نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دوم حتی موقع زایمانم هم به بیمارستان نیامد. روز بعد از ترخیصم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سوم
کاش کسی را داشتم تا به آغوشش پناه ببرم و زار زار گریه کنم. ولی هیچ کسی را نداشتم. من محکوم به تنهایی بودم. مهم نبود چقدر تلاش کنم و چقدر از خودم بگذرم در آخر همه من را رها می کردند و می رفتند. تنهایی سرنوشت من بود. باید آن را می پذیرفتم.با قلبی که در غم غوطه ور شده بود وارد اتاق آذین شدم. نور چراغ خواب عروسکی که بالای سر آذین روشن بود، فضای اتاق را رنگین کرده بود.رنگ های که تا ساعتی پیش به نظرم زیبا و شاد بودند حالا نمایانگر غم و اندوه درون قلبم بودند.بالای تخت آذین ایستادم و به دختر دو ساله ام که با دهان باز بخواب رفته بود، نگاه کردم. با دست موهای سیاه و لختش که مثل ابریشم نرم و نازک بود را از روی صورتش کنار زدم.انگار قرار بود سرنوشت او هم مثل سرنوشت من شود. من هم وقتی فقط دوسال داشتم تنها شدم. ولی من مثل مادرم نبودم. من تا لحظه آخر پیش دخترم می ماندم و نمی گذاشتم، زجر تنهایی که من در زندگیم تحمل کردم را تجربه کند.فکر از دست دادن آرش دوباره دلم را به درد آورد.گوشه دیوار کز کردم و به گذشته فکر کردم. دقیقاً به خاطر نداشتم چند سالم بود که عاشق آرش شدم. ولی به خوبی به یاد می آوردم که چرا عاشقش شدم. وقتی که پشت من در آمد و از من در مقابل احسان پسر خاله¬زهرا طرفداری کرد، عاشقش شدم.احسان چهار، پنج سالی از من بزرگتر بود و از عذاب دادن من لذت می برد.خوشش می آمد من را یواشکی بزند و بعد انکار کند. خوشش می آمد خرابکاری کند و به گردن من بیندازد. خوشش می آمد پشت من حرف در بیاورد و من را بچه بد و شری نشان دهد.البته همه هم حرف او را باور می کردند. چرا باور نکنند؟احسان پسر خاله زهرا بود. زنی مومن و معتقد که نماز اول وقتش ترک نمی شد. سالی چند بار به زیارت می رفت و همیشه در حال دادن خیرات به فقرا بود. محال بود بچه ی چنین مادری کار بدی انجام دهد.در عوض از من که دختر آن مادر هرزه و بی آبرو بودم، هر کاری برمی آمد. خون آن زن در رگ های من بود و خون خاله زهرا در رگ های احسان. پس همیشه حق با احسان بود.ولی آن روز آرش که متوجه شده بود، احسان می خواهد کار بد خودش را به گردن من بیندازد. پشت من درآمد و به همه گفت که من مقصر نیستم.شاید به نظر خیلی ها آرش کار خاصی نکرده بود. کاری را کرده بود که هر آدم با وجدانی انجام می داد. ولی در نظر منی که همیشه از محبت و توجه دیگران بی نصیب بودم، کار آرش آنقدر زیبا و بزرگ بود که من را شیفته و مبهوت خودش کرد.تا آن روز هیچ وقت، هیچ کس و در هیچ زمانی از من حمایت نکرده بود. حتی عزیز هم که تنها کسی در دنیا بود که واقعاً دوستم داشت، همیشه حق را به بقیه می داد و در گوشم پچ می زد
- حتماً یه کاری کردی دیگه، وگرنه بچه ها که مرض ندارن اذیتت کنن.ولی عزیز اشتباه می کرد.مهم نبودمن کاری بکنم و یا نه. بچه ها همیشه من را اذیت می کردند و بزرگترها همیشه من را مقصر می دانستند.وقتی آرش جلوی همه ایستاده و از حق من دفاع کرده کارش چنان در نظرم بزرگ و باارزش بودکه او را در ذهنم تبدیل به یک قهرمان کرد.قهرمانی که عاشقانه شروع به پرستیدنش کردم.پرستیدنی که همچنان ادامه داشت. من عاشقانه آرش را دوست داشتم و می پرستیدم.آرش ده سالی از من بزرگتر بود و به ندرت با بچه های کوچکتر از خودش دمخورمی شد.