eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_ششم صورتشو با دست خودش مالید و گفت بعد ناهار مهمونای ن
خاتون‌ با اخم گفت توام بچه همون مادری دیگه _ نگو خاتون من یه نفر رو کشتم خاتون نگاهش کرد و گفت چیکار کردی ؟‌کشتم‌ یعنی نمیخواستم ولی اونشب زهر ماری خورده بودم‌.خاتون دستشو رو دهن فرشاد گذاشت گفت تعریف کن ببینم چیکار کردی ؟فرشاد بغضشو فرو خورد و گفت مادرم میگه میخواستم به دختر خدمتکارمون... کنم از خجالت سرشو پایین انداخت و ادامه داد من یادم نیست ولی میگن زدمش مادرم جنازشو مخفی کرده میخواد منو از اینجا دور کنه خاتون چشم هاشو بسته بود و گفت خدایا خودت به داد من برس.صدامو پایین اوردم و گفتم‌ فرشاد چی میگی ؟مگه به همین سادگی هاست ؟‌فرشاد روی زمین نشست و گفت نمیدونم منم‌نمیدونم بخدا من ادم بدی نیستم هیچ وقت به کسی نظر نداشتم ولی انگار شیطون گولم زده روبروش زمین نشستم دستهامو کنار صورتش گزاشتم و گفتم اروم باش شاید دروغ شاید همش اشتباه بوده تو چشم هام نگاه کرد و گفت مادرم دروغ میگه میخواد منو ازار بده‌ _ نه امکانش نیست بزار به فرهاد بگیم اون تو این کار اون میتونه کمک کنه فرشاد مانع شد و گفت نمیخوام زندان برم‌.دستهاش یخ کرده بود بغل گرفتمش و گفتم منم نمیزارم جایی بری برعکس پدرم اون خیلی مهربون بود و همو دوست داشتیم خاتون با غصه نگاهمون میکرد و گفت خدا کمک کنه .صدای زنعمو بود که میگفت ملا اومده میبرمش اتاق مهمان زود بیاین خاتون فرشاد رو راهی کرد تا بره دست و صورتشو اب بزنه و رو به من گفت نمیدونم این پسر داره با خودش چیکار میکنه .صدای زنعمو بود که مدام صدامون میزد خاتون در رو باز کرد قران رو بالای سرم گرفت و گفت به سوی خوشبختی برو از زیرش گذشتم چادر سفید به من یکم کوتاه بود ولی بوی قشنگی میداد خاتون میگفت اون چادر رو اقای خودش براش خریده و روز عروسیش بهش کادو داده بوده .زنعمو گفته بود اب و ایینه و نبات بیارن تو اتاق اقام بالا نمیومد و بدون اجازه اون عقد صورت نمیگرفت خاتون میخواست اسم فرهاد روم باشه و بعدا تدارکات مهمونی و شام رو بده .ملا با عمو خوش و بش میکرد وگفت صمد خان نیستن؟همه به همدیگه نگاه میکردن و هیچ کسی جواب درستی نداشت که بده .بالاخره درب اتاق باز شد و بابا وارد شد .خاتون رفته بود سراغش نمیدونم بینشون چی رد و بدل شده بود که اقام اومدفرهاد کنارم نشست زنعمو چادر رو بقدری جلو کشیده بود که جلوی رومو نمیتونستم ببینم .صدای ملا رو شنیدم که گفت فرهاد خان اجازه هست؟فرهاد بله محکمی گفت و ملا ادامه داد عقد دائم بخونم‌ خاتون ؟‌خاتون با صلواتی جواب داد بله.خاتون بلند گفت ملا دائم بخون دختر و پسر مال خودمونن!ملا اروم‌ چیزی خوند و گفت نازخاتون دخترم وکیلم شما رو به عقد دائمی فرهاد خان در بیارم‌.حس قشنگی بود و با لبخند و گفتم بله .صدای کل کشیدن زنعمو میومد و گفت خدایا شکرت .عقد جاری شد و ملا بلند شد و بیرون رفت اقام یه کلمه هم صحبت نکرد و رفت بیرون.تو صورتش ناراحتی بود ولی من میدونستم دیگه نمیتونه کاری از پیش ببره من و فرهاد برای همیشه با هم میموندیم تارهای موهام از کنار صورتم اویز بود بدون هیچ بزن و بپاشی شدم محرم فرهادم نه ارایشی نه لباسی نه بریز و بپاشی فرهاد دستهاش یخ بود و چادر رو از رو صورتم بالا زد و گفت بزار ببینمت صورتش میخندید فقط خدا میدونست چقدر دوستش داشتم‌ و چقدر دوستم داشت دستامو گرفت و گفت برای یه عمر عاشقی کنارت اماده ام برای هر لحظه دیدنت هر روزی که میبینمت بیشتر از قبل دوستت دارم .