eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_نهم خاتون بغضشو فرو خورد و گفت اگه فرهاد میفهمید اقاتو
دیدن زنی با رنگ و لعاب پریده و النگوهای برق دار تا ارنج مشخص میکرد که زن اردشیر کدوم و چرا النگو دست کرده .پسرشو تو گهواره خوابونده بودن خاتون جلو رفت با لبخندی توری گهواره رو کنار زد و گفت شبیه خودته خواهر خانم بزرگ خندید و گفت الکی دروغ نگو توله شبیه اردشیر دوتایی باز خندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن .پنج تا سکه خاتون به گهواره سنجاق زد و گفت ما هدیه مون رو خانوادگی دادیم زن اردشیر جلو اومد برای سلام و خوش امد گویی .لاغر بود و هیکل استخونی داشت.خاتون رو به من گفت نازی فراموش کردم بگو تحفه های خانم بزرگ رو بیارن .چشمی گفتم و برگشتم بیرون کفش هامو پام میکردم و بین اون همه کفش دنبال لنگه کفشم بودم دخترهای قد و نیم قد دورم جمع شدن اونا خیلی کوچیک بودن و انگار فاصله سنیشون یکسال بیشتر نبود چه دنیایی بود که بخاطر دختربودن اونطوراز محبت پدر و مادر محروم بودن‌.روبروشون زانو زدم شباهت زیادی به من حتی به خاتون داشتن دخترهای اردشیر خان بودن یکی از اونیکی زیباتر موهاشون رو بافته بودن و با پیراهن های گل دار به من خیره بودن .شونه هامو بالا دادم و گفتم منو میشناسید ؟‌یکیشون خیلی شیطون بود دستشو جلو اورد گوشوارمو بین دست گرفت و گفت شما از مهمونای عرب هستین ؟اخمی کردم و گفتم عرب ؟ _ گوشواره های اویز بزرگ مهمونای عرب میندازن .ریز خندیدم و گفتم نخیر من نسل در نسلم ایرانی هستم‌.یکی دیگه به خواهرش گفت مگه خانم بزرگ نگفته با غریبه ها نباید صحبت کرد . _ اه تو چقدر ترسویی از دل و جرئتش خوشم اومد و گفتم‌ تو کی هستی ؟!صدای اشنایی از پشت سرم گفت اون اولین دختر اردشیر خان .سرمو خم کردم اسد بود چیزی تو دست داشت و گفت چرا مهمون ما نیومده میخواد بره بی ادبی از جانب پرنده من بوده دستشو میخواست بالا ببره تا عقابش رو دستش بشینه که گفتم خواهش میکنم من از عقاب میترسم .دستشو به طرف برادر زاده اش دراز کرد و گفت من میخواستم بغلش کنم‌.اشتباه منظورشو فهمیده بودم‌ از کنارش با ترس گذشتم و رفتم سمت ماشین به یکی از خدمه های اونجا گفتم اینا رو خالی کن و ببر برای خانم بزرگ.چشمم به اسمون و زمین بود کاش هرچه زودتر برمیگشتیم چرا اونجا رو دوست نداشتم.مهمونی با شکوهی بود ولی برای من جز یه ریخت و پاش اضافی چیزی نبود یه پسر که باز ناز و افاده میزاشتنش و تو تشکش خروارها پول میزاشتن .اون قرار بود چطور خانی برای مردم بشه وقتی اینطور با ناز و نعمت قرار بود بزرگ بشه .ناهار خورده بودیم و عصر شده بودمهمونا تک تک میرفتن و ما هم برای رفتن اماده میشدیم‌.خانم بزرگ از رو مبلی که روش لم داده بود براندازم کرد و گفت اماده ایستادی چرا ؟‌ _ فرهاد خبر فرستاده بریم.دستشو جلو اورد و اشاره کرد برم نزدیکش جلوی پاهاش نشستم و همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت برای عروسی فرهاد و تو میام خونتون .خاتون با تعجب گفت بعد سی سال میخوای بیای عمارت خواهرت ؟‌خانم بزرگی پفی کرد و گفت دیگه اون شوهرامون نیستن که نتونیم نمیزاشتن افتاب خونه اقامو ببینم .خاتون اهی کشید و گفت غصه نخور خواهر جان دیگه جوونی و عمر ما گذشت الان چه فایده داره.از دلداری دادن اون دوتا خواهر بیشتر خنده ام گرفته بود.خاتون گفت باید بریم هوا تاریک میشه. _ نخیر قرار نیست برید من نمیزارم برید بعد سالها اومدی باید امشبو تو خونه خواهرت صبح کنی این همه مربا اوردی من باید تلافی کنم‌.به همون سادگی شب رو اونجا موندیم.