هیچ وقت تا آن روز رفتار مهربانانه و یا مغرضانه ای از او ندیده بودم ولی از آن روز بیشتر به من توجه می کرد وهوایم را داشت.همین مسئله باعث شد که روز به روز بیشتر عاشق آرش شوم. من درخیال کودکانه خودم فکر می کردم آرش هم عاشق من است ولی اشتباه می کردم این را سال ها بعد فهمیدم درست وقتی که زمزمه دلدادن آرش به دختریکی از خانواده های پولدار و سرشناس شهرتوی فامیل پیچید فهمیدم آرش عاشقم نیست.آن موقع من شانزده سال داشتم وآرش تازه با مدرک فوق لیسانس از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و در یک شرکت مهندسی کاری برای خودش پیدا کرده بود.آن روزها سخت ترین روزهای زندگیم بود. روزی نبود که کوچکترها از زیبایی و با کلاسی نازنین نگویند و بزرگترها از پولداری و سرشناسی خانواده اش تعریف نکنند و در این بین کسی حواسش به دل شکسته من نبود.من چنان دلشکسته بودم که شبی که آرش به خواستگاری نازنین رفت تا صبح در تب سوختم ولی کار آنطور که آرش و بقیه فکر می کردند پیش نرفت و در بین حیرت همه پدر نازنین به آرش جواب رد داد.آرشی که در نظر اعضای خانواده همه چیز تمام بود، در نظر پدر نازنین یک بچه بی پول بود که لیاقت دختر یکی، یکدانه ی خانواده میرسلیم را نداشت.ولی آرش دست بردار نبود. آرش عاشق نازنین شده بود و نمی توانست از آن دختر دست بکشد.برای همین خاله و پدرش آقا مصطفی را مجبور کرد تا دوبار دیگر هم به خواستگاری نازنین بروند ولی بازهم جواب پدر نازنین همان بود که بود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوم همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خوام ؛ نمی خوا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سوم
مرگ پدر در حالی اتفاق افتاد که معمایی حل نشده در ذهن من به جا گذاشت که نمی تونستم حلش کنم ؛ اونقدر در سوگ پدر می سوختم که یارای فکر کردن هم نداشتم ؛ گیج و منگ بودم ؛ مامان اونقدر بی تابی می کرد و زار می زد که نمی تونستم باور کنم آخرین حرفای آقاجون جدی بوده باشه ؛سیاه پوش بود با چشمهایی ورم کرده ؛ یکی دوبار غش کرد و حکیم بالای سرش آوردن ؛ خدایا من حالا با وصیت آقام چیکار کنم ؟ اون چرا ازم خواست که مامان رو از خونه بیرون بندازم در حالیکه من این قدرت رو نداشتم ؛ در اون زمان حتی یحیی هم نمی تونست مرهم دلم باشه ؛با این وجود در هر فرصتی خودشو بهم می رسوند و دلداریم می داد ؛همینطور که مامان اصرار می کرد غذا بخورم یحیی زد به در اتاق و وارد شد ؛ مامان گفت : نمی خوره بیا شاید تو بتونی بهش بدی ؛یحیی آروم اومد جلو و دو زانو روبرم نشست و گفت : خب تو می خوای با این کارات چی رو ثابت کنی ؟ پریماه تو دختر عاقلی هستی بس کن دیگه به خودت بیا ؛زندگی همینه یک فاصله ی کوتاه از تولد تا مرگ ؛ ما هم به زودی میریم پیش عمو رد خورم نداره ، مامان از جاش بلند شد و گفت : یحیی جون تو رو خدا بهش غذا بده می دونی چند روزه قوت از گلوش پایین نرفته ؟از توجهی که مامان به من می کرد چندشم شد و یک مرتبه چنان عصبی شدم که نفهمیدم چیکار می کنم ؛ با حرص دستم رو بردم زیر سینی و با شدت هر چی تمام تر برگردوندم و در حالیکه می لرزیدم داد زدم تنهام بزارین نمی خوام کسی رو ببینم ولم کنین ؛
مامان به گریه افتاد و گفت : حرف زد ؛ یحیی حرف زد ؛ خدا رو شکر ، باشه قربونت برم ؛ حالا گریه کن تو رو خدا گریه کن ؛ بلند شدم و عقب عقب رفتم ؛ و دوباره داد زدم نمی خوام برای آقاجونم گریه کنم ؛ تنهام بزارین.