زنعمو سرفه ای کرد و گفت چشم اقات دور عروس خانم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم .فرهاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت مامان ببین چقدر چادر بهش میاد من دلم میخواد نازخاتون چادر سرش کنه دلم نمیخواد این زیبایی های خاتونم رو کسی ببینه کسی بتونه ببینه من چه زنی دارم.خاتون از پشت سر گوش فرهاد رو چسبید و گفت ای ای از الان زنم زنم نگو فعلا تا جشن عروسی براتون بگیرم جدا هستین رفت و امدهاتون زیر دید خودمه فرهاد اخی گفت و ادامه داد امان از تو خاتون .من خیلی قبل تر ها هم میتونستم هر کاری میخوام بکنم‌.خاتون اخم کرد و گفت غلط میکنی فرهاد گفت من فدای این زور گویی هات خاتونم‌ خاتون با بغض نگاهش کرد و گفت بچه بودم میگفتن نوه خیلی شیرینه،نمیدونستم نوه انقدر شیرین مثل تو و خاتون خوشبخت بشید انقدر همو دوست داشته باشین انقدر خوشبخت باشین که کسی نتونه بهتون نظر کنه.خاتون نگاه من کرد و گفت تو قشنگترین روزها رو برای من ساختی خاتون به فدای تو.زنعمو یه بقچه کوچیک اورد و گفت از وقتی فرهاد بچه بود براش طلا میخریدیم و برای زن فرهاد جمع میکردم‌ بقچه رو باز کرد و گفت تو این ابادی گور به گوری بد میدونن دختر طلا اویز کنه اما الان دیگه خانم شدی خانم فرهاد خان ام شدی دستمو جلو برد و دونه دونه النگوهای ظریفی رو تو دستم کرد و گفت عروس بزرگ منی ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_ششم نگاهم را از ساختمان گرفتم و مضطرب و پریشان به آرش که منتظ
ولی انگار قرار نبود هیچ معجزه دیگری در زندگی من اتفاق بیفتد. تنها معجزه زندگیم ازدواج با آرش بود. معجزه ای که انگار تاریخ مصرفش به سر رسیده بود و تمام شده بود. با قلبی که از ترس و غم داخل سینه ام می کوبید، یک قدم به عقب برداشتم.آرش گفته بود، نباید خودم برای گرفتن دادخواست بروم. باید خود خاله دادخواست را بگیرد و بخواند.حتی اگر آرش هم نمی گفت خودم نمی رفتم. بروم دادخواست را از پستچی بگیرم که چه؟ با دست خودم بدهم به خاله؟ نمی گوید این چیست؟ با چه رویی به او بگویم، می خواهم از پسرش طلاق بگیرم؟ اصلاً چه بهانه ای باید بیآوردم؟همان بهتر که خود خاله می رفت دادخواست را از دست پستچی می گرفت.به اتاقم پناه بردم. هر چه دیرتر با خاله رو به رو می شدم بهتر بود.کاش می شد اصلاً با خاله رو به رو نمی شدم. کاش می شد زمان را به جلو می بردم و هر چه زودتر از این روزهای نحس و سخت می گذشتم.حوله حمام را برداشتم و همزمان با بلند شدن دوباره صدای زنگ خودم را داخل حمام اتاق خواب مشترکم با آرش زندانی کردم.قلبم به شدت می زد و نفسم به سختی بالا می آمد. صدای خاله بلند شد. -  سحر کجایی؟ چرا در رو باز نمی کنی؟آب دهانم را قورت دادم: -  خاله حمومم. -  حموم! الان چه وقت حموم رفتنه.لحنش مثل همیشه طلبکار و ناراضی بود. خاله هیچ وقت از هیچ کار من راضی نبود.حوله را توی بغلم گرفتم و به در حمام تکیه دادم. چقدر طول می کشید تا خاله دادخواست طلاق را تحویل بگیرد؟ سه دقیقه، چهار دقیقه. بعدش چقدر طول می کشید تا آن را بخواند و بفهمد چه شده؟ برای من یک عمر طول می کشید.چشمهایم را بستم و بغضم را قورت دادم و به روز عروسیم فکر کردم. عروسیم یک مهمانی خانوادگی بود.از همان مهمانی هایی که هر هفته عزیز می گرفت. همان مهمانی هایی که تمام بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع می کرد. برایشان شام می پخت. ازشان پذیرایی می کرد و قربان صدقشان می رفت. تنها مهمان اضافه آن شب عاقد بود که آن هم برای شام نماند و رفت. آن روز را خوب به یاد دارم. مثل هر پنج شنبه از صبح به کمک عزیز خانه را مرتب کردم. غذا گذاشتم و به حمام رفتم. عصر  بهاره و بنفشه خواهرهای آرش به دنبالم آمدند و من را با خودشان به آرایشگاه بردند.