی عکس فرستادم دیگه مطمئن شد
تارسیدم خونه مادرش امدبالابدون مقدمه گفت نوه ن پسردیگه؟باتعجب نگاهش کردم گفتم چه فرقی میکنه گفت برای من فرق میکنه دوستدارم بچه اول سعیدپسربشه.گفتم حالابرعکس شده نذاشت حرفم تموم کنم گفت ازحالتت فهمیده بودم دختره فقط خواستم مطمئن بشم پس حدسم درست بودبچه دختره؟گفتم بله وبه زودی صاحب دوتادخترخوشگل میشیم.چشماش ریزکردگفت چی دوتاگفتم اره.گفت بچم شانس نداره که سعی میکردم اروم باشم ولی واقعااگرمیتونستم ازخونم پرتش میکردم بیرون.هردفعه میرفتم خریدمادرشوهرم یه تیکه بهم مینداخت اعصابم واقعابهم میریخت ولی صبوری میکردم.گذشت تاواردماه هفتم شدم.یادمه مامانم باکلی شورشوق برام سیسمونی اوردمادرشوهرم جای تبریک یایه تشکرخشک خالی گفت اگرپسربودخودم براش همه چی میخریدم تااون روزهرچی دلش میخواست به من گفته بودولی دیگه تحمل این رونداشتم که به خانوادم بی احترامی کنه گفتم الان خودت دوتاپسرداری چه گلی به سرت زدن بازم کارت که لنگ میمونه به دخترت زنگ میزنی توقع نداشت جلوی مادرم جوابش بدم باناراحتی پاشدرفت
مامانم دعوام کردگفت پیرزنه ولش کن جوابش نده.گفتم مامان خبرنداری چه حرفهای به من میزنه تابه امروزهیچی نگفتم ولی هرچی کوتاه میام این بدترمیکنه.مامانم خواهرام تانزدیک غروب کمکم کردن رفتن.مادرسعیدانگارمنتظربودمهمونام برن تافهمیدرفتن سریع امدسراغم هرچی ازدهنش درامدبارم کردبرای اینکه فشارش بالانره حالش بدنشه هیچی نگفتم خودش که خالی کردرفت منم برای اینکه فکرخیال نکنم رفتم پایین تاباخیاطی خودم سرگرم کنم
امارسیدم طبقه پایین نفهمیدم چم شدچندتاپله اخرلیزخوردم پخش زمین شدم.وزنم بالارفته بودسنگین شده بودم
باهربدبختی بودبلندشدم ولی دردبدی توپهلو زیرشکمم احساس میکردم
چندباری مادرشوهرم صداکردم حالانمیدونم واقعانمیشنیدیاازقصدجواب نمیدادگوشیم بالابودفقط خدامیدونه اون پله هاروچه جوری رفتم بالاوقتی رسیدم توپذیرایی کیسه ابم پاره شدباگریه زنگزدم به سعیدگفتم زودخودت برسون
مامانم باسعیدمن روبردن بیمارستان دکترگفت بایدسریع سزارین بشی ومن روبردن اتاق عمل
بعدازبیهوش کردنم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی چشمام روبازکردم دیدم روتخت بیمارستانم کلی سیم بهم وصله
دوسه دقیقه بعدازبه هوش امدنم پرستارامدبالاسرم به همکارش گفت دکترپیچ کنید
بابیحالی گفتم من کجام پرستارگفت خداروشکرچشمات بازکردی یه کم که فکرکردم تازه فهمیدم چه بلای سرم امده گفتم بچه هام خوبن؟ گفت اره نگران نباش.دکترم بعدازمعاینه اولیه گفت همه چی خوبه مثل معجزه است برگشت این مریض.انقدربی حال بودم که واقعانمیتونستم حرفبزنم وبازچشمام بستم خوابیدم.ایندفعه وقتی بیدارشدم خودم پرستارصداکردم.گفتم میخوام بچه هام روببینم گفت باشه فقط بایدچندروزی صبرکنی یک ماه بیهوش بودی.باتعجب گفتم چی یک ماه!!من دیشب امدم اینجاگفت نه عزیزم بعدازسزارین به هوش نیومدی.واقعاگیج شده بودم یعنی واقعایک ماه بستری بودم..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_سوم بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_چهارم
وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم بچه هام کجان؟سکوت کردبه بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم باالتماس صداش کردم گفتم ترخدابهم بگوچه بلای سربچه هام امده؟گفت بچه هاتاسه روز زنده بودن ولی..باولیش فهمیدم مردن.ملافه روکشیدم روصورتم زدم زیرگریه.پرستارکلی دلداریم دادبرام ارام بخش زدتاچندساعتی به زورخوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بودبه این راحتی خاموش نمیشد
بعدازچندروزکه حال عمومیم خوب شدازبیمارستان مرخص شدم وتواین مدت به غیرازسعیدپدرشوهرم کسی ازخانوادش نیومددیدنم.به اصرارمادرم رفتم خونشون تقریبادوهفته ای موندم بعدش رفتم خونه ی خودم.ازپله هاکه بالامیرفتم درخونه ی مادرشوهرم بازبودحتی منم دیدولی خودش سرگرم کارکردکه مثلامنوندیدالبته بعدازاین اتفاق تلخ برای من دیگه اهمیتی نداشت.بعدازدو روزخودش دخترش امدن دیدنم وبهانشون این بودکه نمیخواستیم مزاحمت بشیم!اون زمان انقدرداغون بودم که حوصله ی گله کردنم نداشتم وفقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تابه ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعدازاین ماجرا یکی۲ماهی کارنکردم امادیدم فقط خیاطی که سرگرمم میکنه نمیذاره فکرخیال کنم.یه روزکه مشغول کاربودم یکی ازدوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس امدپیشم توحرفهاش متوجه شدم خواهرشوهرم حامله است نزدیک۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادردختربایدتوسازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری ودزدکی بودحتی سعیدم خبرنداشت.ماهم چیزی به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم به سعیدمیگه داری دایی میشی ومادرش تاییدمیکنه سعیدم خیلی بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم امدپیشم باکلی اب تاب ازحاملگی دخترش گفت واینکه ازخوش حالی چه کارهاکه نکرده!ازاونجای که خیلی ازدستشون ناراحت بودم گفتم خوبه مبارکش باشه حداقل ارزوبه دل نوه پسرنمیمونی گفت تاچشمات دربیادمیتونستی میاوردی نه دوتادوتابکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن توچون اونروزتوباعث شدی حال من بدبشه باکمال پرویی گفت نه مقصرمادرت بودازبس جلوش دلاراست شدی فشارت افتادبچه هاروبکشتن دادی واقعابحث کردن باهاش بی فایده بودچون درهرصورت تورومقصرمیدونست.موقع سیسمونی بردن سعیدمجبورکرد کهنه شور چنددست لباس بخره وجالبه کوچکترین تعارفی به منم نکردکه باهاش برم یه جورای فکرمیکردمن چشمم شورممکنه دخترش چشم بزنم.اینای که براتون تعریف میکنم یه هزارم ازرفتاریه که مادرسعیدبامن بدبخت داشت.خلاصه گذشت تاخواهرشوهرم زایمان کردروزی که ازبیمارستان اوردنش خونه پدرشوهرم جلوپاش قربونی کشت وتاشب که سعیدبیادهیچ کس به من تعارف نکرد
البته اگررفتارمادرشوهرم نرمال بودمن منتظرتعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه ودقیقاوقتی سعیدامددعوتمون کردن برای شام!! انقدرازدستش ناراحت بودم که نمیخواستم برم ولی سعیدگفت الان فکرمیکنن حسودی پاشوبریم یه چشمروشنی بدیم زشته
بااصرارسعیداماده شدم رفتیم پایین ولی همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!!