یحیی اومد جلو و بازوهای منو گرفت و تکونم داد وبا تندی گفت : بسه دیگه ؛ به خودت بیا گفتم : ولم کن ؛ ولم کن چی می خواین از جونم ؟ چرا به حال خودم نمی زارین ؟ یحیی سیلی محکمی زد توی گوشم چنان که برق از چشمم پرید ؛ چند نفس بلند کشیدم و ناله ای سوزناک از دهنم خارج شد و سرمو بردم رو به آسمون و فریاد زدم : وای ؛ وای ؛نه ؛ نمی خوام ؛ ولم کنین و بشدت به گریه افتادم یحیی بازم منو تکون داد و گفت : آهان آهان ؛ گریه کن ؛پریماه عمو از این دنیا رفته تموم شده الان هفت روزه زیر خاکه و تو کاری از دستت بر نمیاد ؛اینو بفهم و بپذیر پس گریه کن خودمو انداختم روی زمین وتا اونجایی که می تونستم خم شدم و فریاد زدم و فریاد زدم من آقاجونم رو می خوام و زار زار گریه کردم .برای پدری که جون و عمرش من بودم و همه ی دنیای من بود که حالا دیگه توی این دنیا نبود که صدامو بشنوه اونشب بود که تونستم یکم فکرم و جمع و جور کنم ؛ یک ماه قبل آخرای مرداد بود یک روز گرمِ تابستون طبق نذر هر سال خانجون قرار بود هفته ی دیگه توی خونه ی ما سفره ی ابوالفضل انداخته بشه مامان و خانجون و سعادت خانم مقدار زیادی سبزی آش ریخته بودن توی یک پارچه و داشتن پاک می کردن منم زیر باد پنکه داشتم رادیو گوش می کردم که خانجون گفت : پریماه خانم دستات حنای نگاره ؟ گفتم خانجون خودتون می دونین که سبزی پاک کردن دوست ندارم با خنده گفت : بیا جلو دختر زنی که سبزی پاک کردن بلد نباشه زنیت نداره سعادت خانم دختر دختر دایی مامانم بود البته سنش از مامانم بیشتر بود سالها پیش وقتی شوهرش رفت زیر گاری و فوت کرد آقا جونم اونو و پسرشو آورد خونه ی خودمون و ازشون نگهداری کرد دوتا اتاق پشت مطبخ براشون ساخت و اونجا زندگی می کردن رجب دست به فرمون آقام شد و داشت حرفه ی اون یاد می گرفت و سعادت خانم دست به فرمون مامانم و در ازای کاری که می کردن هر دو دستمزد می گرفتن با اینکه سفره ی جدا داشتن ولی عضوی از خانواده ی ما بودن.
و مواقعی که همه دور هم جمع بودیم اونا هم دعوت می شدن ولی فقط به اجازه ی آقاجونم ؛سعادت خانم اینجا هم دخالت کرد و دنبال حرف خانجون رو گرفت و گفت , قربون دست بسیار چه در خوردن چه در کار بیا کمک کن زود تموم بشه تو همیشه از زیر کار در میری به نظرم شوهر نکن چون برت می گردون ؛
که یکی کوبه ی در رو به صدا در آورد من از خدا خواسته با سرعت رفتم توی حیاط ؛
مامان گفت :دیدین داره فرار می کنه ؛ پریماه کجا میری ؟ فرهاد باز می کنه تو نمی خواد بری نشنیدی بیا کمک کن ؟
ولی من توجهی نکردم و به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم توی ایوون و هنوز از پله ها پایین نرفته بودم که رجب در رو باز کرد و نگاهی به من انداخت و از کنار ساختمون رفت به اتاقش زن عمو وارد شد و پشت سرشم یحیی با یک هندونه زیربغلش اومد توی حیاط البته که اون برای اومدن به خونه ی ما زیاد احتیاج به بهانه نداشت پسر عموی من بود و خونه شون دیوار به دیوار خونه ی ما.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دوم رو به آقام گفتم آبروت تو کل تبریز میره بیا و بگذر از زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سوم