برای اولین بار بود که اصلاح می کردم. هیچ کس به آرایشگر نگفت من عروسم. هیچ کس برایم دست نزد و  کِل نکشید. هیچ کس از زیبایم تعریف نکرد. هیچ کس برایم آرزوی خوشبختی نکرد.به خانه که برگشتیم عزیز بلوز و دامن سفیدی به دستم داد تا برای مراسم عقدکنانم بپوشم. نمی دانم لباس را چه کسی خریده بود و به سلیقه چه کسی بود ولی هر چه بود، برایم گشاد بود و توی تنم زار می زد. شاید آن لباس اولین نشانه بود که به من بفهماند این زندگی برای من نیست و نباید به آن دلخوش کنم ولی من عاشق تر از آن بودم که به نشانه ها اهمیتی بدهم.موهایم را بهاره سشوار کشید و صورتم را بنفشه آرایش کرد. سفره عقد را هم خود عزیز انداخت.چیزی زیادی درون سفره نبود جز یک آینه و یک قرآن و مقدار شیرینی. نه از خنچه عقد خبری بود و نه از ظرف عسل. سفره عقد من ساده ترین سفره عقد دنیا بود.سر عقدم هم کسی به من کادو نداد. فقط آرش حلقه ای را که من در انتخابش نقشی نداشتم، دستم کرد و عزیز گردنبند نازکی را که ظاهراً به مادرم تعلق داشت به گردنم انداخت. همین!هیچ کس بالای سرم قند نسابید و من هم برای چیدن گل و گرفتن گلاب نرفتم. همان بار اول بله را گفتم. بله ای که باعث تمسخره همه شد ولی هیچ کدام از این مسائل برایم اهمیتی نداشت. من قرار بود زن آرش شوم. زن کسی که عاشقش بودم و فکر می کردم او هم دوستم دارد. دیگر چه اهمیتی داشت لباسم گشاد بود و یا آرایشم زشت.چه اهمیتی داشت که هیچ کس بالای سرم قند نسابید و هیچ کس من را برای چیدن گل و گرفتن گلاب راهی نکرد.من به دنبال یک عشق آتیشین نبودم برای منی که در تمام عمر تشنه کمی توجه و مهربانی بود. توجه های ریز و کوچک آرش از هر چیزی عاشقانه تر بود. این که آرش عاشقم نبود برایم مهم نبود. اینکه کس دیگری را عاشقانه می پرستید هم برایم اهمیت نداشت. همین که بعد از نازنین من را انتخاب کرده بود، برایم کافی بود. من عادت داشتم به کمترین ها.عقد که تمام شد همه به سراغ کارهایشان رفتند. انگار نه انگار در آن خانه و آن لحظه دو نفر به عقد هم درآمده بودند. نه آهنگی و نه رقصی. هیچ خبری از شادی و پایکوبی نبود.بهانه شان هم این بود که آرش و خانواده اش هنوز عزادار پدرشان هستند و در این شرایط جشن و پایکوبی درست نیست.ولی واقعیت قضیه این بود که جز من و عزیز هیچ کس از این ازدواج خوشحال نبود.هیچ کس انتظار نداشت که آرش بعد از گذشتن از نازنین به سراغ من بیاید. آن هم با وجود آن همه دختر خوب و خانواده داری که در اطرافش بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_ششم ولی گلرو بشدت ازش متنفر بود و مدام غر می زد که رجب توی حی
عمو در حالیکه معلوم بود خیلی بهش برخورده دوباره کفشش رو پاش کرد و در همون حال می گفت : می ذاشتین کفن داداشم خشک بشه اونوقت سر ناسازگاری بزارین بریم یحیی بعدا حرف می زنیم , مامان گفت : چرا بهتون بر می خوره حرف ناحقی زدم ؟و یا زبونم لال توهین کردم ؟ ولی عمو در رو زدن بهم و رفتن دیگه طاقتم تموم شده بود و با لحن تندی گفتم :مامان این چه کاری بود کردین ؟ برای چی با عمو اینطوری حرف زدین ؟ مامان گفت: تو دخالت نکن خودم می دونم دارم چیکار می کنم گفتم :شما چی رو می دونین ؟می خواین پای عمو و خانواده اش رو از این خونه ببرین؟ درسته ؟ گفت : چی ؟ چه ربطی داره ؟ بیان ؛ برن ولی به کار ما دخالت نکنن گفتم اونوقت چرا ؟ که آقا رجب بشه همه کاره ی این خونه ؟گفت : منظورت چیه ؟ مگه من اینو گفتم ؟