ازقیافه من فهمیدجاخوردم گفت بادمیره تودماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بودگفتم مبارکه رفتمکنارسعیدنشستم
مسلم دامادشون خیلی ادم باشعوری بودمتوجه حرکت مادرشوهرم شدخودش رفت بچه روبغل کرداورد دادش به سعیدگفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی
قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم باگوشیم سرگرم کردم..
تاچندماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بودکاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیردادناش برای بچه دارشدن ماشروع شدجالبه کاری به برادرشوهربزرگم که تهران بودنداشت گیرش رومابود
البته دروغ چرابجزمادرش سعیدم واقعابچه میخواست چون عاشق بچه بودتوگوشیش پرازکلیپ بچه های بامزه بود همه ایناباعث شدبرخلاف میل خودم بعدازیکسال مجددبارداربشم
ایندفعه برعکس دفعه قبل ویارخیلی بدی داشتم تاچهارماه همش زیرسرم بودم تاکم کم بهترشدم بخاطرحاملگیم سعیدنذاشت دیگه کارکنم کلادرحال استراحت بودم
هیچ وقت یادم نمیره باسعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکترگفت به زودی صاحب یه دخترخوشگل میشیدهردوتامون زدیم زیرگریه
انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم
اخرشب که برگشتیم دیدم مادرش توحیاط نشسته تامنودیدگفت بچه چیه؟به جای من سعیدجواب داد یه دختردارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرفبزنه
همه چی خوب بودتاماه اخربارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبهانمیتونستم بخوام سرم که میذاشتم روبالشت حالت خفگی بهم دست میداد
انقدرنشسته میخوابیدم که گردنم کمرم دردمیکردتمام این سختیهاروتحمل کردم تابلاخره دردزایمان امدسراغم بردنم بیمارستان
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_چهارم وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_پنجم
نزدیک صبح دخترم به دنیاامدولی حال خودم اصلاخوب نبودخونریزیم زیادبودهمه فکرمیکردن طبیعی ولی چندساعت بعدش بخاطرافت فشاربیهوش شدم بردنم مراقبتهای ویژه..وقتی به هوش امدم خیلی درد داشتم برام مسکن میزدن تااروم بشم
دقیقا نمیدونستم چه بلای سرم امده مامانم همراهم بودازرفتارش میفهمیدم ناراحته ولی سعی میکردخودش خوشحال نشون بده
بازم اون دلشوره لعنتی امدسراغم گفتم ملکیا(دخترم)کو؟گفت بخداحالش خوبه نگران نباش تودستگاه
خاطرات بدگذشته امدسراغم گفتم چراگذاشتنش تودستگاه؟گفت یه کم تنفسش مشکل داره
به زورازجام بلندشدم گفتم بایدببینمش
طفلک مامانم هرکاری کردنتونست منصرفم کنه به پرستارگفت مجبورشدن باویلچرببرنم بخش نوزادان تادخترم روببینم
وای خدای من انقدرکوچیک بودکه میترسیدم بهش دست بزنم..
اون روزمتوجه چیزی نشدم امافرداش که مادرشوهرم امددیدنم باناراحتی گفت بیچاره پسرم!!فکرکردم بخاطردخترم میگه اماوقتی خواهرشوهرم پریدوسط حرفش گفت مامان الان وقتش نیست
شک کردم
گفتم منظورت چیه مامان؟گفت میدونستم نمیتونی دل پسرم روشادکنی
گفتم منوسعیدناشکرنیستیم اگرخداصلاح بدونه بچه دومم پسرمیشه
نگاهی بهم کردگفت باکدوم رحم؟متوجه منظورش نمیشدم مامانم گفت حاج خانم اگرنمیتونی همدردی کنی حداقل روی زخممون نمک نپاش
دستم گذاشتم روشکمم گفتم مامانم چه بلای سرم امده؟یکیتون بگه چی شده!؟
خواهرشوهرم بهم نزدیک شدگفت میناجان نمیشه باتقدیرجنگید
خواست خدااین بوده گفتم میشه صغراکبرا نچینی درست حرفبزنی
گفت برای نجات جونت مجبورشدن رحمت رودربیارن..
باورم نمیشدولی حقیقت داشت من تواوج جوانی بقول مادرشوهرم ناقص شده بودم دیگه نمیتونستم تجربه مادرشدن روداشته باشم
حال روحیم خیلی بدبودولی چاره ای جزپذیرش حقیقت نداشتم..