عمارت خلوت شد و تو یه چشم بر هم زدن زیر و رو رو جارو زدن جاروهای چوبی رو تو اب میزدن و روی فرش های دست بافت قرمز میکشیدن خانم بزرگ‌ با اخم نگاهشون میکرد و چقدر با عجله کار میکردن رو به خانم بزرگ گفتم همیشه انقدر با عجله کار میکنن انگار ازشما حساب میبرن خانم بزرگ‌.خندید و قهقه زنان گفت بهم بگو خاله توبا .چشمی گفتم و ادامه داد من اگه بالا سر اینا نباشم اینجا رو به غنیمت میببرن سوری زن اردشیر خان یکم تو جا جابجا شد و گفت خانم بزرگ من برم یکم دراز بکشم‌.خانم بزرگ‌ قربون صدقه اون پسر تو گهواره رفت و گفت دورش بگردم ببر پسرمم خوب شیر بده گفتم برات باز گوشت کباب کنن عروسای مردم نون و اب میخورن خروار خروار شیر دارن زن اردشیر خان گوشت بز میخوره شیرش قد یه فنچه .خاتون با روی باز سوری رو بدرقه کرد و بعد رفتنش گفت این زبون تلخت به مادرمون رفته _ زبونم تلخ نیست از زمونه تلخی دیدم‌ دخترا رو دیدم که از پشت پنجره سعی داشتت داخل رو نگاه کنن قدشون نمیرسید و نوبتی بالا میپریدن خندیدم و گفتم خاله توبا چه وروجک هایی دارین خاله مسیر نگاهمو دنبال کرد و با دیدن اونا گفت ننه اشون هرسال زایید و پس انداخت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی هیچ کدام از این کارها تاثیری بر روی تصمیم من نداشت. چرا که من اصلاً تصمیم گیرنده نبودم.این آرش بود که تصمیم گرفته بود من را طلاق بدهد و روی تصمیمش مصر بود. خاله نمی دانست همه چیز به خواست و نظر آرش بستگی دارد نه من.آرش هم در این بین بازی دوگانه ای را شروع کرده بود. در کنار خاله نقش مرد دردمندی که برای نگه داشتن زندگیش حاضر بود تن به هر کاری بدهد را بازی می کرد و در خلوت به من فشار می آورد که بیشتر و بیشتر روی حرفی که مال خودم نبود پافشاری کنم.خاله که به هیچ عنوان نمی توانست این بی آبرویی را تحمل کند و از فکر این که اسم خودش و پسرش نقل دهان مردم شود، دیوانه شده بود. موبایلم را گرفت و من را در خانه حبس کرد. می گفت بعد از بیست سال تازه توانسته از زیر بار ننگی که مادرم درست کرده بیرون بیاید و تحمل یک ننگ دیگر را ندارد.میگفت اجازه نمیدهد با ندانم کاری آبروی چندین و چند ساله اش را بر باد دهم.آن روز هم با داد و بیداد من و آذین را داخل اتاق انداخت و در را به رویمان قفل کرد و از خانه بیرون رفت. انگار می ترسید من هم مثل مادرم فرار کنم و بروم. آذین را که از شدت گریه به نفس، نفس افتاده بود در آغوش گرفتم و روی تخت نشستم.دخترکم عادت به این همه داد و بیداد و سرو صدا نداشت. برعکس من که بیشتر زندگیم در میان داد و بیداد و فحش و تحقیر گذشته بود، او تقریباً در محیطی ساکت و امن بزرگ شده بود.من با همه نابلدیم تلاش کرده بودم که آذین زندگی  را که من در بچگی تجربه کرده بودم، تجربه نکند.همیشه هر چه آرش و خاله خواسته بودند انجام داده بودم تا دعوایی پیش نیاید. من از دعوا وحشت داشتم و هر کاری می کردم که دیگران را راضی نگه دارم تا مبادا کار به دعوا بکشد.وقتی آقا جان مرد من فقط چهار سال داشتم. چیز زیادی از قبل از مرگ آقاجان به خاطر ندارم.نمی دانم زندگیم در آن زمان خوب بود و یا بد ولی بعد از مرگ آقاجان همه چیز به هم ریخت.دایی رضا به بهانه ی تنهای عزیز خانه اش را فروخت و دست زن و بچه اش را گرفت و ساکن طبقه ی دوم خانه عزیز شد و با پول خانه برای خودش مغازه ای را که سال ها آرزویش را داشت، خرید.