یه زمانی تا بهم میرسیدیم،،اولین پرسشمون این بود،کوپن شماره چند رو اعلام کردند😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
🍃گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.
🍉هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
🍉هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت:
خداوندا بندگانت را ببین...
🍉این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول...
✨وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای پاک کودکی...
تلاش اول سال ما
برای تر و تمیز بودن😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوسوم یکم بعد یه خانوم اومد بیرون و با دیدن من متعجب جلو د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نودوچهارم
خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچند روز بیمارستان موندیم و حمید و مرخص کردن ولی بچم تا مدتها لکنت زبون داشت و استرس شدید داشت الفت گفت که اون شب حاج مسلم خانوم بزرگ و حسابی کتک زده اما کینه ای که از خانوم بزرگ و فاطمه تو دلم بود با این چیزا از بین نمیرفت و هر روز بیشتر و بیشتر میشد. تو این اوضاع خبر آوردن که علی پسر پروین شهید شده
قیامتی بپا شد حاج مسلم شدیدا حالش بد شد خیلی وابسته علی بودمن و الفت و بهرام باید خبر شهادتش و میدادیم اما توان گفتنش و نداشتیم رفتیم خونه پروین و بهرام به بهروز خان خبرشو دادپروین و بهروز به معنای واقعی شکستن بعد مراسمات پروین گفت که نمیتونه تو اون خونه بمونه و هر گوشه خونه خاطره علی رو براش زنده میکنه و بهروز خان خونه خرید و از اونجا رفتن
ما موندیم و زینب،زینب کلا تو خونه خودش بود و با کسی کاری نداشت همه کارهای خونه خانوم بزرگ با پروین بود و با رفتنش مجبور شدن به زن موسی بگن که کارهای خونه رو انجام بده ذره ای پشیمونی و عذاب وجدان تو وجود اون زن نبوددلم میخواست کاری کنم که تا عمر داره یادش نره مریضی حمید باعث شددوباره با مادرم و آقام و ثریا رفت و امد کنم و مامان هم شدیدا کینه خانوم بزرگ و دلش داشت.یاد اون پیر زن رمال افتادم و به مامان گفتم میخوام برم پیش اون تا کادی کنه خانوم بزرگ شب و روز نداشته باشه اونم موافق بود و میگفت کارشو و بلده یه جنی ،موکلی چیزی میفرسته سراغشون که از سایه خودشونم بترسن.اما من به این راضی نبودم دلم میخواست بمیرن.با مامان قرار گذاشتیم و بچه ها رو سپردم دست الفت و رفتیم پیش همون رمال پول زیادی برای این کار خواسته بودو من به قدری کینه وجودمو گرفته بودکه حاضر بودن دست به هر کاری بزنم.دستبند طلامو و فروختم و یه مقدار هم پول داشتم اونارم برداشته بودم پولوبهش دادم و نگاهی بهم کرد و گفت تا چه حد اذیتشون کنن؟گفتم ایکاش میشد بمیرن حرفی نزد و یه چیزی تو آتیش ریخت و اسم خودشونون ومادرشونو پرسید و چشاماشو بست
نفسم سنگین شد حس میکردم چند نفر تو اتاقن اما کسی نبودچشماشو باز،کرد و نگاه خیره ای بهم کرد و گفت انجام شد
با شک به مامان نگاه کردم مامان اشاره کرد که بلند شو بریم گفتم از کجا معلوم داری راست میگی گفت پاشو برو تا ۳ وعده دیگه نشد بیامنظورش از وعده رو نفهمیدم بلند شدیم و برگشتیم.به مامان گفتم ۳ وعده یعنی چی گفت یا ۳ روز بعد یا ۳ هفته بعد یا ۳ ماه بعد یا ۳ سال بعدگفتم اووف چخبره برگشتیم خونه روزها گذشت و گذشت دیگه یادم نیست چند وقت ناامید شدم و خودمو سرزنش میکردم که اینم ما رو تلکه کرد و رفت.نزدیک پاییز بودیم که یه روز کارگرها اومدن تو عمارت و قرار بود پشت بوم رو قیر گونی کنن ما باید براشون ناهار میپختیم الفت داشت ناهار آماده میکرد و منم خودمو با بچه ها و خونه سرگرم کرده بودم بعد ناهار یهو یه صدای جیغ بدی اومد و داد و فریاد کارگرها بلند شدالفت خیلی سریع دویید سمت عمارت منم پشت سرش رفتم و از کنار دیوار نگاه کردم دیدم کارگرها یه جا جمع شدن و بوی خیلی بدی هم کل خونه رو برداشته