بعداز۲روزمرخص شدم ولی دخترم ریه قلبش مشکل داشت بایدبیمارستان میموند
برای یه مادرخیلی سخته بدون بچه اش برگرده خونه بااون شکم پاره هرروزمیرفتم بیمارستان تنهادلخوشیم دخترم بودولی انگارخدانمیخواست من به ارامش برسم وبعداز۱۰روزدخترم ریه اش اب اوردقلبش ازکارافتاد
خدامیدونه روزی که رفتم بیمارستان بهم این خبرتلخ رودادن چه حالی شدم
مثل دیوانه هادادمیزدم ازخداشکایت میکردم گناه من چی بودکه تودوسال۳تاجیگرگوشه ام روازدست داده بودم وازهمه بدتردیگه نمیتونستم مادربشم
عملانابودشدم افسردگی گرفتم وتاچندماه مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشه ی خونه
چندماهی گذشت تاتونستم سرپابشم
سعی میکردم باخیاطی خودم روسرگرم کنم ولی نمیشدگاهی کارمشتریهاروخراب میکردم
یکسالی ازاین ماجراگذشته بودکه رفتارمادرشوهرم کاملا باهام عوض شدعملا بهم میگفت طلاق بگیرپسرم بچه میخواد یه زن سالم میخوادوووو
البته خدایش سعیدکنارم بودمیگفت به حرفهای مادرم اهمیت نده ولی مگه میشد!!یه روزکه دیگه ازدست تیکه های مادرشوهرم خسته شده بودم به سعیدزنگزدم گفتم من دیگه تواین خونه نمیمونم دنبال خونه باش وقهرکردم رفتم خونه ی مادرم
اخرشب سعیدبایه سندامددیدنم گفت این چندسال که کارکردم بایکی ازدوستام شریکی زمین خریدم میخوایم مجتمع بسازیم ولی بابت خریدش چندتا چک سنگین دارم بایداول ایناروپاسشون کنم بعدبریم دنبال کارهای ساختش لطفایه کم بهم زمان بده توکه این همه صبرکردی یه کم دیگه ام تحمل کن همه چی درست میشه میریم خونه ی خودمون..
وقتی دیدم سعید داره تمام تلاشش میکنه که پیشرفت کنیم به ارامش برسیم قبول کردم..
دوسالی گذشت تواین مدت چکهاپاس شدکارهای اولیه زمین انجام شدمیخواستیم شروع کنن به ساختن
البته پروسه سنگینی بودبازم یکی دوسالی طول میکشیدتااپن زمین ساخته بشه..
روزهای خیلی سختی روپشت سرگذاشته بودم اماامیدواربودم
گذشت تایه روزیکی ازهمسایه برای کوتاهی پیراهنش امدپیشم توحرفهاش گفت میناجان توکه شوهرت انقدربچه دوستداره چرانمیریدیه بچه روبه سرپرستی قبول کنید
گفتم چندباربهش گفتم ولی قبول نمیکنه حتی اگرشوهرمم راضی بشه مادرشوهرم نمیذاره یه کم فکرکردگفت دوستانه دارم بهت میگم حواست به زندگیت باشه مردجماعت دستش به دهنش برسه فیلش هوس هندوستان میکنه مخصوصااگرکمبودی داشته باشه!!
خداروشکرتوزن عاقلی هستی ولی زندگی بدون بچه نمیشه بااین حرفش ته دلم خالی شدالبته میدونستم سعیدعاشق بچه است جلوی من به روی خودش نمیاره چون بارهادیده بودم بچه خواهرش چه جوری میچلونه
ازوقتی هم برادرشوهربزرگم صاحب بچه شده بودم مادرشوهرم افتاده بودبه جونم میگفت درخت بی ثمری موندی توزندگی بچم میخوری میخوابی چه گلی به سرش زدی دوروزدیگه پیرمیشه حسرت پدرشدن به دلش میمونه
تمام ایناباعث به فکرچاره باشم من واقعاسعیددوستداشتم نمیخواستم طلاق بگیرم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_ششم
شایدباورتون نشه ولی زندگی بدون سعیدرونمیتونستم تصورکنم اون شب وقتی امدسربحث بازکردم گفتم چه تضمینی هست چندسال دیگه نظرت عوض نشه نری دزدکی زن بگیری خندیدگفت دزدکی چرا میام بهت میگم!!اولش فکرکردم شوخی میکنه ولی واقعاجدی میگفت
گفتم بیارضایت بده سرپرستی یه بچه روقبول کنیم گفت حرفشم نزن من بچه ازرگ ریشه خودم میخوام گفتم رحم اجاره کنیم گفت نه
چندروزی توفکربودم تاتصمیم روگرفتم بهش گفتم من خودم میگردم یه زن برات پیدامیکنم که فقط برات بچه بیاره..
وقتی به سعیدگفتم خودم برات زن میگیرم فکرکردشوخی میکنم اماوقتی چندنفری روبهش پبشنهاددادم فهمیدتصمیم جدیه
یکی دوهفته ای گذشته بودکه خودش گفت اگرزن دومم بگیرم توروطلاق نمیدم فکرنکن بازن گرفتن برای من میتونی ازشرم خلاص بشی
گفتم منم بهت گفتم زنی برات میگیرم که فقط برات بچه بیاره بعدخودمونم بزرگش میکنیم
گفت اگراینجوریه من حرفی ندارم..
شایدبراتون عجیب باشه ولی من بعدازرضایت سعیدبکوب دنبال زن دلخواه خودم براش بودم وبعدازیه مدت گشتن یکی ازدوستام خواهرشوهرش که سن بالابودروبهم معرفی کرد..
بتول یکی دوسالی ازسعیدبزرگتربودتویکی ازروستاهای اطراف شهرزندگی میکرد..
دوستم ناهیدخیلی ازش تعریف میکردمیگفت دخترخیلی خوبیه گقتم چراتاالان ازدواج نکرده؟گفت بخاطرلکنت زبان وساده بودنش خواستگارنداشته..