من طبقه ی دوم خانه عزیز را دوست داشتم. کوچک و نقلی بود. بعضی وقت ها که دایی رضا خانه نبود به آنجا می رفتم و دور از چشم دایی با نغمه و نیما بازی می کردم. نغمه پنج سال و نیما سه سال از من بزرگتر بودند. زن دایی فرشته زن خوبی بود. برعکس دایی رضا و خاله زهرا که چشم دیدن من را نداشتند کاری به کار من نداشت.دعوایم نمی کرد و بی دلیل کتکم نمی زد. البته محبت چندانی هم نداشت ولی برای من خوب بود. کنارش احساس راحتی و آرامش می کردم.حتی گاهی پیش او بودن را به پیش عزیز که همیشه در حال محبت کردن به من بود ترجیح می دادم.چرا که در پس هر محبت عزیز توصیه، نصیحت و دلسوزی نشسته بود که من از همشان متنفر بودم. ولی زن دایی هیچ وقت نصیحتم نمی کرد.هیچ وقت از کارهایم ایراد نمی گرفت و سعی نمی کردم رفتارم را درست کند. دایی رضا اما همیشه منتظر فرصتی بود تا من را به باد کتک بگیرد و تقصیر تمام مشکلات عالم را به گردن من بیندازد.البته دایی فقط با من اینطور نبود کلاً مرد بی اعصاب و بدخلقی بود که سر هر چیزی و با هر کسی دعوا راه می انداخت و داد و بیداد می کرد.ولی در نهایت تیرهای ترکشش به سمت من نشانه می رفت و دامن من را می گرفت.عزیز می گفت دایی همیشه این طور نبود و بعد از بلایی که مادر من سر آبرویش آورد به این حال و روز افتاده و من باید به دایی حق بدهم و من نه تنها به دایی بلکه به همه دنیا حق می دادم. چرا که یاد گرفته بودم خودم هیچ حقی در این زندگی ندارم.کلید که داخل قفل چرخید آذین را روی تخت خواباندم و از جایم بلند شدم. خاله در اتاق را باز کرد و بدون این که به من نگاهی کند، گفت: -  پاشو، میوه خریدم بشور مهمون داریم.بدون حرف از اتاق بیرون رفتم. نپرسیدم چه کسی قرار است بیاید. ترسیدم چیزی بپرسم و دوباره شروع به داد زدن کند.آذین تازه خوابش برده بود. دیشب وقتی با صدای فریادهای خاله بیدار شده بود، نفسش بند آمد و صورتش کبود شد. دلم نمی خواست دوباره دخترم را در آن حال و روز ببینم.به آشپزخانه که رفتم خبری از خاله نبود. مستقیم به سراغ کیسه های میوه رفتم و همه را داخل سینک خالی کردم.خاله که آمد تقریبا تمام میوه ها را شسته بودم. -  یه دستی هم به خونه بکش یکی، دو ساعت دیگه خاله و داییت میان تا تکلیفت این قضیه رو روشن کنن. من که حریف تو نشدم شاید اونا حریفت بشن.نفسم را بیرون دادم. باید فکرش را می کردم که بلاخره خاله دست به دامن فامیل می شود تا من را از این طلاق منصرف کند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی دیگه خونم خشک شده من باید بدونم چه بلایی سر بچه ام اومده و چه وصتیی به تو کرده حرف بزن گفتم سعادت خانم میشه برین بیرون ؟ اون با گریه بلند شد و رفت بدون اینکه اعتراضی بکنه و مامان مثل سیل اشک میریخت و با حالتی  التماس آمیز به من نگاه می کرد ؛ چاره ای نداشتم و باید حرفی می زدم که خانجون قانع بشه نزدیکش نشسته و گفتم آخه آقاجونم نمیخواست کسی بدونه برای همین یواشکی به من گفت ولی به شما میگم چون بزرگتر ما هستین اما تو رو خدا خانجون این حرف نباید جایی درز کنه آبروی ما میره مردم فکر می کنن که چه اتفاق هایی توی این خونه افتاده و ما صداشو در نیاوردیم گفت مگه من احمقم ؟ آبروی بچه هام رو ببرم حرف بزن ببینم ماجرا چی بود ؟زمانی لازم داشتم که بتونم یک قصه ی باور کردنی بسازم بغض کردم و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم خانجون آقاجونم بهم گفت تشنه اش بوده از خواب بیدار میشه میره سراغ کوزه تا آب خنک بخوره رجب رو می بینه که نزدیک اتاق منه از دستش فرار می کنه و میره و اونشب داشت دنبال رجب می گشت آقاجونم به من  وصیت کرد که یک لحظه اونو توی این خونه نگه نداریم نخواست شما بدونین که به کسی نگین و بی خود و بی جهت آبرو ریزی نشه مامان وحشت زده گفت خاک بر سرم چرا به من نگفتی؟