خودم هستم توام هستی تازه سعادت خانم و خانجون هم هستن ؛ مگه عالم و آدم کلفت و نوکر دارن ؛ من یک چیزی می دونم که میگم تو هنوز جوونی و این چیزا رو نمی فهمی زن عموت رو نمی شناسی ؛ من الان یک زن بیوه ام فردا عموت دوبار پشت سر هم بیاد در این خونه رو بزنه و چیزی برامون بخره صداش در میاد و هزار جور وصله بهم می چسبونن ؛ تو نمی دونی وقتی زنی بیوه میشه باید از خودش مراقبت کنه ؛ حرف از دهن یکی در بیاد دیگه نمیشه جلوشو گرفت بد می کنم اوضاع زندگی مون رو دست خودمون نگه می دارم ؟ از فرداس که به خاطر چهار تا دونه میوه و پیاز و سیب زمینی و دو کیلو گوشت اختیار زندگیم رو بدم دست عموت و زن عموت ؛ نمی خوام فردا بیان بشینن اینجا و سرمون منت بزارن گفتم باشه مامان پس اگر اینو می دونین یک کلام رجب باید از این خونه بره با تعجب پرسید برای چی تو به اون چیکار داری ؟گفتم این وصیت آقاجونم بود ؛ آخرین حرف که به من زد همین بود؛ گفت اگر من یک طوریم شد فورا رجب رو از این خونه بیرون کنین یک مرتبه انگار بهش برق وصل کرده بودن با حالتی وحشت زده ولی با تندی گفت اون خدا بیامرز کی وقت کرد وصیت کنه؟ برای چی دم مردن می خواسته این بیچاره رو ها از این خونه بیرون کنیم ؟ باز تو از خودت حرف در آوردی ؟ گفتم اولا اون رجب دراز و دیلاق دیگه بزرگ شده و می تونه از مادرش مراقبت کنه بعدام چرا وقتی ما مَرد نداریم اون باید توی این خونه بمونه ؟ دوما قسم می خورم آقام لحظه ی آخر برای من وصیت کرد میگی نه از خانجون بپرس ؛ می خوای هر چی که گفت بهتون بگم ؟ همین امروز رجب رو سعادت خانم رو بیرون می کنین وگرنه جلوی همه وصیت آقاجونم رو میگم دیگه خودتون می دونین ؛خانجون هم شاهده اومد جلو و نزدیک من ایستاد و توی صورتم نگاه کرد و با تردید گفت : حرف بزن ببینم حسین آقا چی به تو گفته ؟ راست میگی ؟ یا داری از خودت در میاری ؛ بگو دیگه چی گفت ؟گفتم : مامان خلاصه اش اینه که رجب باید بره همین الان گفت :داری دروغ میگی آقاجونت اگر می خواست رجب بره چرا به من یا خانجون نگفت ؟گفتم :آهان حالا شد ؛ اگر اونشب شما بودین و توی خونه گم نشده بودین حتما بهتون می گفت ؛ نبودین و من نمی دونم اون وقت شب کجا غیب تون زده بود ؛حتما اگر بودین به شما می گفت از این حرف من عصبی شد و با تندی گفت : حرف دهنت رو بفهم دختره ی نمک نشناس ؛ داری به طعنه می زنی ؟ درست حرف بزن ببینم دیگه بهت چی گفته که تو اینطوری جلوی من در میای ؟گفتم رجب باید از این خونه بره وگرنه به همه میگم محکم زد توی گوشم و با خشم گفت :برو بگو منو از چی می ترسونی ؟ احمق حرف بزن ببینم چی بهت گفته که ما خبر نداریم ؛در حالیکه صورتم رو گرفته بودم داد زدم دستت درد نکنه ولی این من نیستم که باید کتک بخورم ؛ دهنم رو باز نکنین همین که گفتم رجب باید امروز از این خونه بره همین الان ؛ وگرنه قیامت به پا می کنم .چون فکر می کنم رجب باعث مرگ آقاجونم شده باید بره وگرنه به خونخواهی آقاجونم هم شده دست به کارای خطرناک می زنم گفت :نمی فهمم تو چرا داری با من اینطوری حرف می زنی ؟این چه رفتاریه با مادرت داری بی تربیت ؛مرگ آقاجونت چه ربطی به رجب داره ؟ اصلا حالا که اینطوری شد رجب از این خونه نمیره توام برو هر غلطی دلت می خواد بکن من اجازه نمیدم کسی برای من تعین تکلیف بکنه هر وقت خودم صلاح دونستم بیرونشون می کنم ولی نه به حرف تو یک الف بچه گفتم : امکان نداره مامان جلوت وایسادم به خاطر آقاجونم تا رجب و سعادت خانم از این خونه نرن دست بر نمی دارم .تا الانم که سکوت کردم به خاطر اینه که دلم برای سعادت خانم می سوخت ولی حالا می ببینم که می خواین اختیار زندگیمون رو بدین دست اون حرم زاده که باعث مرگ آقام شدمامان شروع کرد به کولی بازی در آوردن و خودشو زدن که خاک بر سرم شدسیاه بخت شدم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_ششم موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش ک
زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم داره میره نون بخره گفت اُلفت چخبر گفتم هیچی تنها بودم ترسیدم و اومدم بیرون همونطور که داشت رد میشد زیر لب گفت به وقتش شوهر نکردی که الان تو اون خونه نحس تنها نباشی و رد شدورفت تازه یاد بهرام افتادم تصمیم گرفتم امروز برم پیشش و بگم که قبول میکنم همه شرایطشو از تو اون خونه موندن با اون آدما خیلی بهتر بودراهم و کج کردم و پیاده راه افتادم.راه دور بود و حسابی خسته شدم رسیدم دم مغازه دیدم بسته اس ناامید یه گوشه وایسادم و نگاه کردم به در مغازه یعنی کجا رفته بود یکی از همسایه هاش که منو زیاد دیده بود مغازه بهرام اومد نزدیک و گفت با بهرام کار داری گفتم اره قرار بود برام کفش بیاره گفت امروز زنش زایمان کرده نیومده دیگه.با خودم تکرار کردم زنش زایمان کرده یعنی بچه دار شده بهرام مردد شدم نمیدونستم چیکار کنم .دلم نمیخواست برم تو اون خونه راه افتادم سمت قبرستون رفتم سر قبر مادرم هنوز خاکش خشک نشده بود.نشستم کنار قبرش دلم چقد هوای مادرم و کرده بود چقدر زود تموم شد حتی نتونستم یه دل سیر نگاهش،کنم همیشه در حال غر زدن و فرار از خونه بودم.یاد بهرام افتادم و اخرین امیدم برای فرار از اون خونه برگشتم خونه اما جرات اینکه برم تو خونه رو نداشتم همونجا رو پله نشستم از،گشنگی داشت حالم بد میشد آقام نبود یعنی کجا رفته بود کم کم خوابم برد رو پله ها و با صدای پسر بچه ای به خودم اومدم چشامو وا کردم دیدم جلوم وایساده همونطور که زل زده بود بهم یکم اطرافمو نگاه کردم یادم افتاد تو کوچه ام خودمو جمع و جور کردم پسره گفت خونه آق اسماعیل کجاس گفتم اینجاس چطور گفت تو کیش هستی ؟گفتم دخترش نگاهی بهم کرد و بلند شد گفتم چیکارش داشتی همونطور که داشت میرفت سمت انتهای کوچه گفت اومده خواستگاری ننه ام خواستم ببینم خونه اش اینجاس چی میشنیدم خواستگاری ، کدوم بخت برگشته ای رو نشون کرده بود هزار تا فکر اومد تو مغزم اخه هنوز چهل مادر من تموم نشده بود بلند شدم هوا کم کم داشت تاریک میشد رفتم سمت خونه زهرا خانم در زدم زهرا خانم در و باز کرد و با دیدنم آغوشش و باز کرد و محکم بغلم کرد گفت چه عجب گفتم ترسیدم تنهایی برم تو خونه گفت بیا تو آقات اومد میری رفتم تو حیاط یه فرش کهنه پاره گوشه حیاط،پهن کرده بود رفتم نشستم رو فرش کلی سبزی روی فرش بود و زهرا خانم داشت اونا رو پاک میکرد نشستم و کفشهامو کندم و کمکش کردم زهرا خانم از صدای قار و قور شکمم متوجه شد چیزی نخوردم بدون اینکه بهم بگه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بعد چند دقیقه یه بشقاب پر از دلمه برگ مو برگشت گذاشت جلوم و گفت بخور ببین دست پختم چطوره تو این چند روز جز آب چیزی نخورده بودم طاقت تعارف کردن نداشتم بشقاب و کشیدم جلومو و با ولع خوردم خوشمزه ترین دلمه عمرمو خورده بودم هیچ وقت نتونستم مثل همونو نه درست کنم نه پیدا کنم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم ظرف و خالی کردم خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده واقعا چند روزه حال و حوصله خوردن نداشتم زد رو پامو و گفت نوش جونت حق داری من درک میکنم تشکر کردم و بشقاب و گذاشتم کنار و شروع کردم به پاک کردن