رفتم تو دیدم داداش مجیدمم اومده سلام دادم و گفت تا الان کدوم گوری بودی.یه لحظه رنگم پرید گفتم نکنه منو با بهرام دیده گفتم هیچ جا امتحان داشتم و سر راه هم یه سریی به بازار زدم و اومدم گفت هواست باشه سر خود نیستی هر غلطی بکنی و هر جا میخوای بری ننه پرید تو حرفش و گفت ای ننه بعد چند ماه اومدی اونم افتادی به جون این طفل معصوم اون بیچاره که کاری به کسی نداره.رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول کردم چیز زیادی تو خونه نبود
یکم سیب زمینی و پیاز بود که هر شب به یه شکلی باهاشون باید غذا میپختم
چند تا سیب زمینی شکستم و گذاشتم تو قابلمه و روش آب ریختم تا آبپز کنم
همونجا کنار اجاق گاز نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم
تصمیم و گرفته بودم بهرام بهترین موقعیت بود که از این زندگی خلاص بشم
اما بعد من ننه و آقام چی میشدن
خب بهشون سر میزدم و میرسیدم بهشون قرار نبود که ممنوع ملاقات بشم با خانواده ام
تو همین فکرا بودم که صدای داداش مجید اومد که تو حیاط داشت به ننه سفارش میکرد که اگه کسی پیدا شد که منو خواست بدن برم دیگه فامیل اسم ترشیده روم دارن میزارن
۱۸ سالم شده بود و یه خواستگار هم برام پیدا نشده بود
مجید رفت و بلند شدم رفتم تو خونه
ننه یه متکا انداخت زیر سرش و دراز کشید و گفت سرم داره از درد میترکه عادت کرده بودم به این حرفهاش و رفتم تو پستو و لباسهامو عوض کردم و برگشتم پیش ننه که دیدم داره گریه میکنه و دو دستی سرشو گرفته
گفتم ننه پاشو بریم دکتر
گفت نمیتونم راه برم میخورم اینور اونور نمیدونم این چه مرضی هست که داره از پا میندازه منو
دلم یه جوری شد اقامو صدا زدم و گفتم ننه حالش بده بیا ببریمش بیمارستان
آقام سیگار دستسازشو تو جا سیگاری خاموش کرد و بلند شد و اومد تو خونه
رفت نزدیک ننه ام و با پاش آروم زد به پهلوش و گفت هان راضیه چته اُلفت میگه حالت بده
ننه نگاهی به آقام کرد و اشک از گوشه چشمش جاری شد و گفت خوبم
یه بار ندیدم این مرد حرف محبت آمیز از دهنش در بیاد
رفتم جلو و گفتم نه خوب نیست داره دروغ میگه
آقام با دستش زد وسط سینه ام و گفت چته شلوغش کردی میگه خوبم دیگه هوس گردش کردی این زن و با خودت اینو اونور نکش
نشستم کنار ننه دستشو گرفتم داشت تو آتیش میسوخت
حالش خیلی بد بود منتظر شدم آقام بره مسجد بعد ببرمش بیمارستان امام خمینی
راهش دور بود بهمون اما اول باید به پسر همسایه میگفتم ماشین پیدا کنه
بلند شدم و چادرمو سرم کردم
آقام تو حیاط داشت برا خودش سیگار درست میکرد
سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت کجا
گفتم میرم از همسایه روغن بگیرم تموم شده
به کار خودش ادامه داد و رفتم سر کوچه
زهرا خانم با چند تا دیگه از همسایه ها نشسته بودن رو پله جلو خونشون
گفتم زهرا خانم یه لحظه میشه بیای گفت چی شده اُلفت یاد فقیر فقرا کردی و همه با هم خندیدن
گفتم بیا حرف دارم
به زور پاهای گنده اشو حرکت داد و اومد پیشم
گفتم حال ننه ام اصلا خوب نیست آقامم محل نمیده میشه به پسرات بگی یه ماشین جور کنن ننه ام و ببریم بیمارستان زد تو صورتش و گفت خدا مرگم بده راضیه چش شده گفتم میگه سرم داره میترکه و نمیتونه راه بره گفت باشه برو من خبرت میدم
گفتم فقط بعد اینکه آقام رفت مسجد بیا اگه بفهمه نمیزاره گفت خیالت راحت و رفت به سمت خیابون که پاتوق پسرا بود.برگشتم تو خونه ننه خواب بود آقام وسایلشو آورد و گذاشت تو طاقچه کنار پنجره و کت زوار در رفته اش و برداشت و پوشید و راه افتاد