پدر سوخته ی بیشرف اگر نزدم لت و پارش نکردم اون باید تقاص خون شوهر منو پس بده به این راحتی نیست و شیون مامان و حال من که خیلی حق به جانب بودم خانجون رو قانع کرد و با گریه گفت الهی من بمیرم برای بچه ام چی بهش گذشته که اونطور پر پر شد و رفت حالا این بیشرف کجاست چرا گذاشتین توی مراسم حسین من باشه چرا بیرونش نکردین ؟ منه احمق رو بگو چقدر ازش ممنون دار بودم که داره خدمت می کنه مامان همینطور که ناله و نفرین می کرد گفت اگر به من گفته بودی که پدرشو در میاوردم جای سالم توی تنش نمی ذاشتم وای وای ؛ نگفت خانجون به من نگفت که مادرش بودم اگر شما الان پیگیر نمی شدین  می خواست به هیچ کس نگه ,دیشب حکم کرده که رجب باید بره منم از همه جا بی خبر بودم ولی بیرونشون کردم دارن میرن گفتم : وصیت آقام بود و نمی خواست کسی بدونه به من گفت هر طوری می تونی این کارو بکن و  نزار کسی بفهمه ازم قول گرفت که هیچکس نباید بدونه تو رو خدا خانجون شما هم به کسی نگو ؛ کاری نکن که حتی سعادت خانم از این راز با خبر بشه اونوقت نمی تونیم جلوی دهن مردم رو بگیریم؛مامان گفت: پریماه راست میگه نباید سر و صدا راه بندازیم بچه ام عاقله حتی به منم نگفت , شما هم خودتون رو کنترل کنین تا از این خونه برن گورشون رو گم کنن خانجون گفت : پس این حرفا که دیروز زدی چی بود چرا نمی خوای حسن براتون کاری بکنه ؟و از خونه ات بیرونش کردی ؟مامان همینطور که اشک میریخت و لقمه دهن فرید میذاشت گفت :اولا که من بی احترامی نکردم ؛ همون جا  به پریماه گفتم من حالا بیوه شدم نمی خوام فردا برام حرف و سخن درست بشه ؛ قدم خان عمو همیشه روی چشم منه ولی با زن و بچه هاش تنهایی نیاد اینجا اگر بد میگم بزنین توی دهنم.خانجون یک فکر کرد و گفت : ولی اون طور دیگه ای برداشت کرده ؛ اما باشه من باهاشون حرف می زنم تو راست میگی ملاحظه کاری خوبه ؛ولی حسن مثل برادر توست مامان گفت: صد البته ؛ ولی خودمو می زارم جای زنش قبول کنین که درست نیست ؛  خانجون یکم آروم شده بود و فکر می کرد؛ که یک مرتبه با صدای بلند گفت : من چند  تا چماق توی سررجب  نزنم راحت نمیشم مامان گفت : ولشون کنین خانجون خودشون بدبخت و بیچاره ان دارن میرن امروز اثاث می کشن ؛ ما باید به وصیت حسین گوش کنیم حتما یک چیزی می دونسته که نخواسته کسی بدونه و به پریماه گفته ؛ من نمی دونستم این ماجرا داره به کجا میره ولی هر چی بود از دست من خارج شده بود و جز این چاره ی دیگه ای نداشتم.اون روز ما از توی اتاق شاهد بودیم که رجب وانت آورد و وسایلشون رو بردن و سعادت خانم با گریه ی بی امانی که می کرد ؛بدون اینکه حرفی بزنه و یا از خودش و پسرش دفاع کنه خداحافظی کرد و رفت ؛ در حالیکه مامان ازش قول گرفت که یکی دو روز قبل از چهلم بیاد برای کمک اونم قبول کرد ولی پیدا بود که حال خوبی نداره ؛ من حدس می زدم که اون همه چیز رو می دونه که یک کلام در این مورد حرف نزد راستش دلم نمی خواست بدونم که اون چی دیده و چی شنیده گاهی ندونستن خیلی واقعیت ها در زندگی برای آدم  بهتر از دونستن اونه کاش منم نمی دونستم کاش اونشب آقاجونم به من حرفی نزده بود و حالا من می تونستم فقط برای اون عزاداری کنم و از محبت مادرم بر خوردار بشم .