ناهیدکه درجریان زندگی من بودگفت بهت قول میدم هیچ دردسری برات درست نمیکنه میتونی راحت باهاش کناربیای فکرکن برای خودت یه کمکی گرفتی دراین حدمطیع
ازش خواستم بیارش خونش تاازنزدیک ببینمش
یک هفته ای ازاین ماجراگذشنه بودکه ناهید زنگزدگفت خواهرشوهرم(بتول)امده اگرمیخوای بیاببینش باهاش حرفات بزن
فرداش رفتم دیدن بتول ازاسترس داشتم میمردم توراه به خودم فحش میدادم بابت این پیشنهادم ولی چاره ای نداشتم بایدتااخرش میرفتم
وقتی بابتول روبه روشدم مهرش به دلم نشست یه دخترنجیب خجالتی که روش نمیشدسرش بالابگیره
بدون تعارف حرفم بهش زدم اونم گفت من مزاحمتی برای زندگیت ندارم میخوام سرسامون بگیرم
یادم رفت بگم بتول پدرومادرش ازدست داده بودپیش برادرش زندگی میکردولی زنداداشش خیلی اذیتش میکردحاضربودزن دوم بشه ولی خونه برادرش زندگی نکنه
یه جورای دلم براش سوخت ولی تمام شرط شروطم بهش گفتم اونم همه روقبول کرد
همون شب عکسش به سعیدنشون دادم گفتم دخترخوبیه ومشکلی برامون به وجودنمیاره سعید دودل بودولی درنهایت قبول کرد
فرداش رفتم پایین تمام ماجراروبرای مادرشوهرم تعریف کردم انقدرشوکه شده بودکه هیچی نمیگفت هاج واج نگاهم میکرد پدرشوهرمم مثل مادرشوهرجاخورده بود
ولی دراخرهمه به این وصلت راضی شدن..
باورش سخته ولی چندروزبعدش من حسابی به خودم رسیدم برای شوهرم رفتم خواستگاری!!
برادربتول همون شب رضایت خودش اعلام کردولی ازسعیدخواست براش خونه جدابگیره وقرارشدجهیزیه بتول بیارن طبقه پایین..
ظرف چندهفته تمام کارهای انجام شدوسعیدبتول بارضایت من عقدشدن،،،تمام خریدهای بتول خودم انجام دادم گفتنش راحته ولی خیلی برام سخت بود
البته ازحق نگذریم سعیدهیچ دخالتی نداشت میگفت هرکاری خودت صلاح میدونی انجام بده.حتی روزی که مختصرجهیزیه اش رواوردن رفتم پایین کمکشون چیدم وجالبه بدونید این وسط رفتارمادرشوهرم زمین تااسمان باهام عوض شده بودمثل پروانه دورم میگشت!!برادربتول یه مهمونی ساده دادوعروس شدن خواهرش توروستااعلام کردماهم اخرشب رفتیم دنبالش اوردیمش و به همین سادگی من برای خودم هوو اوردم!!
بتول روبالباس سفیدگذاشتم پیش شوهرش خودم امدم بالا
تنهاکه شدم دیگه طاقت نیاوردم زدم زیرگریه
درسته بارضایت خودم اینکارکرده بودم ولی اون شب سخترین شب عمرم بود..این وسط تایادم نرفته بهتون بگم خانوادم وقتی فهمیدن میخوام برای سعیدزن بگیرم باهام قهرکردن مامانم طفلک خیلی تلاش کردمنصرفم کنه ولی من به حرفش گوش ندادم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_ششم شایدباورتون نشه ولی زندگی بدون سعیدرونمیتونستم تصورکنم او
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_هفتم
باتداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای بازشدن درامد ازجام بلندشدم گفتم کیه؟سعیدامدتواتاق گفت بازم یادت رفته درقفل کنی؟گفتم تواینجاچکارمیکنی بروپایین پیش زنت
نزدیکم شدسفت بغلم کردگفت زن من توای اون قراره فقط برام بچه بیاره
گفتم امدی بالاناراحت نشه بابی تفاوتی گفت بشه قرارنیست اون برای من تعیین تکلیف کنه.من فقط سرجای خودم خوابم میبره.ازاین همه بیخیالی سعیدداشتم شاخ درمیاوردم وجالبه انقدرخوابش میومدکه تاسرش گذاشت روبالشت خوابش بردتوفکربودم که بتول بهم پیام دادمیشه بیای پیشم.رفتم پایین دیدم حالش خوب نیست رنگ روش پریده بودانگاردردداشت گفتم خوبی باخجالت گفت نه.نمیدونم چرادلم براش سوخت اخه اونم گناهی نداشت رفتارسعیداونم تواولین رابطه خیلی زشت بودکمکش کردم لباسهاش عوض کردبراش یه دمنوش درست کردم بهش مسکن دادم گفتم سعی کن بخوابی
میخواستم برم بالاکه دستم گرفت گفت خانم جان من ازبچگی ازتنهایی میترسیدم تنهام نذاز به ناچارموندم
شایدباورتون نشه ولی این دخترانقدرارامش داشت که کنارش اصلاحس بدی نداشتم اون خوابیدولی من تاصبح نتونستم پلک روهم بذارم..
