eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهارم وقتی خاله و آقا مصطفی پایشان را در یک کفش کردند که دیگر
ولی چاره ای نداشتم. این وظیفه من بود و من آدمی نبودم  که در هیچ شرایطی از مسئولیت های خودم شانه خالی کنم چای را دم کردم و میز را چیدم. -  آرش از خواب بیدار نشده؟با شنیدن صدای خاله لیلا سرم را بلند کردم و به اویی که با پیراهن گلدار و موهای بافته شده، رو به رویم ایستاده بود نگاه کردم. چند روز دیگر او همه چیز را می فهمید. مثل بقیه فامیل.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -  نه -  برو بیدارش کن. مگه نمی خواد بره سرکار. دیرش می شه.دوست نداشتم بیدارش کنم. اگر بیدار می شد من را به دادگاه می برد تا از او طلاق بگیرم. کاش می شد همین طور بخوابد.روزها، ماه ها و حتی سال ها. آنقدر که وقتی بیدار می شد دیگر نازنینی وجود نداشت.آنقدر می خوابید که نازنین از دستش خسته می شد و دوباره می رفت. یا آنقدر می خوابید که کلاً نازنین را فراموش میکرد.مهم نبود اگر من و آذین را هم به خاطر نمی آورد. همین که نازنین را فراموش می کرد، بس بود. -  بیدارم.بیدار شده بود. زودتر از همیشه. سرحال و قبراق با دست و روی شست و موهایی شانه کرده.  چقدر دلم می خواست گریه کنم. ولی چه فایده، با گریه چیزی درست نمی شد.بغضم را قورت دادم و به سراغ  سماور  رفتم. تا برای آرشی که پشت میز نشسته بود چای بریزم.لیوان چای را جلوی آرش که گذاشتم، خاله گفت: -  امروز باید بریم سبزی بگیریم. دیروز با بهاره و بنفشه حرف  زدم. فریزر هر دوتاشون خالی شده. بهاره می گفت یه ماه قورمه سبزی نخوردن، چون سبزی سرخ شده هاشون تموم شده.بهاره و بنفشه خواهرهای دوقلوی آرش بودند که هفت، هشت سال پیش با دو تا پسر عمو ازدواج کرده بودند و برای زندگی به مشهد رفته بودند.خاله عادت داشت همیشه فریزر دخترهایش را پر کند و من همیشه پای ثابت کمک به خاله بودم حتی وقتی که هنوز با آرش ازدواج نکرده بودم.آرش لقمه ای نان و پنیر در دهانش چپاند و به مادرش نگاه کرد. -  امروز نمی شه. من و سحر جایی کار داریم. بمونه برای یه روز دیگه.خاله که از حرف آرش اصلاً خوشش نیامده بود، اخم کرد. -  کجا به سلامتی؟آرش با لبخند توی صورت من نگاه کرد. درون نگاهش اشتیاق موج می زد. قلبم از درد فشرده شد. رو به مادرش گفت: -  یه کار اداری داریم.اخم های خاله بیشتر در هم فرو رفت. -  چه کار اداری؟آرش لقمه ای دیگری برای خودش گرفت. -   چند تا فرم برای بیمه هست که سحر باید امضا شون کنه. -  بیمه ی چی؟ منم باید بیام. -  نه، ربطی به شما نداره. یه مشکلی برای بیمه سحر پیش اومده. سحر باید خودش باشه.خاله چیزی نگفت ولی اخم هایش هم باز نشد. معلوم بود از جواب سر بالای آرش خوشش نیامده. خاله از هیچ چیز به اندازه کنار گذاشته شدن بدش نمی آمد.عادت داشت سر از همه چیز در بیاورد و در هر کاری نظر بدهد. مخصوصاً کارهای که به من و پسر عزیز دردانه اش مربوط می شد. اگر می فهمید آرش یا من بدون مشورت و یا اطلاع رسانی با او کاری کرده ایم خیلی، خیلی ناراحت می شد.کمی از چایم خوردم و سعی کرد خودم را بی تفاوت نشان دهدم ولی خاله دست بردار نبود: -  کی میاین؟ -  معلوم نیست. -  آذین رو هم می برید؟ -  نه -  ببریدش، من نمی تونم نگهش دارم.جایی کار دارم باید برم.آرام گفتم: -  می برمش.آرش به مادرش تشر زد: -  اونجا جای بچه نیست. شما لطف کن یه چند ساعتی مواظب نوه ات باش تا سحر برگرده.