دوباره همون حس خفگی بهم دست دادو به زور خودمو رسوندم تو خونه و آب خوردم یهو دیدم وانت موسی با سرعت از تو حیاط رفت بیرون برگشتم تو حیاط و دیدم کارگرها با هم درگیر شدن گفتم چی شده یکیشون گفت بخدا خانوم ما تقصیری نداریم اصلا خانوم چرا باید برن نزدیک بشکه قیرگفتم چی شد اون یکی گفت همون خانومی که تو ایوون نشسته بود با قیر سوخت فقط نمیدونیم قیر از کجا ریخت روش ناخودآگاه لبخندی زدم و تو دلم گفتم زبون بچمو سوزوندین الان کل هیکلت سوخت اصلا فکرشو نمیکردم که اتفاق بدتری میتونه بیفته.برگشتم پیش بچه ها و حرف زدن حمید و لکنت زبونش و که میدیدم دلم خنک میشدالفت برگشت و خبر فوت خانوم بزرگ و دادناخودآگاه لبخندی رو لبام نقش بست خودمو با حمید و بچه ها سرگرم کردم و سعی کردم کمترین رفت و آمد و به مراسم داشته باشم الفت با چشای اشکی اومد پیشم و گفت فاطمه هم تو خواب تموم کرده از شنیدن فوت فاطمه واقعا ناراحت شدم چون هم جوون بود هم خانوم بزرگ اونو هم با محدودکردن عذاب داده بودگاهی عذاب وجدان میگرفتم از اینکه من باعث مرگ اونا بودم الفت گاهی حرفهای عجیب غریبی میزد و من میدونستم ریشه همه ایناتوطلسمهایی هست که من و مامان براشون گرفتیم بعد خانوم بزرگ و فاطمه الفت گاهی میرفت و کارهای خونه حاج مسلم و میکردبلاخره حاج مسلم هم فیلش هوای هندستون کرد و با یه دختر جوون ازدواج کردکه کلا وسایل خونه رو حراج کرد و خونه و زندگی جدیدی ساخت مادرم وثریا انقد رو مخم کار کرده بودن که از الفت و رویا هم کینه به دل گرفته بودم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛تمام فانوس های
🔥جهان را هم که روشن کنی
💛شب، شب است
🔥آدم دلش کـه روشن باشـد
💛تمام شبهای
🔥تاریخ را هم طاقت میآورد
💛دلتـون روشن به نـور حـق
🔥شب زمستونیتون زیبـا در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸ســــــلام
🌸صبح تون بـخیـر
🌸روزے پر از آرزوهاے زیبـا
🌸و معجزه هـاے قـشنگ
🌸بـراتون خـواهـانـم
🌸روز و روزگـارتـون خـوش
🌸خـوشے هاتون بـا دوام
🌸سلام_صبحتون_بخیر 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدح حیدررا همین جمله کفایت میکند
خنده اش حتی یهودی را هدایت میکند
#میلاد_امام_علی (علیه السلام)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز پدر مبارک... - @mer30tv.mp3
5.41M
صبح 25 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوچهارم خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نودوپنجم
یه روز مامان یه پودری داد بهم و گفت اینو بریز تو غذای الفت و دخترش مهر بهرام از دلشون بره و خودش جمع کنه بره اوایل قبول نکردم و گفتم میترسم اماحس حسادت به توجه و صمیمیتی که بین الفت و بهرام بود بلاخره قانعم کردکه اینکار و بکنم هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه پری گفت رویا دیروز هوس کاچی کرده بودزود دستبکار شدم و اول صبحونه بچه ها رو دادم و بعد رفتم سراغ کاچی.کاچی رو پختم و اون پودر و هم ریختم توش به پری گفتم رویا و الفت و صدا کنه بیان کاچی بخورن رویا و الفت اومدن تو یه پیاله برا رویا ریختم و بقیه رو هم برا الفت ریختم رویا یکم از کاچیش خورد و رفت با پری به بازی الفت لب نزدهمش استرس داشتم که نکنه شک کرده باشه
پری گیر داد که منم. کاچی میخوام هر چی بهش اصرار کردم بعدا میدم برات ول کن نبودالفت صداش کرد و کاچیش و داد دستش هر چی سعی کردم نخوره کاچی رو اما نتونستم با خودم گفتم نهایت اینم از بهرام بدش میاد چیز خاصی نمیشه که
پری همه کاچی رو خورد با الفت گرم صحبت شدم و کلا بچه ها یادم رفتن