بعد از اینکه خیالم راحت شد که رجب و سعادت خانم رفتن ؛توی اتاقم یک بالش گذاشتم و دراز کشیدم اونقدر اشک هام روی بالش ریخت تا مجبور شدم اونو زیر و رو کنم ؛ ظهر مامان در اتاقم رو باز کرد و با یک سینی وارد شد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو جمع کردم و رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم و دوباره برگشتم تو اتاق یه دست لباس تمیز از تو بقچه دراوردم و لباسهامو عوض کردم و آماده نشستم تا با صادق برم کارگاه یکم بعد زهرا خانم اومد در زد که صادق داره میره اگه میخوای تو هم برو باهاش زود چادرمو سرم کردم و گفتم اره میخوام زهرا خانمم چادرش و برداشت و با من صادق راه افتاد سمت کارگاه گفت مردم با هم میبینتون حرف در میارن منم باشم بهتره دو تا کوچه رد شدیم و رسیدیم جلوی یه در بزرگ که در نیمه باز بود صادق جلوتر رفت و در و هل داد و گفت بفرماییدهمه جا پر دار قالی بود تو اندازه های مختلف بعضی هاش تا سقف کارگاه رسیده بود از دیدن اون صحنه خیلی تعجب کردم تا حالا اینجا رو تو این محله ندیده بودم همونطور محو تماشا بودم که دخترای کوچیک و بزرگ و پسرا یکی یکی می اومدن و مینشستن جلوی دار قالی خودشون صادق جلوتر رفت و با یه آقایی میانسال که پشت میز نشسته بود حرف زد و با دست منو نشون داداون آقا با دست اشاره کرد که برم نزدیکتر.رفتم جلو نگاهی سرتا پام انداخت و گفت بلدی ببافی؟گفتم اره بلدم گفت دستمزد و هفته ای میدیم از ساعت ۸ صبح باید بیایی تا ۵ و ۶ عصر صبحونه و ناهار با خودتونه اینجا فقط آب داریم گفتم چشم گفت برو پیش اون دختر بچه بشین و بباف چشمی گفتم و رفتم کنار دختر موطلایی که موهاش آشفته اش و زیر روسری رنگ و رو رفته ای قایم کرده بود نشستم دخترک نگاهی بهم کرد و گفت چاقو نداری گفتم نه از زیر تخته یه چاقو دراورد و داد دستم گفت مال خودت اگه اوستا بفهمه نداری نمیزاره کار کنی ممنونی گفتم و شروع کردم باهاش بافتن خیلی فرز و زرنگ میبافت بهش نمیخورد ۷ سال بیشتر داشته باشه کم کم کارگاه پر شد از شاگردها از پسر بچه ۶ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله صدای چیک و چیک چاقوها همه جا رو پر کرده بودچند تا دختر دیگه هم روی قالی که من و زینب نشسته بودیم اومدن و مشغول شدن تا ظهر یکسر کار کردیم و از کمر درد و انگشت درد دلم میخواست گریه کنم اما جرات اینکه بلند بشن یا بزارم زمین و نداشتم ساعت یک ظهر بود که آقا جعفر همون مرد صبحی گفت تعطیل کنید برای ناهار همه از رو تخته ها پایین اومدن و هر کی یه چیزی با خودش اورده بود و باز کرد جلوشو و مشغول شدزینب رفت یه بقچه اورد و باز کرد توش یکم نون خشک بود و با یکم پنیر به منم تعارف کرد و گفتم میل ندارم شروع کرد به خوردن دلم براش کباب شدبلند شدم و یکم آب خوردم تا گشنگیم بره یکم انگشتها و کمرم و ماساژ دادم یکی از دخترا گفت بار اولته که میای کارگاه قالی بافی ؟گفتم نه گفت معلومه دستت خیلی کنده اینطور کار کنی اخراجت میکنن حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین وسایلشونو جمع کردن و دوباره مشغول بکار شدیم حس میکردم تو یه زندان گیر کردم سعی کردم تندتر ببافم تا اینم از دست ندم ساعت ۵ عصر شد و دوباره آقا جعفر گفت تعطیل کنید همه یکی یکی وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن منم چادرمو تکوندم تا پشم و پرزی که روش نشسته بود بریزه و راه افتادم سمت خونه زهرا خانم.