یاد سیب زمینی ها افتادم و خودمو رسوندم آشپزخونه آبش کامل خشک شده بود زیرش و خاموش کردم و برگشتم پیش ننه
رفتم تو پستو چادرشو که از میخ اویزون بود و برداشتم جوراباشو هم اوردم و همونطور که خواب بود آروم پاش کردم
خودمم چادرمو حاضر کردم منتظر نشستم
دلشوره داشتم که نکنه ماشین پیدا نشه و آقام برگرده خونه رفتم تو حیاط کنار در منتظر موندم که صدای زهرا خانم و شنیدم که داشت با پسرش حرف میزد
زن خیلی چاقی بود که راه رفتن هم براش سخت بود با کلیدی که تو دستش داد زد به در خونه زود باز کردم و خودشو از در هل داد تو و گفت ننه ات کجاس گفتم تو اتاق
دمپایی های سبز رنگش و کند و رفت تو پسرش پشت سرش اومد تو حیاط و گفت ماشین دوستم و گرفتم بیارید ببریمش
رفتم تو خونه زهرا خانم بلند شد و گفت دختر دست بجنبون زن بیچاره از هوش رفته
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سوم
مامان سفارش کرد یچیزی برای ناهار دست و پا کنم و منم به اشپزخونه نگاه میکردم.صدایی پا دوباره میومد و به خودم گفتم اینبار یه درس حسابی به این پسر میدم.درب اشپزخونه بسته شد و حتی نچرخیدم نگاهش کنم و گفتم ببین اگه یه کـ* مفصل از من نخوردی رضا دستمو مشـ ـت کردم و به طرفش چرخیدم.مشـ ـتم رو هوا موند و اون رضا نبود اون صفر بوداب دهـ ـ ـنمو قـ ـورت دادم تـ ـ ـرـ سیده بودم و عقب عقب رفتم.به دیوار که خـ ـ ـوردم فهمیدم راهی نیست و قوامو جمع کردم و با لـ ـ ـ ـرزشی که تو صدام بود گفتم اینجا چی میخوای ؟ اومد جلوو گفت صورتت خیلی قشنگه انگار خود خـ ـدا نشسته نقاشیت کرده گفتم برو بیرون ولی جلوتر اومد .داد زدم برو گمشو مردک اما اون انگار صدامو نشنید و اومد جلوتر،میخواستم داد بزنم اما از تهه آشپزخونه کسی صدای داد منو نمیشنید.از تهه دلم مادرمو صدا میزدم و اون وقیحانه تر رفتار میکرد.خواست بیادجلو که چشمم به چاقوی اشپزخونه خورد با یه حرکت چاقو رو فرو کردم ،صدای قرچ شکستن استخونش تو گوشم رفت. عقب عقب رفت که پاش خورد به گلیم اشپزخونه و به زمین افتاد.تکون نمیخورد و من فقط نگاهش میکردم.مدت طولانی گذشت دیدم تکونی نمیخوره باترس جلو رفتم.خ* غلیظی کف زمین بود و چشم هاش خیره به سقف مونده بود سرش به سـ.ـ.ـنگی که باهاش گندم میکـ.ـ.ـوبیدیم خـ.ـ.ـورده بود و خ* همه جارو برداشته بود از ترس نمیتونستم نفس بکشم و گریه میکردم من اونو کشـته بودم.جای چنگ هاش روی بازوهام و گلوم کـبود شده بود به جسم بی جـونش خیره بودم و همونطور از تـ.ـ.ـرس میلـرزیدم با صدای درب به خودم اومدم و فقط چـادر رو دور خودم پیچیدم.مامان صدام میزد و جوابی که نشنید گفت کجا رفتی جواهر من اومد داخل اشپزخونه درب چوبی رو که باز کرد با دیدن من و صفری که روی زمین افتاده جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت چه خــاکی تو سرم شده ؟اشکهامو پاک کردم و گفتم مامان من نکشتمش خودش افتاد مامان بهم نگاهی کرد و گفت اروم باش اون چیکارت کرد؟ اون اینجا چیکار میکنه ؟
به اغوشش رفتم و گفتم میخواست بی عـ.ـ.ـفتم کنه مامان چشم هاشو بسته بود و گفت خوبه که مرد وگرنه من میکشتمش خوبه که مرد مامان حالش خیلی بدتر از من بود و مدام میگفت خوبه که مرد.درب حیاط باز شد و صدای همسایمون بود عطر نون هاش جلوتر از خودش میومد درب اشپزخونه رو که باز دید داخل اومد با دیدن من و مامان متعجب بهمون خیره شد و گفت چی شده چرا رنگ به رو ندارین ؟مامان از من بیشتر تـرسیده بود و نمیتونست دهن باز کنه زن همسایه قدم از قدم که برداشت پاش به صفر خورد و سرشو پایین انداخت مامان جلوی دهنشو گرفت و گفت