سبزی ها یهو یاد اون پسرک افتادم گفتم زهرا خانم خبر داری آقام میخواد زن بگیره آهی کشید و گفت همونکه چند تا بچه داره گفتم نمیدونم الان تو کوچه یه پسر اومد که آقات اومده خواستگاری مادرم آهی کشید و آقامو نفرین کرد و گفت خواستگاری کدومه صیغه اش کرده بود قبل فوت مادرت گفتم کیه گفت بیوه مجتبی هست نمیشناختم گفت شوهرش و اعدام کردن چند سال قبل یه سال بعدش صیغه آقات شد خندیدم و گفتم آقام پولش کجا بود گفت هی دختر جون تو انقد سرت گرم درس و مشقت بود که خبر نداری دور و برت چخبره.راست میگفت من صبح تا شب بیرون بودم مادر بیچاره ام هر روز آب میشد زهرا خانم همونطور که داشت تره ها رو پاک میکرد گفت اینا رو نمیگم که بری دعوا راه بندازی میگم که هواست جمع باشه گفتم دیگه چی ها میدونی زهرا خانم گفت بیچاره ننه ات از دست کارای آقات تومور گرفت انقد که این زن بیچاره رو زجر داد آقات چند تا خونه دیگه این اطراف داره همرو داده اجاره اما دریغ از یه قرون خرج که برا شماها بکنه.مادرت هر چی هم نخ ریسی میکرد کفاف زندگیتونو نمیداد هر روز هم سر همین کتک میخورد چند بار بهش گفتم به پسرات بگو یه فکری بکنن اما کو گوش شنوا گفت نمیخوام تو زندگیشون تلخی بندازم اره اقات اون زن و صیغه کرده و خوب بهش میرسه زنه انگار مهره مار داره جوون هست بر و رو داره آقات هم سر پیری فیلش یاد هندوستون کرده الانم که میبینی نیست پیش اون زنه هست مطمئنم اون پسرم خود زنه فرستاده که گوشی رو بده دستت تا یواش یواش جاشو تو خونتون وا کنه ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ته ریش روی صورتش بود و لابه لای اون ریش ها دونه های سفید هم پیدا میشد نیم رخ قشنگی داشت اونم مثل من یکم سیاه بود دود اونم سیاه کرده بود تکه های شیشه رو تو زخـمش میدیدم اروم برشون داشتم و گفتم‌ خوب میشه محکم زخمشو بستم و گره زدم‌ چقدر کنارش حس ارامش داشتم‌ زیر رو بندم ناخواسته لبخند زدم‌ سیخ های چوبی رو پرتاب کرد و گفت باید راه بیوفتیم ممنون بابت صبحانه خیلی گرسنه بودم به کله بریده ی شده خـرگوش اشاره کرد و گفت خیلی بدقلق بود تازه فهمیدم اون گـوشتی که با اشتها خورده بودمش خرگوش بود دلم میجوشید و دلم میخواست بالا بیارم‌ ناخواسته عوق زدم لبخندی زد که از نگاهم دور نموند و ازم فاصله گرفت و گفت حرکت میکنیم اون داخل پالتو هست بپوش.پشت سرش راه افتادم برف تا زانوهامم میرسید و خیلی ازش عقب میموندم چندساعتی رفته بودیم که جاده پیدا شد انگار درهای امید به روی من باز شده بودن جلوتر رفت و گفت چیزی نمونده اروم گفتم کجا میریم ؟خونه سکوت کردم‌ و جلوتر رفتیم یه عمارت بزرگ از دور پیدا بود جاده ورودی عمارت رو چنان تمیز کرده بودن که برفی نبود و انگار اونجا بهار بود دربون از دور که مارو دید بدو بدو جلو اومد متعجب به من نگاه کرد و سلام کرد و گفت مالک خان فکر کردیم تو طوفان دیشب آسیب دیدین پس اون همون مالک خان بود مالکی که یکبار دیده بودمش از دور اون عمارت اربابی بود و من‌ داشتم توش قدم میزاشتم به صدای اومدن مالک خان همه بیرون اومدن انگار نگرانش بودن دست به دعا شدن و خداروشکر میکردن زنی که ســن و سال زیادی نداشت و همسن و سال مادرم بود با عجله بیرون اومدفرصت نکرد چیزی پاش کنه و با پاهای بدون کفش.نفس نفس میزد و نفسش بالا نمیومد جلو که رسید دست رو زانوش گذاشت تا نفسی تازه کنه برق النگوهای تو دستش به چشم میخورد مالک جلو رفت و گفت مادر پاهات ریگ پاهاشو بریده بود بهش مهری خاتون میگفتن صورت زیبایی داشت و وقتی دقت میکردم خیلی مالک خان بهش شباهت داشت مهری خاتون دستهای مالک رو بـوسید و گفت طوفان که شد زهله به دلم نشست تو چطور دووم اوردی با اون طوفان؟