زهرا خانم با همسایه ها تو کوچه داشتن حرف میزدن و تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن و همگی رفتن خونه هاشون زهرا خانم گفت به به اُلفت خانم انگار خیلی خسته شدی امروز لبخند تلخی زدم و گفتم نه کار ادم و خسته نمیکنه آهی کشید و نگاهی سمت خونه کرد و گفت بیا بریم خونه مستقیم رفتم اتاق پشتی دلم میخواست راحت دراز بکشم ولی خجالت میکشیدم چادرمو رو بند آویزون کردم و دست و رومو شستم و رفتم آشپزخونه پیش زهرا خانم شدیدا گرسنه ام بود اما روی اینکه چیزی بخوام نداشتم زهرا خانم مشغول درست کردن کو کو بود خسته نباشیدی گفتم زهرا خانم گفت عه تو اینجا چیکار میکنی خسته شدی برو یکم استراحت کن گفتم خوبم بزار کمکت کنم اجازه نداد و گفت برا خودت یه چایی بریز دلم خیلی هوسش و کرده بود دوتا چایی ریختم و کنار یخچال نشستم زهرا خانم زود یه لقمه گرفت برام و گرفت سمتم گفتم میل ندارم دستت درد نکنه گفت بگیر دختر جون تو خیلی شبیه جوونی های خودمی اشک تو چشاش جمع شد و برگشت سمت اجاق گاز لقمه کوکو رو خوردم انگار لذت دنیا تو اون لقمه بود چایی رو هم خوردم و زهرا خانم با اصرار منو فرستاد تو اتاق که برم استراحت کنم هوا کم کم داشت تاریک میشد و رفتم تو اتاق و بالش و برداشتم و دراز کشیدم چادرمم کشیدم روم حس کردم یکی نشسته رو سینه ام و نمیزاره نفس بکشم خودش بود صدای نفسهاشو میشناختم انگار قفل بودم هر چی سعی کردم نتونستم ذکری بگم یهو خلاص شدم و نفس کشیدم دیگه نمیترسیدم برام عادی شده بود چادرمو کشیدم سرم و از خستگی زیاد بیهوش شدم فردا صبح زهرا خانم بیدارم کرد و گفت دیرت میشه ها بلند شدم و زود حاضر شدم و راه افتادم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_نهم اومدین برید پیشش اون زن که رفت محبوب دوباره نگاهم کرد و
قبلش درب زد و اجازه گرفت شالمو جلو کشیدم و اومد داخل به سینی دست نخورده نگاه کرد و گفت نپسندیدی ؟‌تازه متوجه منظورش شدم و گفتم‌ میل نداشتم وگرنه میشه برکت خدارو نپسندید من رحیمه هستم اشپز عمارت هرکسی یکبار دستپختمو بخوره دیگه نمیتونه ازش دست بکشه پس اون خاله من بود .دقیق نگاهش کردم‌ موهاش سفید شده بود و رخت و لباس خوبی تو تـن داشت بغض کرده بودم نمیدونم چرا میترسیدم بهش بگم من کی هستم لـبه پنجره نشست و گفت مالک خان میگفت از ابادی پایینی اونجا رو رعد و برق زده با عجله گفتم چی به سر اهالیش اومده ؟‌ خبر ندارم مالک خان با کلی کمک و لوازم رفت سراغشون کی رفت؟خیلی وقته.کاش منم میبرد ناراحت شدم رحیمه سعی داشت صورتمو ببینه و گفت خانم چرا نمیزاری صورتت رو ببینم ؟‌سکوت کردم و خاله رحیمه گفت همه دارن در مورد شما حرف میزنن در مورد چی؟ کسی که منو نمیشناسه برای همونم دارن حرف میزنن مالک خان ادم معمولی نیست همیشه همه سر زبون میارنشحالا با یه دختر اومده که کسی صورتشم ندیده جلوتر رفتم و گفتم‌ میشه تنهام بزارین ؟‌ خاله رحیمه ناراحت شد و همونطور که میرفت زیر لب غـر میزد وقتی عـصبی میشدم گرسنم میشد از بچگی اینطور بودم‌ یه قاشق پر پلو تو دهنم گذاشتم عطر و طعم غذاهای مامانم رو داشت با بغض قورتش میدادم و دلم شـور میزد هوا تاریک بود و همه عمارت به خواب رفته بودن من انتظار اومدن مالک خان رو میکشیدم که بیاد و برم ازش بپرسم چی به سر اهالی ابادی اومده خیلی دیر وقت بود که مالک خان اومدچندنفرم باهاش اومده بودن شالمو رو سرم انداختم و بیرون رفتم با تعجب نگاهم میکرد و جلو رفتم‌ به بقیه گفت برن بخوابن ...خستگی تو نگاهاشون موج میزد همشون خسته و کلافه بودن مالک نگاهم کرد و گفت این وقت شب بیرونی چرا ؟‌!مالک نگاهم کرد و گفت بیرونی چرا ؟‌دلواپس بودم و دستهامو تو هم قلاب کرده بودم و گفتم‌ مالک خان ابادی ما بودی ؟ تو دیگه اهل عمارتی گفتی کسی رو اونجا نداری مشخص بود خیلی زیرک و نمیشه بهش دروغ گفت منتظر بود من چیزی بگم سکوتمو که دید گفت خیلی ها سوختن ملاصمد پاش قطع شده میگن تازه پسرش مرده و خودشم فلج شده یه زنی بود تا منو دید اومد نزدیک تو اون خونه خرابه پی چیزی میگشت نفسم بند اومده بود و نمیتونستم نفس بگشم اون مادرم بود .