نزدیک ساعت۹مادرشوهرم باسینی صبحانه امدپایین وقتی منودیدباتعجب گفت وا تودیشب پیش ایناخوابیدی
گفتم نه نصف شب پسرت امدبالابتول حالش خوب نبودامدم پیشش
مادرشوهرم گفت اینجوری نمیشه بایدچندشب درهفته پیش توباشه چندشبم پیش بتول
گفتم خودت سعیدمیشناسی تاخودش نخواد من نمیتونم براش تعیین تکلیف کنم.بگذریم یکی دوماهی طول کشیدتاسعیدبه شرایط عادت کنه ویه مدت که گذشت دیگه بیشترشبهاپیش بتول بودمنم اعتراضی نمیکردم..یکی دوماهی طول کشیدتاسعیدبه شرایط عادت کنه ویه مدت که گذشت دیگه بیشترشبهاپیش بتول بودمنم اعتراضی نمیکردم میگفتم بذارحامله بشه دیگه نمیره پیشش.البته رفتارم بابتول دوستانه بوداونم هیچ بی احترامی بهم نمیکردحتی گاهی میومدپیشم توکارهای خونه کمکم میکردکلا شخصیت ساکتی داشت خیلی اهل حرفزدن نبودمنم ازش راضی بودم سعیدم بهش عادت کرده بوداول که مبومدمیرفت به اون یه سرمیزدبعدمیومدبالاازازدواج سعیدبتول۷ماه گذشته بودکه دوستم ناهیدبهم زنگزدگفت مینافکرکنم بتول حامله است.گفتم توازکجامیدونی؟گفت دوماه عادت ماهانه نشده ببرش دکترازمایش بده تامطمئن بشی
گفتم واچرابهم نگفته گفت اون توفازاین چیزهانیست..انقدرذوق داشتم که ناهیدازپشت تلفن بوسیدم گفتم خوش خبرباشی.انشالله که حدست درست باشه..وقتی تلفن قطع کردم رفتم سراغ بتول گفتم چرابهم نمیگی عقب انداختی قرارمون یادت رفته
خندیدگفت ناهیددهن لق نتونست چندروزتحمل کنه سریع لوداد!!؟هول نشومن پریودی نامنظمی دارم شده چندماهم پریودنشم گفتم اون موقع مجردبودی ولی الان شرایط فرق کرده بایدشک کنی.گفت من تامطمئن نشم نمیام ازمایش بدم
بتول یه کم لج بازبودنمیشدزیادباهاش کل کل کردگفتم باشه میرم بی بی چک میخرم اگرمثبت شدبرای اطمینان میریم ازمایشگاه گفت باشه..نفهمیدم چه جوری خودم رسوندم داروخونه توراه برگشت سعیدزنگزدعادت داشت طول روزچندبارتماس میگرفت بهش چیزی نگفتم میخواستم سورپرایزش کنم ولی قبل من بتول بهش زنگزده بودهمه چی میدونست گفت منتظرخبرتم
خلاصه بی بی چک دادم به بتول دست به دعاشدم وازاونجای که خداصدام روشنیده بودبتول حامله بود..انگاردنیاروبهم داده بودن بهش گفتم توفقط استراحت کن خودم همه کارهات میکنم خوشبختانه بدویارنبودمنم خیلی اذیت نمیشدم این وسط نگم براتون ازذوق مادرشوهرم
اون ازمنوسعیدبیشترخوشحال بود
گذشت تاموقع تعیین جنسیت شد
وقتی میخواستیم منوسعیدببریمش سونوگرافی مادرشوهرمم همراهمون امد
وخودش همراه بتول رفت تواتاق وقتی امدن بیرون برق رضایت توچشماش دیدم .گفتم بچه سالمه؟گفتم بله گل پسرم حالش خوبه
ازاون روزورق برگشت بتول شدعزیزکرده مادرشوهرم نمیذاشت لحظه ای تنهابمونه بهترین غذاهاروبراش میپخت وجالبه بدونیدبه من اعتمادنداشت فکرمیکردازروی حسادت یه بلای سربچه بیارم!!این درحالی بودکه میدونست من هوو روتحمل کردم بخاطربچه مگه عقلم کم بودبعدازاین همه سختی بلای سربچه بیارم!!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هفتم باتداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای بازشدن درامد ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_هشتم
بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای خیلی سختی روپیش رودارم
ولی بایدعاقلانه رفتارمیکردم بهش این اجازه رونمیدادم که بین من وبتول اختلاف بندازه
البته شایدهدفشم این نبودولی رفتارنسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشدومثل روزبرام روشن بوداگربابتول به مشکل میخوردم سعیدازدست میدادم چون بعدازحاملگی بتول بیشترحواسش بهش بود..
هرموقع باسعیدمیرفتیم بیرون چندتیکه لباس یاوسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم
البته ازحق نگذریم شوهرناهیدیه مقدارکمک کردولی تمام وسایلش خودمون خریدیم
دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیکزایمانش شدمنوسعیدهرشب میرفتیم پایین میخوابیدیم ویه شب که تازه چشمامون گرم شده بودبتول بیدارم کردگفت درددارم باسعید بردیمش بیمارستان..
بتول ترسیده بودمدام بهم میگفت اگرمردم جنازم ببریدپیش مادرم خاک کنید
دستاش محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته
برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلاراحت نبودبنده خداتانزدیک ظهردردکشیداخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل تاسزارینش کنن
بلاخره پسربتول باوزن چهارکیلوبه دنیاامد انقدرتپل خوشگل بودکه پرستارهاعاشقش شده بودن
سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت
انقدرذوق داشت که یک ثانیه پسرش زمین نمیذاشت
تابه اون روزراجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید
نگاه سعیدکردم گفت خودت انتخاب کن
گفتم من خیلی دوستدارم ماهورصداش کنم
سعیدبتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شدماهورالبته بماندوقتی مادرشوهرم فهمیدکلی ایرادالکی گرفت تاخودش اسمش بذاره ولی سعیدجلوش وایستاد..
روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرداجازه نمیدادمن حتی نزدیک بچه بشم
تحمل میکردم میریختم توخودم وبتول میدیدچه حال بدی دارم ولی ازترس مادرشوهرم جرات نمیکردچیزی بگه
گذشت تاروزدهم شدبچه روبردحموم
وقتی اوردش بیرون قنداقش کردبچه ازشدت گرمامثل لبوقرمزشده بودبه مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست
گفت من سه تابچه مثل دسته گل بزرگ کردم تونمیخوادبه من یادبدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبودمیشه سریع قنداقش بازکردم مادرشوهرم که دیدحال بچه بدازترسش زیرلب ذکرمیگفت بتول گریه میکردخودمم ترسیده بودم ولی بایدیه کاری میکردم چندتاازلباسهاش دراوردم یهوبالااوردشروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا اوردیه کم حالش بهترشد لباسهاش عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت بذاربرای خودت انقدرجدی این حرفم زدم که جرات نکردحرفی بزنه ولی بهش برخوردقهرکردرفت خونش
به بتول گفتم من دوستندارم بچه روازت بگیرم امااگریکباردیگه بهش اجازه بدی به ماهوردست بزنه میمبرمش پیش خودم
بنده خدابتولم ترسیده بودگفت تنهام نذارمن هیچی ازبچه داری نمیدونم
بااینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هرچی که باشه بهترازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم..