تو رو به ارواح خاک جوونت دهن باز نکن زن همسایه از ترس روی زمین نشست و گفت این صفر پسر ملا؟!مامان با سر گفت اره دیدن صفر و من تو اون وضعیت گویای همه چیز بود.صفر مـرده کف اشپزخونه بود و ما همونجا ایستاده بودیم حال بدی داشتم و اگه سرپا بودم بخاطر مامان بود همسایمون خاله اشرف برام اب اورد و گفت باید به ملا بگیم مامان هـراسان گفت نمیشه اونا دخترمو میکشن حقیقت رو بگو داشت به جواهر دست درازی میکرد دقیق نگاهم کرد و گفت همینطور بوده دیگه ؟تردید داشت و فکر میکرد من صفر رو داخل راه دادم.مامان گفت خدارو شکر نتونست به دخترم دست بزنه.سرش به سنگ خورده دختر من مقصر نیست خاله اشرف رو به من گفت برو تو اتاق و بگو از چیزی خبر نداری نمیتونستیم مخفیش کنیم دلم مثل سیر و سرکه میجـوشید و میدونستم که اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست افتاب هنوز وسط اسمون بود که خبرها به گوش ملا رسید صدای داد و چوب و چمـاقی که دستش بود رو هنوز یادمه حمله ور شد داخل و سراغ پسرشو میگرفت کی میتونست اون رو نشون بده و بگه که اون صفر پسرته ملا رو به مامان گفت پسر من رو کی کش*ته ؟تو که پسر بزرگ نداری مرد هم نداری ؟مرد هم نداری ؟کدوم مرد پسر منو کشته ؟مامان جلو رفت جلوی پـ ـاهاش افتاد و گفت ما خبر نداریم ملا پاشو از زیر دست مامان کشید و به طرف پسرش رفت اون تنها پسرش بود و مابقی اولادش دختر بودن یه لات بدرد نخور ملا داد میزد و محکم تو سر خودش میکوبید مردم تجمع کرده بودن مامان رو ناسـزا میگفتن و هزاران وصله بهش میچسبوندن.صداش در نمیومد و برای حمایت از من سکوت کرده بود ملا صفدر خودش بین مردم قاضی بود و مشکلات و اختلافات رو حل میکرد حالا باید برای پسرش حکم صادر میکرد گریه میکرد و پسرشو بلند کرد خ* لـخـته شده بود و از بـ ـوی بدش حیوانات زوزه میکشیدن خاله اشرف رو بهم گفت از پشت پنجره بیا کنار یوقت میبیننت. رضا و رحمت وحشت کرده بودن پشت من ایستاده بودن خواهش های مادرمم کـ ـار ساز نبود و ملا میدونست پسرش چرا مرده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_دوم هر چه لقمه رو گاز میگرفتم جز نون چیزی لای دندونم نمی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_سوم
قبل از اینکه ببینم کی هست ، نفس بلندی کشیدم ، بوی عطر پیراهنش به مشامم خورد دوباره با همون عمق نفسی کشیدم ، سرمو آروم آروم بالا گرفتم و از دیدن پسری که روبروم بود از ترس خودمو به عقب کشوندم و گفتم ، مگه کور بودی ؟ چرا منو ندیدی ؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت سر کار خانم کی باشه ؟ پشت سر خودمو چپ و راستم را نگاه کردم و جز خودم کسی رو ندیدم ، گفتم سرکار آقا کی هست ؟ من تاج گل دختر خاله ی نارین نارین هم دختر خاله بهجته ، لبخندی زد و گفت ببخشید ، نشناخته بودم والله بیشتر دقت میکردم که به من نخوری ،خان جون مداخله کرد و گفت، دختر صلوات بفرست و به آقا راه خروجی بده. هر لحظه یاد اون صحنه می افتادم خنده بر لبم مینشت
با صدای خانجون لبخندم را پشت چهره ام محو کردم و گفتم چیزی گفتی خانجون ؟