اون پی من بود سرفه ای کرد و گفت آسیب دیدن خسارت خوردن میارمشون همه رو نزدیک عمارت براشون خونه درست میکنم‌.اینجا زمین کشاورزی زیاده لبهامو از هم جدا کردم و گفتم اون زن تونست دخترشو پیدا کنه ؟مالک خیره بهم موند.مکثی کرد و گفت من نگفتم پی دخترش میگشت من سوتی بزرگی داده بودم و با عجله پشت بهش کردم تا برم چشم هامو بستم و منتظر موندم ‌.‌نگاهم کرد و گفت جواب بده ؟‌اون زن مادرته ؟اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم مالک خان اجازه بده برم صدامو که شنید متوجه شد دارم گریه میکنم و گفت به من اعتماد کن نفس عمیقی کشیدم و گفتم شما به من اعتماد کن یه روزی براتون تعریف میکنم اگه بهت اعتماد نکرده بودم الان اینجا تو عمارت من نبودی پس بهم فرصت بدین هـویت من نبودنش بهتر از بودنش اون زن جیگرش سوخته بود شاید بدبختی براش تمومی نداشت دستم میلرزیدگفت بهم بگوشاید تونستم کمک کنم‌ چطور میتونستم بگم من ق* همون پسرم فقط سکوت کردم مالک گفت صفر یکی از دوستهای من بود پسر ملا میشناختیش؟با سر جواب دادم‌ نه ق* یه زن بوده با صدای لـرزون گفتم صفر یه ادم چشم ناپاک بود مالک دیگه چیزی نگفت منتظر موند تا من برگشتم تو اتاق و درب رو بستم‌ از پشت پنجره نگاهش کردم خیلی ذهنش درگیر بود و میدونست پشت سر من هزاران رمز و راز هست زیر لحاف رفتم و با یاداوری مامان دلم پاره پاره میشد ساعتها به سقف تیر پوش خیره بودم چشم هامو که باز کردم‌ محبوب صدام میزد کنارم نشسته بود و گفت خانم صبح شده یهو از جا پریدم لبخندی زد و گفت بیا ببین چخبره همه اهالی اون ده اومدن تو حیاط عمارت جمع شدن .انگار دوباره دیشب خونه هاشون سوخته میگن اون ادم ها نفرین شده ان از جا پریدم و گفتم کجا اومدن اینجا؟ اره چهاردست و پا به طرف پنجره رفتم تو حیاط پر از ادم بود بیشترشون رو میشناختم همسایه ها و هم محلی هامون بودن خاله رحیمه داشت با یه نفر صحبت میکرد نمیتونستم صورتشو ببینم اون حتما مادرم بود دلم میخواست به سمتشون برم ولی حیف که نمیتونستم محبوب برام صبحانه اورده بود و گفت شناختیشون ؟‌سرمو تکون دادم و گفتم نه خودمو جمع و جور کردم محبوب قابل اعتماد بود ولی اون چشم و گوش مالک هم بود و میدونستم که الکی نیست انقدر مراقب منه چای تنمو گرم کرد یه بقچه بزرگ لباس برام اوردن و تو صندوق چیدن یه پیراهن سفید حریر بینشون بودتنم کردم و تو آینه رو طاقچه خودمو نگاه کردم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی از فردا عصمت به روستا برمیگرده و این دختر را سکه پولش ، تو دهن این و اون می‌کنه. حرف به اقاش که برسه محکم تو صورتش زد و گفت سرشو ، گوش تا گوش ، نبره خیلی شانس میاره احساس کردم بدنم شل شد ، و از سرما دندون رو دندون به صدا در اومد ، از چشام آتیش داغی بیرون میزد ، دستامو دور خودم حلقه زدم و با صدای ضعیف و نحیفی گفتم خانجون ، منو ببر روستا ، علیرضا گفت چت شده تاج گل ؟ حالت خوبه ؟سرم را تکون دادم و گفتم نه اصلا خوب نیستم احساس میکنم از صورتم داره آتیش بیرون میزنه خانجون گفت به جهنم ،انشالله قبل از اینکه صباحی بشه طلوع افتاب را نبینی خودتو به مظلوم نمایی نزن ، این راهی که تو داری میری من سالهای پیش رفته بودم دستمو گرفت و داشت دنبال خودش میکشید که شل شدم و روی زمین افتادم ، علیرضا با ترس گفت چه بلایی سر این دختر آوردین امشب ؟