لب های خاله از حرص جمع شد. -  زود برگردین. من جون بچه نگه داشتن ندارم.آرش بی توجه به حرف مادرش آخرین جرعه از چایش را سرکشید و رو به منی که هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته بود، گفت: -  زود باش لباس بپوش بریم، دیرمون می شه.خاله بقیه حرصش را سر من خالی کرد. -  قبل از رفتن بچه رو عوض کن.پوشکش پس نده خونه رو نجس کنه.چشمی گفتم و از جایم بلند شدم تا با قلبی شکسته و روحی زخم خورده به سمت سرنوشت نامعلومم بروم.وقتی سوار ماشین آرش شدم حس آدمی را داشتم که به قتلگاه برده می شود. جدایی از آرش برایم حکم مرگ را داشت. نه این که در این چهار سال زندگی خوب و خوشی با آرش داشتم. یا خیلی احساس خوشبختی و شادی می کردم.نه! در واقع من چیز زیادی از شادی و خوشبختی نمی دانستم. کمتر موقعی پیش می آمد که از ته دل شاد باشم و تنها وقتی که حس کردم خوشبختم وقتی بود که آرش از من خواستگاری کرد ولی همین که با آرش بودم، خوب بود. همین که می دیدمش، خوب بود. همین که گاهی با من حرف می زد، خوب بود. همین که به واسطه آرش دیگر کسی کاری به کار من نداشت و اذیتم نمی کرد، خوب بود. -  رسیدیم پیاده شو.سرم را بالا آوردم و به بیرون نگاه کردم. آرش ماشین را جلوی ساختمان سفید رنگ بزرگی که سردر آن نوشته شده بود" دادگاه خانواده" پارک کرده بود.ساختمانی که قرار بود در آنجا خودم با دست های خودم درخواست نابودی  زندگیم را  بدهم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهارم مثل همیشه دلم براش ضعف رفت و بی اختیار دستی به موهام کش
سوسک داره خونه رو بر می داره ؛ و خیلی دستپاچه وبا سرعت از مطبخ رفت بیرون ؛ از اینکه سر و وضع آشفته ای داشت تعجب کرده بودم ولی فورا از یادم رفت و سینی و چاقو رو برداشتم و رفتم تا به هوای هندونه خوردن کنار یحیی باشم من و اون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یحیی پنج سال از من بزرگتر بود و قصه های زیادی از زبون اهل خونه در مورد توجه اون از نوازدی تا وقتی بزرگ شدم نسبت به من و مراقبت هایی که از من می کرد شنیده بودیم ؛و شاید همین حرفا هم باعث می شد روز به روز محبت اون بیشتر به دل من می افتاد ؛و نمی دونم کی و چطور عاشقش شدم محبتی بود که به مرور زمان بوجود اومده بود ؛ و ظاهرا هیچ مانعی هم سر راهمون نبود ؛و همه اینو می دونستن اما چیزی که این عشق و شیرین تر می کرد سکوتی بود که بین ما حکم فرمابود و حرفی ازش نمی زدیم آقاجون من و خان عمو معمار بودن و هر کاری می کردن با هم بودن در واقع آقاجون از جوونی این کارو یاد گرفت و خودش می گفت علاقه ی زیادی داشتم بعد ها که کارش گرفت عمو رو هم برد پیش خودش ولی همه جا می گفت که ما دو برادر شریک هستیم ؛قدیما بیشتر خونه ها توسط معمار ها ساخته می شد و حتی نقشه ی خونه رو هم همین معمار ها می کشیدن؛ یادش بخیر آقاجونم همیشه آفتاب نزده میرفت و تنگ غروب خسته از کار با دستی پر بر میگشت خونه؛ و اولین کاری که می کرد سراغ منو می گرفت ؛ اون با خودش شادی میاورد ؛اهل حال بود و بزن و برقص ؛ اغلب دو خانواده دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدم سفره های بزرگ پهن می شد و دورش می نشستیم و با لذت غذا می خوردیم و از شوخی ها و بذلگویی های آقاجون و خان عمو که هر دو دهن گرمی داشتن می خندیدم و شب های تعطیل ؛ دو برادر یار کشی می کردن و بیشتر اوقات گل یا پوچ بازی می کردیم اون زمان بود که من و یحیی از هر لحظه با هم بودن مست عشق می شدیم به همه خوش میگذشت ولی خوشی من و یحیی چیز دیگه ای بود ؛ اونقدر که تا چند روز از اتفاق های با مزه ای که اونشب افتاده بود می گفتیم و می خندیدم با به یاد آوردن این خاطره ها دلم به درد اومد و سراسیمه بلند شدم و توی رختخواب نشستم قلبم تند می زد و نمی خواستم اونچه که به فکرم رسیده رو باور کنم راستی اون شب مامانم کجا بود ؟ چرا رجب توی اتاقش نبود ؟ وقتی آقاجون از دنیا رفت چطوری پیداش شد ؟ اصلا سعادت خانم چه کسی رو نفرین می کرد ؟ کلافه و بی قرار بودم خدایا بهم کمک کن ؛ دارم دیوونه میشم ؛ حتما آقاجونم اشتباه کرده رجب جای بچه ی مامانم بود و محاله که اون ..خدایا نه باورم نمیشه خودت یک طوری بهم ثابت کن که اشتباه می کنم ؛ و دوباره یادم اومد ؛ چند ماه قبل ؛اوایل خرداد همون سال بود ؛تازه امتحانات من تموم شده بود و اون روز ناهار مفصلی خورده بودم و بعد از ظهر همه خواب بودیم خانجون چند روزی رفته بود خونه ی خان عمو چون نزدیک زایمان دختر عموم بود ؛ غرق خواب بودم که از تشنگی بیدار شدم خواب آلود پارچ کنار رختخوابم رو برداشتم تکون دادم ؛خالی بود ؛ در حالیکه سعی می کردم چشمم رو باز نکنم تا خواب از سرم بپره بلند شدم و پارچ رو بردم تا از کوزه آب کنم ؛ معمولا کوزه رو سعادت خانم میذاشت نزدیک در مطبخ روی یک سکوی کوتاه جایی که من ایستاده بودم در خروجی خونه ی سعادت خانم پیدا بود ؛ یک مرتبه مامان رو دیدم که آهسته و پاورچین از اونجا وارد مطبخ شد ؛ و اومد طرف من و تا چشمش به من افتاد جا خورد و بشدت ترسید ؛ و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ از کی اینجایی ؟ گفتم : تازه اومدم آب می خواستم شما کجا بودی ؟ همینطور که با سرعت میرفت بطرف اتاقش گفت : دارم شام آقات رو آماده می کنم هوس قیمه ریزه کرده ؛دندونش درد می کنه میگه یک چیزی باشه که زود نرم بشه و بتونم بخورم ؛ از اینکه مامان دروغ گفته بود شکی نداشتم چون خودم دیدم که توی مطبخ خبری از آشپزی نیست ولی دلیلی ندیدم که اینو ثابت کنم ؛ بی خیال شدم و رفتم خوابیدم با این فکرا داشتم خودمو نابود می کردم سرم داغ شده بود و قلبم بشدت تند می زد ؛ آیا من دارم اشتباه می کنم اونشب آقاجونم چی دیده بود که این همه عصبانی بود و منجر به مرگش شد در این صورت مامانم اون زنی که من می شناختم نبود و این برای من یعنی آخر دنیا من سه سالم بود که سعادت خانم با رجب اومدن خونه ی ما , شوهرش مرده بود و نون آوری نداشت اون زمان رجب نه سال داشت ؛ آقاجونم توی مراسم ختم دلش برای سعادت خانم سوخت و اونو موقتی آورد خونه ی ما ولی دیگه موندگار شدن و آقاجونم با دست های خودش توی حیاط خلوت پشت مطبخ براشون خونه ساخت و دیگه اونجا زندگی می کردن رجب هر چی بزرگتر می شد بد چشم تر می شد مدتی بود که به گلرو نظر داشت و انگار خاطر خواه اون شده بود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهارم پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزار
قرار هست ظهر ببرن برا عمل اومدکنار تخت و دست ننه رو گرفت تو دستش و بوسید و گفت خیلی عذاب کشیده این زن بیچاره اشک ناخواسته از چشام روون بودظهر شد ننه رو بردن اتاق عمل آقام و جلو در اتاق عمل دیدم با مجید و دوتا خواهرام فخری و ثریا،ثریا اصرار میکرد که من برم خونه اینجا نمونم اما نمیتونستم نمیدونم چقدر گذشت بعد یه تایم نسبتا زیاد دکتر اومد بیرون و مجید و صدا کرد مجید رفت پیش دکتر و باهم حرف زدن و مجید محکم با دست زد رو پیشونیش دکتر رفت و هممون رفتیم نزدیک مجید فخری گفت چی شد مجید ننه چطوره مجید سرشو انداخت پایین و گفت ننه دووم نیاورد زیر عمل و مرد تومورش بدخیم بوده و کاری نمیتونستن بکنن نتونستم خودمو نگهدارم و محکم رو زانوهام خوردم زمین.فخری و ثریا جیغ میزدن ولی من اصلا اشکم نمی اومد دیگه اصلا فکرشو نمیکردم که این اتفاق بیفته تو بهت بودم.پرستارا اومدن و ما رو از تو سالن بیرون کردن.نشستیم تو حیاط روی جدولها و همونطور ناباور داشتم نگاه میکردم فخری جیغ میزد و گریه میکرد ثریا داشت با خودش بلند بلند حرف میزد و میزد رو پاهاش مردم دورمون جمع شدن و هر کی یه چیزی میگفت یکی میگفت شکر کنید نیفتاد تو رختخواب یکی میگفت عجب زن صالحی بوده که اینطور راحت مرده خبر نداشتن من آب شدن مادرمو دیدم موقعی که زیر مشت و لگد آقام بود و مواظب بود به من آسیبی نرسه موقعی مرد که آقام دو دستی محکم کوبید تو سرش و گفت چرا این هفته کم کار کرده موقعی آب شد که پسرا و عروسش از خودشون روندن که ضامن تامین ما نیستن و نمیتونن به ما هم برسن مادر من خیلی وقت پیش مرد اما امروز راحت شد.بقیه خواهرا و برادرا هم اومدن همونایی که سال به سال پاشونو تو خونه ما نمیزاشتن پسرها که میگفتن در شان زن و بچمون پذیرایی نمیشه دخترا هم بهانه میکردن که شوهرامون نمیزارن و درگیر بچه و زندگی هستیم اما الان همشون یادشون افتاده بود مادر دارن بلند شدم و نگاهی به همشون کردم و گفتم الان مادرتون راحت شده برا چی اومدین اونموقع که زیر مشت و لگد این مرد بود کجا بودین.آقامو نشون دادم و با این حرفم آقام نشست کنار جدول و سرش و انداخت پایین و گریه کرد گفتم الانم برید پیش خانواده اتون مادر کیلو چند هر موقع هم ما مردیم میایید مجید اومد سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت بشین سرجات چی داری زر زر میکنی.فخری رفت جلو و هلش داد عقب و گفت چیکارش داری راس میگه دیگه سال به سال در اون خونه رو وا نمیکردیم نگهبانها اومدن و با توپ و تشر ما رو از محوطه بیمارستان بیرون کردن محلی به هیچ کدومشون ندادم و راهم و کشیدم و پیاده راه افتادم سمت خونه دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم نگاهی به جیب شلوارم کردم دریغ از یه قرون پول ناچار باید همه ی راه و پیاده برمیگشتم نفهمیدم کی و چطور خیابونها رو طی کردم .سرمو که بالا کردم دیدم سر کوچه هستم.دیدم در نیمه باز هست هلش دادم و رفتم تو صدا زیاد بود فهمیدم اومدن همه خونه ما خواهرا هر کدوم یه طرف مشغول بودن ازدیروز صبح هیچی نخورده بودم.حالم بد بود ولی دلم نمیخواست برم پیش خواهرام رفتم تو پستو و همونجا یه گوشه دراز کشیدم و پاهام و جنین وار تو بغلم جمع کردم حس میکردم هیچ کس و تو این دنیا ندارم.چشامو که وا کردم تو تاریکی مطلق بودم بلند شدم نشستم بدنم خشک شده بود کشی به بدنم دادم و پرده پستو رو کنار زدم و رفتم تو حیاط چراغ آشپزخونه روشن بود و بوی حلوا می اومد رفتم از کنار در نگاهی بهشون کردم انگار نه انگار که مادرشون مرده داشتن باهم شوخی میکردن و میخندیدن و حلوا دهن هم میزاشتن و هر کدوم یه خاطره تلخ از مادرم تعریف میکردن.یکی میگفت نزاشتن خوب و بد و تشخیص بدم زود منو دادن که نون خورشون کم بشه اون یکی میگفت برا من جهیزیه ندادن اون یکی میگفت اومدم خونشون بچه هام گشنه موندن هر کی یه چیزی میگفت برگشتم سمت اتاق دیدم عروسها دارن خونه رو تمیز میکنن و با حالت چندشی به وسایل دست میزنن در زدم و رفتم تو و گفتم زحمت نکشید خودم تمیز میکنم برید استراحت کنید اصرار کردن که نه ما تمیز میکنیم تو حال نداری.