الفت بلند شد و رفت بالا دخترا پایین مشغول بازی بودن که یهو حال رویا خراب شد و دویید سمت حیاط و بالا آورد پری هم دستش و گذاشته بود رو شکمش و گریه میکرد که دل پیچه دارم به صدای بچه ها الفت اومد پایین و گفت چی شده که پری گریه هاش شدیدتر شد و رویا هم یه بند بالا میاوردبا الفت بچه ها رو بردیم بیمارستان همش نگران بودم که بفهمن من چیزی دادم خوردن هر چی پرستارا و دکترا گفتن چی خوردن من چیزی نگفتم با خودم فکر میکردم در حد مسمومیت هست و خوب میشن اما در کمال ناباوری پری بیهوش شد و به کما رفت حال رویا بهتر بودبهرام اومد بیمارستان و الفت گفت بعد خوردن کاچی من رفتم بالا دیگه نفهمیدم چی شده انگار بهرام متوجه شده باشه یهو حمله کرد سمت من که کار تو هست زبونم بند اومده بود نمیتونستم حرف بزنم
پرستارا بهرام و ازم جدا کردن پری رو بردن آی سی یو و گفتن به کلیه هاش آسیب رسیده رویا مرخص شد ولی گفتن پری باید پیوند کلیه بشه با بدبختی یکی رو پیدا کردن و پری رفت اتاق عمل دکترا میگفتن دعا کنید بچه پیوند و پس نزنه
بعد عمل حالش خوب بود اما درد زیاد داشت کنار تختش خوابم برده بود که الفت اومد توپری با گریه بهش گفت درد دارم الفت رفت پرستار و خبر کرد که بیاد مسکن بزنه بعد اینکه پرستار رفت حال پری بدتر شد و نفسش بالا نمی اومدالفت با جیغ و داد پرستار و خبر کرد و پری رو بردن بخش ویژه بهرام هم رسید و با دیدن اوضاع ما رفت جلو در و داد و فریاد راه انداخت دلم داشت از جا کنده میشد.بچم پر کشید و بهرام میخواست منوبکشه که با کمک پرستارا منو بردن تو یه اتاق دیگه از هوش رفتم و چیزی متوجه نشدم
وقتی به هوش اومدم که مامان و آقام بالا سرم وایساده بودن به محض دیدن مامان داد زدم الان خیالت راحت شد الان من خوشبخت شدم شوهرمو پس گرفتم؟آقام با تعجب نگاهی به مامان کرد و گفت مگه چیکار کردی داد زدم اون پودر و کثافت های تو منو به این روز انداخت مامان با ترس نگاهی به آقام کرد وخواست از اتاق بره بیرون که آقام نزاشت و دستشو کشید و گفت چی شده چه غلطی کردی مامان رنگش پریده بود من داد زدم بهم یه پودر داد که الفت و دخترش از بهرام دل بکنن من خر هم ریختم تو کاچی و بچه خودم خورد و به این روز افتادبرای اولین بار تو عمرم دیدم که آقام رو مامان دست بلند کرد پرستارا اومدن جداش کردن آقام داد زد که حق نداری برگردی تو خونه من این همه سال تحملت کردم دیگه کافیه مامان و از خونه بیرون کرد و منو برد خونه بهرام پیغام فرستاده بود که طلاقم میده دلم برای پسرام یه ذره شده بود التماس آقامو کردم که پسرامو بیاره ببینم اما آقام هم باهام سر سنگین بودآقام برای پری مراسم گرفت و بهرام هم جدا مراسم گرفت همه فامیل از اتفاقی که افتاده بودباخبر شدن یه عده با ترحم بهم نگاه میکردن یه عده با سرزنش من ذره ذره در حال مردن بودم آقام دیگه اجازه ندادمامان برگرده تو اون خونه و براش یه جا اجاره کرد و فرستادش اونجازندگیم از هم پاشید و بچه هام از دستم رفتن شدم یه ادم افسرده که روزی هزار بار زندگیمو مرور میکردم و تو هر بار مقصرتر از دفعه قبل میشدم.هر روز میرفتم دم در خونه و منتظر بچه ها که بیان ببینم یه روز آقا موسی منو دید و اومد گفت خانوم از اینجا رفتن
رفتم دم مغازه بهرام اونجا نبود و من دیگه بچه ها رو ندیدم روزهام بی معنی میگذشتن و صبح تا شب تو اون خونه خودمو حبس میکردم هر چی آقام میگفت نمیتونستم خودمو ببخشم و زندگی عادیم و بکنم یه روز خبر آوردن که گاز ترکیده و خونه ای که مامانم اونجا بود آوار شده رو سرش هر چی دنبالش گشتن پیدا نشد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقلوا
مواد لازم :
✅ آب
✅ شکر
✅ گلاب
✅ دانه هل
✅ زعفران آب شده
✅ آب لیمو تازه
✅ خمیر یوفکا
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
407_60322348059751.mp3
4.28M
ناد علی یاد علی
دستم و امداد علی
باده به من داده علی
در دلم افتاده علی
💖 #میلاد_امام_علی (ع)🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f