مالک خم شد پشت دستشو بوسید وگفت من خوبم خاتون مهری خاتون متوجه من شد با دقت نگاهم کرد و گفت مهمون داری ؟‌مالک بهم اشاره کرد و گفت اینجا میمونه تا وقتی یه فکری براش بکنم از کجا اومده ؟ از جنگل اهل کدوم ابادی ؟ نام و نشونش چیه؟ کسی رو نداره بهش یه اتاق بدین و یه دست رخت و لباس گرسنه ایم سفره رو بگو پهن کنن بی تفاوت به من جلو جلو رفت و من موندم خاتون هم کنارش رفت و قربون صدقه پسرش میرفت یکی از خدمه ها جلو اومد و گفت با من بیا پشت سرش راه افتادم‌ به من نگاه کرد و گفت این چه سر و شکلیه؟!خودم نگاه کردم لباسهام پاره سوخته بودن درب اتاق رو هول داد و گفت اینجا اتاق خدمتکـاراست برو داخل یه گوشه بشین اتاق پر بود از وسایل من نمیخواستم کسی صورتمو ببینه همونطور به اتاق خیره بودم که گفت چراوایستادی؟مالک خان گفتن یه اتاق به من بدید نه اینجا چپ چپ نگاهم کرد و گفت مگه نیومدی کلفتی کنی ؟زبونم تو دهنم نمیچرخید و صدای اشنای مالک بود که گفت پشت سرم بیا چقدر شنیدنش حس خوبی داشت چقدر بهم ارامش میداد انگار سالها بود میشناختمش جلوتر میرفت و اروم گفتم مالک خان ؟‌تو جا ایستاد به طرفم نچرخید و گفتم ممنونم که بهم پناه دادین به اتاق اشاره کرد و گفت اینجا بمون نه با کسی حرف میزنی نه جواب سوال کسی رو میدی اسمت چی بود ؟روبروش ایستادم و گفتم جواهر دقیق از رو روبند نگاهم کرد و گفت چرا جواهر؟‌پدرم میگفت مثل جواهرم و بخاطر همین اسمم رو جواهر گذاشتن پدرت الان کجاست؟ خیلی ساله فوت شده سری تکون داد و گفت برو داخل خودم صدات میزنم چرخید که بره گفتم بازوتون نیاز به شستشو داره باید تمیز بشه.جواب نمیداد و راه که میرفت همه از ترس سرپا می ایستادن نه به اون صفر چشم ناپـاک نه به این مرد که بوی مردونگی میداد شب تا سحر تنها تو کلبه بودم و حتی روبندمو کنار نزده بود چقدر ادمها با هم متفاوت بودن همونطور بهش نگاه میکردم.حس میکردم قلبم تندتر میزنه وقتی درست روبروم ایستاده مالک خان مثل اسمش پر از ابهت بود پر از مردونگی ‌داشتم زخمشو فشار میدادم انگار تو نگاهش درد موج میزد و دلم برای اون حالاتش ریـش میشد مالک ازم دور شد و من داخل رفتم ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_ششم از کیسه بیرونش آوردم ، روبروی خودم گرفتم ، چشامو روی
من اما، هر لحظه که می‌گذشت غمگین تر و مضطرب تر می شدم. احساس می کردم سالهای ساله که تو این عشق غرق شدم و الان عشقم داره سهم کسی دیگه میشه.با صدای بوق ماشین فهمیدم که عروس و داماد رسیدن. همه برای استقبالشون با شوق به طرف حیاط می دویدن. نفسم به شماره افتاده بود، کنار پنجره ا ی که روبه حیاط باز میشد، رفتم و به عروس و داماد که میون نقل و سکه هایی که روی سرشون ریخته می‌شد و دود اسپند داخل خونه می شدن نگاه کردم . خانجون و خاله عصمت، زهره خانم و چنتا زن و یه عالمه بچه، جلوی پای عروس و داماد، مشغول رقصیدن بودن و گهگاهی هم صدای کل کشیدن زنها فضا رو پر می کرد. اما من توی رویایی شیرین همه ی این لحظات، خودمو جای نارین کنار علیرضا تصور می کردم که با لبی پراز خنده ، دست تو دست وارد می شدیم، صنوبر و بتول با عشق خواهرانه جلوی پای ما با شوق می رقصیدن ومادرم با دستهاش، اسپند رو دور سرمون می گردوند و روی آتش می ریخت. اینقدر توی رویام غرق بودم که حتی بوی اسپندو می‌تونستم حس کنم. نفس عمیقی کشیدم واز فکر خیال پوچم بیرون اومدم. لباس جدیدم که قدش تا زیر زانو هام می رسید و رنگ بنفش ارغوانیش با نقطه های سیاه روش، جلای خاصی به پوست صاف و سفیدم میداد رو تن کردم .