برگشتم تو حیاط کنار باغچه نشستم یعنی قرار بود چی به سرم بیاد همونجا نشستم تا صبح شد خواهرام حلواها رو برداشتن مینی بوس گرفته بودن رفتیم قبرستون.یه قبرستون کوچیک نزدیک خونه بود رفتیم اونجا دوتا اتاقک کوچیک بود که خواهرام رفتن اون سمت منم دنبالشون رفتم.پیر زنی دستکش دستش بود و چادر قهوه ایشو و محکم بسته بود دور کمرش اومد بیرون و رو کرد به خواهرام و گفت میخوایید خداحافظی کنید بیایید تو همه یه قدم عقب اومدن من از پشت داد زدم من میام زن غسال نگاه ترحم آمیزی کرد و گفت دخترشی گفتم اره گفت بیا تو رفتم تو مادرم و تو یه پارچه سفید پیچیده بود و تو دماغش و دور سرش پر پنبه بود ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهارم جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد ‌یهو سرم گیج رف
مثل یه عروسک از زمین بلندم کردن و عقب کشیدن ‌مامان نقش زمین شد و فریاد میزد حس میکردم به مرگ نزدیک شدم اخرین باری هست که مامان رو میبینم صداهاش هنوزم تو گوشم هست چطور دا_د میز_د و خواهش میکرد دستهامو بستن و روی زمین انداختن تمام چادر و روبندمو نفتی کردن و ملا بالا سرم ایستاد و گفت امشب مصیبت ها خاموش میشه دستشو رو صورتش گذاشت و گفت شام غریبان صفر.داد زد ببرینش روی تابوت انداختنم و میبردن همه ایستاده بودن و تماشا میکردن مادرم پشت سر تابوت میدوید و التماس همه میکرد صدای ناله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد لرزه ای تو تنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم دندون هام بهم میخورد و از ترس سوختن و ترس اون خونه مرگ رو جلوتر میدیدم درب اون خونه خرابه رو باز کردن در صدای جیغ میداد موقع باز شدن منو داخل بردن و روی زمین انداختن همه میترسیدن و با عجله بیرون رفتن نمیتونستم از تابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم نفس کشیدن هم اونجا سخت بود صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محکم بسته بودم حـرارت رو حس میکردم خونه رو آتیش زدن صداها بدتر و بیشتر میشد صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیش بندازه و نمیزاشتن.داد زد ببرینش روی تــابوت انداختنم و میبردن همه ایستاده بودن و تماشا میکردن مادرم پشت سر تابوت میدوید و التماس همه میکرد ‌‌‌‌صدای ناله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد لـرزه ای تو تنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم دنـدون هام بهم میخـورد و از تـرس سوختن و تـرس اون خونه مرگ رو جلوتر میدیدم درب اون خونه خرابه رو باز کردن در صدای جیغ میداد موقع باز شدن منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن همه میترسیدن و با عجله بیرون رفتن نمیتونستم از تابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم نفس کشیدن هم اونجا سخت بود صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محکم بسته بودم حـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـیش زدن صداها بدتر و بیشتر میشد صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل آتیش بندازه و نمیزاشتن.اون مادرم بود دود غلیظو کلـفتی همه جارو برداشته بود نمیتونستم نفس بک.