انگشت اشاره اشو رو به روی خانجون گرفت و گفت اگه تاج گل چیزیش بشه ، یه تار از موهاش کم بشه من اون عصمت و دخترش را ، زنده زنده خاک میکنم ، خانجون کنارم نشست و دستشو روی پیشونیم کشید و گفت واقعا راست میگه تو تب داره میسوزه ، پاشو ، راه بیافت تا اذون چیزی نمونده حتما مینی بوسی ، وسیله ایی پیدا میشه مارو تا روستا برسونه ، با صدای لرزونی از سرما گفتم خانجون نمیتونم راه برم.همه ی توانم رو جمع کردمو از روی زمین بلند شدم اما انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید. دوباره تعادلمو از دست دادم ولی قبل از اینکه بیافتم خانجون پیش قدم شد و منو گرفت .خانجون که چشمش به این صحنه افتاد گفت جلوی چشمم دارید فیلم بازی می کنید ، یالا دختر ، خودتو جمع کن بریم سر جاده ی اصلی ببینیم یه ماشینی یه الاغی ، یه خاک تو سری پیدا میشه که مارو تا ده برسونه ، زود باش تا سرو کله ی عصمت و زهره پیدا نشده و یه دردسر جدیدی برامون درست نکردی. به سختی روی پاهام ایستادم ولی نمی تونستم قدم از قدم بردارم، هرچی تلاش کردم پاهام تکون نمیخوردن و نمی تونستم حتی یه قدم راه برم . علیرضا دست خانجونو گرفت و گفت خانجون الان وقت زور گفتن نیست ، تاج گل واقعا حالش خوب نیست .خانجون زیر چشمی نگاهی به من انداخت و فکر کنم از حالت چشمام که به سختی باز میشد فهمید واقعا حال خوبی ندارم که قبول کرد سوار ماشین علیرضا بشیم. علیرضا سریع در ماشینو باز کرد و ما سوار شدیم ، با حرکت ماشین خانجون گفت داماد ، مارو به تا یه مسیری برسون که بتونیم ماشینی پیدا کنیم تا مارو به روستا برسونه علیرضا سرشو بالا گرفت و بدون اینکه به خانجون جوابی بده از آینه نگاهی به من انداخت و گفت تاج گل بهتری ؟ من که لرزش چونه ام و تیک تیک دندونام نمی ذاشت درست حرف بزنم گفتم ،ای ککککاششش قبل از اینکه به روستا برسم خدا جونمو بگیره .علیرضا گفت خانجون این حالش خوب نیست ، به جای اینکه به فکر رسوندنش به روستا باشید بذار ببریمش پیش یه طبیبی چیزی، به والله این با این حالش به روستا نمی‌رسه . خانجون با کج خلقی گفت تو نمی‌خواد به فکر این باشی ، خیلی لالایی بلدی برو پیش عروست که طفلک کل شبو منتظرت نشسته. صداشو آروم کرد و گفت پسرم من صلاحتونو می خوام از فکر تاج گل بیا بیرون و بچسب به زندگیت ، حتی اگه نارینو هم طلاق بدی صد درصد تاج گلو بهت نمیدن. علیرضا با صدای بلندی گفت خانجون من قبل از محرمیتمون به نارین گفتم قبول نکن . بهش گفتم که این خواستگاری اجباریه و فقط به خاطر خصومتیه که پدرم با پدرش داره ، حتی بهش گفتم با من زندگی خوبی رو شروع نمی کنه، ولی نارین با علم به همه ی اینها قبول کرد.خانجون با تعجب گفت پدرت چه خصومتی با داماد من داره؟ علیرضا نفسی بلندی کشید و گفت والا منم هنوز سر از دلیل خصومتشون درنیاوردم نمی‌دونم ولی مطمئن باشید به همین زودی سر از رازشون در میارم. وارد جاده که شدیم خانجون گفت پسرم مارو کجا آوردی ؟ اینجا جز ظلمات چیزی دیده نمیشه ، نمی خوای که اینجا ما رو تنها ول کنی پسر؟ علیرضا گفت نه خانجون من شمارو با این حال وخیم تاج گل تنها نمیزارم، خودم شمارو تا روستا می برم. خانجون با سرانگشتش چنگی به صورتش زد و گفت واااای خدایا توبه شما جوونای امروزی چرا اینجوری هستین اصلا حرافای منو نشنیدی ؟ دلت به حال خودت نمیسوزه ، به جوونی این دختر رحم کن ، خدایی نکرده زبونم لال ، یکی ما رو توی ماشین تو ببینه می‌دونی چه شری میشه ؟ نه دیگه اگه عقلت کار می کرد که با احساس این دختر بازی نمی کردی، علیرضا که سرعت ماشین رو زیادتر میکرد گفت نترس خانجون نمیزارم کسی مارو با هم ببینه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f