موهای ابریشمیم که بلندیش به زیر کمرم می رسید رو روی شونه هام رها کردم و پاورچین، از اتاق بیرون اومدم. روی تک پله ای که دم در یکی از اتاقها بود نشستم، و به علیرضایی که شبیه غریبه ها کنار نارین نشسته بود خیره شدم.لحظه های بدی بود ، بدجور احساسم را جریحه دار میکرد ،احساس شکستن غرورم را می‌تونستم بشنوم شبیه گمشده ایی که وسط کلی جمعیت ولی کسی رو نمی‌شناختم شده بودم ، با حسرت به علیرضا نگاه میکردم ، یهو چشمش به من افتاد ، گوشت لباشو با دندونش میکند ، ولی بر عکس جفتمون نارین از شادی خودش غرقِ ، شده بود ، جمعیت در هم در حال رقص و آواز بودن ، و من ماتم گرفته فقط دعا میکردم زودتر این عروسی تموم بشه تا پایان عروسی من مثل اسپندی رو آتیش در حال جلز، بلز بودم ، مادر بزرگم و خاله عصمت بین خودشون پچ پچی راه انداخته بودن ، بی تفاوت به همه چی به یکی از اتاق های که ، زهره خانم به من و خانجون در اختیارمون گذاشته بود و توی همین اتاق رخت خوابم پهن شده بود رفتم ، لباس هایی که با چه اشتیاقی خریده بودم را از تنم بیرون آوردم و با پوشیدن همون لباس های قبلی که اصالتم را مهر زده بود ، را پوشیدم با صورتی پراز غم به زیر پتو رفتم ، هر چه چشامو میبستم یاد علیرضا چطور با نارین می‌رقصید یا چطور عسل با انگشتش دهن نارین میذاشت می افتادم و این صحنه ها بیشتر منو عصبی میکرد ، از دست خودم عصبی بودم که چرا و چرا با مردی که شب عروسیش بهش دل بستم و خودم را در آتیش عشق انداختم ، دوست داشتم هر چه زودتر آفتاب طلوع کنه و به ولایتم برگردم ، همون ولایتی که با قلب پاک ، و به جز درس و مشق به چیز دیگه ایی فکر نمی‌کردم برگردم ، چشامو آروم روی هم گذاشتم و به چیزی جز نداشتن علیرضا فکر میکردم که یکی گفت.نترس نترس صدات در نیاد با صدای آرومی از ترس گفتم وای علیرضا تو اینجا چکار می‌کنی ؟ نباید الان پیش نارین باشی ؟ تا کسی تو رو اینجا ندیده زود پیش عروست برگرد دستشو.زیر سرش گذاشت و به طرفم چرخید و گفت چه عروسی تاج گل ؟وقتی هیچ حسی بهش ندارم ، وقتی به اجبار زنم شده ،رو در روی علیرضا چرخیدم و گفتم یعنی چی ؟ پس چرا با نارین ازدواج کردی ؟ وقتی هیچ حسی و احساسی بهش نداشتی ؟ مگه دخترای مردم بازیچه ی شما مردها هستن ؟ صدام آرومتر کردم و به حالت لوس گفتم حتما دوست داشتنِ تو به من هم الکیه خنده ی بی صدا کردم و گفتم آخه یه روزه چه دوست داشتنی میشه ،شکی نکن تاج گل این هم یه دوست داشتن زود گذری بیشتر نیست انگشتت را روی لبش گذاشت و گفت هیس !تاج گل قضیه ی نارین و پدرش و پدر من خیلی پیچیده اس ، حتی من هم از قضیه سر در نمیارم و ادامه داد و گفت قبل از اینکه با نارین به هم محرم بشیم بهش سیر تا پیاز را گفتم ، بهش گفتم بهونه بیار و قبول نکن چون پیش من خوشبخت نمیشی بهش گفتم من بهش هیچ حسی ندارم ، شاید یه ماه ، بلکه دو ماه نتونستیم با هم باشیم ، و اگه فردایی منو با یکی دیدی نباید صدات در بیاد می‌دونی در جواب به من چی گفت ؟منتظر جوابم نموند و با اه بلندی و بعدش نفس بلندی کشید و گفت !در جواب به من گفت :برام فرقی نداره با هر کسی میخوای باشی ،باش فقط منو از روستا ببر و اما امروز با دیدنت خیلی چیز ها در درونم فرق کرد ، یهویی نه یه دل بلکه صد دل عاشق و کشته مرده ی تو شدم امشب با هرنگاهی که بهت میکردم چنان آتیشی به جونم می انداختی به خودم لعنت می‌فرستادم و میگفتم ای کاش هیچ وقت تورو ندیده بودم حداقل زندگی آرومی داشتی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f