ـشم و قبل سوختن از خفگی میمردم اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند گوشه چادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه تــرسیدم شاید اجنه بود خواستم فـریاد بزنم ولی زبـونم نمیچرخید آسمون فقط تو بهاره که رعد و برق میزنه و اون شب انگار خشم خدا هم از اون همه گــناه بیدار شده بود رعد و برق میزد و به اندازه یه سیل بارون میبارید رعد و برق به سقف خونه ها میخورد و مردم وحشت زده فرار میکردن اون مرد هیکل درشتی داشت از رو زمین بلندم کرد و از اون خونه بیرون رفت و به دل جنگل زد اتش هایی رو میدیدم که از رعد و برق تو خونه ها بود و مردم فرار میکردن صدای کل کشیدن مادرم میومد اون خونه خرابه سوخت و با خاک یکسان شد خیلی دور شدیم و دیگه ابادی دیده نمیشد مرد نفس زنان منو پایین گذاشت و به درخت تکیه کرد و گفت چرا اونجا بسته بودنت ؟‌از زیر رو بندم میدیدمش چقدر صورت قشنگی داشت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اروم از پشت پرده بیرون اومدم و پشتم را به علیرضا دادم ، آروم آروم صدای خرش ، خرش زیپ در حال بالا اومدن شد را می‌شنیدم ، یه لحظه علیرضا با نجوایی اروم گفت چقدر تو خوشگلی زود به طرفش چرخیدم و از خجالتی که کرده بودم عرق شرمی روی پیشونیم نشست ، با دیدنم سوتی زد و گفت وای دختر ، تو خوشگل نیستی ، بلکه شبیه فرشته ها میمونی... ، با صدای خانجون ، که می‌گفت معلوم هست چکار میکنید ؟ یه ساعت منو تو این سرما الاف خودت کردی دختر ، از این همه تمجیدی که در حقم میشد بیرون اومدم ، و با استرسی که خانجون حرف های علیرضارو شنیده باشه ، به پت و پت افتادم زود گفتم خانجون این بهم میاد ؟ دستشو روی ابروش گذاشت و گفت هااا والله خیلی بهت میاد ، فقط ببینیم قیمتش چنده ، انشالله گرون نگن ، می‌دونی که ما زیاد با خودمون پول نیوردیم ، علیرضا زود. سررشته ی حرف را دستش گرفت و گفت نه ننه نمی‌خواد نگران قیمت باشی ، البته این لباس هم زیاد گرون نیست ، و چون صاحب مغازه رفیقم و من ازش طلب دارم اینو به حساب طلبی که ازش دارم کم می‌کنه ، خانجون دور لبشو پاک کرد و گفت نه پسرم ، ما اینجوری معذب می شیم تا همین الان هم، تو گیر و دار عروسیت کلی به زحمت افتادی. خانجون سرشو تکون داد و گفت نه اصلا همچین چیزی نمیشه ، اگه هم گرون بود یکی دیگه که قیمتش مناسبتره می‌خریم و اگه قیمت مناسب گیرمون نیومد مجبوره با همین لباس محلی خودمون امشب رو بگذرونه. اصلا ما اومدیم که ادای احترامی کرده باشیم نیومدیم که لباسامون رو به رخ دیگران بکشیم ، برو دختر برو این لباس رو از تنت بیرون بیار ... با شرمندگی داخل شدم و لباسی که منو مثل عروسک کرده بود رو با اکراه از تنم بیرون آوردم ،با اخم پیش خانجون و علیرضا که داشتن به هم تعارف میکردن رفتم ، با گفتن مبارکتون باشه ی فروشنده فهمیدم صاحب همون لباس شدم ،.... تمام مسیر نگاه های علیرضا از روم برداشته نمیشد و من توی دلم هر لحظه بیشتر ذوق می کردم. وقتی که به خونه رسیدیم تقریبا نیمی از حیاط از جمعیت پر شده بود ، خاله بهجت با دیدن ما اخمهاش رو تو هم کشید و با صدای آرومی گفت خانجون آخه الان وقت این بود که با داماد بری خرید ؟ خب می گفتی یکی دیگه رو پیدا می کردم شما رو ببره ، چند ساعته همه منتظر داماد هستن ولی خبر نداشتن که داماد به خاطر این دختر تازه به دوران رسیده علاف شده ، بعد انگشتش رو به صورتم چسبوند و گفت نبینم اینجا آبروی منو ببری ، به اندازه ی کافی خودم درد دارم ،تا خانجون خواست حرفی بزنه خاله بهجت از ما فاصله گرفت و رفت . تمام خوشحالی که از خرید امروز داشتم تو ی یه لحظه با حرفهای خاله دود شد و به هوا رفت . خانجون که متوجه حالم شده بود گفت نمی‌خواد به حرفاش فکر کنی مادر، خالت هر چقدر زبونش تلخ و زننده اس ، اما قلب رئوف و مهربونی داره ، بیا یه گوشه پیدا کنیم بشینیم، پاهام از درد دارن منفجر میشن . همینکه خواستیم به طرف یکی از اتاقها بریم.