بعدازاین ماجرایابتول خونم بودیامن میرفتم پیشش
همه چی خوب بودتاسعیدگفت بچه روببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم
گفت من دلم نمیادخودتون ببریدش
فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم
برای سه روزبعدبهم نوبت داد
باسعیدهماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم باگریه بهم زنگزدگفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچاربه مادرشوهرم گفتم بابتول بره وخودم اژانس گرفتم رفتم بیمارستان
مامانم سکته مغزی کرده بودتوبخش مراقبتهای ویژه بود
انقدردرگیرمادرم شدم که کلایادم رفت پیگیرماهوربشم
فقط اخرشب به سعیدزنگزدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه..
چندروزی تورفت امدبیمارستان بودم تامادرم ترخیص کردیم
ولی متاسفانه بخاطرسکته یه دست و پاش لمس شده بود
مامانم ازلحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودهرکس بجزمن نزدیکش میشدباهاش دعواش میشدهمین موضوع باعث شدمن برای مدت طولانی ازسعیددوربشم پیش مامانم بمونم..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هشتم بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_نهم
بعدازچندماه اوضاع مامانم بهترشدمنم رفتم سرخونه زندگیم البته تواین مدت یاسعیدمیدیدم یامن میرفتم به ماهورسرمیزدم ولی درحدیکی دوساعت بودوبیشتروقتم سرگرم پرستاری ازمامانم بودم
یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعیدزنگزدم گفتم بیادنبالم گفت برادربتول ازروستاامده نمیتونم بیام بذارفردامیام دنبالت
امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منوبرسون
وقتی رسیدم انقدرخسته بودم که رفتم بالادوش گرفتم ومنتظرسعیدموندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام بازکردم هواروشن شده بود
دوربرم نگاه کردم خبری ازسعیدنبودبااینکه میدونست من برگشتم اماحتی نیومده بودبهم سربزنه
خیلی بهم برخوردولی بازم به خودم گفتم اشکالنداره
حتماسرگرم مهمون بوده
ازجام پاشدم تایه دستی به خونه بکشم
همه جاروخاک برداشته بودرفتم لباسام جابه جاکنم توکمددیواری که دیدم کمدسعیدخالیه..بادیدن کمد خالی حسابی جاخوردم لباسهای سعیدچراسرجاش نبود؟!
شایدباورتون نشه ولی یه لحظه فکرکردم دزدامده بعدبه خودم امدگفتم مینای خنگ دزدامده فقط وسایل سعیدبرده!!
مثل مارزخمی بودم هرچی فکرمیکردم دلیلی برای اینکارسعیدپیدانمیکردم
چندبارخواستم برم پابین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم
خلاصه صبرکردم تابیداربشن بعدرفتم پایین
بتول تادیدم بغلم کردگفت کی امدی؟گفتم دیشب
گفت چه بی خبرگفتم به سعیدگفتم بیاددنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد
گفت ااا به من چیزی نگفته خوش امدی
اروم که زنداداشش نفهمه گفتم درنبودمن انگارخیلی اتفاقهاافتاده
گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدباچندتانون تازه امدتوپشت بندشم داداش بتول یاالله گفت واردشد
نتونستم حرفم بزنم ماهوربغل کردم رفتم تواتاق
یه لحظه شک کردم گفتم شایداون چیزی که فکرمیکنم نیست ولی وقتی درکمددیواری بازکردم دیدم تمام لباسهاس سعیدتوکمد
ازعصبانیت صدای نفسهام رومیشنیدم
ولی سعی میکردم اروم باشم جلوی مهمونارفتارنسنجیده ای نکنم
باماهورسرگرم بودم که سعیدامدتواتاق گفت بیاصبحانه بخور
جوابش ندادم نزدیکم شدگفت میناخوبی؟
یهوباخشم نگاهش کردم گفتم توبهتری خونه نومبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم
خودش فهمیدمنظورم چیه
گفت توکه نبودی یه سری ازلباسهام اوردم پایین که نخوام برم بالاولی مامانم سرخودرفته تمام لباسهارواورده پابین اتفاقابهترجابرای لباسهای توبازترشده
گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی..
خیلی برام سخت بودمن برای اینکه سعیدازدست ندم وجودبتول قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت بابهانه های چرت پرت خودش توجیح میکرد
ماهور دادم بغلش
باقهرزدم بیرون
توراپله بامادرشوهرم روبه روشدم منوکه دیدگفت میذاشتی چشم بازکنن بعدمیرفتی پایین
انقدرعصبانی بودم که بادادگفتم به توربطی نداره
رسیدم بالادرپشت سرم قفل کردم زدم زیرگریه
حق من اززندگی این نبودچی میشدبچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم
غروب که مهمونای بتول رفتن سعیدامدبالاولی کلیدپشت دربودهرچی التماس کردراش ندادم
وقتی ناامیدشدرفت پایین
یکساعت بعدش مادرشوهرم امدپشت درگفت بذاراین دوتازندگیشون کنن سعیداززن بچه اش جدانکن ماهورپدرمیخوادنمیتونه۲۴ساعت وردل توباشه خودت قبول کردی پس چراالان پشیمون شدی
راست میگفت خودکرده راتدبیرنیست
بعدازاین ماجراسعیدبیشتراوقات پایین بودمنم تک تنهابالازندگی میکردم
انقدراعصابم ضعیف شده بودکه حوصله خیاطی نداشتم ولی بایدخودم سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کارالبته به سعیدچیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه بایدتوعمل انجام شده قرارش میدادم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_دهم
باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم
کارم سبک بودمنشی بودم تلفنهاروجواب میدادم وقت مریضهاروفیکس میکردم
چندروزی به بهانه خونه مادرم رفتم سرکاروقتی دیدم ازپسش برمیام به سعیدگفتم وقتی فهمیدشروع کرددادوبیدادکه چرابدون اجازه من رفتی سرکارحق نداری بری ووو..
گفتم من ازبیکاری خسته شدم اعصاب خیاطی هم ندارم میخوام یه مدت دورازمحیط خونه دوخت دوزکارکنم اگرم ناراحتی میرم درخواست طلاق میدم توکه زن بچه ات روداری غمت چیه
بااین حرفم سعیدازکوره دررفت سیلی محکمی بهم زدگفت روزاولی که خواستی این غلط بکنی بهت گفتم فکرنکن طلاقت میدم الانم حرفم همینه میکشمت ولی طلاقت نمیدم پس دنبال بهانه برای رفتن نباش بتمرگ زندگیت روبکن تومنوتواین مخمسه انداختی بتول حامله است مجبورم کنارش باشم
بااین حرفش دست پام شل شدگفتم مطمئنی گفت اره ایندفعه برخلاف دفعه قبل ویارش بدنمیتونه ازبچه مراقبت کنه این بچه به دنیابیادمیدمش به توبزرگش کن مگه همینونمیخواستی؟حال عجیبی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت گفتم مبارکه پس حسابی سرت شلوغ میشه منومیخوای چکار؟!
