eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_نودوچهارم خانوم بزرگ با کمک فاطمه زبون بچم و داغ گذاشته بودچ
یه روز مامان یه پودری داد بهم و گفت اینو بریز تو غذای الفت و دخترش مهر بهرام از دلشون بره و خودش جمع کنه بره اوایل قبول نکردم و گفتم میترسم اماحس حسادت به توجه و صمیمیتی که بین الفت و بهرام بود بلاخره قانعم کردکه اینکار و بکنم هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه پری گفت رویا دیروز هوس کاچی کرده بودزود دستبکار شدم و اول صبحونه بچه ها رو دادم و بعد رفتم سراغ کاچی.کاچی رو پختم و اون پودر و هم ریختم توش به پری گفتم رویا و الفت و صدا کنه بیان کاچی بخورن رویا و الفت اومدن تو یه پیاله برا رویا ریختم و بقیه رو هم برا الفت ریختم رویا یکم از کاچیش خورد و رفت با پری به بازی الفت لب نزدهمش استرس داشتم که نکنه شک کرده باشه پری گیر داد که منم. کاچی میخوام هر چی بهش اصرار کردم بعدا میدم برات ول کن نبودالفت صداش کرد و کاچیش و داد دستش هر چی سعی کردم نخوره کاچی رو اما نتونستم با خودم گفتم نهایت اینم از بهرام بدش میاد چیز خاصی نمیشه که پری همه کاچی رو خورد با الفت گرم صحبت شدم و کلا بچه ها یادم رفتن الفت بلند شد و رفت بالا دخترا پایین مشغول بازی بودن که یهو حال رویا خراب شد و دویید سمت حیاط و بالا آورد پری هم دستش و گذاشته بود رو شکمش و گریه میکرد که دل پیچه دارم به صدای بچه ها الفت اومد پایین و گفت چی شده که پری گریه هاش شدیدتر شد و رویا هم یه بند بالا میاوردبا الفت بچه ها رو بردیم بیمارستان همش نگران بودم که بفهمن من چیزی دادم خوردن هر چی پرستارا و دکترا گفتن چی خوردن من چیزی نگفتم با خودم فکر میکردم در حد مسمومیت هست و خوب میشن اما در کمال ناباوری پری بیهوش شد و به کما رفت حال رویا بهتر بودبهرام اومد بیمارستان و الفت گفت بعد خوردن کاچی من رفتم بالا دیگه نفهمیدم چی شده انگار بهرام متوجه شده باشه یهو حمله کرد سمت من که کار تو هست زبونم بند اومده بود نمیتونستم حرف بزنم پرستارا بهرام و ازم جدا کردن پری رو بردن آی سی یو و گفتن به کلیه هاش آسیب رسیده رویا مرخص شد ولی گفتن پری باید پیوند کلیه بشه با بدبختی یکی رو پیدا کردن و پری رفت اتاق عمل دکترا میگفتن دعا کنید بچه پیوند و پس نزنه بعد عمل حالش خوب بود اما درد زیاد داشت کنار تختش خوابم برده بود که الفت اومد توپری با گریه بهش گفت درد دارم الفت رفت پرستار و خبر کرد که بیاد مسکن بزنه بعد اینکه پرستار رفت حال پری بدتر شد و نفسش بالا نمی اومدالفت با جیغ و داد پرستار و خبر کرد و پری رو بردن بخش ویژه بهرام هم رسید و با دیدن اوضاع ما رفت جلو در و داد و فریاد راه انداخت دلم داشت از جا کنده میشد.بچم پر کشید و بهرام میخواست منوبکشه که با کمک پرستارا منو بردن تو یه اتاق دیگه از هوش رفتم و چیزی متوجه نشدم وقتی به هوش اومدم که مامان و آقام بالا سرم وایساده بودن به محض دیدن مامان داد زدم الان خیالت راحت شد الان من خوشبخت شدم شوهرمو پس گرفتم؟آقام با تعجب نگاهی به مامان کرد و گفت مگه چیکار کردی داد زدم اون پودر و کثافت های تو منو به این روز انداخت مامان با ترس نگاهی به آقام کرد وخواست از اتاق بره بیرون که آقام نزاشت و دستشو کشید و گفت چی شده چه غلطی کردی مامان رنگش پریده بود من داد زدم بهم یه پودر داد که الفت و دخترش از بهرام دل بکنن من خر هم ریختم تو کاچی و بچه خودم خورد و به این روز افتادبرای اولین بار تو عمرم دیدم که آقام رو مامان دست بلند کرد پرستارا اومدن جداش کردن آقام داد زد که حق نداری برگردی تو خونه من این همه سال تحملت کردم دیگه کافیه مامان و از خونه بیرون کرد و منو برد خونه بهرام پیغام فرستاده بود که طلاقم میده دلم برای پسرام یه ذره شده بود التماس آقامو کردم که پسرامو بیاره ببینم اما آقام هم باهام سر سنگین بودآقام برای پری مراسم گرفت و بهرام هم جدا مراسم گرفت همه فامیل از اتفاقی که افتاده بودباخبر شدن یه عده با ترحم بهم نگاه میکردن یه عده با سرزنش من ذره ذره در حال مردن بودم آقام دیگه اجازه ندادمامان برگرده تو اون خونه و براش یه جا اجاره کرد و فرستادش اونجازندگیم از هم پاشید و بچه هام از دستم رفتن شدم یه ادم افسرده که روزی هزار بار زندگیمو مرور میکردم و تو هر بار مقصرتر از دفعه قبل میشدم.هر روز میرفتم دم در خونه و منتظر بچه ها که بیان ببینم یه روز آقا موسی منو دید و اومد گفت خانوم از اینجا رفتن رفتم دم مغازه بهرام اونجا نبود و من دیگه بچه ها رو ندیدم روزهام بی معنی میگذشتن و صبح تا شب تو اون خونه خودمو حبس میکردم هر چی آقام میگفت نمیتونستم خودمو ببخشم و زندگی عادیم و بکنم یه روز خبر آوردن که گاز ترکیده و خونه ای که مامانم اونجا بود آوار شده رو سرش هر چی دنبالش گشتن پیدا نشد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f