صدای همهمه همراه با کِل به پاشد ، سرم رو به عقب چرخوندم و با دیدن علیرضا وسط جمعیت ،قلبم به تاپ و توپ افتاد ، خاله بهجت دست علیرضا رو بالا و پایین میکرد و سعی داشت به زور به رقص درش بیاره ولی علیرضا در جا ایستاده بود و شبیه کسی که گمشده ای داشته باشه چشمش به چپ و راست می‌چرخید ، یه لحظه چشمش به منی که از دیدن این صحنه دوست داشتم زودتر به روستا برگردم و علیرضارو با لباس دامادی نبینم ، افتاد ، نمی‌دونستم این حسی که هیچ وقت تجربه اش رو نداشتم چرا یهویی با دیدن پسری که قراره امشب مال کسی دیگه بشه به سراغم اومده بود ، با حسرت به همدیگه نگاه می کردیم، یه لحظه به خودم اومدم وگفتم خانجون من زودتر تو اتاق میرم ، تو هم یواش یواش پشت سر من بیا ، خانجون که برای رقص خاله بهجت با داماد و خانواده ی داماد دست میزد گفت حالا کجا می خوای بری با این عجله؟ وایسا کمی شادی کنیم ، ما که نیومدیم تو اتاق خودمون رو حبس کنیم ، ناسلامتی اومدیم عروسی نارین. بعد دستاشو بالا برد و گفت خدا رو صدهزار مرتبه شکر ،چه شوهری هم گیرش اومد ، انشالله یکی به همین خوبی هم قسمت تو بشه دختر . من که دیگه نه تحمل حرفهای خانجون رو داشتم و نه تحمل دیدن علیرضا توی لباس دامادی رو سریع خودمو به اتاق رسوندم، کنار پنجره ای که رو به حیاط باز میشد ایستادم ، آروم نفس عمیقی کشیدم و گفتم بس کن تاج گل ...... این کارا چیه ؟ میدونی اگه خاله بهجت و نارین بفهمن که علیرضا عقل و هوشت رو برده، چه بلوایی برات درست میکنن؟ یه لحظه از فکر کردن به اینکه خاله بهجت بفهمه لرزه به جونم افتاد ،از فکر علیرضا بیرون اومدم و به پیراهن جدیدم که تا به حال چه من و چه خواهرام و چه اکثر دخترای آبادیمون حتی شبیهش رو هم نپوشیده بودن نگاه کردم ، ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهارم عفت خانم گفت بسه تورو خدا زینب کسی که رفت دیگه عکسش ب
یدفه عفت خانم گفت الانم میگم اون از نظر ما طلاق خدایی گرفته فقط ما امانتی دستش داریم که تا تکلیف اون معلوم نشه نمی تونیم رهاش کنیم ، آخ که دلم آتیش گرفته بود ای خدا یعنی من اختیار بچه ام رو نداشتم.چاره ای نداشتم حرفاشو باید بجون میخریدم تا ببینم خدا برام چه میخواست از فردای اونروز من سر کار رفتم وتا غروب سرگرم بودم سعی میکردم خوب انجام وظیفه کنم تا از کارم ایرادی گرفته نشه دیگه چهار ماهه شده بودم یک روز عفت خانم اومده بود خونمون و به زور میخواست منو سونو گرافی ببره. اما من زیر بار نمیرفتم میگفتم اگر بخاطر جنسیت بچه اس که من دوست ندارم بدونم چیه اما اینو قول میدم که سرش فقط رو سینه خودم باشه و قلبم برای اون بچه بتپه و عفت خانم با چهره درهم بر هم میگفت نه بایا میدونم که بچه سالمیه فقط میخوام بدونم چیه و بی بی به مسخره بهش میگفت معلومه دیگه بچه آدم یا پسره یا دختر!‌وعفت خانم هم خنده زورکی میکرد و میگفت خدا بگم چکارتون بی بی خانم من هرگز خبر نداشتم که پدرو مادر حمید با اموال حمید چه کردند؟ منظورم اول گوشی حمید بود بعد ماشینی بود که تصادف کرده بود فقط میدونستم که میگفتن تو گاراژه به خودم گفتم راستی ماشین حمید کو ؟