موهای فرق شده اش را با سر انگشتش صاف کرد و گفت ، یه کمی استراحتی کنیم ، و تا قبل از اینکه جشن شروع بشه ، بازاری بریم یه لباسی که لایق شهر باشه برات بخرم ،
از حرف خانجون خجالت زده کنار ایستادم و با صدای آرومی گفتم بفرما ، پسر جوون ،
با عجله از کنارم به طرف حیاط رفت ،ومن با چشمام بدرقه ی بیرون رفتنش از خونه شدم
یکی دو ساعت از اومدنمون گذشت و با خانجون به طرف بازار امامزاده حسن که خاله بهجت ازقیمت ها خیلی تعریفی میکرد ، قدم برداشتیم ،
یه دفعه صدای ترمز ماشینی که پشت سر ما بود از راه رفتن صرف نظر کردیم ،
صدا همون صدا بود ، قلبم همون قلب بود ، ولی نمیدونم چرا با صداش قلبم به لرزش می افتاد ،
احساس سستی بهم دست میداد ، سرم را به عقب چرخوندم و با صدای آرومی که فقط خان جون بشنوه ، گفتم ، این شبیه روح میمونه ، هر جا میریم ، جلوی چشممون سبز میشه ،
خانجون نیشگونی از بازوم گرفت و گفت هیسسس الان صداتو میشنوه....
بر خلاف زبونم ، دوست داشتم هر لحظه بیشتر ببینمش ،
این اولین بار این احساس را داشتم صداشو بلند تر کرد و گفت مادر بیا سوارشید
تا مسیری شمارو برسونم ، خانجون از خدا خواسته به طرف ماشین رفت و گفت ای به قربون تو پسرم ، خدا خیرت بده ننه ، ....
همین این جور که سوار ماشین میشد من هم را ، پشت سرش میکشید ،
هر دو با هم سوار ماشین شدیم خانجون گفت ، پیر شدم ، یه قدم راه برم انگار مسافتی راه رفتم ،
مثل جوونیام نیستم که ازاین ده به اون ده یه ساعته راه میرفتم
راستی پسرم شما چه نسبتی با داماد داری؟
___ صداشو صاف کرد و گفت من هیچ نسبتی با داماد ندارم ، بلکه خود دامادم حاج خانم .....
با شنیدن این حرف قلبم ناخداگاه به هزار و یه تکه خورد شد ، با صدایی که حنجره ام میلرزید ، گفتم شما ، شوهر نارین دختر خاله ی من هستی ؟
با چشای مشکی پر کلاغی از آینه به طرفم نگاه کرد و با صدای آرومی که خانجون متوجه نشه گفت متاسفانه بله .. سرم را پایین انداختم و با سر انگشتام خودمو به جای حرص مشغول کردم ، خانجون گفت ، پس الان ما فامیل در اومدیم ، من هم مادر بزرگ نارینم ...
، اسمت چیه پسرم ؟ نمیشه بدون اینکه اسمت را ندونم هی بگم پسرم پسرم ...
_گفت ؛ اسمم علیرضاس ، ولی همه بهم میگن علی ، به طرفم نگاه کرد و گفت این دختر خانم هم نوه ی شماس؟ خانجون دستی روی سرم کشید و گفت آره ننه ، این هم نوَ ه ی منه، ولی برعکس نارین این خیلی پخته تر و خانم تره ، صداشو آرومتر کرد و گفت بین خودمون بمونه ، هاااا، من این نومو بیشتر از نارین دوست دارم ، سرمو بالا بردم و خواستم به خانجون چیزی بگم که نگاهم با نگاه علیرضا از اینه بهم قفل شد ، احساس ضعف کردم ، ضربان قلبم روی هزار رفت ، سریع نگاهم را از نگاهش دزدیدم تا بیشتر از این خودمو به یه مرد متاهل نبازم ، ولی قلبم آروم و قرار نداشت و تو دلم خدا خدا میکردم علیرضا دروغ گفته باشه ، دروغی که هیچ نسبتی با نارین نداشته باشه ، با ایستادن ماشین ، سرم را به طرف شلوغی خیابان و پراز حجره های مغازه های جور باجور ، چرخوندم ، علیرضا لب باز کرد و گفت ننه رسیدیم ، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم گفتم خانجون اینجا خیلی شلوغه ، خدایی نکرده اینجا اگه گم شدیم چطوری به عروسی نارین برسیم ،؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f