خواست سیلی دوم بزنه که ازش فاصله گرفتم گفتم یکباردیگه دستت رومن بلندبشه میرم برای همیشه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی
سعیدکلافه عصبی بودخواست بره که دادزدم درضمن من ازکارم دست نمیکشم گفت پول میخوای بیشترازقبل بهت میدم گفتم بحث پول نیست ازلحاظ روحی احتیاج دارم چندساعتی ازجواین خونه لعنتی که حکم جهنم برام داره دوربشم خلاصه سعیدمجبورشدقبول کنه کوتاه بیادبارفتن به مطب دیدگاهم به زندگی کلاعوض شده بودهمه جورادمی رومیدیم واین برام تازگی داشت اون موقع بودکه تازه فهمیدم اگرزندگی بخواددوام داشته باشه بدون بچه ام میشه اگرهم نخوادهزارتابچه ام داشته باشی نمیشه..
انقدرمشغول کارم بودم که نفهمیدم بتول چطوردوران حاملگیش روپشت سرگذاشت
یادمه تازه رسیده بودم مطب که خواهرشوهرم زنگ زدگفت بتول حالش خوب نیست میخوایم ببریمش بیمارستان بیامراقب ماهورباش
بااینکه مطب خیلی شلوغ نبودمیتونستم برم ولی بهانه اوردم گفتم نمیتونم بیام،
خودمم نمیدونستم چه مرگم شده بود
چندساعتی که گذشت سعیدزنگزدگفت بتول بستری کردیم مادرم حالش خوب نیست ماهوربی قراری میکنه نمیتونه نگهش داره
بروخونه
اون بچه گناهی نداشت بایدمیرفتم بتول همون روز زایمان کردصاحب یه دخترخوشگل شدکه ایندفعه بدون نظرخواهی ازمن اسمش گذاشتن مهری ماه
واقعاهم مثل ماه بودبادیدنش مهرش به دلم نشست
بعدازبه دنیاامدن مهری ماه سعیددیگه نذاشت برم سرکارگفت مهری ماه روبزرگ کن
مادرشوهرم اون زمان حالش خوب نبودکبدش مشکل پیداکرده بودبرای درمان رفته بودتهران خونه ی برادرشوهرم ومثل قبل حال حوصله نداشت..
مهری ماه زردی داشت چندروزی بیمارستان بستری شدبهش شیرخشک دادن وهمین باعث شددیگه شیرمادرش رونخوره وبتولم ازخداخواسته مسئولیتش انداخت گردن من
البته دروغ چرامنم خیلی دوستش داشتم مخالفتی نکردم
شایدباورتون نشه وجودش باعث شدرابطه سردبین من وسعیددوباره خوب بشه یه جورای پنج نفری باهم زندگی میکردیم
همه چی خوب بودتامهری ماه یکسالش شدیه شب که تازه ازحموم امده بودم بیرون دردبدی پیچیدتوکمرم اولش فکرکردم سرماگذاشته ولی هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که نصف شب دیگه نتونستم طاقت بیارم سعیدبردم بیمارستان توهمون معاینه اولیه دکترگفت سنگ کلیه داری ولی برای اطمینان بیشتربایدسونوگرافی بدی که معلوم بشه ازدردبه خودم میپیچیدم برام مسکن زدن یه کم که اروم شدم سونوگرافی دادم معلوم شدچندتاسنگ بزرگ دارم دکتربرای دوسه روزبعدش بهم نوبت دادکه برم عمل کنم بتول وقتی فهمیدمهری ماه روبردپیش خودش گفت تواستراحت کن وتمام مدتی که من مریض بودم ازم مراقبت کردانقدربامعرفت بودکه نمیذاشت دست به سیاه سفیدبزنم ومن این مهربونیش هیچ وقت یادم نمیره
یه مدت که گذشت مادرشوهرم برگشت ولی روزیه روزحالش بدترمیشد
بعداز۳ماه دوباره حالش بدشدبه ناچارفرستادیمش تهران یک هفته ای ازرفتنش گذشته بودکه یه روزصبح زودبرادرشوهرم باگریه زنگزدبه سعیدگفت مادرش فوت کرده انقدرمرگش ناگهانی بودکه ههمون شوکه شده بودیم
درسته حالش بدبودولی نه درحدی که بمیره وهمون بیماری کبدی باعث مرگ مادرشوهرم شدبااینکه درحقم خیلی جفاکرده بودولی موقع دفنش حلالش کردم گفتم کینه ای ازت ندارم من که بخشیدم خداهم ازسرتقصیراتت بگذره
تومراسم مادرشوهرم همه ازرابطه ی خوب من وبتول تعجب میکردن مخصوصاوقتی میدیدن بچه هاش به منم میگن مامان..شایداین حرفم درست نباشه ولی بعدازمرگ مادرشوهرم ارامش کامل برگشت به اون خونه رابطه ی منو بتول ازقبل هم بهترشده بود
البته بگم رفتارسعیدم بی تاثیرنبودوبتولم خودش نفردوم این زندگی میدونست هیچ وقت کاری نمیکردکه من ناراحت بشم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دهم باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم کارم سب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_آخر
چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد
ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم.چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد
ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم گفتم به فکرسلامتی خودت باش اگربخاطرسعیدکه هم پسرش داره هم دخترشه
گفت خودمم نمیخواستم ولی شده دیگه..
ویاربتول ازدوتابارداری قبلیش خیلی بدتربودانقدرتهوع داشت که گاهی بستریش میکردیم
واردماه چهارم شده بودکه افتادخونریزی وباتمام تلاشی که کردن بچه سقط شدبعدازاین اتفاق خیلی جدی به سعیدگفتم یاخودت بروجراحی کن یابتول ببرش سنش بالاست براش خطرداره سعیدکه خودش زیربارجراحی نرفت هزارتابهانه الکی اوردبه ناچاربابتول صحبت کردم امااونم میگفت حاضرم بمیرم ولی اتاق عمل نرم
خلاصه نتونستم حریف هیچ کدومشون بشم..