باید از عفت خانم می پرسیدم و یک روز از روزهایی که عفت خانم به خونمون اومد گفتم راستی مادرجان ماشین حمید چی شد ؟‌هنوز تو گاراژه ؟‌ یکدفه دستپاچه گفت کدوم ماشین ؟اون ماشین خورد شدهه به چه دردی میخورد ؟با ناراحتی گفتم چرا بدرد نمیخورد ،بعد گفت اونو بابا فروخت دیگه وجود نداره انگار وجودم آتیش گرفت گفتم شما ماشین حمید رو فروختین بدون اینکه به من بگین ! نه اینکه اجازه بگیرید اماحداقل به من میگفتین چه کردین عفت خانم گفت ای بابا مگر چقدر خریدن ؟ چندرغاز دادن بردندما فقط میخواستیم جلو چشممون نمونه من سکوت کردم ولی دلم خیلی سوخت شب که بابام از سر کار اومد گفتم بابا اینا ماشین حمید رو فروختن بدون اینکه به من بگن به نظرتون این درسته ؟ بابام هم با مظلومیت خاص خودش گفت ؛ای به جهنم که فروختن برای من تو مهمی که کنارمی و زیر دست اون زن مکار نیستی گفتم بابا ولی من ته اینکارو در میارم چرا باید این زن انقدر به من ظلم کنه اصلا میدونی چیه میخوام حق و حقوق بچه ام رو ازشون بگیرم بابام با ناراحتی گفت؛ زینب جان ! ترمز عصبانیتت رو بکش زینب با دُم شیر بازی نکن زندگی عادیت رو بکن بزار اونا هم هر چی دلشون میخواد بفروشن ،بخورن ، ببرن اما با ما کارشون نباشه گفتم نه بابا جان هر چیزی حساب و کتابی داره اگر کوتاه بیام بچمو ازم میگیرن.بعد ازاونروز که با عفت خانم سرو کله زدم دیگه سعی کردم کاری به کارش نداشته باشم تا همه چیز رو قانونا انجام بدم من سر کارم که بودم با یه خانم میانسالی‌که تقریبا همکارم میشد صحبت کردم می دیدم همه مریم خانم صداش میکردن ، اونوقت همون خانم یکروز از زندگیم پرسید نه که بخواد فضولی کنه باب آشنایی بود بعد از شوهرم که خواست بپرسه یهو زدم زیر گریه اونم گفت بمیرم برات چی شد ؟ گفتم من یه شوهر داشتم نمونه در دنیا فکر نکنم لنگه داشت اما این دنیا انقدر حسوده که شوهرمو ازم گرفت و من تنها شدم مریم خانم دستی رو سرم کشید و با لفظی مهربونانه گفت عیب نداره عزیزم عیب نداره حالا برو خدارو شکر کن که بچه نداری گفتم ندارم ؟ چرا ندارم چهارماهم تموم شده رفتم تو پنج ماه گفت وا پس چرا شکم نداری ؟ گفتم من خیلی دختر لاغری بودم الان انگار چاق شدم توپر شدم و یه کم شکمم بزرگ شده دستش رو زیر شکمم کشید و گفت اره راست میگی زیرش پُره نمیدونم چی شد دلم خواست زندگیمو برای مریم خانم تعریف کنم از دست عفت خانم دلم پر بودشروع کردم گفتم و گفتم اونم یدفه گفت چه خوب شد این حرفا رو باهام در میون گذاشتی ما یه فامیل دور داریم وکیله ازش کمک میگیرم دلم بهش قرص و محکم شد انگار یک نفر پیدا کرده بودم که از حقم دفاع کنه وگرنه مامان و بابام همش میگفتن ولش کن ولش کن شماره موبایلمو بهش دادم گفتم مریم خانم هرچی اطلاعات بهتون دادبه منم بگین بعد گفتم گویا پدرو مادر من فکر میکنن چون ما از اونا پایین تریم باید زبونمون کوتاه باشه مریم خانم گفت بیخودکردن مگه از اول کور بودن ،شمارو ندیده بودن ،سرشون که کلاه نزاشتین همونی بودین که بودین بعد گفت راستی شوهرت پول و پَله هم داشت ؟من انگار که پُتکی تو سرم زده باشن گفتم اره ولی همیشه چکهاش همراهش بود تو یه دفتر شبیه کلاسور بود که با خودش میبرد و می آورد،گفت خب حالا کجاست ؟ گفتم قطعا تو ماشینش بوده ومطمئنم دست پدر شوهرم افتاده وای که تازه داشتم به هوش می اومدم چرا به فکر خودم نرسیده بود، ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f