کنارهم زندگی ارومی داشتیم تایه روزماهوربهانه پارک وشهربازی گرفت به بتول گفتم من خیلی خسته ام خودت ببرش
گفت دست تنهانمیتونم ازپس جفتشون بربیام تومهریماه نگهدارمن ماهورمیبرم
دوسه ساعتی ازرفتنشون گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد
مهری ماه گوشیم اوردشماره ناشناس بودفکرکردم مشتریه برای خیاطی زنگ زده بابی حوصلگی جواب دادم بفرمایید
یهوصدای یه اقای پیچیدتوگوشم گفت یه خانمی تصادف کرده راننده اوردش بیمارستان شماره شماروداده بهتون اطلاع بدم
انقدرهول کرده بودم که نپرسیدم حالشون چطوره فقط ادرس اسم بیمارستان پرسیدم بامهری ماه راه افتادم وتوراه به سعیدخبردادم
من جلوترازسعیدرسیدم
متاسفانه بتول موقع عبورازخیابان بایه نیسان ابی که سرعتش زیادبودتصادف میکنه
راننده نیسان وقتی فهمیدمن ازبستگان بتولم امدپیشم باالتماس میگفت رضایت بدیم
خیلی عصبانی بودم سرش دادزدم مردحسابی زدی دونفرآش لاش کردی معلوم نیست چه بلای سرشون امده تودنبال رضایتی
بتول حالش خوب نبودتومراقب های ویژه بودماهورم دستش شکسته بود
سعیدکه رسیدرضایت دادتاماهورببرن اتاق عمل
ماهورمثل بچه خودم بودتوسالن انتظاردست به دعابودم تااوردنش بیرون خداروشکرحالش خوب بود
یه کم که فکرمون اروم شدبه برادربتول خبردادیم
دکترش میگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده حالش خوب نیست
یه مدت تورفت امدبیمارستان بودیم تابهترشد
لگنش از۲جاشکسته بودتمام بدنش ورم کرده بودسه هفته ای بیمارستان بودتایه کم حالش بهترشدمرخصش کردن
وقتی اوردیمش خونه مسئولیت من چندبرابرشدمراقبت ازبچه هایه طرف مریض داری هم یه طرف
گاهی وقتهاازشدت خستگی نشسته خوابم میبردامااخم به ابرونمیاوردم چندوقتی ازترخیص بتول
گذشته بودولی همچنان سردردداشت
یه شب دردش انقدرزیادشدکه حالت تهوع بدی گرفت..بتول بعدازترخیص ازبیمارستان سردردهای بدی داشت ولی یه شب دیگه حالش خیلی بدشدباحالت تهوع شدیدرسوندیمش بیمارستان دکترتومعاینه اولیه چیزی تشخیص ندادبراش مسکن نوشت ولی یکساعتی که گذشت دوبینی پیداکردمیگفت نمیتونم چشمام بازکنم بادادبیدادسعیددکتردوباره معاینش کردبراش ازمایش وعکس اورژانسی نوشت
بتول انقدرحالش بدبودکه نمیتونست روپاهاش وایسته باویلچرجابجاش میکردیم
حالافکرش کنیدبااون حال بدبتول۲تابچه ام باهامون بودم
مهری ماه خوابش میومدمدام بهانه میگرفت
سعیدگفت بچه هامریض میشن توبروخونه من پیشش میمونم
به ناچاربابچه هارفتم خونه
نزدیک صبح به سعیدزنگزدم حال بتول پرسیدم گفت بستریش کردن یه کم بهتره وقتی خیالم ازبتول راحت شدرفتم کناربچه هاخوابیدم
سرظهرسعیدامدخونه تادیدمش گفتم بتول خوبه؟باصدای که بغض داشت گفت نه!!گفتم صبح که حالش پرسیدم گفتی بهتره!!چی شده؟گفت رفته توکمابراش دعاکن
باورم نمیشد
گفتم سعیدجان مهری ماه ماهورراستش بگو
گفت چندتاازمورگهای سرش پاره شدخونریزی داره موندنش باخداست
احساس کردم پاهام تحمل وزنم روندارن وهرلحظه ممکنه پخش زمین بشم دستم گرفتم به مبل نشستم روزمین یه دل سیرگریه کردم ودست به دامن امام رضاشدم ازش خواستم بتول شفابده
ولی دست سرنوشت چیزدیگه ای روبرامون رقم زده بودوبتول۳روزبعدش فوت کرد
قبل ازمرگش رفتم دیدنش بهش قول دادم بچه هاش رو روی تخم چشمام بزرگکنم
روزخاکسپاریش انقدرشلوغ بودکه خودمونم مونده بودیم این همه ادم ازکجاامده..
بتول هیچ وقت برام حکم هوو رونداشت چون قلب پاک بود
چندساله ازفوت بتول میگذره ولی من سعی میکنم هرماه برم سرخاکش((اگرنمیگم هرپنج شنبه چون توروستاخاکش کردن یه کم به مادوره))خداروشکربچه هامنوبه عنوان مادرشون قبول کردن
گاهی میگم شایدرسالت بتول این بودکه این ۲تافرشته روبه من هدیه بده بره..
به لطف خداکناربچه هاوسعیدزندگی ارومی دارم وخداروبابت این ارامشم سپاسگزارم
من به خواست خودم بتول رو واردزندگیم کردم ولی به کسی این پیشنهادرونمیکنم چون هرکسی یه ذاتی داره وممکنه مثل بتول سررراهتون قرارنگیره
ممنون ازاینکه وقت گذاشتید داستان زندگیم روخوندیدبراتون بهترینهاروارزومیکنم
درپناه خداباشید
پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست #سرگذشت_های موجود در کانال👇🏼👇🏼
#گلچهره #مریم
#رنج_کشیده #عزیز_جان
#چشمان_زغالی #هوو
#دلباخته #گلاب
#نگار #عشق_همیشگی
#سحر #پری
#الفت #تاجگل
#زندگی
دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️